«هـزاره به طور خـاص قـربانیان سرکوبگـری طالبان هستند، چون آن‌ها به گـونـه‌ی فاجعـه آمـیـز در معـرض سیاست نظامی ضد شیعی طالبان و نفـرت ریـشـه دار نـژادی قـرار دارنـد. به عـلاوه فعالیت‌های «امر به معروف و نهی از عن المنکر» طالبان در کابل زیر نظر مولوی کمـال‌الدین ـ به ویـژه سرکوب زنان که نمادی است از آسیب پذیری زنان و ناتوان سازی بستگان مـرد آنـهـا ـ مسلّمـاً از نظر روانی تأثیر رعـب انگـیـزی بر کل جامعه داشته است. امـروزه کلمـه‌ی ترور (وحشت) را کابلی‌ها آشکارا برای توصیف حـالتی که طالبان در اذهـان آن‌ها ایجاد کرده اند به کار می برند.»

 در باره‌ی بنیاد گرایی، سنت‌گرایی و استبداد

نویسند: پروفیسور ویلیام میلی

رفتار طالبان ممکن است دیدگاه کسانی را که طالبان را بنیادگرا توصیف می‌کنند، موجه جلوه دهـد. اما اگر فـردی چون حکـمتیار را نیز می‌توان بنیادگـرا نامـیـد، پس ویژگی‌های مشترک آن‌ها چیست؟ و آیا این ویژگی‌ها صرفا مشخصه‌ی بنیادگرای است، یا مشخصه‌ی بنیادگرایی و برخی ویژگی‌های سیاسی دیگر؟ در زیر سعی می شود که برخی از این گره‌ها باز گردد.

بنیادگرایی در ساده‌ترین مفهـوم یعنی «تأیید فعالانه‌ی یک اعتقاد خاص که آن اعتقاد را به طرزی مطلق و ظاهرگرایانه تعبیر می‌کند». این اصطلاح که در آغاز برای توصیف دسته‌هایی از مسیحیان پروتستان مورد استفاده قرار می گرفت، از زمان انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ به طور عـمومی‌تر و گویاتری برای توصیف چیزی به کار رفت که علما از آن به عنوان «تجدید حیات اسلام» و «اسلام رادیکال» یا جنبش‌ها «اسلام گرا» در کشورهای اسلامی یاد می کنند، البته «بنیادگرایی» فقط یکی از گرایش‌های سیاسی و فکری است که در کشورهای اسلامی یافت می‌شود و «بنیادگرایی اسلامی» همواره از نظر انسجام و قابلیت سیاسی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. خوشبختانه تفحص‌های اخیر تعبیرهای تبلیغی اولیـه‌ی آن است طبق نـظر «پارخ» (Parehk) بنیادگرایی مستلزم جدایی بین مذهب و جامعه است، وجود یک متن مقدس واحد یا مجموعـه‌ای از متون در یک رابطه‌ی هـرآرکیک (سلسله مراتبی) با یکدیگر؛ دسترسی مستقیم معتقدان به متن یا متون و قـدرت مـذهب برای استفاده از دولت به منظور تقویت هویت مذهبی است. بنیادگرا هیچ جدایی بین سیاست و مـذهب را نمی پذیرد؛ هـدفش این است که دولت را به دست آورد و از آن استفاده کند. اختیار سنت تفسیری را رد می‌کند، اما به هرحال متن را در پرتو اهـداف سیاسی می‌خواند و از این رهـگذر می‌خواهد «دنیا را به مبارزه بطلبد و آن را از نو بسازد». بنیادگرایی یک مدرنیست است؛ نه تنها خود را ملزم به اطاعت از دستورات اعتقادی می‌داند که خویش را به عنوان تضمین کننده‌ی اطاعت دیگران از آن دستورات نیز می شناسد. از نظر پارخ بنیادگرایی اساسا با حالت ارتودوکسی افراطی غیر مدرنیست در مذهب فرق دارد، چون این دومی از امور دنیوی کناره گیری می کند، اصلاح مفاسد را به خـدا وامی‌گـذارد و هـرگونه خواندن دینامیک (پویای) متن مـذهبی را مردود می شمارد.

نکته‌ی دیگری که غالبا نادیده گـرفته می‌شود، امّا مهـم است، به نقش رهبر در جنبش‌های بنیادگرایانه مربوط می‌باشد. از آن‌جایی که متن‌های مقـدس نمی توانند خود، خود را تفسیرکنند، جنبش‌های بنیادگر نوعاَ وابسته به یک چـهـره‌ی صاحب صلاحیت هستند که این نقش برتر را ایفاکند. در عمل، بنیادگرایی بیشتر به یک رهبر خاص متکی است تا به یک دکترین خاص. از محمد بن عبدالوهاب که عقایدش در افغانستان قرن نوزدهم تا آن اندازه مورد مخالفت قرار گرافت، تا گلبدین‌حکمتیار که دیدگاه‌هایش در قـرن بیستم مورد مجادله واقع شد، جنبش‌ها پیرامون مردا ن و متون مقـدس شکل گرفتند. اما برای اهمیت زیاد رهبری در جنبش‌های بنیادگرا، فراتر از متون بی‌زبان، دلیل دیگری نیز وجود دارد که عبارت است از سطح پایین نهادینگی سیاسی این جنبش‌ها، در سیستم‌های کمونیستی، «کیش شخصیت» در جاهایی بروز کرده که حـزب در حد ضعیفی نهادینه شده بود. کیش شخصیت‌های مشابهی را می تواند در جهان اسلام یافت.

این که آیا طالبان از این نظر بنیادگرا هستند یا خیر، مسأله‌ای است که اختلاف نظر زیادی درباره‌ی آن وجود دارد. در حالی که طالبان مـدرنیست به نظرنمی‌رسند، علاقـه‌ی آن‌ها به حکومت دینی، اشتیاق‌شان به بازسازی جهان و رویکرد خـلاق آن‌ها به تفسیر کتاب مقـدس همه به طور ضمنی نشان دهنده‌ی بنیادگرایی آن‌هاست. اما شاید بارزترین مشخصه‌ی بنیادگرایی، نقش ویژه‌ای باشد که رهبرطالبان، محمدعمر، دارد و پیروانش عنوان امیرالمؤمنین را به او داده اند. و بنا به گزارشات، مقدس‌ترین اثر موجود در افغانستان یعنی قبای حضرت محمد پیامبر اسلام (خرقه مبارکه) در اختیار این شخص است که در حقیقت منشاء مشروعیت سمبلیک قدرت وی می‌باشد. طریقه‌ی سیاسی مورد ادعای محمدعمر از طریق دعوت به عمل در رؤیا ـ از نوع مشابه با الهامات مورد ادعای امیرعبدالرحمن خان در یک قرن پیش ـ یک بعد راز و رمـزگونه می باشد که وی را از «سیاست‌مداران عادی متمایز می سازد و معیاری است، برای ترکیب یک مبنا و قـدرت شخصی». در این‌جا ما در واقع یک مورد تمیثلی از شکل گیری یک رهبری بنیادگرا را مشاهـده می کنیم.

سایر تحلیل‌گران استدالال کرده اند که طالبان به طـرز رفتارهای جا افتاده، نیرویی تازه می دهند و لذا کنایتاً آن‌ها را به عنوان سنت‌گرا می‌شناسند. در سیمناری که در ۶ نوامبر ۱۹۹۶ در واشنگتن دی سی برگزار گـردید، سفـیر سابق ایالات متحـده در پاکستان، «روبرت روکلی»، اظـهـار داشت که طالبان نماینده‌ی ورود ارزش‌ها و نگرش‌های روستا به شهرها هستند. هـرچند این دیدگاه سخت مورد مخالفت قرار گرفت، اما به ما این اجازه را می‌دهـد که سؤال کنیم تا چه حـد سنت در شکل‌گیری پـدیده‌‌ی طالبان مؤثر بوده است. اما «سنت» اساساَ آن‌قدر که به نظر یک خواننده عـادی می رسد، روشن نیست.

یک نقطه‌ی شروع مفید در بحث سنت عبارت است از تعریفی که مارتین کریجیر (Marti Krygier) ارائه می کند. وی سه عنصر کلیدی را در سنت می بیند که عبارت از:

اول، تعلق داشتن به گذشته: پیروان هـرسنتی بر این باورند که محتوای آن سنت از گذشته‌های دور سرچشمه می گیرد.

دوَم، حضور باقـدرت: یک سنت، دکترین یا باور برآمـده از گـذشته، هـرچند واقعاَ یا تصوراَ از گذشته سرچشمه گرفته، اما در گذشته متوقف نشده است. جنبه‌ی سنتی آن در قدرت کنونی و اهمیت آن برای زندگان و افکار یا فعالیت‌های پیروان آن نهفته است.

سوم، سنت صرفا گذشته‌ی به حال آورده شده نیست. باید توجه داشت که سنت طی نسل‌ها متوالی به طریق مختلف تداوم یافته، نه این‌که بدون هیچ پیوستگی بین گذشته و حال از زیر خاک در آورده شده باشد. سنت می‌تواند در الگوهای قـدرت اجتماعی، ارزش‌ها، طرز سلوک‌ها و نیز مکاتب تفسیری دکترین مقدس یا غیرمذهبی تبلور یابد. در حالی که برخی افراد سنت را به عنوان باری سنگین بر دوش زمان حال تلقی می‌کنند، سنت برای دیگران «دارای یک قدرت اخلاقی و معرفت شناختی است که علت آن نه تنها قدمت سنت، بلکه حیات گرفتن آن از اذهان بسیار و تجارب تاریخی گوناگون می‌باشد. اما آنچه که در تعـریف کـریـجیر به طور ضمنی و در نوشته‌های دیگران به طور صریح بیان شده، آن است که «سنت‌ها» ثابت نیستند، بلکه در یک پروسه‌ی بازسازی مداوم یا حتی ابداع دارند.

طالبان بیشتر به نوع سنت تصویری خود توجه دارند تا به سنن خالص و اصـیلی که در تعارض با تمثیل‌های اسطوره‌ای تاریخی هستند. ایـن ارزشـها روستایی نیست که طالبان می‌خواهند بر مکان‌هایی همچون کابل تحمیل کنند، بلکه ارزش‌های روستایی به تعبیر ساکنان اردوگاه‌های پناهندگان یا دانش آموزان مدرسه‌هایی است که اغلب آن‌ها هـرگـز زندگی عادی روستایی را تجربه نکرده اند. این امر روشن‌کننده‌ی توان طالبان در انجام کارهایی است که تطبیق آن‌ها در یک قـریه‌ی معمولی افغانستان قابل تصور نیست. به عنوان مثال می‌توان زدن زنان یک خانواده‌ی بیگانه را ذکر کرد؛ کاری که معمولا باعث انتقام‌گیری شدید می‌گردد. ارزیابی این‌که آیا سنن مورد ادعای طالبان بیشتر سننی واقعی هستند یا ناشی از تصورات آن‌ها و حدود و دامنه‌ی این سنن، پیچیدگی‌های زیادی دارد که در این کتاب نمی‌توان به آن پرداخت. اما صرف انعطاف پذیری سنت نباید دور شدن طالبان از الگوهای جا افتاده‌ی اجتماعی و طرز سلوک‌ها و سنن اجتماعی ـ که نوع انتقال یافته‌ی آن‌ها به طور دقیق در جامعه‌ی افغان تنظیم شده است ـ را از نظر مخفی دارد.

رویکرد سوم در تعیین ویژگی‌های طالبان، آن‌ها را به عنوان مثالی از استبدار مطلق‌العنانی در حالی شکل گیری تلقی می‌نماید. به نظر می‌رسد که مفهوم استبداد (توتالتاریالیسم) از ایتالیا سرچشمه گرفته اما فقط پس از جنگ جهانی دوم، عـمدتا پس از انتشار کتاب معروف هـانا آرندت (Hanna Arendt) به‌نام «مبادی توتالتاریالیسم» کاربرد گستـرده‌ای یافته است. تحقیق آرندت که در بخش اول آن بیشتر به ضد سامیّت و امپریالیسم می‌پردازد تا به توتالتاریالیسم، شور و مشورت عمیقی در تجربه‌ی اروپا دارد تا بدین وسیله ظهور اشکال سازمان‌های اجتماعی نازی آلمان و استالینیست روسیه را توضیح دهـد.

وی توجه خود را بر تعداد معدودی ویژگی‌های متمرکز کـرد که در تـرکیب با هـم به طور متمایز در این کشور‌ها وجود داشت. یک ملت آزاد که قانونمند است و حاکمانش مقید به قانون هستند هیچ وجه تشابهی با این کشورها ندارد. در پناه قانون، قدرت دولت را می توان به نحو مهار نشده‌ای اعمال کـرد. اما دو عامل خاص حتی مهـم‌تر بودند. عـامل اول عبارت بود از عـقلایی بودن فـعالیت‌های دولت از نظر ایـدئولوژیکی کمال گرا. وی نوشت: «موهومات ایدئولوزیکی جامعه‌ی توتالیتر فراتر از بی‌معنایی این جـامعـه است». ایـدئولوژی بیشتر از قانون، رفتار فـرد را در جـامعـه هـدایت و کنترل می کند. عامل دوم عبارت است از استفاده از ترور. هـانا آرندت می گوید: «اگر قانونیت، جـوهـره‌ی یک دولت غـیر ستمگـر است و عـدم حاکمیت قانون، جـوهـره‌ی ستم است؛ پس ترور جوهـره‌ی تسـلط استبدادی می باشد». ترور از این طریق به تحقق اهـداف رهـبر توتالیتر کمک می‌کند که پینوند‌های اجتماعی دسته‌جات مخـالف رهـبر توتالیتر را از هم می‌گسلاند.

این مفهـوم، تاریخی پر فـراز و نشیب دارد و بسیاری از مطالبی که راجع به توتالتاریالیسم نوشته شده فقط به سیستم های بسیار توسعه یافته‌ی توتالیتری پرداخته اند و ارتباط واقعی با شرایط افغانستان ندارند. اما این اصطلاح، کاربردی دارد که طور بالقوه ارزشمند است، و آن عـبارت است از توصیف نیروی توتالیتر به عنوان نیرویی که می خواهـد فضای سیاسی را به صورت انحصاری درآورد و تمام حیات اجتماعی را در آن مضمحل سازد، طبق این تعریف جنبش‌های پلورالیستی (کثرت‌گرایی) از جنبش‌هایی که هیچ فضای خصوصی را فراتر از حوزه‌ی اقتدار سیاسی به رسمیت نمی شناسند، از هـم متمایز می گردند. «ایـزاک برلین» فقید، حـزب کمونیست را به عنوان نقطه‌ی تلاقی کلیسا و ارتش توصیف کـرده است و به راحتی می توان دید که پدیده‌ی طالبان در کشوری ظهور یافته است که نهادهای دولتی در آن از هـم پاشیده است و در نتیجه منابع برای تحقق اهـداف توتالیتری در ابعاد ملی در دسترس نبوده و فقط در مقیاس محلی قابل دستیابی است. این امـر ممکن است عـامل مهمی در توضیح غـیر فـراگیر بودن و ناپیوستگی فـرمان‌های طالبان باشد.

اما یک ویژگی مهم دیگـر نیـز مطرح است. پایه‌ی قـدرت طالبان را نیم توان صرفاً به ترور مـحـدود دانست. تررو بالاتر از هرچـيـزی از نظـر اثرات روانی که بر جای می گذارد، مهم است؛ چنان که «نورمن دیویس» خاطرنشان می سازد؛ «در جریان انقلاب فـرانسه تـرور چنان جوی از وحشت و عـدم اطمینان پـدید آورد که فکر مخـالفت هـم فـلـج می شد». هـزاره به طور خـاص قـربانیان سرکوبگـری طالبان هستند، چون آن‌ها به گـونـه‌ی فاجعـه آمـیـزی در معـرض سیاست نظامی ضد شیعی طالبان و نفـرت ریـشـه دار نـژادی قـرار دارنـد. به عـلاوه فعالیت‌های «امر به معروف و نهی از عن المنکر» طالبان در کابل زیر نظر مولوی کمـال‌الدین ـ به ویـژه سرکوب زنان که نمادی است از آسیب پذیری زنان و ناتوان سازی بستگان مـرد آنـهـا ـ مسلّمـاً از نظر روانی تأثیر رعـب انگـیـزی بر کل جامعه داشته است. امـروزه کلمـه‌ی ترور (وحشت) را کابلی‌ها آشکارا برای توصیف حـالتی که طالبان در اذهـان آن‌ها ایجاد کرده اند به کار می برند. معاون وزارت خارجه‌ی خارجـه‌ی طالبان، شیر محمد عباس استانکزایی در سپتامبر ۱۹۹۷ قـبول کـرد که «واقعـیـت دارد که قوانین مـا به وسیله‌ی ترس اعمال می گردد» چون به ادعای وی «مردم عادت به گناه دارند». ترکیب یک چـهار چوب ایـدئولوژیکی سر کوبگرانه، پلیس مـذهبی بی‌نظم و سختگیر و پنهانکاری زیاد، توجیه کـننده‌ی اعمال طالبان است؛ اعـمال طالبان است؛ اعـمالی از قبیل معطل کـردن و تـرساندن کمیسیونر اتحـادیـه‌ اروپا برای امور انسانی، «اِما بونینو» (Emma Bonino) و روز نـامه‌نگاران برجسته‌ای چون «ویلیام شاوکراتس» و «کـریستیان امانپور»، در ۲۹ سپتامبر ۱۹۹۷ در کابل، به دلیل این‌که از بعضی اعضای این گروه (طالبان) عکس برداشته بودند. در مناطق شهری غیر از کابل، کنترل طالبان بر مـردم تا حـدی به دلیل کمبود کادر‌های اجـرایی طالبان کمتر است طالبان منطقاً می توانند ادعا کنند که کمتر از ارتش شوروی، متحـدان دیکتاتور حـزب خـلق حفیظ‌الله این یا حـزب اسلامی حکمتیار، مسؤول ریخته شدن خون افغان‌ها هستند؛ هـرچند افغان‌هایی که خـانه‌های‌شان با راکت‌ها و گلوله‌های طالبان در ۱۹۹۵ و ۹۶ در کابل و در کابل و در ۱۹۹۷ در مـزار ویـران شـد و خـانواده‌های‌شان به مـرگ رفتند، ممکن است بپرسند «چـقـدر کمـتـر؟»

نوت: عکس از جامعه باز گرفته شده است