آفتاب غروب بود؛ شفق خون‌رنگ می‌نمود و آفتاب زلف‌های زرین و پریشانش را بر شانه‌های درخت‌های آفتاب‌سوخته آویخته بود. هیولای شب، سیاه و تار، خیمه می‌گسترد و پنجه‌های خونین خود را بر گلوی آفتاب فشار می‌داد. گویا از رگ‌ رگِ خورشید خون می‌جوشید و می‌ریخت. در جوی گل‌رنگِ شفق جاری بود و در کام هیولای شب فرو می‌رفت. هنوز هرم گرما و بوی آب‌صابون و حمام کنار خیمه‌مان تهوع‌آور بود و دمای هوا نزدیک به چهل درجه سانتی‌گراد.

ستاره‌ها چشمک نمی‌زدند؛ شاید هم خون گریه می‌کردند. آرامش هولناکی سایه افکنده بود و صدای آشنایی شنیده نمی‌شد، جز غریو غم‌انگیز جغدی که از جنگل اطراف و از پشت سیم‌خاردار کمپ برمی‌خاست. این صدا برایم آشنا بود، اما ترسناک و آزاردهنده. از بس هر شب این صدا را شنیده بودم و از بس رنج‌های گوناگون کشیده بودم، کم‌کم به آن عادت کرده بودم. می‌پنداشتم سرنوشتم از ازل و ابد چنین رقم خورده است.

کورمال‌کورمال از خیمه بیرون رفتم. اما به‌محض باز کردن در خیمه، صدای جیر خوردن خشنی به گوشم رسید. گمان کردم در دشت برچی هستم و در میان صفیر مرمی‌ها راه می‌روم؛ صفیری که دل را می‌لرزاند. ایستادم و گوش سپردم. تنها صدای شب‌ بود که شب‌پره‌ها به طور گروهی پرواز می کردند را شنیدم. در تاریکی شب، به نظرم می‌آمد در هوا می‌رقصند.

با گام‌های شمرده، شمرده، به سمت صدا رفتم؛ صدای همان جغد نفرین‌شده. رفتم و رفتم؛ اما صدا دور‌ و دورتر می‌شد. ترسیدم. چون برگ بید می‌لرزیدم، دندان‌هایم به هم می‌خورد و صدای آن را می‌شنیدم. به‌سوی خیمه بازگشتم، اما چیزی در دلم می‌گفت باید برگردم و این صدا را دنبال کنم، تا آن را خفه نکنم به خیمه بازنگردم.

در همین هنگام، صدایی شنیدم؛ شبیه صدای پهره‌دار پیری که مدام می‌خندید و در روزهای یکشنبه بطری شراب انگور به دست داشت. رشته خیالاتم پاره شد. حس کردم مو بر تنم راست شده است. چشم دوختم، اما جز تاریکی چیزی ندیدم. وحشتم بیشتر شد. لحظات زود می‌گذشت. ناگهان از کورسوی چراغ رنگ‌ورورفته پهره‌داری کمپ، سیاهی‌ای به سویم آمد. خواستم فریاد بکشم، اما نفسم در گلو گیر کرده بود و قلبم تند و تند می‌تپید؛ چون گنجشکی به دام افتاده، خود را به دیوار سینه‌ام می‌کوبید و می‌خواست تارهای قفس را بدرَد و آزاد شود.

شبح با آواز دو رگه گفت: «نترس، نترس، منم.»

صدا آشنا بود؛ در ذهنم فوراً چهرهٔ پهره‌دار نقش بست. همان پیرمردی که از صبح تا شام در کنار درِ ورودی کمپ می‌نشست و فقط یکشنبه‌ها سیگرت دود می‌کرد، پیالهٔ شرابش را کنار می‌گذاشت، موسیقی هندی می‌شنید و جرعه‌جرعه می‌نوشید؛ گاه آب‌جو، گاه واین. گاهی قفس قناری یا دانه‌ای در کنارش دیده می‌شد، شاید هم مرغ‌باز بود، مثل کفتر‌بازهای کارته‌سخی و پروان.

دستی بر شانه‌ام حس کردم. دیدم همان پهره‌دار کهنه‌کار است؛ کسی که در کمپ‌ها و زندان‌ها مویش سپید شده بود. خنده‌ای زننده کرد و گفت: «خیال‌پردازی می‌کنی و شکار قناری را دوست داری؟»

گفتم: «ذهنم را می‌خوانی. اما چرا قناری می‌نالد و می‌نالد؟»

گفت: «شاید اولین بار است پا به جنگل گذاشته‌ای و تازه‌کاری.»

گفتم: «راه چاره چیست؟»

گفت: «نمی‌بینی شب است؟»

دیدم پیرمرد قفسی در دست دارد؛ درون آن قناری طلایی نشسته بود و آواز می‌خواند.

گفت: «بگیر این قفس را. قناری‌ای که می‌خواستی، به دام افتاده است.»

قفس را از دست پیرمرد گرفتم؛ از شوق، ترسم را فراموش کردم. به خیمه بازگشتم. خواستم قفس را دم در بیاویزم، اما یادم آمد که از پیرمرد دریادیده، نه به جرعه آب خنک پذیرای کردم و نه چای سبز. قفس را زمین گذاشتم و بیرون خیمه رفتم. کسی نبود. پرسه زدم، اما ردی از او نیافتم. همه در خیمه‌ها و اتاق‌های چوبی به خواب رفته بودند. مأیوس بازگشتم؛ قفس و قناری ناپدید شده بود. تنها از گوشهٔ خیمه، یک جفت چشم آبیِ درخشان همچون پشک می‌درخشید.

فردا که از خواب برخاستم، دیدم دمِ در خیمه قطره‌های خون سرخ و تازه بر زمین چکیده است. آوازه پیچید که در کمپ دلتا، جوانی خود را حلق‌آویز کرده است.

حسن رضایی

کمپ کِرتین ۷/۳/۲۰۰۰