تاریخ انتشار: 

1399/01/11

عرفان ثابتی

«صبح ۱۶ آوریل، دکتر برنار ریو از مطبش بیرون آمد و وسط پاگرد به موشی مُرده برخورد. آن لحظه، لاشه را با پا کنار زد بی‌آنکه به قضیه اهمیت بدهد و از پله‌ها پایین رفت. اما به خیابان که رسید، این فکر از ذهنش گذشت که حضور موش آن‌جا عادی نبود و راهِ رفته را برگشت تا به سرایدار هشدار بدهد. واکنش آقای میشلِ سال‌خورده باعث شد بهتر دریابد آن‌چه کشف کرده تا چه اندازه نامعمول است. حضورِ موشِ مُرده به نظرش فقط غریب آمده بود، حال آنکه از نظر سرایدار آبروریزی تمام‌عیار حساب می‌شد. شخصِ اخیر خیلی قرص‌ومحکم سر حرفش ایستاده بود: آن ساختمان موش ندارد. هر قدر هم دکتر اصرار کرد که یکی‌شان همین الان بی‌جان در پاگرد طبقه‌ای اول افتاده به خرج آقای میشل نرفت و کوتاه نیامد: چون توی ساختمان موش پیدا نمی‌شود، لابد این را از جای دیگری آورده‌اند. حتماً کسی خیال مسخره‌بازی داشته...

 

روز بعد، ۱۷ آوریل، سرایدار سر راه دکتر سبز شد و ادعا کرد یک مشت عوضی که از شوخی‌های خرکی خوش‌شان می‌آید سه لاشه‌ی موش وسط راهرو گذاشته‌اند. ظاهراً آن‌ها را با تله‌های بزرگ گرفته بودند چون تمامِ تن‌شان خون‌آلود بود. سرایدار، که موش‌های مُرده را از پا چسبیده بود، مدتی جلوِ در ایستاده بود تا مگر مجرمان با نیشخند یا متلکی گزنده خودشان را لو بدهند. اما نتیجه‌ای عایدش نشده بود. آقای میشل می‌گفت "امان از مردم‌آزار! بالاخره مچ‌شون رو می‌گیرم."...

ریو، بی‌آنکه پرس‌وجویی کرده باشد، متوجه شد همه‌ی اهل محل راجع به موش‌ها حرف می‌زنند. عیادت‌ها که به پایان رسید، برگشت منزل. آقای میشل به‌اش گفت "واسه‌تون تلگرام اومده. بُردَمش بالا." دکتر ازش سؤال کرد آیا باز موش دیده. سرایدار گفت "نه، اصلاً! چهارچشمی مراقب‌ام و این آشغال‌کله‌ها جرئت نمی‌کنند دیگه خربازی دربیارند."...

دست بر قضا، دکتر جلوِ ساختمان به سرایدار برخورد که به دیوارِ ورودی تکیه داده بود و از قیافه‌ی معمولاً سرزنده‌اش خستگی می‌بارید. میشلِ پیر قضیه‌ی لاشه‌ی جدید را که از زبان دکتر شنید، گفت "بله، خبر دارم. الان دیگه دوتا سه‌تا نیستند. توی ساختمون‌های دیگه هم پیدا شده‌اند." افسردگی و نگرانی در چهره‌اش موج می‌زد. بی‌آنکه حواسش باشد، گلویش را می‌مالید. دکتر از سلامتی‌اش جویا شد. صدالبته، سرایدار خجالت می‌کشید بگوید حالش خوب نیست. همه‌اش را به حساب دل‌خوری می‌گذاشت. به نظرش می‌رسید روحیه‌اش را باخته. قضیه‌ی موش‌ها آشفته‌اش کرده بود. یقین داشت شرشان که کم شود، خودش هم حتماً بهبود پیدا می‌کند...

۲۸ آوریل...موقعی که دکتر ریو اتوموبیلش را جلوِ عمارت متوقف می‌کرد ته خیابان چشمش به سرایدار افتاد که به زحمت قدم برمی‌داشت، سرش به یک سمت خم شده بود، دست‌ها و پاها را از هم گشوده بود، جوری که آدم را یاد عروسک خیمه‌شب‌بازی می‌انداخت...

روزنامه‌فروش‌های دوره‌گرد با فریاد اعلام می‌کردند که هجوم موش‌ها متوقف شده. اما وقتی ]ریو[ به بالین بیمارش ]سرایدار[ رسید، دید نصف تنش از بستر بیرون آمده، یک دستش بر شکم است و دست دیگر بر گلو، بی‌امان و شدید عُق می‌زند و، توی سطل آشغال زردابی متمایل به صورتی بالا می‌آورَد. سرایدار به هزار زحمت و ازنفس‌افتاده دوباره دراز کشید. دمای بدنش سی و نُه درجه و پنج عُشر بود، عقده‌های گردن و دست‌ها و پاهایش متورم بودند، دو لکه‌ی تیره بر پهلویش پَخش و پَهن می‌شدند. حالا از دردی داخلی می‌نالید. می‌گفت "می‌سوزونه، سگ‌مصب بدجوری آتیشم می‌زنه." کلمات جویده‌جویده از لب‌های تب‌آلودش بیرون می‌آمدند؛ چشمانِ ازحدقه‌درآمده‌اش را که از شدت سردرد به اشک افتاده بودند به سوی دکتر می‌چرخاند...غروب سرایدار هذیان می‌گفت و با چهل درجه تب موش‌ها را فحش می‌داد...عقده‌ها درشت‌تر شده بودند، سفتیِ گره‌دارشان با انگشت حس می‌شد، زنِ سرایدار حسابی به هراس افتاده بود...

فردای آن روز، ۳۰ آوریل...ریو...به سراغ سرایدار رفت. صبح همان روز تبش تا سی و هشت درجه پایین آمده بود. بیمار، نحیف و ناتوان در بستر آرمیده بود و لبخند می‌زد. زنش گفت "حالش بهتره، دکتر، مگه نه؟" "باید منتظر موند و دید." نیم‌روز اما تب ناغافل تا چهل درجه بالا رفت، بیمار یک‌بند هذیان می‌گفت و استفراغ‌ها از سر گرفته شده بودند. عقده‌های گردن اگر لمس می‌شدند به درد می‌آمدند و به نظر می‌رسید سرایدار می‌کوشد سرش را تا حد امکان از تنش دور نگه دارد. زنش کنار پایه‌های تخت نشسته بود، دست‌هایش را زیر پتو فروبرده بود و با مهربانی پاهای بیمار را گرفته بود. چشم از ریو برنمی‌داشت.

گفت "باید از بقیه جدا نگهش داشت، به مداوای ویژه احتیاج داره. الان به بیمارستان زنگ می‌زنم و با آمبولانس به اون‌جا منتقلش می‌کنیم." دو ساعت بعد در آمبولانس، دکتر و زنِ نگران بر بالین مرد بیمار خم شده بودند. از دهانش، که انگار پوشیده از گوشتی زاید بود، کلمات جویده‌جویده بیرون می‌آمدند. می‌گفت "موش‌ها!" سرایدار، که چهره‌اش به سبزی می‌زد، لب‌هایش به موم می‌مانستند، پلک‌هایش به سنگینی سرب بودند، نفسش نامنظم و ضعیف بالا می‌آمد، اندام‌هایش بر اثر عقده‌ها از هم فاصله گرفته بودند، روی برانکار جمع شده بود پنداری بخواهد به درون خویش پناه ببرد یا چیزی برآمده از اعماق زمین بی‌امان به خود بخوانَدش، زیر فشار وزنه‌ای ناپیدا دستخوش خفگی بود. زنش اشک می‌ریخت. "پس دیگه امیدی نیست، دکتر." ریو گفت "مُرده."

می‌شود گفت مرگِ سرایدار پایان دوره‌ای انباشته از نشانه‌های گیج‌کننده و آغاز دوره‌ای دیگر را تعیین کرد که نسبتاً دشوار بود و طی آن، حیرت ایامِ نخست تدریجاً جایش را به دهشت سپرد. همشهریان‌مان اکنون درمی‌یافتند هرگز به ذهن‌شان خطور نکرده بود شاید شهرِ کوچک‌مان مکانی خاص و برگزیده باشد برای آن که موش‌ها آن‌جا در پرتوِ آفتاب جان بدهند و سرایدارها از امراض غریب تلف شوند. از این جنبه روی‌هم‌رفته در اشتباه بودند و افکارشان نیاز به تجدیدنظر داشت. اگر همه‌چیز این‌جا ختم می‌شد، عادت‌ها بی‌تردید زورشان می‌چربید. اما بسیاری از همشهریان‌مان...ناگزیر شدند به همان راهی بروند که آقای میشل پیشتر پیموده بود. از آن هنگام بود که ترس و از پی‌اش تفکر آغاز شد... گر چه مصیبت‌ها امری رایج‌اند، اما دشوار می‌توانیم باورشان کنیم وقتی بر سر خودمان نازل می‌شوند. جهان همان‌قدر گرفتار طاعون شده که دستخوش جنگ. با وجود این، طاعون‌ها و جنگ‌ها مردم را یکسان غافل‌گیر می‌کنند...هنگام بروز جنگ، مردم معمولاً می‌گویند "طول نمی‌کشه، ابلهانه‌تر از اونه که زیاد ادامه پیدا کنه." صدالبته، جنگ قطعاً ابلهانه و عبث است اما این‌ها مانع دوامش نمی‌شوند. بلاهت همواره سرسختی نشان می‌دهد و اگر همواره خودمان را مد نظر نداشتیم آسان به این نکته پی می‌بردیم.» (آلبر کامو، طاعون، ترجمه‌ی کاوه میرعباسی، نشر چشمه ۱۳۹۷).

«سرایدارِ» رمان کامو یادآور بسیاری از رهبران کنونیِ جهان است. او لاشه‌ی موش‌ها را نادیده می‌گیرد و با کم‌اهمیت شمردن این امر از مسئولیت خود در قبال اهالی ساختمان غافل می‌شود و سلامت آنها را به خطر می‌اندازد تا این که کار از کار می‌گذرد و خود نیز قربانیِ جهل و غرور می‌شود.

ژائیر بولسونارو، رئیس جمهور برزیل، بحران ویروس کرونا را معلول حقه‌بازی رسانه‌ها دانسته و از برزیلی‌ها خواسته است که به کسب و کار عادی خود ادامه دهند؛ دونالد ترامپ، رئیس جمهور آمریکا، هفته‌ها این بحران را ناچیز جلوه داد و حتی پس از شیوع گسترده‌ی این بیماری در آمریکا بارها از پیروزی قریب‌الوقوع بر آن سخن گفته است؛ «در کره‌ی جنوبی، مون جائه‌این درست پیش از سر به فلک کشیدن موارد ابتلا اعلام کرد که وخیم‌ترین دوره سپری شده است، امری که اعتراضات شدیدی را در پی داشت. در اوایل شیوع بیماری در ژاپن هم نخست وزیر کشور، شینزو آبه، از انظار مخفی بود»؛ شی جین‌پینگ، رئیس جمهور چین، با سرپوش نهادن بر این بحران به همه‌گیر شدن این بیماری در چین و عالم‌گیر شدن آن کمک کرد؛ آیت الله خامنه‌ای، رهبر جمهوری اسلامی ایران، هم در ابتدا ضمن کم‌اهمیت شمردن ویروس کرونا پنهان‌کاری مسئولان کشور درباره‌ی ابعاد بحران را قاطعانه رد کرد و حتی بعد از مواجهه با آمار و ارقام سرسام‌آور مبتلایان به این ویروس و جان‌باختگان پرشمار آن با توسل به نظریه‌ی توطئه، آمریکا را به «تولید ویروس کرونا» علیه ایران متهم کرد. اگر از استثناهایی مثل تایوان، سنگاپور و هنگ کنگ بگذریم، اکثر رهبران جهان، دست‌کم در اوایل پیدایش این بحران، کم‌وبیش رفتاری همچون سرایدار «طاعون» در پیش گرفتند و با بی‌اعتنایی به وظیفه‌ی خود در قبال بهروزی شهروندان به شیوع این ویروس در سراسر جهان کمک کردند.

بدتر این که بسیاری از رهبران دنیا، از جمله رؤسای جمهور چین و آمریکا، حاضر نیستند برای حل بحرانی که خود در آن نقش داشتند، با یکدیگر همکاری کنند. شگفت نیست که صاحب‌نظرانی همچون ایان برمر، نویسنده‌ی هفته‌نامه‌ی تایم، و گوردون براون، نخست وزیر اسبق بریتانیا، از پیوند میان «بحران جهانی کرونا و رکود ژئوپلیتیک» و «ناتوانی ناسیونالیسم از غلبه بر این بحران جهانی» سخن می‌گویند. براون پرسش مهمی را مطرح می‌کند: «کدام گفت‌وگوی عمیقی میان بازیگران اصلی جهان ــ شی جین پینگ، دونالد ترامپ و مون جائه این (رؤسای جمهور چین، آمریکا و کره‌ی جنوبی) و جوزپه کونته (نخست وزیر ایتالیا) ــ انجام شده تا از آموخته‌های یکدیگر درباره‌ی محدودیت‌های مسافرتی، قرنطینه‌ها و فاصله‌گیری اجتماعی بهره برند؟»

اما متأسفانه این کوته‌بینی تنها به سیاستمداران محدود نمی‌شود و بسیاری از مردم عادی را هم دربرمی‌گیرد. جیل لِپور، استاد تاریخ در دانشگاه هاروارد، در تحلیل درخشان خود از شاهکار کامو می‌نویسد: «هیچ‌ یک از اهالی شهر چندان اهمیتی به موش‌ها نمی‌دهد تا این که سرانجام کار از کار می‌گذرد- هر چند طاعون "آینده را از میان برمی‌دارد، سفرها را لغو می‌کند و امکان تبادل نظر را از بین می‌برد". حتی پس از آن که کار از کار می‌گذرد تنها معدودی از افراد به اندازه‌ی کافی به موش‌ها توجه می‌کنند. این حماقتِ آن‌هاست: "خود را آزاد می‌پنداشتند، حال ‌آنکه تا مصیبت وجود دارد کسی آزاد نیست."»

همان طور که لپور به درستی می‌گوید، مضمون واقعیِ «طاعون» نه نوعی بیماری عالم‌گیر بلکه مصیبت بی‌پایان بشر است، مصیبتی ناشی از خودخواهی آدمی و بی‌اعتنایی او به درد و رنج «دیگری»: «همشهریان ما از این جنبه مانند بقیه‌ی ابنای بشر بودند و خودشان را در نظر می‌گرفتند و بس...خیلی‌ها کماکان امید داشتند بیماری مسری متوقف شود و خود و خانواده‌شان در امان بمانند. در نتیجه، هنوز خود را ناگزیر به ترک عادت‌ها نمی‌دانستند...افراد زیادی هنوز دست روی دست گذاشته‌اند و اقدامی نمی‌کنند، حال آن‌که طاعون مصیبتی است که همه درگیرش هستند و هر کس باید به وظیفه‌اش عمل کند.»

این همان معضلی است که زیگمونت باومن، نظریه‌پرداز مدرنیته‌ی سیال، آن را «بی‌حسی اخلاقی» می‌خواند: «سیاست تنها بخشی از فعالیت چندوجهی بشر نیست که به "بی‌حسی اخلاقی" مبتلا شده است. حتی می‌توان آن را جزئی از تلفات جانبی، و نه منبع و منشأ، آفتی فراگیر و همه‌چیزخوار شمرد. سیاست هنرِ امرِ ممکن است، و بنابراین هر فضای اجتماعی- فرهنگی خاصی سیاستِ منحصربه‌فرد خود را می‌آفریند، و ایجاد دیگر انواع سیاست را دشوار و کاراییِ آن‌ها را از این هم دشوار‌تر می‌کند. فضای مدرن سیال ما هم از این قاعده مستثنا نیست. وقتی مفهوم "بی‌حسی اخلاقی" را در اشاره به بی‌عاطفگی، بی‌اعتنایی، بی‌تفاوتی، یا حتی آرامش و خون‌سردی نسبت به مصائب و مشکلات دیگران به کار می‌بریم... "بی‌حسی" معنایی استعاری دارد».

هر چند بی‌حسیِ موقتی برای تسکین دردهای شدید مفید است و انجام جراحی را ممکن می‌سازد اما بی‌حسیِ دائمی نه تنها سودمند نیست بلکه خطرناک است: «درد سلاحی مهم است که بدن از طریق آن در برابر تهدیدات بالقوه هولناک از خود دفاع می‌کند؛ درد به ما هشدار می‌دهد که، پیش از آن که خیلی دیر شود، در پی درمان برآییم. اگر درد به موقع هشدار ندهد که ایرادی وجود دارد و باید مداخله کرد، بیمار آن‌قدر درمان را به تعویق می‌اندازد که ممکن است بیماری‌اش علاج‌ناپذیر شود (هولناک‌ترین اختلالات جسمانی، که درمان‌شان بسیار دشوار است، بیماری‌هایی‌اند که در مراحل اولیه، یعنی همان وقتی که مداواشدنی و احتمالاً علاج‌پذیرند، دردناک نیستند».

همین امر در مورد بی‌حسی اخلاقی صادق است زیرا «اگر به موقع متوجه نشویم که اتحاد بشری و دوام جامعه‌ی انسانی عیب و ایرادی پیدا کرده و در پی رفع آن برنیاییم، اوضاع بدتر خواهد شد. به عبارت دیگر، آن‌قدر خطر را نادیده می‌گیریم یا کم‌اهمیت می‌شماریم که تعاملات بشری سطحی، سرسری، سست، و ناپایدار می‌شود، و در نتیجه دیگر نمی‌توان این تعاملات را عامل بالقوه برای صیانت ‌نفسِ همگانی دانست.»

همان طور که یووال نوح هراری، نویسنده‌ی نامدار اسرائیلی، می‌گوید «بدون اعتماد و همبستگی جهانی بر ویروس کرونا غلبه نخواهیم کرد، و احتمالاً در آینده با بیماری‌های همه‌گیر بیشتری مواجه خواهیم شد... در این لحظه‌ی بحرانی، مبارزه‌ی اصلی در بین خود بشر در جریان است. اگر این بیماریِ همه‌گیر عدم اتحاد و بی‌اعتمادی میان انسان‌ها را افزایش دهد، این بزرگ‌ترین پیروزی این ویروس خواهد بود. وقتی آدم‌ها بگومگو می‌کنند ویروس‌ها دو برابر می‌شوند. بر عکس، اگر این بیماریِ همه‌گیر همکاری جهانی را افزایش دهد، این نه تنها پیروزی بر ویروس کرونا بلکه پیروزی بر همه‌ی عوامل بیماری‌زای آینده خواهد بود.»

در ششمین دفتر آسو کوشیده‌ایم تا به بعضی از وجوه سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و روان‌شناختی بحران جهانیِ ویروس کرونا نگاهی دقیق‌تر بیندازیم. اما ابعاد و دامنه‌ی این بحران چنان گسترده است که ناگزیر دفتر بعدی را هم به آن اختصاص خواهیم داد. بی‌تردید، ارباب فضل، آسو را از نظرات خود بی‌بهره نخواهند گذاشت. همین قدر که معایب کار چنان نباشد که محاسنش را پوشیده دارد، آسو آرزوی خود را برآورده می‌بیند.

منبع: سایت پژوهشی آسو https://www.aasoo.org/fa/monthly/2728