«ذهنم قفل کرده است، مبهوت و متحیر قدم می زنم. در راه چند کس را می بینم و چند کلامی مبادله می کنیم. تلفن یکی از آشنایان را چند بار گرفته بودم جواب نمی‌داد.لحظاتی گذشت. زنگ زد. گفت برادر خانمم شهید شده است، سرش را نتوانستیم پیدا کنیم. نمی دانیم به پدر و مادرش چگونه خبر بدهیم. در مسجد همه دست درکار تجهیز کاروان ماتم و جنازه بودند، کاروان ماتم‌زده و غم انگیز، با یک جسد بی سر راهی دوردست‌ها، راهی ژرفای دره‌ها بود. پدرش باخبر شده بود که پسرش بی جان به خان باز می گردد اما نه بی‌سر و ولی کسی نتوانسته بود به مادرش چیزی بگوید... شب می‌شکست، شب بر کشالۀ خون می‌شکست...»

 

نویسنده: استاد علی امیری

لحظه به لحظه آمار تلفات بالا می‌رود. مثل همیشه تقاضا برای دادن خون وجود دارد. ساعتی از ان انفجار مرگبار گذشته و بخشی اعظم زخمی‌ها و کشته ها در شفاخانه‌های شهر جابجا شده اند. هوا هنوز روشن، اما رو به تاریکی می‌رود. سرک پر از موتر و پیاده روها پر از آدم است. اما احساس می‌شود که خون زندگی در رگ شهر خشک شده و از جریان افتاده است. هیچ چیز نشان از زندگی ندارد و پیام امید نمی‌دهد. نه زوج جوانی که خود را سرخوش نشان می‌دهند، نه زن میانسال و خانه داری که سبزی خریدهاست، نه ملایی که در کنار دیوار مسحد با مؤمنی از حلال و حرام صحبت می‌کند. زندگی معجون از عشق و شور و امید و شیادی و فریب است. اما هیچ سیمایی، هیچ رفتاری، هیچ حرکتی، هیچ‌گونه نشانی از شور و امید و شیادی و فریب ندارد. نه لبخند مهری، نه گلبوتۀ امیدی، نه فتنه و فریبی در صورت و سیمای هیچ کس دیده نمی شود....
کوچۀ کورس موعود باریک است و دو طرف آن با رشتۀ از شمع های کم نور آراسته شده است. شمع‌ها شبیه ستاره‌گان رانده شده از آسمان، در تقلای حفظ واپسین ذخیرۀ روشنایی خود هستند. افروختن آن ها نه حسی از امید به زندگی می‌دهد و نه احترام به کشته‌ها. وقتی که کوچۀ باریک را به سمت کورس موعود می‌پیمایی، همهمه و هیجان و غوغا و دشنام به هم می‌آمیزد. برخی عصبانی هستند، برخی در صدد سوء استفاده از موقعیت اند، جیب‌برها و اوباشان نیز فعال اند، برخی به رهبران سیاسی ناسزا می‌گویند، برخی از جنگ سوریه یاد می‌کند، بیشتر از داعش و طالب، انگشت‌ها به سمت شورای امنیت و حکومت وحدت ملی نشانه می‌رود. شکاف و جدایی میان مردم و حکومت وحشتناک است. یأس و استیصال و سرخوردگی بی هیچ امید و انتظاری از سوی هیچ هر مرجعی. اثری از پولیس نیست، اما صداهای بلند است که محل را ترک کنید! بگو مگوهای تند زبانی و ناسزا و دشنام های رکیک نیز مبادله می شود... سرکوچه محمد را می‌بینم. می‌گوید سریع ترین عملیات نجاتی را که تا کنون شورای امنیت انجام داده است، نجات داعش در جوزجان بوده است. جز این در همۀ موارد حکومت تأخیر و تقصیر دارد. در شفاخانه وطن سه جنازه است که هنوز شناسایی نشده است. خانواده هایی که هنوز از سرنوشت فرزندان شان نشانی به دست نیاورده اند، می آیند اجساد را دیده و پس می روند. یکی توضیح می‌دهد که اجساد شناسایی نشده، در شفاخانه های استقلال، ایمرجنسی و علی آباد است...
ذهنم قفل کرده است، مبهوت و متحیر قدم می زنم. در راه چند کس را می بینم و چند کلامی مبادله می کنیم. تلفن یکی از آشنایان را چند بار گرفته بودم جواب نمی‌داد.لحظاتی گذشت. زنگ زد. گفت برادر خانمم شهید شده است، سرش را نتوانستیم پیدا کنیم. نمی دانیم به پدر و مادرش چگونه خبر بدهیم. در مسجد همه دست درکار تجهیز کاروان ماتم و جنازه بودند، کاروان ماتم‌زده و غم انگیز، با یک جسد بی سر راهی دوردست‌ها، راهی ژرفای دره‌ها بود. پدرش باخبر شده بود که پسرش بی جان به خان باز می گردد اما نه بی‌سر و ولی کسی نتوانسته بود به مادرش چیزی بگوید... شب می‌شکست، شب بر کشالۀ خون می‌شکست...

عکس از بی بی سی