دولت دولیار
يكي از دشمنانِ مدرن انسانيت نژاد پرستي است كه هر چند اشكال سياسي و زمينه هاي فرهنگي آن از جوامع مدرنِ مثل آمريكا تا كشور سنتي و عقب مانده مثل ايران تفاوت دارد، اما ماهيتِ همه آنان يكي است؛ غيريت سازي، محروم سازيِ نژاد هاي غير خودي از حقوق برابر انساني، اعمال تبعيض نظام مند، قتل عام، شكنجه، برچسب زدن هاي تحقير و توهين آميز نسبت به فرهنگ و مردم نژاد هاي بيگانه و در نهايت بي ارزش ساختن شخصيتِ انساني و سلبِ حقوق برابرِ انساني مردمان متعلق به نژاد غير خودي. در اينجا به صورت خيلي فشرده و عنوان وار به ريشه هاي راسيسم در كل و راسيسم ايراني به صورت خاص اشاره مي كنم: 

 يكم. راسيسمِ مدرن ريشه در تمدنِ مدرن دارد كه اساس آن را برتريِ نژاد سفيد( پوست) بر ساير نژاد هاي چون نژاد سياه، نژاد زرد و نژاد سرخ تشكيل مي دهد. اصلا خودِ تقسيم بندي نژاد به سفيد، سياه، زرد و سرخ نژاد باورانه، غلط و غير علمي است كه از طرف انديشمندانِ نژاد باور اروپايي در قرن ١٩ صورت گرفت و تلاش براي علمي كردن راسيسم در كشورهاي غربي( سفيد پوست) نهادينه شد. زيرا در عمل نه نژاد خالص و نه رنگ زرد و سرخ وجود دارد.ريشه هاي فلسفيِ راسيسمِ مدرن و برتر پنداشتن نژاد سفيد از نظر نژاد باوران سفيد پوست به خاستگاه پيدايش تمدنِ مدرن و علم جديد بر مي گردد كه در آن نژاد سفيد به دليل فاعليت و خلاقيت شان در خلق و گسترش تمدن و علم جديد، برتريِ فرهنگي، فكري، ذهني، اخلاقي و تمدنيِ بر ساير نژاد هاي ديگر دارد و در نتيجه آنها محور تمدن پنداشته شده و رسالت متمدن ساختن نژاد هاي فروتر چون سياه و... را دارند. در اين نگاه نژاد سفيد همان سوژه مدرن است كه يك مركزيت جغرافيايي و يك محوريت بيولوژيكي-فرهنگي دارد كه در "اروپا مركزي" و "سفيد محوري" خلاصه مي شود. مركزيت و محوريت نژاد سفيد سلطه آنها را بر ساير نژاد ها مشروعيت داده و رنگ سفيد را از حالت يك رنگ به عنوان عَرَض خارج ساخته و تبديل به يك ذاتِ فرهنگي مي كند. در اين منطق فقط رنگِ سياه، زرد( قيافه چشم بادامي ها) و سرخ به عنوان عَرَض رنگ است و سفيد يك حالتِ طبيعي و معيار تلقي شده و رنگ( عَرَض) محسوب نمي شود. ظهور راسيسم به اين مفهوم همذات با نظام سرمايه داري است. ظهور كاپيتاليسمِ اوليه و گسترش آن در قالب استعمار گري( دولت هاي مدرنِ اروپايي) به راسيسم ابعادِ سياسي، هنري، حقوقي، فرهنگي و اقتصادي داد.( جزئيات و منطق اين مسئله پيچيده است و من در اينجا فقط در حد يك عنوان اشاره كردم. منظورم از راسيسمِ مدرن راسيسمِ علمي شده است و گرنه راسيسم پديده درون تاريخي است و ريشه هاي فكري و تاريخي آن تا يونان باستان قابل شناسايي است)


دوم. راسيسم در آمريكا
نژاد پرستي در جامعه آمريكا بر محوريت و برتريتِ نژاد سفيد پوست و غير پنداشتن و فروتر دانستن ساير نژاد ها مثل سرخ پوستانِ بومي، سياه پوستان و آسيايي ها شكل گرفته است. در كانونِ بيگانه سازيِ هويتِ آمريكايي سياه پوستان قرار دارد كه با اعمال تبعيض سيستماتيك بر آنها، سياه پوستان به عنوان "هستنده هاي مازاد" و "بي ارزش" در "ناخود آگاه" جامعه آمريكا برساخته شده است. از همين رو تبعيض و خشونت بر عليه سياه پوستان در آمريكا امر عادي، دروني و شايع است. حتي رشدِ اقتصاد آمريكا( كاپيتاليسم) در ابتدا از طريق برده سازي و تجارتِ بردگانِ سياه پوستان آفريقايي رونق گرفت. اقتصاد سرمايه داري در كل با خونِ كارگران و ملت هاي محروم و اقتصاد آمريكا به صورت خاص با خون و برده سازيِ سياه پوستان رشد كرده است و با همين منطق بازتوليد مي شود.
بنابراين واكنش ها به كشته شدنِ غم انگيز جورج فلويد در واقع واكنش به كلِ ساختار و بافت نژاد پرستانه جامعه و سياستِ آمريكا بايد پنداشته شود. زيرا تبعيضِ راسيستي بر ضدِ سياه پوستان در آمريكا پديده نهادي-ساختاري، فرهنگي-ايدئولوژيكي، اجتماعي-تاريخي و سياسي-سازماني است. فقط كافي است كه به آمار تفاوت هاي موقعيت سياه پوستان با سفيد پوستان در طول چهار دهه اخير نگاه كنيم [يعني پس از اصلاحات و بهبود يافتن قابل توجه زندگي سياه پوستان در آمريكا!]:
تعداد بي كاران سياه پوست پنج برابر بيشتر از سفيد پوستان( به تناسب جمعيت) است؛ فقط يك در صد مشاغل مديريتي و رهبري را سياه پوستان تشكيل مي دهد؛ تعداد زندانيان سياه پوست چهار برابر بيشتر از زندانيان سفيد پوست( به تناسب جمعيت) است؛ فقط يك درصد جمعيت سياه پوستان در اقتصاد توليدي و مالي مالك هستند( نه در بخش خدمات)؛ ٨٠ در صد سياه پوستان به معيشت ماهانه وابسته اند و ذخيره ارزي ندارند؛ سفيد پوستان ٢٠ برابر بيشتر از سياه پوستان صاحب مسكن هستند؛ ٨٥ در صد مناطق سياه پوست نشين از خدمات اجتماعي، آموزشي، رفاهي، بهداشتي، شهري و حمل و نقل ضعيف تر از مناطق سفيد پوستان برخوردار اند؛ تعداد بيمارانِ كرونيك در ميان سياه پوستان دو برابر و در بعض بيماري ها تا ده برابر بيشتر است ( ريچارد پيري ٢٠٠٧ و جانس هاچينسون ٢٠١٦)


سوم. راسيسم در ايران
هر چند راسيسم در كشورهاي پيشرفته و صنعتي با كاپيتاليسم درهم تنيده شده و رفاه نيم بندِ اجتماعي، فرهنگ نسبتا دموكراتيك و جامعه مدني قوي در اين كشورها راسيسم را تا حدي مقيد، تعديل، تلطيف، پراكنده و نامرئي ساخته اما در كشورهاي جهان سومي به دليلِ فقدان فرهنگِ اومانيستي، غيبتِ فرهنگ مبتني بر فرديت، اقتصاد غير مولد، تغييرِ غير متناسب ساخت هاي كلان اجتماعي و تاريخِ قبيلوي از جمله ايران دولت-ملت سازي از ابتدا بر مبناي خون و خلوصِ نژادي شكل گرفت. در اين ميان در ايران نژاد پرستانه ترين و راديكال ترين برداشت از راسيسم به عنوان پايه هويتِ ايراني تعريف شد. در متافزيكِ ناسيوناليسمِ ايراني، نژادِ موهوم و مجعول آريا به عنوان نژاد برتر و نجيب ستونِ تمدنِ كهن بشر!!! محسوب مي شود. تاريخِ ناسيوناليستي ايران بر مبناي نژاد پرستيِ عريان و برتريِ ذاتيِ ايراني ها بر سايرين برساخته شد. از اين منظر ايراني با خود بزرگ بينيِ تاريخي، برتريِ فرهنگي و جنونِ نوستالوژيكِ باستان گرايي بزرگ شده و تربيت مي شوند. اما پارادوكسِ عقب ماندگي و فلاكت ايران و خود برتر دانستن تاريخي ايران باعث شده است كه ايراني ها با عقده تاريخي و توهمِ برتر بودن و ايرانيت خود را تسكين دهند. با همين توهم است كه ايراني ها بطور عجيب مردم گذشته گرا، بيگانه ستيز و معتقد به خلوصِ نژادي و اصالتِ تاريخي تربيت مي شوند. در روايتِ رسميِ ناسيوناليسمِ ايراني توراني ها، عرب ها و... مصداق هاي نژاد پست، فرومايه و ضعيف نمود يافته اما در سال هاي اخير افغاني ها به دليلِ جنگ هاي داخلي و فرار به ايران به عنوان خوراكِ بيگانه پنداري و غيريت سازي ناسيوناليسمِ ايراني و سياستِ رسميِ ايران تبديل شده است. در سياستِ رسمي ايران، در تبليغاتِ صدا و سيماي ايران، در اغلب مطبوعات و در نهاد هاي آموزشي ايران افغان ها به عنوان اهريمنانِ پست و نژاد حقير هويت يافته است. تلويزيون ايران، سياستِ فرهنگي-انگيزشيِ دولت ايران و تمام دستگاه هاي تبليغاتي دولت ايران در راستاي پست نشان دادن افغان ها به عنوان يك كل تلاش كردند كه افغان ها را در افكار عمومي كثيف، وحشي، نامتمدن( غير ايراني!) و بي فرهنگ جلوه دهند تا با ساختِ اين واقعيت اعمال تبعيض و جنايت بر مهاجرين افغاني هم از سوي دولت و هم از سوي جامعه به امر عادي و مشروع تبديل شود. كاركردِ سياستِ ناسيوناليستي-راسيستي دولت ايران در برابر افغان ها ابعادِ سياسي، تاريخي، اقتصادي و حتي روان شناختي دارد كه من فقط به بُعدِ رواني آن اشاره مي كنم. وجه روان شناختيِ كاركرد سياسي آن اين است كه با برساختِ افغان ها به عنوان گروه اجتماعيِ مزاحم و پست، ناسيوناليسمِ مسلط ايران به عنوان مظهرِ عقلِ سياسي-ملي تمام عقده هاي عقب ماندگي خود از كاروانِ پيشرفت جهاني و دردِ توهمِ برتر پنداشتن خود را بر افغان ها خالي كرده و با تحقير كردن و ارزش زدايي از افغان ها خود را با انگاره هاي ساديستيِ نژاد پرستانه تسكين دهند. اين نوع سياستِ رسمي ايران در برابر افغان ها ذهنيتِ جامعه و مردم عاديِ ايران نسبت به افغان ها را كه با پس زمينه نژاد پرستانه جامعه پذير و پرورش مي يابد، بطور غير انساني تغيير داده و در نتيجه افغاني ستيزي و تحقير افغان ها در جامعه ايران تبديل به يك امر عادي و حتي ارزشمند به حساب مي آيد. از طرفي با برساخت افغان ها به عنوان يك بيگانه اي مزاحم به سياستِ سركوبِ اقليت هاي ستمديده بلوچ، كرد، عرب و نابرابري هاي اقتصادي و اجتماعي نيز خاك پاشيده مي شود. سياستِ راسيستي ايران در برابر افغان ها آنقدر گسترده، بي رحمانه، ظالمانه، سيستماتيك، ريشه دار و وسيع است كه به قاطعيت مي توان گفت هيچ دولت در جهان مانند ايران اين قدر جنايت و ظلم بر مهاجرين اعمال نكرده است. بر اين اساس دولت و جامعه ايران راسيست ترين دولت و جامعه در جهان شمرده مي شود. ( اين ادعا با فكت، داده هاي تاريخي و مطالعه ناسيوناليسم ايراني قابل اثبات است)
ايران چندين نسل افغان هاي مهاجر را از ابتدايي ترين حقوق انساني يعني حقِ آموزش محروم كرد، زندگي و شخصيتِ افغان ها را فقط به عنوان خرِ باركشِ بازسازي بدون كمترين برخورداري از بيمه كاري و جاني در سخت ترين كارهاي بدني و فزيكي تقليل داد. هزاران كارگر افغاني در تونل سازي ها و كارهاي شاقه زير خاك شدند، زنان جوان و كودكان مهاجر افغاني در اردوگاه ها مورد تجاوز جنسي قرار گرفتند، هزاران مهاجر در اردوگاه سفيد سنگ و تله سياه زير شكنجه هاي طاقت فرسا هلاك شدند، هزاران مهاجر با شكنجه هاي فزيكي و رواني ديوانه شدند، از افغان ها سلبِ كرامت شده و در نهايت انسان افغاني در جامعه ايران آنقدر حقير و بي ارزش و از حق انساني محروم شد تا حدي كه نمي تواند مالكِ رسمي يك سيم كارت مبايل باشند. كوتاه اينكه با سلبِ كرامت از انسانيتِ افغاني، عملا زندگي افغان ها در حد جنبندگانِ برهنه تنزل و عينيت يافته است. تعصب و نفرتِ راسيستي انسان ها را كور مي سازد و راسيست ها با آزادي، با عدالت، با برابري، با دلسوزي، با بشر دوستي، با مروت، با احترام به ديگران، با همكاري و با نوع دوستي بيگانه مي شوند. از اين منظر غرق كردن مهاجرين در رود خانه، شكنجه كردن و تجاوز گروهي بر مهاجرين و لذت بردن از صحنه سوختن مهاجرِ بيچاره و درمانده افغاني در ايران يك امر عادي و چه بسا يك تنبيه مثبت تلقي مي شود.
حقيقتِ تلخ و دردناك اين است كه افغان ها نه مردمِ آگاه و نه دولتِ كارا دارد. دولتِ افغانستان در واقع دولت نيست بلكه يك حلقه خبيثه ي از قوم گرا ها، جمع دزد و يك تشكلِ از مفسدينِ هست كه نه از قدرت و مشروعيت سياسي در عمل و نه از فضيلت سياسي در منطقِ رسمي برخوردار است تا بتواند مدافعِ مؤثرِ حقوق شهروندان خود در بيرون باشد.
با دريغ مي توان گفت تا زماني كه مردم افغانستان خود به خود شان و حقوق انساني همديگر احترام قائل نشده و دولتِ مقتدر در دفاع از حقوق خود تأسيس نكنند، در وضعيتِ طبيعيِ خشونتِ بي دولتي و خون ريزيِ داخلي در بيرون از كشور نيز داراي احترام، برخوردار از حقوقِ اوليه انساني و صاحب آبرو و منزلت نخواهند بود. اعضاء جامعه ي كه در درون خود به انسانيت همديگر احترام قائل نباشند در بيرون نيز قطعا محترم نخواهند بود.