۲۴ آپریل ۲۰۱۹
 
عبدالخالق آزاد

قسمت دوم و پایانی
19 عقرب

شب 18 عقرب هر چه در توان داشتیم، به کار انداختیم تا فردا شهدا به کابل انتقال داده شوند. روز 19 عقرب کمیسیون‌ها هر کدام کارهایشان را ادامه دادند. برای مدتی یک ساعت پاسپورتم را که برای ویزه، سه‌روز پیش به سفارت پاکستان تحویل داده بودم، به عجله رفته و تسلیم شدم، به تالار میلاد نور آمدم که صدها آرمان‌گرای داوطلب و حاضر به هر گونه فداکاری جمع گردیده اند. از غزنی اطلاع رسید که شهدا با عزت و ابهت و بدون هیچ‌گونه مشکلات امنیتی تشییع گردیده و مراسم ختم شده است. سرانجام، دسته‌ها از جاغوری تا غزنی و کابل در کنار هم قرار گرفته و موفق گردید تا پیکرها را بدون چشم‌داشت از کمک دولت با استفاده از امبولانس‌های صلیب سرخ به کابل برساند.

با دوستانِ فداکار، گروه گروه نزدیکی‌های عصر و شام به استقبال شهدا بدون هیچ‌گونه دغدغه از امنیت راه به راه افتادیم. اندکی از شام گذشته بود که در منطقه‌ی میدان شهر به کاروان شهدای سربریده پیوستیم. فیصله شده بود، که از شهدا در مصلای شهید مزاری واقع در غرب کابل استقبال صورت گیرد. ترس از این بود که مبادا دولت به زور در نزدیکی پُل کمپنی، پیکر شهدا را گرفته و به شفاخانه‌ی چهار صد بستر انتقال دهد.

اعضای جامعه‌ی مدنی، دریایی از جمعیت دانشجو و دانش‌آموخته و توده‌های فداکار، روی پُل کمپنی، سپر انسانی بسته بود و راه را به سمت راست آن طرف غرب کابل باز کردند. من که داخل موتر یکی از سوگواران، پیشاپیش کاروان راه می‌پیمودیم از کنار پُل کمپنی به جانب راست راه را کج کرده و از کاروان خواستیم ما را دنبال نماید. باران می‌بارید، گویی آسمان هم در این سوگ اشک می‌ریخت، اندوه بزرگ بر کابل و به ویژه غرب آن مستولی شده بود، هفت مهمان گلو بریده و آن هم از محکوم‌ترین تبار کشور، به ویژه در آن میان یک دختر 9 ساله (شکریه) یک زن جوان و دیگری کهن‌سال، دو پسر جوان و دو میان‌سال وارد این شهر سوگوار می‌گردید. این شهر غم‌آشنا، غمی بدین گونه سنگین را پیش از این کمتر تجربه کرده بود. نزدیک مصلا رسیدیم، صف سوگواران در فضای تاریک درحالی‌که با شمع‌های روشن شان یکجا می‌گریستند، پیش دروازه‌ی ورودی صف بسته بودند. داخل مصلا گردیده و متوجه شدم، که جز سیاهی شب، گِل و لای و چند موتر رنجر پولیس از کسی خبری نیست. تا نزدیکی سقف آهن پوش رفتم، دیدم که هیچ‌کس نیست، در صدد شدم پیش از ورود پیکرها، هرچه زودتر بلندگو و تریبون را برای ابراز سخن تهیه نمایم. برای آنکه بنابه تعلقات به شهدا خودستایی و کمپاین شمرده نشود، تصمیم گرفتم تا کسی دیگر این سوگ‌نامه را آغاز نماید. چندین بار تلاش کردم تا صف جمعیت نو وارد را شکافته و برای جایگاه جا باز نمایم، ممکن نبود تا آن که با استفاده از انرژی برق موتر رینجرِ پولس دستگاه را فعال و آماده ساختم.

یک‌دفعه متوجه شدم که حاجی رمضان، آقای شفق را پیش انداخته و با اعوان و انصارش در دل تاریکی به طرف ما پیش می‌آید. حاجی که در روزهای اخیر روی یک سلسله معاملات با آقایان محقق و خلیلی مشکل پیدا کرده بود، آقای شفق را ابزار فشار ساخته و از استرالیا او را به کابل خواسته و با آن همنوایی می‌نماید. به وی گفتم؛ حاجی از هر نمد می‌خواهی کلاهی بسازی. می‌خواستم او را پس بزنم که در زیر نور چراغ موبایل‌ها، با نگرانی چشمان شفق با من مقابل شد. از چشمانش معلوم بود که وی با یک نوع عذاب وجدان مواجه بوده و خود را کم می‌بیند. دلم به حالش سوخت، انانسر را گفتم، بگذار شفق صحبت نماید. واضح بود که در آن هنگام کس به صدای او کوچک‌ترین توجه نمی‌کرد. اطراف پیکرها هنگامه‌ی ناله و ماتم بود.
 

شب 19 عقرب
عزاداری و ماتم تا ساعت 9 شب ادامه یافت. پس از آن آرام آرام مردم متفرق گردیدند. کنار مصلا مسجد رسول اکرم است، اعضای ستاد در همین مسجد جلسه ترتیب دادند. بیش از 200 نفر جمع بودیم. فیصله شد برای فردا تظاهرات سازماندهی گردد. تظاهرات تا دم دروازه‌ی ارگ ادامه یابد و در آن‌جا قطعنامه خوانده شود. علت انتخاب فردا این بود که تا پس فردا، دولت با وکلا و دیگر دلالانش که نمی‌خواستند تظاهرات و دادخواهی صورت گیرد، درون مردم و ورثه‌ی شهدا کار کرده و با امکاناتی که در دست دارند، مبادا پیکرها را گرفته و به وسیله‌ی هلیکوپتر آن‌ها را به جاغوری انتقال داده و تأثیر راهپیمایی و انگیزه‌ی رستاخیز را ضعیف سازد.

برای چاپ بینر، اعلامیه، موتر، ساوند سیستم و تبلیغاتِ شبانه، آقای سمندر پیشگام گردیده و گفت، من یک پیشنهاد دارم. به او وقت داده شد. وی گفت که برای تأمین مصارف در همین جلسه پول جمع‌آوری نماییم. خودش مبلغ 500 افغانی روی فرش انداخت. ریختن پول آغاز گردید، پول جمع‌آوری شده را انجنیر رضا آگاه(یک‌تن از اعضای ستاد) از روی فرش جمع و اعلام کرد، مبلغ 17800 افغانی شده است.

یکی از شخصیت‌های با احساس که مالک چاپ‌خانه بود گفت، پلاکارت‌ها و بینرها را مجانی چاپ می‌کنم. استقرار یک قول‌اردو در هزاره‌جات از جمله‌ی دیدگاه همگانی بود که در قطعنامه درج شده بود. بعد از تصویب قطعنامه و سازماندهی تبلیغات شبانه، از مسجد خارج و در کنار تابوت‌ها آمدیم.

آقای پدرام، مجاهد و دوستش بارکزای در کنار تابوت‌ها آمده و با صحبت‌های روشن و صریح شان این جنایت را تقبیح و اظهار غم‌شریکی کردند. من به نمایندگی از سوگواران حضور او را در آن دل شب ستایش کرده و از آنان خواستم وعده‌ی عملی ما و شما فردا میدان «فواره آب» روبروی دروازه‌ی ارگ است. پس از آن تاجایی که به ذهنم رسید و شماره دوستان در حافظه¬ی موبایلم وجود داشت، تماس گرفته و از دوستان خواستم فردا(روز امتحان) ما را تنها نگذارند.

جمعیت کم کم صحنه را ترک می‌کرد، جز شمع‌های روشن و ستاره‌های غمگین، نور دیگر وجود نداشت. در همین وقت داکتر سیما سمر آمد. من با عصبانیت همه دوستی‌ها و مسایل را به باد فراموشی داده گفتم؛ شما مسوول کمیسیون حقوق بشر، یک زن با یک پیشینه، یک تبار با قربانیان و آن‌هم خبرگیری در ساعت یازده و نیم شب. شما، خلیلی، محقق و... زیر چلچراغ‌ها ولی خواهران و برادران گلوبریده‌ی تان به عنوان مهمان در شهر شما، گویی در یک شب، این همه احساس غم‌شریکی و انسانی!!!.... وی وضعیت را درک کرد و زود با موترش منطقه را ترک گفت.

هوا آرام بود، شمع¬ها بدون نوازش باد می‌گریست، در کنارم سه نفر از شاگردانم که در دانشگاه کابل درس می‌خواندند، با ذوالفقار امید که او هم در شهر کویته از جمله‌ی شاگردان من بود و روی موضوعات خاص با هم شکرآزار بودیم، با چهار خانم (انجنیر سعیدی، طوبا جان و دو سه زن دیگر) و یک نفر روحانی بنام حسنی حدود پنجاه‌نفر دیگر در تاریکی شب کنار تابوت‌ها ماندیم. همه باهم تا صبح چهار زانو روی زمین نمناک در کنار هم نشستیم. در آخر شب اشکِ شمع، گریه‌ی ابر و خاک فضای مصلا، پارچه‌های روی تابوت‌ها را آلوده و متأثر ساخته بود. به انجنیر سلمان نذری(کاکایم) سفارش کردم که پارچه‌های روی تابوت‌ها را صبح وقت تبدیل و متناسب شأن شهدا تهیه نمایند.

او با بزرگواری با یک دنیا تلاش آن را تهیه و تبدیل کرده بود. در همین زمان داکتر داوود علی نجفی(وزیر سابق ترانسپورت و هوانوردی) با من تماس گرفت و جویای احوال شد. گفتم؛ زیر ستاره‌ی آسمان هستیم. به خانه‌اش سفارش کرد تا مسوولیت جنراتور را به خالق(درایورش) سپرده و به مصلا غرض روشن‌سازی با چند گروپ برق بفرستد، که به زودترین فرصت عملی شد و راحت گردیدیم.

در همین جریان معاون قومندان امنیه کابل آمد، ¬نامه‌ای را از جانب قومندانی امنیه کابل که امضای عبدالرحمان رحیمی را داشت، و سوگواران را توصیه کرده بود تا فردا درون مصلا و یا چوک مزاری و در نهایت تا دارالامان پیکرها را تشییع نمایند، به سوگواران سپرد. دوستان مکتوب را دست من دادند. به آواز بلند خواندم. نظرگیری کردم، همه با جدیت مخالفت کردیم، مکتوب را دست خانم طوبا و ذاکر آگاه(اعضای ستاد) دادم تا آتش بزند. لحظه‌ای نگذشت که کاغذ به خاکستر مبدل گردید.
 

 

20 عقرب
دوستان صبح از روی دیوار مسجد پریده و برای اقامه‌ی نماز و شست و شوی دست و صورت به مسجد رفتند. برای آن‌که دستگاه امنیتی ما را مجبور به ترک مصلا کرده باشد، تمام شب همه دروازه‌ها را حتا دروازه¬ی مسجد را به روی ما قفل زده بود. همسایه‌ی جنوبی مصلا با بزرگواری برای هر کدام از سوگواران یک‌پیاله شیر داغ و یک قرص نانِ گرم آورد؛ چای صرف نشده بود که یک‌بار متوجه شدم صدها جوان فداکار و آشنا از خوابگاه‌های دانشجویی که روزی در دیار آوارگی و یا معلمی بسیاری‌شان در لیسه‌ها شاگردم بودند، از هر سو رسیدند. احساس انسانی و شور و شوق فداکارانه‌ی شان مرا که عاطفی هستم به گریه وادار کرد. با هر که دست دادم، با گریه همدیگر را در آغوش گرفتیم. از همین‌جا رستاخیز بی‌نظیر آغاز شد. بینرها تقسیم، آمادگی برای ایجاد کمربند زنجیری شروع شد و حرکت به طرف دروازه¬ی مصلا با شور و فداکاری به راه افتاد.


نه بلندگو و نه ساوند سیستم وغیره بود، چند دقیقه در جریان حرکت احساساتی شعار دادم، اما دیگر صدایم نشست. دوستان دیگر، اما با صدای جدی‌تر میدان‌دار گردید. از شور و شوق احساسات و عمق این سوگ که تابوت‌های گلوبریده را روی دوش‌مان حمل می‌کردیم، غیرارادی می‌گریستم. شور و اشتیاق سوگواران غیرقابل توصیف بود، شعارهای عدالت‌خواهانه سر می‌دادیم. به مردمی که از کنار ما به طرف شهر پیاده می‌رفتند، صدا می‌زدیم؛ پیکر ‌سربریده‌ی خواهر و برادرت را کجا رها می‌کنید؟ ساعت هشت و نیم صبح بود که رویش و پس از آن ناجی و دیگران رسید. گویی آن‌ها خبر گرفته بودند که مردم در صحنه حاضر شده و یا آن‌ها این کار را هم مثل کار رسمی دولتی انگاشته و در وقت مقرر باید می‌رسیدند!! آن‌ها از این‌که خوشبختانه مثل "آزاد" در آسمان بی‌ستاره و در زمین بدون بوریا و در انتخابات نباخته بودند، هرگونه امکانات (موتر و ساوندسیستم) داشتند.


پس از سلام و کلامی، قرار شد من جهت تأمین نظم و امنیت درون صفوف و سیل سوگواران قرار بگیرم. آن‌ها روی موترهای شان قرار داشته و شعار دهند و صحبت نمایند. بدین‌گونه ده‌ها تریبون و تاجایی که من به خاطر دارم، در هر صف بدون هیچ‌گونه فیصله و هر گونه قرار فعال گردید. داخل چوک مزاری فکر کردم، جمعیت را نظم داده و حرکت را به طرف پل کوته‌سنگی و مسیر دهمزنگ هدایت نمایم، اما جمعیت خود راهش را انتخاب کرده بود. به اعضای شورای تصمیم‌گیری مردم جاغوری زنگ می‌زدم، اغلب می‌پرسیدند، چهار، پنج هزار نفر شده یا نه؟ می‌گفتم، عزیزان سیل جمعیت با جوش و خروش فداکارانه حاضر شده است، اما باور نمی‌کردند. نیروهای امنیتی چندان دیده نمی‌شدند، دولت فقط برای دفاع از خودش در اطراف ارگ نیرو گردآورده بود. در بعضی چهارراهی‌ها هم نیرو دیده می‌شد، که اغلب مانع پیوستن جمعیت به صف‌ها می¬گردیدند. چندین‌بار غیرارادی از چشمانم اشک شوق ریخت. به خصوص زمانیکه سخنان آتشینِ شاگردانم (اعم از پسر و دختر) را که با بسیاری‌های شان چشم به چشم و با احساس احترام به هم خیره می‌گردیدیم، مشاهده می‌کردم، مرا می‌گریستاند. در این جا بود که به عمق کار 23 سال معلمی، وقایع‌نگاری و نقد بی‌پرده‌ی گذشته‌ام پی بردم.


آری، در زندگی آرزو، آرمان و اندیشه‌یی جز این نداشتم که در کنار یک جامعه‌ی آگاه میلیونی زندگی درویشانه‌یی داشته باشم. این رویا به گونه‌ی دیگر به واقعیت پیوسته بود. با آنکه چپنم تر و لباسهایم پر از گل و خاک بود، خودم را به صف اول رساندم، اما استاد خلیل حمیدی)یک‌تن از شاگردانم) از دورن موتر مرا دیده و از من خواست تا اندکی درون موتر دم‌راست نمایم. نشستم، وی از موتر بر آمده و با شور عاشقانه به سازماندهی صفوف می‌پرداخت. یک‌بار متوجه شدم که مالک موتر می‌ترسد تا موترش آسیب نبیند، از وی خواستم از سرعت‌اش بکاهد تا پیکر شهدا برسند، اما متوجه شدم که از نزدیک ‌شدن جمعیت هراس دارد. از موترش برآمدم برای آن‌که صفوف را متقاعد سازم، گام‌ها را آهسته‌تر بردارند، تا شهدا برسند. بدین گونه تا میعادگاه رسیدیم. همراه با دوستان دیگر به اولین اقدامی که دست زدیم، تعیین جای مناسب برای تابوت شهدا و آن‌هم روبروی دروازه‌ی ارگ که به اداره¬ی امور منتهی می‌شود، بود. از حضار خواستم کمربندی ایجاد کند و متوجه امنیت پیکرها باشند.


صف نیروهای امنیتی با کلاه خود و واسکت و سپر دنده‌های برقی، ارگ را حلقه کرده بودند. روی بام‌ها صدها تفنگدار آماده بودند و ما را از بالا نظارت می‌کردند. به یکی از آن‌ها که به چشم دشمن به ما نگاه می‌کرد، گفتم؛ در مقابل خشم این سیل خس و خاشاکی بیش نیستید، اما شما برادران مایید، این دادخواهی، مطالبه¬ی عادلانه‌ی همه‌ی مردمِ افغانستان است.


یک‌بار متوجه شدم، شخصی که در جریان کمپاین با تیم زلمی رسول بود، با حرکت مرموز درون جمعیت احساس ترس و ناامیدی می‌نماید. از دوستان خواستم و به وی گفتم؛ هوش کنید که زیرپای خشم جمعیت مثل موش له نگردید. گروهی دم دروازه‌ی ارگ به طرف او هجوم آورده و می‌خواستند او را زیر باران مشت و لگد قرار دهند. از آنان خواستم، فقط او را از درون جمعیت خارج و مواظب هم‌قماشان دیگرش باشند، این گونه غایله آرام شد.


اعضای جامعه‌ی مدنی رسیده و از انحصارگری عده‌ای خاص شکایت کردند. گفتند که قطع‌نامه را ما می‌خوانیم. من گفتم؛ دوستان را متقاعد می‌سازم تا به آقای سمندر اجازه دهد آن‌را بخواند. ولی ایشان با وی هم احساس راحتی نکردند. قرار شد هر که خواند بخواند و خودخواهی‌ها را در این روز قورت کنیم. زمانی‌که قطع‌نامه خوانده می‌شد، یک‌بار متوجه شدم که جمع زیاد با لگد به دروازه‌ی آهنین ارگ آن‌چنان می‌کوبند که صدای تصادم به دروازه فضا را غیرنورمال کرده است. به بسیار مشکل خود را به آن‌ها رساندم، دیدم در میان این جمعیت خشمگین عده‌یی از شاگردانم که محصل دانشگاه کابل اند و چندنفر ورثه‌ی شهدا هم قرار دارند. خواهش کردم نظم را مختل نسازند، پس از صحبت‌های پی‌هم که تمام بدنم زیر عرق شده بود، سرانجام آن‌ها را آرام کردم. قطعنامه خوانده و مطالبات ما به گوش ارگ‌نشینان رسیده بود، اما واکنش وجود نداشت، خود را به برادر گرامی ام فرزان (یک‌تن از اعضای ستاد) رساندم که روی موترِ ستاد قرار داشت. با دوستان تماس گرفتم، که اگر ارگ پاسخ دهد، پاسخ آن‌را مطالعه و بررسی نمایم. در همین اوضاع از ارگ تماس گرفته شد، که نمایندگان دادخواهان به ارگ بیایند. این درخواست رد گردیده و گفته شد؛ که هر گونه نظر و دیدار نباید از مردم پنهان و دور از نظر مردم صورت گیرد. ارگ نمایندگانش را بفرستد. چندی نگذشت که ارگ با تشویش بار دیگر تماس گرفت که اگر ما کسی را بفرستیم درگیر مشکل نشود.

با ارگ تماس گرفته شد که نماینده اش را از دروازه ی اداره امور برون بفرستد تا ما ایشان را برای مذاکره درون جمعیت انتقال دهیم. من با ناجی، رویش و دو نفر دیگر که اسم گرامی شان را فراموش کرده‌ام، تصمیم گرفتیم تا از درون جمعیت راه باز شود و نماینده‌ی ارگ را داخل جمعیت بیاوریم. بسیار به مشکل خود را به دروازه رساندیم. اما جمعیتِ سوگوار و خشم‌گین، دیگر ممکن نبود جز اراده‌ی خودشان تصمیم دیگر را بشنوند. هر آن ممکن بود که اگر نمایندگان ارگ از دروازه برون می‌گردیدند، در کام خشم جمعیت فرورفته و نابود می‌شدند، برگشتیم.


دیگر بار برای اطمینان از خشمِ جمعیت ارگ تماس گرفت، دوباره به دروازه خود را رساندیم اما خشمِ مردم همانند طغیان سیل بود و مهارش ناممکن. همه دروازه را می‌کوبیدند و با مشت و لگد و با هر چه توان در بدن داشتند می‌کوشیدند تا دروازه‌ی دژِ استبداد را پرانده و داخل بروند. به چهره‌های شان نگاه کرده و غیرارادی از شور و شوق این جمعیت فداکار که صدها تیربار روی کاسه‌ی سرشان آماده آتش بود و بی‌هراس در پی پراندن دروازه‌ی بیدادگاه بودند، تصور می‌کردم آن رخدادی را که هزاران مبارز عدالت‌خواه از این مسیر وارد گردیده و در تکاوی‌های این دژ سیاه‌رو، درون سیاه‌چال‌ها فجیعانه به قتل رسیدند. از ورود برده‌های هزاره و کله‌هایی که درون خورجین اسپ‌ها برای کله‌منارها از این دروازه وارد این باستیل افغانستان می‌گردید، به ذهنم تصورِ وهمناک شکل می‌گرفت. هر چه به خود تلقین می‌کردم، گریه‌ام غیرارادی بیشتر می‌گردید، دیگر برای حفظ امنیت نمایندگان ارگ خود را عاجز دیده و برگشتیم. اما کوبیدن پروانه‌وار جمعیت به دروازه‌ی ارگ متوقف نمی‌شد، متوجه شدم که دروازه را می‌پرانند، خود را به دروازه رساندم تا هم سرنوشت با فدائیان صف اول باشم. در حالی‌که تمام بدنم زیر عرق شده بود، صدای رویش را شنیدم، او به فردی دیگر که خود را روی دیوار رسانده بود، می‌گفت: "او بچه پایین شو، پایین بیا، نظم را مختل نساز." اما این فدایی دیگر به این گونه سخنان ارزش قایل نبود، فقط می‌خواست به پشت دروازه خود را انداخته و راه را باز نماید. صدا کردم؛ این فدایی با چی فداکاری خود را به آن‌جا رسانده، به این آسانی دیگر پس نمی‌آید. در جریان این شور فداکارانه، یک‌تن از جوانان زیر پای جمعیت شد، او را به مشکل از زیر پای مردم کشیده و می‌خواستیم برون از صف انتقال دهیم، که با حالت نیمه‌بیهوش خواهش کرد، پایش را یک‌بار به دروازه‌ی ارگ تماس دهیم، این خواهش را به جا کردیم. پس از آن، دخترِ جوان که دیگر سر از پا نمی‌شناخت، خود را به دروازه‌ی دژ رسانده و به شدت روی آن می‌کوبید. به او گفتم؛ خواهر زیر پا می‌شوید، خوب است پس بروید، در حالی‌که چشمانش پُر از اشک بود، با عتاب به من گفت: "ای خدا کاش در این‌جا بمیرم و از این‌جا پیکرم تشییع شود." دیگر منطق و استدلال کار نمی‌کرد، جمعیت تصمیم‌اش را گرفته بود.


از دست و پای مانده بودم، فشار جمعیت، گرسنگی، درد شدید بازو، لباس‌های سنگین‌تر و پر از گِل و لای همه دست و پا گیرم شده بود، آرام آرام خود را از دم‌دروازه کشیده و به داخل جمعیت آمدم تا با ورثه‌ی شهدا و دوستان دیگر تماس بگیرم. ورثه‌ی شهدا را ناآرام و در اضطراب دیدم که از اوضاع راضی نبودند. می‌خواستم نتایج کارم را با دوستان شریک سازم، اما دردِ بازو مرا نگران ساخته بود، یک‌بار متوجه شدم که قهر جمعیت دروازه را باز کرد و جمعیت همراه با صدای فیر وارد بیدادگاه گردید. از شوق خود را گم کردم و تصمیم گرفتم از یگانه هوتل باز مقداری غذا و یا اگر مسکن پیدا شد، گرفته داخل ارگ بروم. با دوستم آقای داکتر عارفی (عضو ستاد) برخوردم، دلش به حالم سوخت، مرا با خود به هوتل برد که غذا بخوریم، تیلفون پشت تلیفون که کجایی، چطوری؟ زیرا اکثریت اطلاع داشتند که من به دروازه‌ی ارگ وصل هستم، خاطر جمعی می‌دادم، در همین هیاهو از سه آدرس با من تماس گرفته شد.
تماس اولی از جانب دوست گرامی‌ام آقای عبدالله انوری بود، که می‌گفت؛ به دفتر آقای دانش و یا خانه‌ی آقای دانش با دیگر بزرگانِ جاغوری دعوت هستید. برای وی که از مدافعان جدی انتقال پیکر شهدا به کابل بود، گفتم؛ استاد! برای آدمی مثل "آزاد" مایه‌ی ننگ و سرافگندگی تاریخی است، که همه دستاوردهایش را پس از 57 سال زندگی به پای تخت حلقه‌ی نیونازی‌ها ریخته و به مردمش خیانت نموده و به آن بیدادگاه و دربار ننگین برای معامله برود. گفتم؛ هر که می‌رود برود، اما من نمی‌روم. او گفت، اگر شما نروید برای من هم سنگین است. صدایم را آقای عارفی(عضو ستاد) و ناصری (وکیل سابق شورای ولایتی غزنی) هر دو می‌شنیدند. از وضعیت روانی آن‌ها دریافتم که هر دو دعوت شده اند. پس از آن دیدم که هر دو در آن مجلسِ ننگین حضور داشتند.


با یک شور و شوق داخل ارگ شدم، با تأثر شنیدم که یکی از مجروحان رضا جان شاگرد من بوده که در لیسه‌ی نور، دوره‌ی لیسه را گذرانده بود. برایم نهایت سنگین تمام شد. اما طغیانِ سیل، آسیب می‌ر‌ساند. این یک امر طبیعی است، وی از فدائیان خط مقدم یورش به دروازه‌ی ارگ بود. در همین وقت آقای حسنی (سابق دستیار آقای مدبر) که جوان با هوش است، تماس گرفته و پرسید که اگر به ارگ دعوت باشید می‌روید یا نه؟ او احساسات مرا خوب‌تر درک می‌کرد، راستی نزدیکی‌های ساعت 7 شام روز 19 عقرب هم وی با من تماس گرفت که غنی می‌خواهد ورثه‌ی شهدا را از نزدیک دیده و تسلیت گوید. گفتم؛ جای و زمان آن‌را من انتخاب می‌نمایم، او وقت گرفت اما دیگر تماس نگرفت. برای ایشان گفتم؛ تو برادر من هستی اما راه و رسم زندگی مرا می‌دانی که در مشوره با مردم، سپری گردیده و در کنار منافع آن‌ها بوده‌ام. بدون مردم و مشوره با مردم و دور از مردم به هیچ جا نمی‌روم و به هیچ‌گونه اقدام فردی دست نمی‌زنم، چون مردم در ارگ است، من هم با مردم هستم.


تماس سومی از جانب آقای رویش بود، وی لیست ورثه‌ی شهدا را از من خواست. از آقای مصباح بار دیگر اسامی ورثه‌ها را پرسیده و برایش دادم. در همین جریان قرار شد، آقای محقق بیاید و با مردم صحبت کند، اما مردم به شدت مخالفت کردند. لیست دیگری هم زیر نام نمایندگان مردم، ترتیب گردیده و به دست رویش داده شد، اما پسانتر دیگر خبری از آن نشد.


در همین وقت مراد علی خان از جانب ارگ آمد، با اظهار غم‌شریکی مردم را به حوصله‌مندی تشویق و از توجه ارگ نسبت به این مصیبت اطمینان داد. شب، دیگر تاریک شده و عده‌ای از ارگ خارج می‌شدند، اما خروج این افراد از ارگ چندان تأثیر به کمیت مانده‌ها نداشت. در جریان این وضعیت آقای رویش از پشت موتر پایین گردیده به سیت موتر که در واقع جز وسایط شخصی‌اش بود، نشست. شیشه را هم بست.


تماس‌های او از آن‌جا آغاز گردید. دیگر از نگاه فزیکی با هم نزدیک ولی صدا و ارتباطات را نمی‌دیدیم و نمی‌شنیدیم. من روی بادی موتر با یک جمع نشسته بودم. خبر شدم که عده‌ای به مشوره‌ی رویش به ارگ رفته، در حالی‌که از شدت دردِ بازو ناآرام بودم، به کمک دوستان از موتر پایان شده و به آقای رویش گفتم؛ می‌ترسم ازجای دیگر سر در نیاورید! متوجه باشید. وی دستم را محکم گرفت، بوسید و گفت، بدون مشوره هیچ‌کاری نمی‌شود، شما تر و خسته اید، اگر راحت جایی بنشینید خوب است. یک‌بار دوستانی که در خارج از کشور بودند به من تماس گرفته و گفتند، برادر معامله شد، جلسه در ارگ جریان دارد، نام یک‌عده را که آن‌ها در صفحه‌ی تلویزیون دیده بودند، گفتند. همه‌ی کسانی بودند که با انتقال شهدا به کابل مخالف و جناح دولت را تشکیل می‌دادند. از برون چندین تماس دیگر گرفته شد که ورثه‌ی شهدا را قانع کرده اند، که پیکر شهدا را از ارگ بکشند و شما را در واقع به حاشیه برانند.
با دوستم محمد الله فرزان و آقای ذکی دریابی اندکی صحبت کردم. اوضاع رو به خرابی بود، در جریان همین تحول با عزیزالله رفیعی، رییس جامعه¬ی مدنی که برای خبرگیری داخل ارگ آمده بود، مواجه گردیده و اوضاع را با هم سبک و سنگین کردیم. وی چون از برون رسانه‌ها را دیده و از اوضاع باخبر بود، اطلاعات تکان دهنده داد.


به دوستان گفتم؛ اوضاع خراب و دیگر به نفع ما نمی‌چرخد، دولت با تیکه‌داران معامله و ورثه‌ی شهدا را قانع ساخته است. دیدن این شکست برایم سنگین است. گفتم؛ دعوتی از جانب محکمه‌ی جرایم بین المللی (ICC) برایم رسیده، آن‌جا بروم یا نه؟ دوستان نظر دادند که این جریان دیگر به پایان رسیده است، دنبال آن دعوت‌نامه و پیام‌رسانی بزرگ بروید. این دعوت‌نامه یک‌ماه پیشتر آمده بود، اما آغاز جلسه تاریخ 17 نوامبر بود. در آن روزها برای رفتن تا پاکستان و گرفتن ویزا بنابه مشکلات موجود و جلسات پی‌هم راجع به اوضاع جدید در جاغوری وقت نبود، این موضوع را پیش از این با دوستان دیگر هم در میان گذاشته بودم، همه تشویق می‌کردند که در این نوع گردهمایی‌ها شرکت کنم.


ساعت دوازده و نیم شب بود که ارگ را ترک کرده و برای گرفتن پاسپورتم که ویزای پاکستان داشت تا برچی رفتم. فقط چپن شالی‌ام را خانه گذاشته و لنگی کهنه، دعوت‌نامه و پاسپورت را گرفته، به طرف پُل باغ‌عمومی (ایستگاه موترهای تورخم) رفته و ساعت سه و نیم رهسپار پاکستان شدم. دوستان کوچه بازاری (به زعم آقای محقق) نیز در حال ترک‌کردن ارگ بودند
چهارشنبه، 25 نوامبر 2015

هاگ، هالند.