حسن رضایی

 

نزدیک غروب بود. خورشید آهسته آهسته در مه خونرنگ می‌خفت. اما تا‌هنوز خورشید تارهای زرین‌ شعاش اش را روی شانه‌های کوه و درخت‌ها افشان، مثل دختران موطلایی آویخته بود. شب فرامی‌رسید. فکر می‌کردم دیو سیاه شب، پنجه‌های خونین خود را در گلوی خورشید فرو برده، می‌فشرد. از رگ رگ خورشید خون می‌جوشید و در آبشار گلرنگ شفق می‌ریخت یا این که در کام تشنه‌ی شب جاری می‌شد. شب سیاه مزمز کرده، دلمه‌های خون خورشید را می‌نوشید. وقتی از خانه‌ام آواره شدم، تنگ غروب بود، فقط دختر همسایه در بدر خانه‌ی ما از چشمه باز گشته‌بود و کوزه‌ی آب روی شانه داشت، او مرا می‌دید و برجایش ایستاده بود و من نیز او را نگاه می‌کردم تا این‌که در تاریکی شب گم شد، اینک در  گذشته ها در ذهنم تداعی می‌شد و بیادم می‌آمد.

 

به آسمان و ستارگان چشم‌هایم را بخیه زده بودم، به نظر می‌آمد، همه در سوگ خورشید خون می‌گریستند. آرامش ترسناک و وهم‌آلودی همه‌جا را همانند دیو سیاهی می‌بلعید. صدای آشنایی به گوشم نمی‌رسید. تنها زنجموره‌‌ی جیرجیرک‌ها و ناله دردناکی بوم‌های وحشی جنگل «دربی» بود، که دیوار سکوت شب را می‌شکست. خیال می‌کردم غریو نکبت‌باری است که از ویرانه‌های اطرافم بر می‌خاست و تا هنوز خورشید آنجا ایستاده است مرا می‌پاید. این صداها در گوشم می‌پیچید و پرده‌‌ی گوش‌هایم را می‌آزردند. حتی خواب را از چشم‌هایم ربوده بودند. از بسترم برخاستم. کورمال کورمال به طرف دروازه رفتم. در را باز کردم. در روی پاشنه‌اش غژوغژ چرخید. بازشد. بلوای از کوچه برخاسته بود. نمی‌دانم آژیر خطر آتش سوزی در جنگل بود یا این‌که انفجاری رخ ‌داده‌بود. صدای صفیر گلوله‌ها و فِش فِش پرتاب نارنجگ را می‌شنیدم، و همچنان بوی دود و بارود را. سرم گیج شده بود. ذهنم مات و منگ. مثل برگ بید می‌لرزیدم. دندان‌هایم بهم می‌خوردند، تق تق صدای دندان‌هایم را می‌شنیدم.

بیرون رفته‌بودم. کوچه بوی خون و بارود می‌داد. بوی زننده و تهوع آور بود. شب‌پره‌ها در فضای کوچه می‌رقصیدند. من در تاریکی شب در پی روزنه‌ای برای روشنایی بودم. با گام‌های خسته راه می‌رفتم. صدای جغدی را پی‌گرفتم. هرچه رفتم و رفتم، صدا دور و دورتر می‌شد. ترسیده‌بودم. ایستادم نفس عمیق کشیدم. با خود گفتم: «باید این صدای شوم را برای ازل و ابد خاموش کنم. این ناله‌ها و فریاد‌ها، ناله‌ها و فریادهای یک شبه نبودند؛ بلکه ناله‌هایی بودند که سال‌ها سال می‌شنیدم و از دل ویرانه‌های شهر و ده این سر زمین بلند بودند. در همین وقت بود که صدای قاه‌قاه خنده‌ای رشته‌ی خیالاتم را پنه کرد. از وهم آن مو برتنم راست شد. هرچه به اطرافم نگاه کردم کسی را ندیدم. به ترسم افزوده‌می‌شد. سیاهی‌ای را دیدم که در سوسوی کمرنگ ستاره‌ها به سوی من می‌آید. نزدیک و نزدیک تر می‌شود. می‌خواستم فریاد کشم، بغض گلویم را می‌فشرد. صدا در گلویم خفه شد. قلبم تلپ تلپ می‌تپید. همانند مرغی خود را به قفس سینه‌ام می‌کوبید. سیاهی نزدیک و نزدیک تر شده‌بود و من زمین گیر شده‌بودم. اما پژواک صدایی در گوشم پیچید. صدای آشنا بود. صدای یک شکارچی در جنگل.

گفت: «نترس، نترس. منم شکارچی کبوترها».

همین ‌که گفت: «نترس نترس منم شکارچی کبوتر‌ها». فورا در حافظه‌ام چهره‌ی پیر مرد شکارچی تصویر شد. دانستم که همان پالو، پیر مرد سالخورده‌ی است که سال‌ها پیش در قوغذار دیده‌بودم. پیر مردی که جای پای اسب پدر بزرگم را نشانی‌کرده‌بود. اسبی‌که قار قولاد نام داشت. روزی را به یاد آوردم که دام و دانه برای شکار قناری در جنگل گذاشته‌بودم. از کله صبح تا شام در گوشه‌ی جنگل کز کرده نشسته‌بودم؛ اما هیچ مرغی به دام و دانه‌ام نیافتاده‌بود. در همین وقت، به طور ناگهانی دستی را روی شانه‌ام راستم حس کردم. سرم را برگرداندم، دیدم همان شکارچی معروف ده ما بود. که کولاه پکول می‌پوشید، چنده و تبراق و پتک آب و ایراق با خود حمل می‌کرد. خنده‌ای تمسخر آمیزی‌ کرد. دندان‌های ثنایای او مثل دندان‌های مار کبرا سفید مایل به زرد بود که در تاریکی شب هم  می‌شد دید. سپس رو کرد به من و گفت:

«قناری‌ها مرغ‌های بسیار حساس‌ و هوشیار اند که به اسانی به دام و دانه نمی‌افتند».

گفتم: «چرا از بام تا شام ناله می‌کنند؟»

گفت: «تاهنوز خیلی کم تجربه و تازه‌ کار هستی».

گفتم: «پس راه چاره چیست؟»

گفت: «می‌بینی که شب شده و شب تار و سیاه است».

در سوسوی کمرنگ نور ستاره‌ها دیدم که پیرمرد قفسی در دست دارد و کبوتری سفیدی را شکار کرده، در آن انداخته‌است. راهش در پیش گرفته، رفت و در دل تاریکی شب گم شد. من ماندم، جنگل، بیان و تنهایی. اما دیری نگذشت، دیدم شکارچی باز گشت. نزدیک و نزدیک تر آمد. زهرخندی برلبانش نقش بسته بود، دو دندان سفید مایل به زرد ثنایای او را می‌دیدم. قفسی در دست داشت. درون آن قناری طلایی رنگی را انداخته بود.

پیرد مرد شکارچی سلام کرد و گفت: «بگیر این قفس مال تو است، به خاطر داری که برای شکار قناری دانه و دام گذاشته بودی؟» من مات و منگ روی بروی پیرمرد ایستاده‌بودم. قفس را گرفتم. حال از شوق داشتن یک قناری طلایی که چشم‌های سبز داشت، بر خود می‌بالیدم. برای مدتی هراس، ترس، و وحشت را فراموش کردم. مثل یک معتاد که چرس و تریاک کشیده باشد، فقط برای لحظه‌های کرخت شده‌باشد. درون کلبه خود برگشتم. وقتی که می‌خواستم، قفس را به میخ بالای سر کلکین آویزان کنم، یادم آمدم که به پیرمرد شکارچی که دوست دیرین خانواده ما بوده‌است،  دوستی که حتی جای پای قار قولاد اسب پدر بزرگم را در کوتل مراد نشانی‌ کرده‌است را تعارف به چای و یا آب سرد نکردم. حتی هیچ چیزی نگفتم. مثل یک نفر گنگ مات و منگ بودم. از جایم برخاستم. رفتم بیرون. هرچه به‌این سو و آن سو نگاه کردم. در دل شب رد پای او را نیافتم. نا امید شدم و به خانه برگشتم. دیدم اثری از قفس و قناری نیست. ترسیدیم. تنها یک جفت چشم‌های آبی گربه‌ای از گوشه دخمه‌ام می‌درخشیدند.

ناگهان از خواب بیدار شدم و خود را در درون چهار دیواری کلبه‌ام تنهای تنهای یافتم. بدنم مثل برگ بید از ترس می‌لرزید. آنچه را که در خواب دیده‌بودم کابوسی بیش نبود. عرق سرد بر پیشانی و ستون فقراتم نشسته بود.

حال به فکر قناری طلای رنگ افتادم که دیروز، همین دیروز شکار کرده، در قفس انداخته‌بودم و شاخه‌ای از گل سرخ را نیز بریده، در کنارش گذاشته بودم. آب و دانه به قدر کافی برایش تهیه کرده‌، به میخ بالای سر کیلکین آویزان کرده‌بودم. رفتم تا پنجره‌ را باز کنم دیدم پنجره بسته‌است. دست دراز کردم و قفس را آوردم پائین. دیدم قناری گلبرگی را به منقار گرفته و سینه‌اش را روی خار گذاشته، نالیده و نالیده، تا این‌که گل پژده شده و قناری آرام به خواب رفته‌است. چند قطره خون تازه بر زمین چیکده‌بود.

حسن رضایی ۷ مارچ ۲۰۰۰. کمپ کرتین استرالیا