از قریهٔ ما (بوسعید) که یکی از قریه های السوالی جاغوری است، کسی به مکتب سرکاری نمی رفت؛ زیرا مکتب سرکاری نداشت. ما چند نفر رفیق صمیمی بودیم، که در مدرسهٔ سنتی و ملایی درس می خواندیم. صبح در حدود ساعت هشت، سر صف می ایستادیم و سرود خیرباد و خیرباد و شرها دورباد و دورباد می گفتیم. بعد همه در ردیف های مشخص می نشستیم و سبق می خواندیم. در آن زمان، خوب یادم نیست که پنج کتاب می خواندیم و یا حافظ و به اصطلاح، تازه خود خوان شده بودیم. این بیت شعر سعدی را از بر بودیم و گاهی با خود زمزمه می کردیم:رعایت دریغ از رعیت مدار / مراد دل خواهان برار/ گاهی سه چهار نفر با هم با صدای بلند می خواندیم. ملای قریهٔ ۱۸۰ خانه ای ما، مرحوم شیخ محمد هاشم از تمکی بود. تمکی یکی از قریه های مربوط ولسوالی قرباغ است و مردم تمکی از از قوم سعیدی و چهار دسته اند.
****
صبح روز بود تا هنوز به مکتب نرفته بودم. پیش قلعه ما ارباب ها و نیمچه ملا ها جمع بودند و در رابطه با انتخابات صحبت می کردند. پدرم در جمع آنان نشسته بود. مرحوم آقای وحیدی هودقول که در خانهٔ آقای واعظ با جمعی دیگر از آخوندها، شب گذشته مهمان بودند، حال آنان نیز آمده بودند. بالای صفه گلیم فرش کرده بودیم. من چای می آوردم و چلم آتش می کردم. اما دزدانه به صحبت ها گوش می دادم، که ارباب ها چه می گویند و مردم را برای چه دعوت و جمع می کنند. این قدر می فهمیدم که در جاغوری ملکان و قریه داران دو پارتی بود. یکی پارتی خوانین از تیرهٔ سردار شیرعلی خان که مرحوم ناصر علی سلطان یکی از خانواری های نزدیک ما در پارتی رجب علی خان نواس سردار شیر علی خان بود و مرحوم قریه دار رمضان قوماغ مهاجرین در پارتی مرحوم حاج انور بود. بوسعید دو قریدار داشت. یکی ملا چمن مرحوم مامایم بود و هر دو ملک از مهاجرین بودند و حوزهٔ انتخاباتی مهاجرین با آلوم قده قریه ما فرق داشت. پدر بزرگ مرحوم من در ملک گرفتن انتخاب قریدار رمضان قوماغ نقش داشت.
آقای وحیدی مرحوم به نفع سید عبدالوهاب مرحوم علیاتو تبلیغ می کرد. مردم را می گفت:«رأی دادن به علمای دینی صواب و نیک است». جمعی با آقای وحیدی قول دادند. اما موسفیدان و قریه داران می گفتند:«دوتقسیم شویم، یکعده به سید عبوالوهاب رأی دهند و جمعی به ایوب جان».
از میان یکی از ارباب های جوان می گفت:«با موتر ایوب جان می رویم، پلو را نیز از دسترجان ایوب جان می خوریم و رأی را به سید عبدالوهاب می دهیم».
پس از سرویس چای و چلیم، کتاب و تخته مان را گرفته به مکتب رفتم. آخوند آن روز به خاطر انتخابات وقت ما را رخصت کرد. من، حسن، ظاهر، اسحاق، قاسم و موسی خان تصمیم گرفتیم، که هرچه زودتر خود را در سنگده رسانده در موتر لاری سوار شده به دکان های لومان رفته پلو و یا خربوزه مجانی بخوریم. وقتی خود را درسنگده رساندیم موتر لاری پر شده بود و دیگر این که پدران ما، ما را از سوار شدن در موتر منع کردند، می گفتند:
«رنگ تان گم و دور کنید... موتربرای کسانی است که رأی می دهند». ما می گفتیم:
«ما می رویم خربوزه و پلو می خوریم».
پدر م خنده اش آمده بود، می گفت:
«دهن تان مثل پلو خورهاست... برای شما کسی تره خرد نمی کند، شما می گویید ما خربوزه و پل می خوریم». ما را اجازه سوار شدن موتر لاری ندادند. مردم را مثل گوسفند در لاری شانده بودند.
ما باهم تصمیم گرفتیم که پیاده از راه زرد کوه خود را به لومان برسانیم. اسحاق راه بلد ما بود. همه به راه افتادیم. سینه سوز و نفس گیر از کوتل تیر شدیم. قریه لومان برای ما دیدنی و جالب بود. مثل یک رؤیا به خاطرم می آید، که گندم درو شده بود و خرمن ها را برداشته شده بود. زمین ها رنگ طلای کاهی را داشت. گوسفندها آرام بالای زمین ها می چریدند، برخی از چوپان های شاد نی می نواختند. دختران جوان گاو می چراندند، برخی شان عرقچین هم می دوختند. از میان کوره راه خود را به پای جلگه رساندیم. از شیله ای که درخت های عرعر قدکشیده ایستاده بودند رد شدیم و از کنار خانه مرحوم شهید خادم علی قریدار به طرف مکتب و از سمت جنوبی غارا خود را به سرگ خاکی راه می رفتیم. عرق ریزان و خسته و زله خود را به دکان ها رساندیم. به طرف خیمه ای که می گفتند مربوط ایوب جان است و پلو می دهد با پررویی تمام رفتیم. وقتی ما آنچه رسیدیم برنامه غذا خوری پایان یافته بود و پلو به بسیاری کسان نرسیده بود، بسیاری پلو خورده بودند و بروت های شان چرب بود. می گفتند آقای احسانی خربوزه می دهد، وی از انگوری بود و خوب قلمی سخن می گفت. به خیمه وی نرسیده بودیم که پدرم ما را دید و گفت:
«اولادها تاکور، خود رساندید؟».
ما گفتیم:«خربوزه می خواهیم». پدرم رفت دو عدد خربوزه برای ما خرید و ما نان خشک باخود برده بودیم. خربوزه را موسی خان با چاقوی ساخت استاکاکی که آهنگر بسیار خوب قریه ما بود و چاقوی ساخت او کم یاب، خربوزه ها را قاش قاش برید و باهم خوردیم و کیف کردیم و گفتیم:
«به آمدن لومان و ریختن عرق می ارزد..» و بعد خندیدیم و ما احساس پیروزی می کردیم. رفتیم که انتخابات را مشاهده کنیم.
السوال یک کلاه قره قولی به سر کرده بود. نیکتایی راهدار نیز زده بود. ما باهم نوجوا کنان سخنان یکی از خانم های طنز گوی لومان را باهم جویده جویده تکرار می کردیم:
«همان سفره کوله و شلبند گردو السوال است».
السوال بالای چوکی نشسته بود. دریشی پوشیده بود. خط های باریک، باریک سفید از میان رنگ خط برتو ، تیره و سیاه نمایان بود. صورت کشیده و بینی عقابی داشت و ابروهای پر پشت و بروت های سیاه و ریشش را پاک تراشیده بود. صندوق ها رو بروی السوال بود. یکی عکس قلم داشت، دیگری قیچی روی آن رسم شده بود، اما یکی دیگرش چاینک گرده نر چینی در آن به تصویر کشیده شده بود. یک صندوق دیگر هم بود که به خاطر ندارم مربوط چه کسی بود و علامت آن چه بود. دو سه نفر عسکر نیز با لباس های خاکستری پهره می دادند. سید عبدالوهاب عبا و قبای سیاه عربی پوشیده بود. عمامهٔ سیاه به سر داشت. پیراهن و تنبان سفید به تن کرده بود. کمی آن طرفتر نشسته بود، ریش ماش و برنج دراز داشت. برعکس السوال بروت را از ته تراشیده بود. سید خوش قیافه و آرام بود.
دو حادثهٔ آنروز برای ما جالب و دیدنی بود. یکی وقتی ایوب جان آمد، سیدی که از سر و رویش خاک باد می شد و عمامهٔ سیاه خاک آلود به سر داشت. تابلویی را به دست گرفته بود که عکس چاینک در آن رسم شده ، آنجا ایستاده بود. ایوب جان رو کرد و گفت:
«آقا جان چاینک تان را از راه بر دار که می شکند». سید هم حاضر جواب بود:
«چشم دلاک صایب موهایم دراز شد به دلاکی تان می آیم». ایوب جان خوشحال می نمود و لبخند زد و رفت. ما حدث می زدیم که او برنده است.
حادثه دیگر ما را ترساند. یکی از جوانان فهمیده قریه ما رأی خود را وقتی که می خواست به صندوق سید عبدالوهاب بیاندازد، صندوقی که نقش قیچی داشت و مربوط ایوب جان بود را با صندوق سید عبدالوهاب از زمین برداشت با دست وزن کرد. در این وقت السوال متوجه شد، از جایش بر خاست دو سه سیلی بر روی وی زد؛ اما مرحوم ناصر علی سلطان، قریدار غلام حسن و پدرم پا در میان گذاشته او را از چنگ السوال نجات داد و از پشت دکان ها فراری داند و ما نیز منطقه را ترک کردیم.