شراب کرونا

وقتی که در آمریکا درس می خواندم یک شاگرد متوسط بودم، اما پرتلاش و زحمت کش. دوست داشتم که دارو سازی را یاد بگیرم. اما چرا این رشته را دوست داشتم و می خواستم دارو ساز شوم. راستی راستی انگیزه اصلی آن، داستان غم بیماری برونشیت حاد مادرم بود. مادری که مرا در یک منطقه سرد و کوهستانی و قارهٔ سبز جهان به دنیا‌ آورده بود. پدرم تاجری بود که میان چین، هند، قفقاز و مغولستان تا اروپا ادویه هندی و ابریشم خرید و فروش می کرد.

اما من پدرم را به یاد ندارم، حتی مرگش را. آنچه که مادرم، برایم از مرگ پدرم قصه می کرد، این است که یک روز خزان، پدرم در مسیر هندوستان از گردنهٔ کوه هندوکش رد می شده است و به قفقاز، نزدیک سد سکندر می رسد و از درهٔ ای کاروان عبور می کند و در این مسیر، در کمین راهزنان مسلمان بر می خورند، راهزنانی که ریختن خون کافران را روا می‌داشتند و خوردن مالشا ن را حلال. دزدان نه تنها دارایی و اموال پدرم را به غارت و یغما می برند، بلکه پدرم با دوزدان می جنگد. او مهارت جنگی را در جاپان از سمورایی ها آموخته بود. یکی دو نفر از دزدان را می کشد؛ اما نمی دانسته‌است که یک نفر از اعضای کاروان با دزدان همدست بوده است. همان رفیق کاروانش که او را آصف می نامیدند، وی از پشت پدرم را با خنجر از پا در می آورد. آنگاه دزدان موفق می شوند که تمام  اموال کاروان را بدزدند. حتی خانواده ما تا سال ها بعد، از زندگی و مرگ پدرم خبر نمی شود. اما دارایی که از پدرم باقی مانده بود، به مادرم به ارث می رسد. مادرم مرا سر پرستی و بزرگ می کند. ما دو برادر و دو خواهر دیگر هم داشتم. همه آنان از من بزرگ تر بودند. یکی از برادرانم در جنگ دوم جهانی سرباز بود. او را به اتهام همدستی و همکاری با یهودان، در دادگاه صحرایی و نظامی اعدام کردند. برادر دیگرم که از این عمل دولت نازی عقده ای می شود و در ارتش انگلستان می پیوندد و پس از مدتی برای جنگ با ترکان عثمانی به فلسطین می رود. اما وقتی که اسرائیل اعلام استقلال می کند و ارتش اسرائیل با عربها درگیر می شود. برادرم در جنگ شش روزه ۱۹۶۷، در بلندی های جولان کشته می شود. ما درم می گفت:« تو آن‌وقت تازه به سن بلوغ رسیده بودی». یادم هست، در صنف دهم مکتب بودم. وقتی که به خانه برگشتم، مادرم غمیگین بود.

در این زمان، فقط من و خواهرم سارا که وی از من دوسال بزرگ تر بود با مادرم در یک ساختمان قدیمی شهر که در طبقهٔ چهارم بود، زندگی می کردیم. آپارتمانی که ما در آن زندگی می کردیم، زمستان ها سرد و تا بستان ها گرم بود. چون بیشتر سبک گریگوبودیک داشت. خانه های قدیم‌ معمولاً بیرونش خیلی زیبا بود، ولی درونش طوری ساخته می شد، که فضای باز و سقف بلند و کیلکین های محرابی داشته باشند. بالاکن کوچک هم داشت. وقتی که لباس های ما را مادرم می شست. می‌برد در بالاکن به تار باریک سیمی آویزان می کرد. آشپزخانه آن بزرگ بود و دارای کادوها بزرگ. نوعاً ادویه هایی هندی ازقبیل: زنجبیل، مرج سیاه، مرج سرخ، زرد چوبه، نمک و دیگر مواد خشکه بار در آن می گذاشتیم. در این اواخر، ماشین یخچال و لباس شوی هم خریده بودیم. اجاق آشپزخانه برقی بود. سه اتاق خواب داشت که کاملا به سبک کلاسیک فلورانس ساخته شده بودند و یک صالون غذا خوری مستطیل هم داشت که در آن یک میز غذا خوری با چهار چوکی گذاشته بودیم. در گوشهٔ آن یک دستگاه پیانو آلمانی بود، که بعد از ظهرها سارا آن را می نواخت. سارا بیشتر دوست داشت آهنگی به نام خواب‌های طلای را بنوازد. من آهنگ و‌موسیقی ‌را زیاد خوش داشتم؛ اما سلیقه و‌چمرس خوب، در نواختن موسیقی و یاد گیری ابزاز موسیقی نداشتم. دیکور خانه مت جالب و دیدنی بود. من وقتی که از بیرون می آمدم و دروازه خانه را باز می کردم، اولین بار چشم‌هایم به بالای رف، به بوتل های شراب کهنه که قطار چیده شده بودند، بخیه می خورد. وین شیرازی، ویسکی روسی و کرونای مکیزیکو که در انگلیستان زیاد مشتری دارد و شامپاین فرانسوی در آنجا دیده می شدند. مادرم می گفت: «پدرت عاشق آب جو بود و از میان آب جوها کرونا را بیشتر از فور ایکس دوست داشت». پرده های کیلکین خانه ما از ابریشم چینی بود، ولی حال کمی کهنه شده و رنگ و رو آن‌ها رفته بود و رنگ‌های خنگ و سرخ داشتند. در بسیاری از آنها چهره های مغولی به سبک میناتور، نقاشی شده بود. من از این چهره ها و دختران خندان  که با موهای مجهد سیاه و کمر باریک و چشم های بادامی داشتند، خیلی خوشم می آمد با خود گاهی که خلوت می کردم، می گفتم: «اگر دختر می بودم از این لباس ها می پوشیدم و اگر هم ازدواج کنم باید با یک دختر باکره چینایی از شهر ختن، ازدواج کنم». مادرم گاهی که خود را آرایش می کرد با مشک ختن که پدرم برایش آورده بود، خود را خوشبو می کرد و در آیینه خود را می دید. بالای آیینه هم  عکس عروسی مادر و پدرم بود که همدیگر را می بوسیدند و آن را برای یادگاری مادر و پدرم بزرگ قاب کرده بودند. مادرم گاه گاهی که به عکس عروسی اش نگاه می کرد، تلخ و آهسته با خود می گیریست؛ ولی طوری وانمود می کرد که می خندد. به خاطری این که مباد ما ناراحت شویم. و ما، دزدکی مادرم را می دیدیم. آنجا در پهلوی قاب آیینه، یک شمشیر سمورایی  در غلاف زیبا گذاشته شده‌ بود که عکس اژدهای بالدار روی آن زیبا نقاشی شده بود، نیز دیده می‌شد. دسته شمشیر هم از عاج آفریقایی ساخته شده بود. مادرم می گفت: «این شمشیر یادگار پدر تان می‌باشد که برای تان به ارث گذاشته است. وصیت من به شما این است، که آن را هرگز نفروشید و به کسی دیگر هم ندهید». شمشیر در واقع، سمبول تجارت و شرکت پدرم نیز بود، با اضافه یک زاغچه و یک مار کبرای که عکس عینک با مهارت پشت گردنش نقاشی شده باشد.

از همین دوران کودکی، تقریباً خمیرمایه شخصیت ما سرشته می‌شد. زیرا که آیینهٔ زندگی برای ما محیط خانواده، شهر زیبا و دکان های بقالی و مشروب فروشی ها بود و از میان آن همه بوتل های شراب که در مشروب فروشی بود، پر فروش ترین ‌آن،  شراب کرونا بود. گفته می شد، مردم شهر زیبای ما همچنان که مناره های مسجد و کلیسای آن از دور دیده می شوند و در جهان به یک شهر تاریخی به قدامت هزار ساله شهرت دارد. در مصرف شراب کرونا و چهار ایکس آب جو نیز شهرت جهانی دارد. به اندازه آب معدنی که در کشور سعودی در مراسم حج مصرف می شود، در شهرما در روزهای جشن کریسمس بیشتر از آن آب جو مصرف می شود. در هر سال به اندازه آب آشامیدنی‌که یک کشور آفریقایی مصرف می کند، مردم کشور ما شراب کرونا و آب جو مصرف می کنند. من به شراب کرونا تقریبا اعتیاد پیدا کرده ام. به همین خاطر از نوشیدنی کرونا یک نوع لذت آمیخته با درد و اندوه می برم. از طرفی مادرم می گفت: «که پدرت هم به شراب کرونا معتاد بود». شاید اعتیاد من هم به شراب کرونا ارثی و در ژن هایم وجود داشته است. از میان ورزش ها شمشیر بازی را دوست داشتم، زیرا می خواستم، مثل سمورایی ها مهارت داشته باشم تا در میدان رقابت بازی های المپیک، مدال طلا را به دست آورم. یا در میدان جنگ همچون تیمور با دو دست شمشیر زنم تا در برار راهزنان بجنگم و مثل پدرم از پشت شمشیر نخورم. مادرم در باره ورزش باور داشت که ورز هنر بسیار خوبی است و می گفت: «علم بدون زر و پشتوانه شمشیر هیچ فائده ای ندارد. این هر سه، آدم را توانمند می کنند، ولی بدون یگ دیگر، بچیم  آدم یا گرسنه می مانید، یا مثل طالبان مسلمان، پشت در خانه های مردم گدایی خواهید کرد. همچنان اگر توان بازو نداشته باشید، آنگاه در مدح شاه خارزم شعر می سرایید‌ و در تصوف مثل غزالی شاید مشهور شوید، اما شمشیر زنی بدون دانایی یک نوع جنون گاویی هم است». اما از میان شغل ها دارو سازی را دوست داشتم، چنان که یادآورشدم. داروسازی بسیار زیاد هم دوست  داشتم و حتی تا مقطع دکترا آن را پی گیری کردم. علتش را پیش تر گفتم؛ که یک زمستان که سرما شدیدبود، چنان شدید بود که یک خرگوش کوچک سیاه را در کنار باغ آلبالو یک زده بود و خانهٔ ما هم بسیار سرد شده بود. مادرم به بیماری ذات الریه مبتلا شده بود. نفسش بند شده، میزان حرارت بدنش بالای ۳۸ درجه می رسید. گلویش سوزش دردناک داشت. گوش هایش کر‌ شده بود و صدایش خشدار . به مشکل سخن می گفت و غذا خوردن هم برایش سخت گردیده بود. مادرم می گفت: «حس بویایی و ذایقه ام را ازدست داده ام». مزه سوپ را نمی فهمید. کمر و عضلاتش درد شدید داشت. از شفاخانه عمومی که در دامنه تپه ای واقع شده، تقریبا بیرون از شهر قرار داشت، خانه ما دور تر بود. از طرفی مادرم بیمه‌ی صحی هم نداشت. به همین خاطر مجبور شدم مادرم را به نزدیک ترین کلینیک شبانه روزی بردم. کلینک هندی بود و مردم او را به نام راجه سنگ  صدا می کردند. این نام برای من نا آشنابود؛ اما فکر می کردم که شاید در دنیای اذل و ابد این نام را شنیده بودم و یک نوع خویشاوندی زبانی میان زبان خود و این نام حس می کردم. به هر صورت در آنجا یک دکتر به نام سینا که متخصص امراض داخله، عفونی، و واگیر چون سل نیز بود. البته در باره او خیلی حرف ها سر زبان ها بود که باورش برای من مشکل بود. بعضی مردم می گفت: او یک جادو گر است. مدام در زیر زمینی خانه اش به کمیاگری مشغول است. می خواهد از مس طلا بسازد. بعضی دیگر می گفت: او یک ستاره شناس و فلیسوف است. اما خودش می گفت: «من یک دارو ساز معمولی هستم و تجربه در دارو سازی دارم. مثل الگساندر که پنسلین را برای بیماری سینه بغل و یا برونشیت حاد کشف و درست کرد». مادرم را در کلینیک برده بودیم، دکتر آمد. مردی خوش سیما و بلند قد بود، لباس سفید مثل برف پوشیده بود. نبض مادرم را در دستش گرفت و زیر لب چیزی می خواند و بعد گفت:«سینه بغل شده و شدید دارد. من نسخه ای می نویسم و باید پنسیلین پیچکاری شود». مادرم که آهسته سخن می گفت:«با پنسیلین حساسیت دارم.» بعد دکتر نسخهٔ دیگری نوشت و در آن نسخه، شربت برای سرفه خشک و کپسول ایمیکسوسیلین برای سینه بغل بود. نسخه را به دواخانه دادم و دوا را گرفتم، اما این دوا و درمان هیچ تأثیری مثبت به حال مادرم نداشت. سرانجام مادرم را از دست دادم. او من و سارا را برای همیشه تنها گذاشت. در همان روز با خود تعهد کردم که داروسازی را بخوانم و همه نوع دوا و واکسین بسازم تا جان دیگران را نجات دهم. منتها این تصمیم از روی احساسات بود. وقتی که در آمریکا با دوست دختر چینایی، هر دوی ما در یکی از دانشگاه ها در مقطع دکترا درس می خواندیم، در سمستر اول و سال اول تحقیقاتم بود که همه چیز برایم عوض شد. آن وقت فهمیدیم که ما آدمیان در زمان و عصر دیجتال و اطلاعات زندگی می کنیم. با داشتن یک دستگاه کوچک هوشمند، همه اسرار ما فاش می شود و هیچ چیز پنهان نمی ماند. دیوار حریم خصوصی همه فروریخته است. الهام گونه، یک شب خواب وحشتناکی دیدم که نمی خواهم قصه خوابم را بیان کنم. اما حال می خواهم بگویم که تغییر ناگهانی در فکر م به وجود آمد. مثلا فکر می کردم ما همه مسخ شده ایم و مثل موشهای آزامایشی در لابراتوار قرار داریم. اما چرا این فکر در ذهنم به طور نادخود آگاه آمد، وقتی ها پیش بود که استاد ما می گفت:«شما باید از تئوری بیشتر به عمل و تجربه اهمیت دهید. هر پروژه ای را که شرکت های بزرگ برای شما در نظر می گیرد، بدون این که راز و رمز آن پروژه را افشا کنید، باید مورد آزمایش و تجربه قرار دهید. دواهای جدید را روی موشها بعد به مناطق فقیر نشین کشورهای دیگر، آزمایش کنید. بعد از آن که اطمنان پیدا کردید، به بازار عرضه کنید». با خود فکر کردم که تا هنوز سیستم کنیزی و غلامی لغو نشده است. تصمیم گرفتم که رشته ام را عوض کنم. با دوست دختر چینایی خود در میان گذاشتم. او چشم های بادامی اش را در چشم‌هایم، مثل یک اژدهای بالدار بخیه زد. چشم هایش ترسناک شده بود و گفت: «می خواهی خود کشی کنی؟»
گفتم:«چه گفتی؟»
گفت:«خودکشی».
گفتم:«نه، نه، هرگیز چنین خیال خام و شیطانی در در سر ندارم».
گفت:«ما چینایی ها مجبوریم رشته ای که به ما پیشنهاد می شود، آن را بخوانیم و تا پایان هم باید آن رشته را برسانیم».
گفتم: «عجب، که این طور!».
گفت:«شما خیلی خوش شانس هستید که رشته دلخواه تان را می توانید بخوانید».
گفتم:«نه خیلی زیاد، ما در کشور خود، آغا هستیم، اما به فرمان کسی که ما را نان می دهد».
گفت:«دوستدارید، باهم به کشور و شهرما واهان بیایید؟»
گفتم:«خیلی دوست دارم، دیوار چین را ببیم. راستی در وهان شراب کرونا پیدا می شود؟» قاه قاه خندید و گفت: «مردم ما حالا سرش را مثل کبک در برف فرو نمی برند تا دنیای دور و برشان را نبیند». بعد از دانشگاه باهم رفتیم به رستوران کلوپاترا تا شام بخوریم. آن شب پیتزا با دوگلاس آب جو کرونا طلب کردم. اما دوست دخترم گفت:«من شربت انناس را دوستدارم». وقتی که غذا خوردیم و فلم هندی در صفحه تلویزیون دیده می شد با آهنگ و ساز شاد و دختران معبدبوگام داسی می رقصیدند و مانند مار کبرا پیچ و تاب می خوردند. از رستوران بیرون شدیم به ساعتم نگاه کردم که عقربه اش از کار افتاده، موبایلم هم چارچ نداشت. وقتی به اتاقم در خوابگاه رفتم، راست روی بستره ام دراز کشیدم. حالم زیاد خوب نبود. احساس می کردم، شقیقه هایم بر و بر می پرند. قلبم تند و تند می زند. حالت نیمه خواب و نیمه بیداری به من دست داده بود. شاید اگر ساعت و موبایلم از کار نمی افتادند، تخمین می زدم که نیمه‌ی شب باشد.

******

شاید خواب می دیدم که یک داروساز مشهور شده ام. مثل دوا فروشان قلعه الموت که کاروان کاروان ادویه جات هندی را از جاده ابرشم به ازبکستان، قزاقستان ت قلب اروپا می بردند. دواهای ساخت من هم در تمام بازارها به فروش می رسد.
فردا از خواب که از بر خاستم و دست و رویم‌ را با صابون شستم. در اتاق تنها بودم و خوابگاه ما هر پنج نفر یک آشپزخانه و یک صالون غذا خوری داشت. طبق معمول قهوه و تخم مرغ آبپز کردم با دو پارچه نان سیاه سبوسدار خوردم. در این هنگام موبایلم زنگ خورد. دوست دخترم بود. گفت: «در میدان هوایی هستم و به طرف کشور و شهرم پرواز دارم. مسافرت غیر منتظره پیش آمده است. مادرم و پدرم هر دو بیمار شده اند. راستی یادت هست که در باره ویروس کرونا صحبت می کردیم. ویروسی که از سال ۲۰۱۵، سرزبان ها افتاده بود، سخن می گویم. سالی که یکی از سرمایه داران جهان، دنیا را اخطار داده، گفته‌بود، ویروسی خطر ناکی در راه است و از خاندان ویروس سارس است . احتمالا در آینده نزدیک در تمام دنیا فراگیر و همه گیر شود». یادم آمد و گفتم: «که چطور به یاد خیال پردازی های دارو سازان و شرکت های تولید کننده دارو سازی افتاده ای؟»
گفت:«نه، نه، این طور نیست. یادت هست، که دو هفته پیش یک پاکت خط از پدر و مادرم آمده بود و داخل آن یک پست کارت قشنگ از دیوار چین بود. برایت نشان دادم. شما گفتید: «بدهید به من»، لطفا از شما خواهش می کنم آن را بسوزانید. خدا حافظ». صدایش قطع شد. تا چهار روز دیگر اصلا برایم پیام نداد. با خود فکر می کردم مباد برای پدر و مادرش مشکلی جدی پیش آمده باشد. چهار روز بعد دقیق ساعت چهار چهارده دقیقه بعد از ظهر بود. در رستوران کلوپاترا روی صندلی نشسته بودم و دومین پیک از شراب کرونا را نوشیده بودم. بوتل دوم را می خواستم باز کنم، که دنگ‌دنگ‌ در مسنجر موبایلم پیام آمد. با خود حدث زدم که دوست دختر پرتلاش و هم کلاسی دوران دکترایم باشد. وقتی که پیام  را باز کردم، دیدم نوشته است:«پدرم را ندیدم و دیگر هرگز او را برای اذل و ابد نخواهم دید، من و مادرم در بیمارستان در بخش ویژه ای قرنتین هستم، لعنتی کرونا... خدا حافظ شاید همدیگر را ندیدیم». بوتل شراب کرونا از دستم رو میز غذا خوری افتاد و درنگ شکست. از آن روز به بعد هرگز لب به شراب کرونا تاهنوز نزده ام و پاکت سیگارم را هم  در سطل اشغال پیش رستورانت انداختم، دیگر سیگاری هم نخریده‌ ام. فکر می کردم شیشهٔ امید و آرزوهای هایم برای مدام به سنگ اندو دوست دخترم شکست. خوابم نا منظم شد. اشتهای به غذا نداشتم. حالت رخوت و سستی و یک نوع دلهره به من رخ می داد. وزنم هر روز کم و کم تر می شد. در آینیه که خود را نگاه می کردم، درست شبیه یک خفاش و‌ یا یک جغد پیر و‌کور به نظرم می آمدم. موهایم دراز شده بود. چهارده روز و چهارده دقیقه از این وضع می گذشت که یک نوع سرگیجه، سرفه های خشک و سوزنده، با درد شدید در گلویم حس کردم. از خانه بیرون شدم تا دوباره به رستوران  کلوپاترا رفته، سه چهار بوتل شراب کرونا بخرم و یک پاکت سیگار ونیستون هم از دکه روزنامه فروشی سرخیابان آزادی. یادم نیست وقتی که ‌نزدیک رستوران رسیده بودم، چه اتفاقی برایم رخ داده بود. وقتی که چشم هایم را باز کردم خود را روی تخت بیمارستان یافتم و دستگاه تنفس مصنوعی به بینی من وصل بود، دختر زیبایی چینایی که پرستارم بود، فشارم را می سنجید.

 

حسن رضایی ۵ می ۲۰۲۰ ملبورن آسترالیا