یعقوب یسنا
تا جایی‌که من تجربه‌ی زندگی در قبیله را دارم، دریافتم این است‌که قبیله فقط اعضای خودش را انسان می‌داند و دیگران را انسان نمی‌داند؛ بارها من از کلان‌های قبیله‌ام می‌شنیدم که فلان قوم… آدم نیست و زبان ندارد و… بنابراین انسان‌دوستی در قبیله امکان ندارد. یک قبیله‌گرا به مراتب اجناس و حیواناتش را نسبت به انسان‌های غیر از قبیله‌اش، دوست دارد.

افغانستان در ۱۵۰ سال قبل

اصالتی خاص در انسان‌بودن ما تا انسان‌بودن دیگری وجود ندارد. همه با تفاوت‌های فرهنگی و تاریخی خویش انسان استیم. بنابه همین تفاوت‌های فرهنگی است‌که تصور می‌کنیم قبیله‌ی ما انسانی خاص است و نسبت به هر جامعه و قبیله دیگر، در اصالت انسانی‌اش حق بجانب است و امتیاز دارد؛ درحالی‌که چنین نیست، این حق بجانب‌بودن، اصالت‌داشتن و امتیازداشتن تصورات فرهنگی و اعتقادات قبیله‌­ای هر قبیله و قوم است‌که به تاریخ عقلانیت قومارتباط نمی‌گیرد بلکه به ناهوشیاری‌ها و ناخودآگاهی‌های قبیله‌­ای و جمعی هر قوم و قبیله ارتباط می‌گیرد.

ناهشیاری‌ها و ناخودآگاهی‌های قبیله‌ای و جمعی است‌که دیگرهراسی (غیر از قبیله خودش) را در تصور قبیله به اوج می‌رساند. قبیله در حفظ ارزش‌هایش با عصبیتی خاص عمل می‌کند، هر دیگری را دشمنش تصور می‌کند که گویا درپی نابودی ارزش (کردار نیاکان و پشت پدری) قبیله‌اش استند.

درک قبیله از خویشتنِ خویش همان کردارهایی است‌که نیاکان شان انجام داده‌است، قبیله نیز بایستی کردارهای نیاکان شان را انجام بدهد؛ درغیر آن مورد بی‌مهری ارواح نیاکان قرار می‌گیرد. انگار قبیله و ارزش‌هایش دچار نابودی و فاجعه می‌شود. این‌گونه تصور (ارواح نیاکان‌هراسی یا رجعت ارواح نیاکان به سوی قبیله) هراسی است‌که در فرهنگ قبیله به صورت جدی وجود دارد و باید افراد قبیله آن را رعایت کنند. درصورتی‌که رعایت نکنند از ارزش قبیله، عدول کرده‌اند و سبب ناخشنودی ارواح نیاکان و منبع اعتقادی قبیله می‌شوند که این ناخشنودی، گویا دامن تمام قبیله را می‌گیرد و قبیله دچار بدبختی می‌شود؛ زیرا در تصور قبیله­‌ای، هر عضو قبیله که خطا کند، تقصیر این خطایش تنها به همان فرد نه بلکه به کل اعضای قبیله سرایت می‌کند.

قبیله یک کلیت است‌که فرد و کردار فردی در قبیله رسمیت ندارد و همه به عنوان یک اعضا درنظر گرفته می‌شود. اگر قبیله را یک بدن تصور کنیم؛ سرِ این بدن، کلان یا مشر قبیله است و دیگران حیثیت اعضاهای بدن را در قبیله دارند. بنابراین، هرگونه بی‌احترامی به کلان قبیله به حیثیت کل قبیله برمی‌خورد؛ اصولا قبیله همان کلان یا مشر است، کلان و مشر همان قبیله است. هیچ عضو قبیله، روح و ذوق خودش را از مشر و کلان قبیله، جدا تصور نمی تواند.

فرهنگ قبیله در حفظ و نگهداری ارزش‌هایش از هر عضوش عصبیت می‌خواهد؛ اعضا باید با عصبیتی خاص (اعتبار پشت پدری) از حیثیت و اعتبار قبیله دفاع کند. رفتارِ طبق اصول قبیله و عصبیت قبیله­‌ای بیانگر غیرت هر عضو قبیله است؛ غیرت که همان عصبیت است از ارزش‌های اساسی قبیله به شمار می‌رود که وفاداری هر عضو قبیله به ارزش و فرهنگ قبیله بنا به عصبیت و غیرت همان عضو نسبت به شجره‌ی پشت پدری در قبیله، سنجیده و تشخیص می‌شود.

طوری‌که فرد هویت مستقل در قبیله ندارد، کردارها هم مستقل نیست و مسوولیت نیز فردی نیست؛ هنگامی‌که یک عضو قبیله با عضو قبیله‌ی دیگر نزاع می‌کند، این نزاع می‌تواند همه‌ی اعضای هر دو قبیله را وارد جنگ کند که در نتیجه‌ی این جنگ، کشتارهای توام با انواع شکنجه‌دادنِ افرادِ قبایل اتفاق می‌افتد.

کشتارها و انواع شکنجه، نشان‌دهنده‌ی عصبیت و شجاعت اعضای قبیله دانسته می‌شود. یک دختر یا یک زن اگر با یک مرد از قبیله دیگر دیده‌شود، طوری تصور می‌شود که حیثیت کل قبیله را زیر پا گذاشته‌باشد و باید به‌صورت شدید انتظار عواقب این کردارش را آن زن و افراد قبیله‌ای‌که زن با آنها دیده شده‌است، داشته‌باشند. این عواقب، شامل ربودن زنان قبیله‌ی طرف، کشتن و تجاوز و… می‌تواند شود.

درصورتی بخواهیم به ارز‌ش‌های فرهنگی اقوام افغانستان توجه کنیم، گرایش‌های قبیله‌­ای در ارزش‌های فرهنگی و اجتماعی مردم افغانستان به‌طور جدی وجود دارد. مردم افغانستان در نگاه‌ی نخست به اقوام مانند تاجیک، پشتون، هزاره، ازبیک و… تقسیم می‌شوند که هر قوم عصبیت‌های قومی خود شان را نسبت به قوم دیگر دارند. بعد در درون هر قوم دسته‌بندی قبیله­‌ای وجود دارد که هر قبیله نسبت به قبیله دیگر در درون قوم خودش از عصبیت برخوردار است و قبیله‌ی خود را دارای اصالتی خاص می‌دانند و قبایل دیگر را نسبتا بی‌اصالت‌تر می‌دانند.

نزاع‌های قومی و نزاع‌های قبیله‌ای درون‌قومی معمولا در بین اقوام و قبایل رخ می‌دهد؛ این نزاع‌ها در بین قبیله‌هایی‌که خیلی وابسته به ارزش‌های قبیله‌ای استند به اصول قبیله­‌ای تبدیل می‌شوند و ادامه می‌یابند. چند سال پیش در بگرام در یک فاتحه شرکت کردم. با فاتحه‌دار آشنایی نداشتم، یک دوستم با ایشان آشنایی داشت، بنابه اعتبار آشنایی آن دوست با فاتحه‌دار، من نیز در فاتحه شرکت کردم. دوستم از فاتحه‌دار ماجرا را پرسید. فاتحه‌دار گفت‌که دشمنی داشتیم و برادرم را کشتند. آشنایم پرسید به حکومت خبر داده‌اید. فاتحه‌دار، زهرخندی کرد و گفت تا هنوز آنقدر بی‌غیرت نشده‌ایم که انتقام خود مان را گرفته نتوانیم؛ نوبت ما نیز می‌رسد که کسی را از آن طایفه بکُشیم. متوجه شدم که شخص فاتحه‌دار، شکایت‌کردن به حکومت را بی‌غیرتی می‌داند. طبق اصول قبیله، مهم نیست که انتقام از شخص قاتل گرفته‌شود، انتقام از یک فرد همان طایفه گرفته‌می‌شود.

اگر بخواهیم گرایش‌های قبیله‌ای را دربین اقوام افغانستان بررسی کنیم، بیش‌ترین گرایش قبیله‌­ای و ارزش‌های قبیله‌ای دربین قوم و قبیله‌های پشتون وجود دارد و دربین اقوام و قبایل دیگر افغانستان نیز وجود دارد اما گرایش قبیله‌ای دربین قبایل قوم پشه‌ای‌که در سنجن، بوله‌غین و… ولایت کاپیسا و لغمان زنده‌گی می‌کنند به مراتب شدید و جدی است و قبایل این قوم معمولا باهم درگیر انواع نزاع‌ها و خشونت‌های قبیله­‌ای استند.

داشتن و نداشتن گرایش‌ها و عصبیت‌های قبیله­‌ای بیشتر ارتباط می‌گیرد به ساختارهای زنده‌گی اجتماعی اقوام و قبایل؛ شرایط ساختاری زنده‌گی اجتماعی، عصبیت‌های قبیله‌­ای و قومی را به وجود می‌آورد و این عصبیت‌های قبیله‌ای دربین قبایل، اعتبار استراتیژی بقا را دارد. زیرا قبیله­‌ها معمولا در نزاع به سر می‌برند و هر لحظه امکان دارد قبایل، مورد تهاجم یکدیگر قرار بگیرند؛ این وضعیت تهاجمی و شرایط ناامن زنده‌گی قبیله‌­ای باعث می‌شود تا عصبیت‌های قبیله‌­ای برای استراتیژی بقا جان بگیرد.

اگر بخواهیم داوری خوب و بد درباره‌ی عصبیت‌های قبیله‌­ای داشته‌باشیم؛ طبعا این داوری بنابه شرایطِ ساختارِ اجتماعی زنده‌گی، نسبی خواهد بود. چند صد سال پیش عصیبت‌های قومی و قبیله­‌ای اصالت و ارزش بودند که عصبیت‌های قومی و قبیله­‌ای برای پیروزی و حفظ قدرت در مقدمه‌ای بر تمدن ابن خلدون ارزش و اصالت برای قوم و قبیله دانسته شده‌است. اما عصبیت‌های قبیله‌­ای و قومی بنا‌به مناسبات زنده‌گی اجتماعی بشری امروز، دیگر ارزش و اصالت دانسته‌نمی‌شود، بلکه نشانی از عقب‌مانده‌گی زنده‌گی اجتماعی در تعاملات و مناسبات بشری مدرن تلقی می‌شود.

داشتن عصبیت و گرایش قبیله‌­ای در یک فرد برمی‌گردد به شرایط و دنیایی‌که فرد در آن زنده‌گی کرده یا زنده‌گی می‌کند؛ این‌که ما چگونه آگاهی از خود، از مناسبات خود با دیگری و جهان داریم ارتباط می‌گیرد به جهان‌بینی ارزشی و ساختار اجتماعی­ای‌که در آن زیست و زندگی کرده‌ایم. نوع ساختار اجتماعی و شرایط دنیایِ ارزشی زنده‌گی ما بر چگونه‌گی دانایی ما تاثیرگذار است؛ زیرا آگاهی، دانایی، هوشیاری و ناهوشیاری‌های ما نتیجه‌ی جهان‌بینی‌ای (ساختارهای ارزشی اجتماعی زنده‌گی) است‌که درآن زیست معنوی داریم.

این دنیایِ زنده‌گی ما است که ما را نسبت به خود ما، نسبت به اعتبار و احترام دیگری، نسبت به جهان و مناسبات ما با فهم مرگ و زنده‌گی دانا می‌کند یا نادان می‌گذارد. بنابراین، فرد نسبت به دانایی و نادانی‌اش چندان مقصر نیست؛ تقصیر از ساختارهای اجتماعی زنده‌گی است‌که فرد در آن زیسته و به‌سر برده‌است. ساختار قومی و قبیله‌­ای زنده‌گی مردم افغانستان نتیجه‌ی حکومت‌های ناکارآمد و چگونه‌گی حکومتداری در افغانستان است‌که این حکومت‌ها نخواسته است تا اقوام و قبایل افغانستان وارد ساختارهای اجتماعی مدرن زنده‌گی شوند. این‌که چرا حکومت‌ها نخواسته یا نتوانسته‌اند ساختار قومی و قبیله‌­ای مردم افغانستان را تغییر بدهند، بررسی جداگانه می‌خواهد.

اگر نگاهی گذرا به بحث انسانیت به مفهوم عام و متکثر و انسان دوستی در فرهنگ قبیله داشته‌باشیم، به این نتیجه می‌رسیم که بحث انسانیت به مفهوم عام و متکثر در فرهنگ قبیله قابل درک و شناخت نیست. فرهنگ قبیله انسان را به مفهوم عام و متکثر درنظر نمی‌گیرد. افراد یک قبیله قبول ندارد همه قبایل از اعتبار انسانی و اصالت انسانی برابر برخوردار است یا این‌که همه قبایل انسان استند با تفاوت و کثرت فرهنگی‌ای‌که دارند. فرهنگ هر قبیله فقط اعضای خودش را انسان خاص و با اصالت می‌داند و قبایل دیگر را دیو، اهریمن، پیرو شیطان و موجودات شریر می‌دانند که برای دشمنی با قبیله‌اش (که تنها قبیله‌اش نشانی از اراده‌ی خیر در جهان است) از طرف شر آفریده شده‌اند و به نماینده‌گی از نیرو شر، می‌خواهند نیرو خیر را نابود کنند.

تا جایی‌که من تجربه‌ی زندگی در قبیله را دارم، دریافتم این است‌که قبیله فقط اعضای خودش را انسان می‌داند و دیگران را انسان نمی‌داند؛ بارها من از کلان‌های قبیله‌ام می‌شنیدم که فلان قوم… آدم نیست و زبان ندارد و… بنابراین انسان‌دوستی در قبیله امکان ندارد. یک قبیله‌گرا به مراتب اجناس و حیواناتش را نسبت به انسان‌های غیر از قبیله‌اش، دوست دارد.

حقیقت این است‌که تا پیش از رنسانس و فلسفه‌های سیاسی معاصر، انسان به مفهوم مدرن قابل درک نبود و حتا انسان به مفهوم عام به عنوان «بشر» قابل شناخت نبود، وَ انسان به مفهوم متکثر (فردی)، اعتبار معرفتی و حقوقی نداشت؛ قبیله‌ها و اقوام وجود داشتند که هر کدام نام و نشانی برای خود به‌اساس تصور، درک و معرفت اساطیری از اصالت‌ شان داشتند.

هر قبیله خودش را دست‌نشانده و نماینده‌ی نیرو خیر در دنیا می‌دانستند، دیگری و قبیله‌های دیگر را با دریافت و دسته‌بندیی‌که داشتند نزدیک به نیروهای شر در جهان می‌دانستند. حتا در دوره‌هایی‌که ما از دوره‌های مدنیت سخن می‌گوییم چنین دسته‌بندی‌ها وجود داشت: یونانی و رومی‌ها غیر از خود را بربر می‌گفتند و تنها خود را دارای اصالت انسانی می‌دانستند؛ ایرانی‌ها به غیر ایرانی، انیرانی می‌گفتند، انیرانی یعنی ضد ایرانی و نیرو شر. بنابراین هر ایرانی آفریده‌ی آهورامزدا (نیرو نیکی) و هر غیر ایرانی آفریده‌ی اهریمن (نیرو بدی) دانسته می‌شد. عرب‌ها در دوره‌ی اسلامی به غیر عرب، عجم می‌گفتند، عجم یعنی موجوداتی‌که گُنگ و بی‌زبان استند.

تحول معرفت بشری در اندیشه، فلسفه و علم بود که این دسته‌بندی‌های قبیله‌­ای و اساطیری را از انسان و جهان مورد نقد قرار داد و مفهوم مدرن از انسان و بشر ارایه شد که اعلامیه‌ی حقوق بشر یک سند معاصر از درک و شناخت حقوقی، معرفتی و سیاسی از هر فرد، جدا از قوم، قبیله، مذهب، زبان و جنسش به‌عنوان انسان یا بشر می‌باشد. پس از این بود که فهم از انسان و بشر به عنوان عام، وَ در ضمن عمومیتش به عنوان امر متکثر در نظر گرفته‌شد.

امر متکثر به این معنا که افراد با تفاوت چهره، زبان، جنس، قوم، قبیله، مذهب و… بشر و انسان استند. متاسفانه ما مردم افغانستان هنوز از نظر معرفتی در مرحله‌ی پیشارنسانی و با عصبیت قومی و قبیله‌­ای خود به سر می‌بریم و برخورد ما با دیگری برخوردی است با ارزش‌ها و عصبیت‌های قبیله‌ای ما. هر قوم و قبیله تصورش این است‌که اصیل‌ترین و با اصالت‌ترین انسان قبیله خودش است و از نظر درک حقیقت نزدیک‌ترین انسان به خدا و حقیقت نیز قبیله خودش است. قبیله‌اش تنها نماینده‌ی خداوند در زمین است‌که برای خداوند و خیر با دیگری (غیر قوم و قبیله‌اش یا نیروهای شر) می‌جنگد.

این تصور اساطیری و پیشارنسانی ما را در مرحله‌ی دشمنی با دیگری نگه داشته‌است. نمی‌توانیم راحت وارد تعامل و مناسبات اجتماعی و بشری مدرن شویم. اگر بخواهیم با دیگری مناسبت برقرار کنیم، خیال می‌کنیم وارد نیروهای شر شده‌ایم، از خیر جدا شده‌ایم. بنابراین احساس گناه و تقصیر به ما دست می‌دهد؛ ما می‌شویم یک موجود سرخورده که جهان و مناسبات بشری را منبع خیر و لذت نه بلکه منبع شر و پلیدی می‌دانیم. دراین هراس به سر می‌بریم که هر لحظه ممکن است در مناسبات با انسان و جهان دچار شرکت در امر شر شویم، چون جهان و مناسبات جهان بیرون از مناسبات قبیله‌ای و بنابه عصبیت قبیله‌­ای ما تعلق به امر دیگری و شر دارد.

منبع: