برگردان: افسانه دادگر
عصر ما عصر فرمانروایی «انسانهای قدرتمند» است: رهبرانی که تصور میکنند برای این انتخاب شدهاند که ارادهی مردم را به کرسی بنشانند. وای به حال کسی یا چیزی که سر راه آنها بایستد، چه اپوزیسیون سیاسی باشد، چه دادگاه، رسانه یا مردمان دلیر. در حالی که این نگهبانانِ آزادی دیو و دد خوانده، نادیده انگاشته و نابود میشوند، گروههای آسیبپذیر، مثل پناهجویان، مهاجران، اقلیتها و کسانی که در فقر دست و پا میزنند، ضربهی کاری را میخورند. چه کار باید کرد تا این فرایند متوقف شود یا معکوس؟ و چه اتفاقی خواهد افتاد اگر ما صرفاً کنار بایستیم و تماشا کنیم؟ برخی از مفسران در این وضعیت شباهتهایی را با ظهور فاشیسم در دههی 1930 مشاهده میکنند. برخی دیگر قبول دارند که دموکراسی در معرض تهدید است اما میگویند که این تهدیدات از نوع جدیدی است. این درست است، اما دموکراسی خطرات خاص خود را دارد. آری، باید به تهدیدات جدید توجه کنیم، اما تهدیدات کهنه هم میتوانند از نو پیدا شوند.
اشتفان تسوایگ، نویسندهی اتریشیِ یهودیتبار، در سال 1933شاهد سوزاندن کتابهایش در شهرکهای دانشگاهی در سراسر آلمان بود. خاطرات او تصویری به دست میدهند از وقتی که همه چیز عادی بود تا وقتی که دیگر چنین نبود. اما خطاست تصور کنیم که میتوان پیشبینی کرد که سرانجام اوضاع چگونه خواهد شد. چه کسی جایی را که ما اکنون هستیم پیشبینی میکرد؟ سیمون وِی فیلسوف فرانسوی احتمالاً بر حق بود که در 1934 نوشت: «ما در دورهی گذاریم؛ اما گذار به چه؟ هیچکس کمترین تصوری از این امر ندارد.»
نهادهای دموکراتیک لیبرال، مانند نهادهای کنونی، فقط تا آنجا وجود دارند که مردم به وجود آنها اعتقاد دارند. وقتی که آن اعتقاد از بین برود، تغییر چه بسا به سرعت رخ دهد. از رهبرانی برحذر باشید که سوار بر موج ناسیونالیسم خاماند. از دموکراسیِ مستغرق در تصور مبهم ارادهی مردم حذر کنید. اما چرا حالا؟ در آلمان دههی 1920، چنین چیزی به وضوح وجود داشت. یوزف راث، داستاننویس و روزنامهنگار، گفته است:
آنها [بیکاران هامبورگ] بدون غذای مجانی که در تالار اجتماعات به دست میآورند از گرسنگی میمردند. و در این تالارها، که مردم عادت داشتند برای بادهنوشی و بوس و کنار بروند، حال بر دیوارهای دودگرفتهاش صلیبهای شکسته (آرم آلمان نازی) و ستارههای (پرچم) شوروی را نقش میکنند.
بیکاری تودهها چیزی نیست که ما را امروز تهدید کند. به جای آن، ما با چیزی مواجهایم که نزدیک به موقعیتی است که هانا آرنت در 1951 اظهار کرد:
تو گویی که بشریت خود را تقسیم کرده میان کسانی که به قدرت مطلق انسانی عقیده دارند ... و کسانی که برایشان بیقدرتی تجربهی اصلی زندگیشان شده است.
بیقدرتی ممکن است به بیاعتنایی بینجامد. اما در عین حال میتواند به حمایت پرشور از هر کسی بینجامد که به نظر میرسد در خط ماست و با ما همعقیده است. این آن چیزی است که در دههی 1930 روی داد. برای مقایسهی میان آن زمان و حال، کتاب امیلی لوریمر روزنامهنگار ایرلندی به نام هیتلر چه میخواهد (1939) ــ که در اکتبر 1938، یک ماه پیش از کریستالناخت (شب شیشههای شکسته، شبی که به یهودیان و داراییهایشان حمله شد)، و درست پس از اشغال چکسلواکی به دست آلمان نازی نوشته شد ــ منبع مهمی است. لوریمر فهمید که ترجمهی انگلیسی نبرد من [Mein Kampf] (1925) از هیتلر تا حد زیادی سانسور شده است؛ برای مثال، نقشههای تفصیلی هیتلر برای حمله به انگلستان حذف شده است. در انگلستان کسانی که بتوانند آلمانی بخوانند کماند، بنابراین لوریمر بر آن شد که خلاصه و چکیدهای از موضوعات اصلی این کتاب را ارائه دهد. او سه عنصر کلیدی نقشههای اولیهی هیتلر را چنین بیان کرد: توجه به حقوق کارگران؛ میل به ایجاد یک دولت تماماً آلمانی؛ و ضدیت سرسختانه با دموکراسی اجتماعی.
توجه به حقوق کارگران مسلماً عامل فراموششده در ایدئولوژی راست افراطی است. در گام نخست، ایدههای راست افراطی میتواند در کسانی که تصور میکنند رهبران سیاسی با آنها بد تا کردهاند یا آنها را نادیده گرفتهاند شکوفا شود. فاشیستهای اولیه به کارگرانِ با دستمزد ناچیز، کهنهسربازان جنگ و کسانی بند میکردند که این احساس را داشتند که نظامی که به ازای فداکاریهایشان چیزی به آنها نداده است به آنها خیانت کرده است. همانطور که ساموئل موین، مورخ، در کافی نیست (2018) مینویسد: «تصادفی نیست که کورادو گینی، متخصص آمار ایتالیایی، مبدع مقیاس نابرابری ملی، مقیاسی که هنوز به گستردهترین وجه به کار میرود، فاشیست است.»
گینی یک فاشیست معمولی نبود؛ او نویسندهی این رساله بود: «مبنای علمی فاشیسم» (1927). با این همه، آیا، بیتردید، نابرابری ملی مشغلهی جناح چپ نیست؟ در نهایت، چه تفاوتی میان ایدههای فاشیستی و چپ وجود دارد؟ از نظر اسوالد موزلی (Oswald Mosley) ــ رهبر بریتانیایی اتحادیهی فاشیستها از 1932 تا 1940 ــ حزب کارگر بریتانیا سیاستهای «سوسیالیسم بینالمللی» را تعقیب میکند، حال آنکه هدف فاشیسم «ناسیونال سوسیالیسم» است.
تصادفی نیست که کورادو گینی، متخصص آمار ایتالیایی، مبدع مقیاس نابرابری ملی، مقیاسی که هنوز به گستردهترین وجه به کار میرود، فاشیست است
شاید موزلی برخطا بوده است که فاشیسمِ بهکمالرسیده را شکلی از سوسیالیسم تلقی کرده است. اما دربارهی منشأ آن برحق بوده است. فاشیسم اولیهی ایتالیایی از سوسیالیسم فقط به دلیل ناسیونالیسم برید. بنیتو موسولینی، دیکتاتور ایتالیایی، قصد داشت که به زنان حق رأی دهد، سن رأی دادن را تا 18 سالگی پایین آورَد، کار روزانه را کاری هشت ساعته تعریف کند، کارگران را در ادارهی صنایع مشارکت دهد، مالیات تصاعدی سنگین بر سرمایه ببندد و بخشی از مالیات دوران جنگ بر صنایع را مصادره کند. البته، او در عین حال از ناسیونالیسم افراطی و توسعهطلبی ایتالیایی دفاع میکرد اما جنبههایی از برنامهی او که در دفاع از کارگران بود چشمگیر بود.
در آلمان، هیتلر در 1920 اقدام به دادن اعلامیهای 25 مادهای برای حزب نازی کرد، که از مادهی 11 تا 15 مربوط به حقوق کارگران میشد:
11- اینکه هر درآمد بادآورده (حاصل از سرمایه)، و هر درآمدی که از کار به دست نیامده باشد، ملغی شود.
12- از آنجا که هر جنگی فداکاریهای دهشتناکی چون ایثار جان و مال را بر مردم تحمیل میکند، هر گونه نفع شخصی ناشی از جنگ باید خیانت به مردم تلقی شود. بنابراین ما خواهان مصادرهی کامل تمامی مالیاتهای دوران جنگ بر صنایع هستیم.
13- ما خواهان ملی کردن همهی تراستها هستیم.
14- ما خواهان سهیم شدن کارگران در سود صنایع بزرگ هستیم.
15- ما خواهان افزایش سخاوتمندانه در مستمری و حقوق بازنشستگی متعلق به سنین پیری هستیم.
آنها که خبره هستند نکات یهودستیزانه ــ «درآمد حاصل از سرمایه» و «مالیاتهای دوران جنگ بر صنایع» ــ را تشخیص خواهند داد اما این نکات بر حسب ظاهر میتوانست از اعلامیهی کمونیستهای آلمانی گرفته شده باشد.
موزلی، که با سوسیالیستها بر سر توافقهایشان در مورد تجارتهای بزرگ و آنچه که او سست شدن اصول آنها تصور میکرد به هم زده بود، به طعنه میگفت: «سوسیالیستها کراوات سرخ رنگ [نماد انقلابیگری] میزنند تا آن که پس از سلطهی واپسین حکومت کارگران جهان رنگ کراواتشان [و انقلابیگریشان تلطیف شده و] به صورتی بگراید.» سپس او چیزی را میافزود که جر و بحث کردن در مورد آن دشوار است: «آزادی واقعی یعنی دستمزد کافی، ساعات کاریِ کوتاه، تأمین شغلی، خانهی خوب، فرصت فراغت و تفریح با خانواده و دوستان.»
نمونهی موسولینی و ماوزلی به ما میآموزد که پشتیبانی و توجه به حقوق کارگران، به خودی خود، از ما در مقابل دیکتاتوری محافظت نمیکند. در بریتانیای امروز، این تصور فزاینده وجود دارد که ناکامی حزب کارگر در پذیرفتن سیاستهای ناسیونالیستی ــ عقیدهای که رأیدهندگان سنتیاش آن را ترجیح میدهند ــ باعث شکست تحقیرآمیز انتخاباتیاش در سال 2019 شده است. همچنین این اعتقاد، که برخی از فعالان نهچندان فکور نیز به آن قائلاند، وجود دارد که تا زمانی که آنها حامی اتحادیههای کارگری بمانند و سیاستهای حامی فقرا را نگاه دارند، اعتبار چپ بودن آنها به قوت خود باقی خواهد ماند، حتی اگر آنها ناسیونالیسم خام را بپذیرند. اما واقعیت این است که باید کنترل و هدایت تمام این مسیر را در دست داشت.
در عمل، دفاع اولیهی فاشیسم از حقوق کارگران کاستی داشت. اما، مخصوصاً در آلمان، فاشیستها سرسختانه دومین هدف خود را که ایجاد دولتی با نژاد خالص بود تعقیب کردند. به گفتهی نازیها، خائنان و انگلها ملت را ویران کرده بودند، و ضروری بود که خلوص نژادی به هر وسیلهی لازم احیا شود. و، البته، خائنان کمونیستها و انگلها یهودیان بودند.
ایدهی نیاز به احیای خلوص ملی در تمام نظامهای فاشیستی مشترک است. همانطور که رابرت پَکستون، مورخ و پژوهشگر سیاسی آمریکایی، در کالبدشناسی فاشیسم (2004) مینویسد: «نظامهای فاشیستی در هر فرهنگ ملی به دنبال آن مضامینی هستند که به بهترین نحو بتواند جنبشی تودهای را برای بازسازی، اتحاد، و خلوص بر ضد فردگرایی لیبرال و مشروطهگرایی و بر ضد مبارزهی طبقاتی چپگرایانه تجهیز کند.» این کار باعث میشود تا آدم «از غرق شدن در موج احساسات مشترک» «خرسند» شود.
در ادبیات فاشیستی، مکرراً کلمات دشمنان، خائنان، انگلها و خارجیها را میبینیم، و استعارههای غیرانسانی خوک، سگ، موش و سوسک، توأم با آمادگی برای عمل خشونتبار توسط نیروهای شبهنظامی و غیرقانونی. انبوه مردم در پیراهنهای رنگارنگ حال و هوای نیرویی سازمانیافته ــ و بیرحم ــ را نشان میدهد، حتی آنگاه که گردهمآمدگان آموزشدیده نیستند و بدنی چندان عضلانی ندارند. در دههی 1930، احزاب ناسیونالیستی در اطراف و اکناف جهان نه فقط لباس سیاه و قهوهای بلکه آبی، سبز، خاکستری، نارنجی، نقرهای و خاکی میپوشیدند و، نباید فراموش کرد، لباس یکدست سفیدِ نقابدارِ سپیدجامگان برتریجوی کوکلاس کلانِ آمریکایی را.
در ادبیات فاشیستی، مکرراً کلمات دشمنان، خائنان، انگلها و خارجیها را میبینیم، و استعارههای غیرانسانی خوک، سگ، موش و سوسک، توأم با آمادگی برای عمل خشونتبار توسط نیروهای شبهنظامی و غیرقانونی
همانطور که برایان بِری، فیلسوف بریتانیایی، در دههی 1980 متذکر میشود، دانشگاههای انگلیسی-آمریکایی و حلقههای فکری لیبرال با ناسیونالیسم مشکل داشتند، و آن را «برای ارزشهای مدنی زیانآور» تلقی میکردند. با این همه، این امر وقفهای ایجاد کرد که فرصتطلبان بیرحم از آن بهرهبرداری کردند، همانطور که در رأی خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا در 2016 آشکار شد. کمپین خروج از اتحادیهی اروپا دعوی منحصربهفرد بودنِ ارزشهای بریتانیایی داشت. عناصر جنبی این کمپین آشکارا نژادپرست بودند. حتی اعضای پارلمان و برخی از مطبوعات به دشمنی با مهاجران و افراد خارجی مقیم بریتانیا پیوستند، به همراه همهی تصویرپردازیهای ناخوشایند «گلّه» یا «سیل» پناهجویان و کارگران با دستمزدهای ناچیز در مرزهای بریتانیا.
در واکنش به آن، بسیاری در جناح چپ بیدغدغه موضع دفاع از مهاجران را اختیار کردند. اما برخی از سیاستمداران جناح چپ و راست میانهرو مسیر متفاوتی را در پیش گرفتند، و تلاش کردند احساسات ناسیونالیستی را بدون توسل به زبان، نگرشها یا سیاستهای تبعیضآمیز یا نژادپرستانه برانگیزند.
اصطلاحات «میهندوستی پیشرو» و «ناسیونالیسم لیبرال» را به کار بردهاند و کوشیدهاند این دیدگاه را از آنِ خود کنند. اما این اصطلاحات مظهر چه هستند؟ چندین شیوه برای توضیح تمایز میان ناسیونالیسم «بد» و «خوب» وجود دارد. ناسیونالیسم بد، به عبارت السدیر مکاینتایر، فیلسوف اسکاتلندی، یعنی «وفاداری احمقانهی فرد به ملت خاص خودش». ناسیونالیسم خوب، یا آنچه مکینتایر میهندوستی مینامد، مربوط میشود به ارزش نهادن فرد بر دستاوردها و شایستگیهای کشورش، هم به این علت که آنها دستاورد و شایستگیاند، و هم به این علت که متعلق به ما هستند.
آنچه این نوع از ناسیونالیسم پیچیدهتر، یا میهندوستی، را لیبرال یا مترقی نگاه میدارد این است که مقصد از آن انحصارگرایی نیست. به دستاوردهای کشورتان افتخار میکنید در حالی که تصدیق میکنید کشورهای دیگر هم میتوانند به دستاوردهایشان افتخار کنند. و نیز خارجیها را طرد نمیکنید یا از آنها دیو و دد نمیسازید. اما نگاه داشتن این موضع چقدر آسان است؟ دستکم، جلوگیری از اینکه به حالت وفاداری کورکورانهی خطرناکی بلغزد که نژادپرستی و بیگانههراسی را پرورش دهد کار میبرد و زحمت دارد. انبوه جمعیت ممکن است به سرعت تمام شکل گیرند.
با وجود این، برخی از فلاسفه میگویند که ما انتخاب واقعی نداریم. نمیتوانیم بخواهیم که احساس ناسیونالیستی از بین برود. بخش اعظم زندگی فرهنگی و سیاسیِ معمول ما به آن وابسته است. افتخار به سنتهای ملی خوراک، شراب، ورزش، هنر، موسیقی و ادب. وابستگی به سرزمین محدودشدهی خاص. همبستگی با کسانی که تاریخ مشترکی با آنها داریم. به چه طریق دیگری میتوان، مثلاً، مبارزه برای استقلال اسکاتلند را، که بسیاری از لیبرالها از آن حمایت میکنند، فهمید؟ در پی جنگ جهانی دوم، روشنفکران با غفلت از ناسیونالیسم خود را به مخاطره انداختند. با این همه آنها میتوانستند با اختیار کردن آن نیز خود را به مخاطره اندازند. همانطور که یائل تامیر، پژوهشگر سیاسی و سیاستمدار پیشین اسرائیلی، در چرا ناسیونالیسم (2019) مینویسد: «بدون قدرت متوازنکنندهی لیبرالیسم و دموکراسی [ناسیونالیسم[1]] به سهولت میتواند نیرویی ویرانگر شود.» و این انگیزه و دلیل بیشتری برای تقویت لیبرالیسم و دموکراسی به منظور مهار کردن ناسیونالیسم است.
سومین جنبهی کلیدی برنامهی حزب نازی، به نظر لوریمر ــ پس از حمایت از حقوق کارگران و ایجاد دولتی آلمانی ــ نابود کردن دموکراسی اجتماعی بود. من مخصوصاً به این موضوعِ حمله بردن به دموکراسیِ لیبرال و نهادهایش علاقه دارم.
فاشیسم قلقِ کار شوراندن دموکراسی علیه خودش را میداند. دموکراسی را به مثابهی گامی برای رسیدن به قدرت به کار بردهاند، فقط برای آنکه نهایتاً بساطش برچیده شود و جایش را به حکومت دیکتاتوری بدهد. رهبری، رژه، تجلیل و راهپیمایی جای سیاست را میگیرد. با اینها، یک مجموعهی کامل از نهادها و اقدامات ایمنی که رهبران سیاسی را مهار میکنند تضعیف میشوند. این فرایند در کل دو مرحله دارد، که هر دو به مباحثات فلسفی دربارهی دموکراسی مربوط میشوند.
مرحلهی نخست به این مسئلهی اصلی میپردازد که، دموکراسی چیست؟ طبیعی است که ما دموکراسی را با حکومت اکثریت یکی بگیریم. برگشتن از تصمیمی که اکثریت گرفته است به نظر میرسد تجلی تکبر ضددموکراتیک است، که غالباً شکلی از تسخیر دولت توسط نخبگان به شمار میرود. با این همه، جان استوارت میل، فیلسوف بریتانیایی قرن نوزدهم، از جمله کسانی است که نسبت به خطر حکومت اکثریت هشدار داده است. پیش از آنکه دموکراسی برقرار شود، نظریهپردازان گمان میکردند که بدینسان همهی مشکلات ما حل میشود. اگر مردم قوانینی را که آنها را متعهد میکند وضع کنند، دیگر چرا اصلاً تصمیم به سرکوب آنها بگیرند؟ اما میل خاطرنشان میکند که دموکراسی ما را در معرض نوع جدیدی از استبداد قرار میدهد: استبداد اکثریت.
در کانون دموکراسی تنشی میان حکومت اکثریت و محافظت از حقوق اقلیت وجود دارد. محافظت از حقوق اقلیت به این معنی است که، در عمل، دموکراسی لیبرال حکومت اکثریت را محدود میکند. بسیاری از کشورها دارای قانون اساسی مدونی هستند، که شامل موضوعاتی است که به راستی بیش از آن مهماند که بتوان تصمیمگیری دربارهی آنها را به سیاست معمول روزمره واگذار کرد. چنین قوانینی را تنها میتوان در فرایند طولانی خاصی تغییر داد. در مورد برخی موضوعات با اهمیت حتی بیشتر، تغییر فقط میتواند به دست جامعهی بینالملل روی دهد. و البته اینها حقوق بشر محسوب میشوند. صرف وجود و حضور یک اکثریت برای برانداختن قانون اساسی یا حقوق بشر کفایت نمیکند.
میل خاطرنشان میکند که دموکراسی ما را در معرض نوع جدیدی از استبداد قرار میدهد: استبداد اکثریت
فاشیسم مخالفت میکند. موزلی مینویسد: «ارادهی مردم بالاتر از حق اقلیت است.» وجود رهبر برای آن است که ارادهی مردم را اِعمال کند، صرفنظر از پیامدهایش برای افراد خاص. احدی را حق آن نیست که راه ارادهی مردم را سدّ کند.
دموکراسیهای لیبرال شبکهی گستردهای از نهادها را پدید آوردهاند که میتوانند در نقشههای رهبری که پای خود را از گلیمش درازتر کرده به شیوههای گوناگون دخالت کنند، و به طور جمعی از حقوق اقلیت محافظت کنند. از همه مرئیتر آن ساز و کارهای صوری هستند که قدرت یا مرجعیت را محدود میکنند. از جملهی اینها حکومت قانون و دادگاهها هستند. مجلس اعیان یا سنا در پارلمان مراقب زیادهروی قوهی مجریه و دست تطاول گشودن آن است. حکومت محلی منبع بدیل دیگری را در برابر اقتدار متمرکز به دست میدهد. سیاست سالم شامل یک «اپوزیسیون وفادار» است، که از نظام حمایت میکند اما مخالف دولت وقت است. آزمون اینکه آیا رهبران این مفهوم را میفهمند یا نه این است که آیا آنها مخالفت به زبانآمده را «خیانت» میدانند یا نه. سیمون وی نظر میخائیل تامسکی رهبر بلشویکها را دربارهی رژیم فئودال روسیه مصداق فاشیسم میگیرد: «فقط یک حزب بر سر قدرت و بقیه همگی در زندان.»
نهادهای دیگر سیاستهای حکومت و تأثیراتشان را به مردم میشناسانند و دربارهی آنها گفتگو میکنند. از جملهی اینها مطبوعات آزاد، اتاقهای فکر مستقل و دانشگاهها هستند. موزهها و بایگانیها افتخارات و اشتباهات گذشتهی ما را به ما یادآوری میکنند. اتحادیههای صنفی یک منبع جمعی نیرو را فراهم میکنند. سرانجام، نهادهای غیررسمیِ زندگیِ روزمره پناهگاههایی فراهم میکنند که نسبتاً فارغ از نظارت دولت هستند: اجتماعات مذهبی را در نظر بگیرید؛ باشگاهها، انجمنهای تاریخ محلی و مانند آن؛ آموزش بزرگسالان و از این قبیل. حتی شکلی از اقتصاد آزاد، که شیوههای گوناگون تأمین زندگی را ممکن میکند نیز عاملی انتقادی برای تقویت حقوق اقلیت است. بسیاری از شغلهای کوچک مهاجران را در نظر بگیرید. گاه این یک انتخاب نیست بلکه تنها راه موجود است هنگامی که بازار کار راه بر ظهور مراتب و درجات و قابلیتها میبندد. جهان فرهنگی پرشور و آزاد هنر، فیلم، داستان، نمایش و شعر نه فقط ارزش ذاتی محض دارد بلکه سرچشمهی قدرتمندی برای نقد و مقاومت است. حکومتهای دیکتاتوری بیزار از فعالیتهایی هستند که تحت کنترل و نظارت آنها نیست.
اگر نخستین مرحلهی برچیدن دموکراسی توسط فاشیسم ارجحیت دادن به ارادهی اکثریت در مقابل حقوق اقلیت است، مرحلهی دوم بحث بر سر این است که چگونه ارادهی اکثریت آشکار میشود. آیا از طریق رأی اکثریت چنین میشود؟ نه، به گفتهی هیتلر در یک سخنرانی برای صاحبان صنایع دوسلدورف در 1932. هیتلر در استدلالی یادآور جمهور افلاطون گفت که رأیگیری دموکراتیک:
حکومت مردم نیست بلکه در واقع حکومت بلاهت، میانمایگی، بیعلاقگی، بزدلی، سستعنصری، و بیلیاقتی است ... این گونه دموکراسی در عمل به از میان رفتن ارزشهای حقیقی مردم خواهد انجامید.
سوءظن به رأیدهندگان به قدمت دموکراسی است. اخیراً سطح جدیدی از نگرانی ظاهر شده است. رسانههای اجتماعی توسط احزاب سیاسی کنترل و دستکاری میشوند، حتی مجبور میشوند، بیسروصداتر، داستانهایی را بر مبنای ارزش تبلیغاتیشان و نه حقیقت منتشر کنند. اتهامات رسوایی بسیار گستردهتر از پس گرفتن آن اتهامات مورد توجه مردم است، و عامه نیز اغلب برای ایجاد مزاحمت برای کسانی که پیشاپیش آسیبپذیرند شور و حرارتی خاص از خود بروز میدهد. رسانههای اجتماعی، بهرغم وعدهی اولیهی اینترنت، کمک میکنند تا عموم مردم فریب بخورند، یا دستکم اطلاعات غلط به دست آورند. باید کاری صورت گیرد ــ اما چه کاری؟
نگرانی برای حقوق کارگران، ایجاد دولتی خالص و ضدیت با دموکراسی اجتماعی ــ سه هدف نازیها، آن گونه که لوریمر تشخیص میدهد ــ به هنگام رشد و پیشرفت ناسیونالیسمِ مورد علاقهی اکثریت گرد هم آمدند، ناسیونالیسمی که در آن ارادهی مردم هر چیزی را از سر راه خود برمیدارد. امیدواریم که دیگر هرگز شکل افراطی ظاهرشده توسط فاشیستها را نبینیم. اما شکست فاشیسم باعث از میان رفتن بذر آن نشد، و برخی از ناظران بر آناند که میتوانند جوانهی آن را بار دیگر ببینند.
رهبران دیکتاتور، که تصور میکنند با انتخابشان این اختیار به آنها تفویض میشود که به نوسازی ملی اساسی بپردازند، ممکن است به سبب وجود شبکهی عنکبوتی نهادهایی که مانع اِعمال قدرت آنها به هر شکل دلبخواهیای میشود به آسانی مأیوس و ناامید شوند. [به نظر آنها] مطبوعات مغرضانه عمل میکنند؛ خبرها جعلیاند؛ قضات دشمن مردماند؛ دانشگاهها آزادی بیان را سرکوب میکنند و ایدئولوژیهای ضد رژیم را ترویج میکنند؛ اتحادیههای صنفی راه ترقی و پیشرفت را سد میکنند؛ حکومت محلی لانهی مار و افعی است؛ و مجلس سنا پر است از آدم احمق گمراه خودخواه. نهادهای محافظت از دموکراسی لیبرال مرتباً و با سرسختی تراشیده میشوند. کاری که حال با آن مواجهایم ترمیم و نوسازی نهادهای پرتحرک بینابینی است که میتوانند به بهترین نحو از گروههای آسیبپذیر محافظت کنند، و فضایلی سیاسی ایجاد کنند که دموکراسی را به کار اندازند.
من دو خطر خاص را احساس میکنم. اولی از همه واضحتر است: افزایش دیکتاتوری جبههی راست. اما در عین حال نگران تمایل فزاینده به دیکتاتوری در جناح چپ نیز هستم: این تصور که، به منظور بازیافتن حمایت اکثریت، پذیرفتن سیاستهای ناسیونالیستی ضروری است. ممکن است این درست باشد اما در عین حال بازی با آتش است. بعضی، با ریشههایی در جنبش سنتی کارگر، ظاهراً تصور میکنند که، مادام که آنها از اتحادیههای صنفی و سیاستهای حامی فقرا پشتیبانی میکنند، در سویهی شرافتمنداناند ــ حال هر عقیدهی دیگری که میخواهند داشته باشند ــ و اینکه این امر آنها را اخلاقاً مصون از نقد میکند. اما این ترکیب آراء و نظرات را پیش از این دیدیم. این ترکیب سرآغازی هم برای موسولینی و هم برای موزلی، و احتمالاً حتی برای هیتلر، بوده است.
ناسیونالیسم قابلقبول باید از طریق لیبرالیسم تعدیل شود. همچنین باید توسط دموکراسیای که قویاً حامی حقوق اقلیت است مهار و کنترل شود. نباید هرگز این استدلال را بپذیریم که نهادهای بینابینی حکومت و جامعهی مدنی سر راه ارادهی مردم ایستادهاند. بر عکس، باید آنها را پشتیبانی و تقویت کرد. این بهترین فرصت است تا آنچه را که غیرقابلتصور میپنداریم غیرقابلتصور نگاه داریم.
منبع سایت فرهنگی ـ پژوهشی آسو:
جاناتان ولف فیلسوف و استاد ارزشها و سیاست دولتی در دانشگاه آکسفورد است. کتاب اخیر او مقدمهای بر فلسفهی اخلاق (2018) نام دارد. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Jonathan Wolff, ‘The lure of fascism’, Aeon, 14 April 2020.
[1] داخل کروشه برخلاف موارد دیگر از نویسنده است نه مترجم.