نویسند: زهرا یگانه

امشب کلا برای شما خبرهای خوش دارم.

«می دانید یکی از آرزوهایم چیست؟ شکریه با جمع دوستان اش برای نسل دانایی سرود وطن دوستی بخواند:
منم شهر طلوع عشق و هستی
شکوهم را خراسانی صدا کن.»

 

اول از رضا می گویم؛ امروز، وقتی دیدن رضا رفتیم، پدر ابولفضل گفت: «گویا رضا امروز حال اش خوب شده و حرف زده،» بی صبرانه و سریع خود را طبقه بالا رساندیم. پدر رضا دستان پسراش را در دست داشت، گفت: «رضا صبح وقتی از خواب بیدار شده سراغ من را گرفته و پرسیده من چرا اینجا هستم.» و گفته، به پدرم زنگ بزنید. بعد چند دقیقه ای با پدرش تلفنی صحبت می کند و از او می خواهد که شفاخانه بیایند. رضا بعد از چند روز حالا حرف می زندو این یعنی جهانی خوشحالی.
امشب سرشار از امید و حس خوب هستم. خدایا شکر.

دومین خبر خوب؛

ابولفضل را دو روز قبل با تب بسیار بالا و علایم حیاتی ضعیف به شفاخانه امنیت انتقال دادیم. دو روز حالت خوبی نداشت و ریکاوری بستر بود. امروز اما پدرش خبر داد که به بخش عادی انتقال داده شده، با خوشحالی خود را آنجا رساندیم تا ما را دید لبخند زد،. نمی دانید این لحظه چقدر امید بخش و شیرین است.

گفتم: «دو روز ندیدم ات دق شدم.»

گفت: «من هم پشت تان دق شدم.» حالش خوب بود هر چند هنوز کمی تب دارد، و نیاز به مراقبت جدی دارد که آقای حبیب الله امیری با داکتران صحبت کرده و جدی سفارش کردند. با خنده و لبخند از او جدا شدیم.

و اما سهیلا به شدت شاکی و ناراحت بود، می گفت: «چند روز است که دیدن ام نیامدی.»

گفتم: «فقط دیروز نیامدم چون ایمرجنسی دیدن بقیه زخمی ها رفتم و حداقل ۲۰ زخمی را هماهنگی کردیم تا دوباره معاینه شوند»؛ ولی قبول نکرد و گفت: «چند روز است نیامدی.» خودم هم نمی دانم، این وابستگی و دوستی چگونه شکل گرفته، تا لحظه خداحافظی دستم را رها نکرد، محکم گرفته بود، گفت: «هر روز قدم می زنم و حالم هر روز خوب تر می شود.»

گفتم: «زودتر سر پا شو که خانه بروی. » با یک قول و قرار محکم از هم جدا شدیم.

نصرالله و محمد حسین که بهتر از دیروز سرحال و خوب منتظر تصمیم داکتران هستند که فردا معاینه می کنند.

و شکریه انگار دیدن اش همان تبلت آرامش است. ساعت ۸ شب دیدن اش رفتم. چند بار از خواهرش پرسیده چرا یگانه نامده، برش گفتم: «نامدم عجله دارم تو را بفرستم خارج، حوصله دیدن قواره ات را ندارم.» خودش خندید و ما هم شاد شدیم. عزیزم سلامتی ات آرزوی من است.

علی سینا که دیگه خطری تهدید اش نمی کند. دقایقی صحبت کردیم. انرژی اش انگار برگشته و به امید دیداری دوباره از او جدا شدیم.

با بعضی از زخمی های که دیروز به صورت دسته جمعی معاینه شده بودند و نسبت به بقیه حالشان کمی بدتر بود به تماس شده و حالشان را جویا شدیم گویا همه چیز دارد کم کم رضایت بخش می شود.

و امشب حس می کنم می توانم نفس بکشم، غم ها هست؛ ولی باید به آینده‌ روشن، برای نسل دانایی مان امید داشت.

می دانید یکی از آرزوهایم چیست؟

اینکه شکریه با جمع دوستان اش برای نسل دانایی سرود وطن دوستی بخواند:
منم شهر طلوع عشق و هستی
شکوهم را خراسانی صدا کن.