تدوین: همایون هوتک

شهر غلغله به ساحه‌ی بزرگ و وسیعی اطلاق می‌شود که به طرف جنوب تپه‌‌ای که مجسمه‌های بودای بامیان در آن قراردارد، واقع است. سلطان جلاالدین خوارزمشاه‌ مشهور ه «خدابنده» آخرین شاهی بود که در این شهر سلطنت نمود. ویرانی وسقوط کامل این شهر با شکوه در سال ۱۲۲۱ بعد از میلاد صورت گرفت. سالی که چنگیزخان فاتح بزرگ مغولی به سرداری قشون خونخوارش آخرین موانعی که او را ار هند جدا ساخته‌بود از بین بر می‌داشت.

گویند که جلاالدین سلطان خوارزم شخص نرمدل و مهربان بود و ملت او که مشتمل بر زارعین و پیشه‌وران و تجار بودند زندگی آرام و راحتی داشتند. مردم بامیان از صمیم قلب شاه خود را احترام می‌نمود و نسبت به او فداکار بودند. آخرین خانم شاه که بی حد زیبا و دوست‌داشتنی بود در این اواخر فوت نموده بود و فقط یک دختر از خود به یادگار گذاشته بود.

گرچه جلاالدین چندین دختر داشت؛ ولی هیچ‌کدام از آن‌ها مقایسه با لیلی خاتون نبود. زیبایی خیره کننده و هوشیاری فوق‌العاده او و هم نفوذ بزرگی که بالای پدر تاجدار خود داشت برایش مقام خاصی بخشیده‌بود.

سلطان جلال‌الدین در تمام امور سلطنتی حتی در موقعی که تصمیمات بزرگ دولتی اتخاذ می‌نمود همیشه از دختر خود مشوره گرفته به ذکاوت و قضاوت او اعتماد کامل داشت. این وضع باعث تحریک حسادت بسیاری از در باریان گردیده بود و در برابر او توطئه‌های متعددی می‌چیدند. ولی لیلی‌خاتون که دختر روشن بینی بود و به خوبی می‌فهمید که آن‌ها می‌خواهند او را از بین بردارند و او تمام نقشه‌های آن‌ها را نقش برآب می‌نمود.

شاهدخت جوان اگر کوچکترین سوء ظنی در مورد درباریان پیدا می‌نمود از پدر خود در خواست می‌نمود تا فورا آن‌ها را از قصر سلطنتی اخراج نماید. به این ترتیب بسیاری از درباریان بنا بر هدایت شاهدخت بامیان به قسم تبعید در نقاط دور دست امپراطوری غلغله ماموریت داشتند.

در داخل قصر شاهی، همه نسبت به این دخترک بدبین بودند و به دسایس خود علیه او ادامه می‌دادند. مخصوصا روزی لیلی خاتون این مسئله را به‌خوبی درک نمود که پدرش نزد وی آمده و از او در مورد ازدواج آینده‌ی خود نظر دانست. او به هیچوجه حاضر نبود تا این ازدواج صورت بگیرد؛ زیرا با آمدن ملکه‌ی جدید موقف خود را در خطر می‌دید. او کوشید تا پدرش را از فکر ازدواج منصرف گرداند مگر شاه در تصمیمش جدی بود.

وقتی شاهدخت دانست که این مسئله چاره ناپذیر است و مخصوصاً این که پدرش بدون مشورت او به دربار «غزنین» برای خواستگاری از شاهدخت غزنوی افرادی را فرستاده‌است با نا امیدی بزرگی روبرو شد. او به اطاق مخصوص خود رفته و خود را بندی نمود و در مورد اوضاعی که در حالت شکل گرفتن بود فکر نمود.

ناگهان فکری در مغزش خطور کرد و بلافاصله پیامی به پدر خود سلطان جلال‌الدین فرستاد. او از پدرش خواست تا آن باغ زیبایی را که شاه در مواقع تأثر در آن‌جا پناه می‌برد و آن‌را با دقت و کوشش زیاد اعمار نموده‌است، به او واگذار نموده و در آن‌جا برایش پناه‌گاهی آباد گردانند [کند]. تا بدین وسیله او خود را از امور دربار بدور نگهدارد.

سلطان بزرگ خوارزم، جلال‌الدین خدابنده برای این‌که به این وسیله بتواند سوء تفاهم و کدورتی که بین او دخترش رونما گردیده‌بود رفع کند بلا فاصله به درخواست لیلی‌خاتون جواب مثبت داده و باغ بزرگ خود را به او می‌سپارد. ضمناً لیلی‌خاتون به پدر خود اطلاع داد که مهندسین و بناها، باید قصر جدید را تحت نظر خودش تعمیر نمایند.

شاه مهربان غلغله، این خواهش دختر عزیز خود را هم پذیرفت. به زودی در وسط باغ قشنگ، قصر مجلل و بزرگی با چهار برج مستحکم و دیوار‌های بلند و ضخیم آباد گردید. شاه تصمیم گرفت تا در روز حرکت لیلی‌خاتون به قصر جدید ضیافت بزرگ را برگزار نماید.

بالاخره، این روز با شکوه فرا رسید. با دمیدن شفق پایتخت پر افتخار خوارزم شاهان در جنب و جوش افتاد و ترتیبات مجللی در دربار گرفته‌شد. در همین اثنا در حالی‌که ترتیبات ضیافت به شدت جریان داشت، پیره زنی با چهره پرچین و چروک در محفل ظاهر شد. همه او را شناختند؛ زیرا این زن دایه مخصوص لیلی‌خاتون بود. زنی بود که حتی از سلطان جلال‌الدین هم زیاد‌تر به روحیات دخترک مغرور آشنایی داشت. او به همه‌ اطلاع داد که لیلی‌خاتون دفعتاً بیمار شده‌است و حالش خوب نیست.

خبر ناجوری شاهدخت بامیان به سرعت در همه‌جا پیچیده و بگوش شاه رسید. جلال‌الدین با اضطراب به طرف اتاق دخترش حرکت نمود. او وارد خوابگاه دختر خود گردید. وقتی‌که چشمان جلال‌الدین با دیدگان از حدقه بیرون آمده‌ی دختر جوان مقابل گردید تأثر دردناکی بر قلب این پدر پرمهر و محبت نشست. سلطان بزرگوار خوارزم مقام عالی خود را در مقابل مهر فرزندی از یاد برده نزدیک بستر دختر خود زانو زد.

شاه که از مریضی نا به هنگام دختر عزیز خود شدیداً رنج می‌برد، توسط جارچی‌ها اعلام داشت که انتقال شاهدخت به «قلعه‌دختر» به تعویق افتاده‌است. تمام حکیمان و طبیبان کشور را بر بالین دختر بیمار خود جمع نموده و آن‌ها از صبح تا شام در خوابگاه شاهدخت فعالیت می‌نمود، ولی متأسفانه با وجود تمام کوشش‌ها کوچک‌ترین تغییری در حالب بیمار خاتون رخ‌نمی داد.

به این ترتیب روزها گذشت و یک روز لیلی‌خاتون که از تنهایی و مریضی به کلی نا امید شده‌بود از پدر خود درخواست نمود تا برایش اجازه داده شود که به قصر خود منتقل گردد و گریه کنان به پدر رنجدیده‌ی خود گفت: «در حالت من هیچ تغییری رخ نمی‌دهد. من محکوم به بدبختی می‌باشم پس چرا از قصر جدید خود استفاده نکنم؟ سرسبزی و زیبایی قلعه دختر استراحت خاصی به من خواهد‌داد و از پنجره‌های بلند آن مناظر دلگشای اطراف را دیده لذت خواهم‌برد. می‌دانم که دیر زمانی در آن‌جا نخواهم پایید.»

لیلی خاتون به صورت خاص به قصر جدید خود منتقل گردید. روزها به روی یکی از بلند برنده‌های قلعه‌ی [خود] دختر می‌نشست و از آن‌جا دورنمای حصار و مناظر اطراف را نظاره می‌نمود. ساعت‌ها چشمان زیبای و نا امید خود را به قصر پدر خود، جایی که بهترین ایام زندگی خود را در آن‌جا گذرانیده بود، می‌دوخت. جلال‌الدین دیگر مانند گذشته ار او در باره تصمیمات دولتی مشوره نمی‌گرفت. زیرا می‌دانست که عقل و ذهنیت دخترش صدمه دیده‌است. دختر جوان دور از همه در قصر مخصوص خود تنها‌ می‌زیست.

در یکی از اولین روزهای بهاری مرد روحانیی به همرای هفت نفر از مریدان خود فاصله بزرگ هرات تا بامیان را طی نموده و در دره‌ی بامیان مستقر گردید‌[ند]. اهالی بامیان افراد مریض خود را جهت شفا دادن به نزد او می‌آوردند و آن‌ها به قدرت خداوند شفا می‌یافتند. آوازه‌ی کرامت‌های مرد روحانی به سرعت در تمام دره پیچیده و به‌گوش شاه رسید. سلطان جلال‌الدین با وجود مخالفت شدید درباریان خود، تصمیم گرفت شخصاص به ملاقات مرد خارق‌العاده برود.

وقتی‌که سلطان جلال‌الدین به محل اقامت مرد روحانی رسید او بلافاصله شاه را به طرف راست خود نشاند. هنوز سلطان خوارزم عرض حال خود راننموده‌بود که یکی از سواران حصار غلغله غرق در خال و عرق خود را به شاه رسانیده و خبر شفای غیر منتظره شاهدخت را اعلام نمود.

جلال‌الدین از شنیدن این خبر به اندازه‌ی هیجانی گردید که بی‌اختیار اشکش جاری شد، او نمی‌دانست که چگونه از این مرد روحانی سپاسگزاری کند. شاه با پای پیاده به‌طرف قلعه دختر روان گردید و چند لحظه بعد دختر جوان را صحیح و سالم در آغوش پر مهر پدری خود فشرد. شاه از شدت هیجان قادر به تکلم نبود و فقط با وجد پاهای دختر خود را آهسته‌آهسته نوازش می‌داد.

دیگر شاهدخت شفا یافته بود و هیچ مانعی برای طبیق نقشه ازدواج شاه وجود نداشت. خواستگاران با محبت در دربار غزنین پذیرفته شده‌بودند و جلال‌الدین در نظر داشت به‌زدوی برای برگزاری مراسم ازدواج و آوردن ملکه جدید به‌طرف غزنین حرکت نماید. او وزیر کاردان خود «امیر عمر خوردی» را نایب سلطنت تعیین نمود و خود به همراهی یک عده از بزرگترین شخصیت‌های دربار خود به‌طرف غزنین حرکت نمود. شاهدخت لیلی‌خاتون از این اقدام ناگهانی سلطان غرق تعجب و اندوه گردید. بازهم خود را در قصرش حبس نموده و با تنفر در باره سرنوشت خود مشغول طرح ریزی نقشه‌ها گردید. او می‌خواست انتقام بگیرد و دسایس بی‌شماری برا تهمت زدن به معتمدین شاه و بد نام نمودن شخص نایب‌السلطنه می‌چید.

در یکی از روزهای تابستان همان سال واقعه‌ای وحشت انگیزی آرامش دره‌بامیان را برهم زد. مردم خبر شدند که یک عده از مهاجمین خونخوار مغولی تحت قیادت سردار بزرگ خود، چنگیزخان به‌طرف شهر غلغله پیش می‌آیند و تخم ویرانی و مرگ را در مسیر خود می‌پاشند. این واقعه خیال جدیدی در ذهن شاهدخت کنیه جویی غلغله ایجاد نمود. از آن به بعد تمام توجه لیلی‌خاتون به طرف این‌ واقعه متمرکز گردیده و در صدد موقع مناست برای گرفتن انتقام از پدر خود شد. وی سعی می‌نمود تا با فرمانده بزرگ مغولیان داخل مفاهمه و سازش گردد.

لیلی خاتون قاصدان زیادی به سوی چنگیز‌خان فرستاد مگر قاصدان او از اردوگاه مغولی مراجعت نمی‌نمودند. حتماً در بین وحشیان مغولی کشته‌ می‌شدند. ولی با آن‌هم این دختر حریض انتقام‌جو بر مساعی خود ادامه می‌داد. بدون کوچک‌ترین رحمی هر کسی را که از برقراری ارتباط دشمن سرباز می‌زد بلافاصله اعدام می‌نمود. به تدریج قصر او خالی شده می‌رفت تا این‌که او و دایه‌اش تنها ماندند. محافظین قصر همه خود را از نگاه بی‌رحم او نجاب داده فرار نموده‌بودند.

شهر ضحاک پایگاه نظامی غلغله بلافاصله توسط قشون چنگیزخان محاصره گردید. لیلی‌خاتون در خوشحالی بزرگی به سر می‌برد و در یکی از بلند ترین ایوان‌های قصر خود از شدت خوشی می‌رقصید. حمله وحشیانه مغولیان مستقیماً متوجه شهر غلغله بود. قشون بی‌رحم مغولی داخل دره گردید و جنگ سختی بین طرفین صورت گرفت. چنگیزخان که چنین مقاومتی را در غلغله پیش بینی نکرده بود و قبلاً حیوانات خود را به‌طرف چراگاه‌های دشت چنگیز (در منطقه بین کهمرد و دشت سفید و سرخ قلعه واقع است) فرستاده بود، تلفات جانی سنگینی را متحمل شد و قریب بود شکست بخورد.

حملات عساکر جلال‌الدین هر لحظه شدیدتر شده می‌رفت در تمام شهر ترس و وحشت حکفرما بود. اهالی غلغله که از بربریت دشمنان وحشت زده بودند به داخل حصار هجوم آورده و مسلح می‌شدند و بلافاصله برای دفاع از میهن عازم جبهه می‌گردیدند. لیلی‌خاتون با خوشحالی زاید الوصفی ناظر جنگ‌های خونین بود و با بی صبری انتظار تسلیمی عساکر پدر خود را می‌کشید.

مهاجمین وحشی که از مقاومت مردانه‌وار مردم بامیان به ‌وحشت افتاده بودند از موقعیت خود برای درهم شکستن مقاومت حصار غلغله متردد گردیده‌بودند و خیال فرار و عقب نشینی را داشتند. درست در همین موقع حساس لیلی‌خاتون دختر امپراطوری بزرگ خوارزم، سلطان جلال‌الدین خدابنده دست به خیانت بزرگی زد و با دست خود فرمان مرگ تمام ملت با عظمت پدر خود را امضاء نمود و در حقیقت امپراطوری با شرف پدر خود را برای دشمنان خونخوار فروخت. او که که در حرص قدرت و موقف می‌سوخت برای خان بزرگ مغولی چنگیزخان نامه نوشت و او را دعوت نمود تا در قصر منفرد او متمرکز گردد و براین تسخیر فوری حصار یک آسیابی و جود دارد که آب این آسیاب توسط نهر زیر زمینی داخل حصار می‌گردید. منبع این نهر در ناحیه‌ی به نام (سومخک تنگی) در نزدیکی دوکای [منظور دکانی باشد] یعنی در منطقه‌ی دریای ککرک که شما در آن متمرکز گردیده‌اید وجود دارد. چون مقدار آب در ناحیه منبع زیاد است، پس شما نمی‌توانید به زودی منفذ آن‌ را بیابید. بناءً تا بالای چشمه رفته و در آن‌جا کمی کاه به‌روی آب بپاشید و بعد مسیر کاه را تعقیب نموده، هر جا‌که کاه به‌صورت ایروی به‌دور خود چرخید در هما‌نجا راه زیر زمینی نهر واقع است. وقتی‌که منبع آن را بستید آب آشامیدنی‌ به داخل حصار نرسیده، به‌زودی بدون این‌که کوچک‌ترین تلفاتی بدهید موفق به تسخیر حصار غلغله خواهید‌شد».

لیلی‌خاتون با خوشحالی بزرگی بعد از نوشتن نامه فوق به فکر ارسال آن به خان بزرگ مغول افتاد. با توجه و احتیاط زیاد آن‌را به تیری بسته و بعد با قوت زیاد تیر از یکی از روزنه‌های قلعه خود به‌طرف قشون مغول‌ها پرتاب نمود. تیر نفیر زنان در بین عساکر مغولی افتاد و چند لحظه بعد نامه‌ی خیانت‌آمیز لیلی‌خاتون در بین انگشتان خشن چنگیزخان بود. بعد از چند روز حصار غلغله، نظر به قلت آب سقوط کرد و انتقام چنگیزخان به‌طوری بی‌رحمانه آغاز گردید. چنگیزخان از دره ککرک حرکت نموده و با قوماندانان خود در قلعه دختر متمرکز گردید[ند]. برای لیلی‌خاتون اخطار داده‌شد به شرطی به حیاتش ادامه داده‌می‌تواند که از اطاق خود خارج نگردد. شاهدخت حسود غلغله بدون این‌که کوچک‌ترین اهمیتی به از بین رفتن امپراطوری پدر خود بدهد و یا از شنیدن فریادهای ترسناک مردم متأثر گردد از خوشی در پوست نمی‌گنجید؛ زیرا توانسته بود از پدر خود انتقام بگیرد. هر روز خود را با بهترین جواهرات می‌آراست و به روی بستر خود درناز با بالشت‌ها فرو می‌رفت. دایه پیر و وفادارش او را مانند عروس می‌آراست. دختر جوان وزیبا آیینه قدنمای بزرگی را در مقابل خود می‌گذاشت و هر لحظه آرایش خود را تجدید می‌نمود تا شراره نگاه دلکش خود را بیازماید. چادر طلایی رنگ زیبا با گل‌های بزرگ سرخ‌رنگ بر سر خود انداخته و خود را کاملاً آماده ملاقات سردار بزرگ مغولی می‌نمود. روزها یکی پی دیگر گذست، ولی کوچک‌ترین تغییری در وضع زندگی این دو زن بدبخت به میان نیامد. سربازان مغلی هر روز صبح به وقت معمول غذای آن‌ها را در مقابل در اطاق می‌گذاشتند. خوراک آن‌ها عبارت از چند قرص نان کلفت با نوعی شراب مخصوص مغولیان و آب بود. اگر چه این رویه برای شاهدخت زود رنج بامیان و دایه پیر او خوش‌آیند نبود؛ ولی آن‌ها جرأت اعتراض نداشتند و به تدریج غم و اندوه ‌بزرگی بر آن‌ها چیره شد. شب‌ها از ترس و اضطراب خواب نداشتند.

سکوت مرگباری بر خرابه‌های متروک و دود‌آلود شهر غلغله حکمفرما بود. قتل عام اهالی بامیان هفت شبانه روز دوام نموده‌بود. بنا بر امر چنگیزخان تمام باشندگان بامیان از دم تیغ کشیده‌شدند و حتی حیوانات شان‌را نیز کشتند. هفت روز از سقوط شهر غلغله می‌گذشت.

روزی ضربا شدیدی به در اطاق این دو زن بدبخت نواخته‌شد و آن‌ها را از مستی و خمودی شان بیرون کرد. به زودی فهمیدند که می‌خواهند آنان را با خود ببرند. ناگهان درب اطاق با ضربه شدیدی از هم گشوده‌شد. با چهره عبوس و ترس‌آورد در آستانه در ایستاده بودند، یکی از آن‌ها قدمی پیش گذاشت و با بدگمانی نگاهی به چهار طرف اطاق انداخت. چهره‌ ترسناک چند مغول دیگر در آستانه درب اطاق پدیدار گردید. لیلی‌خاتون به‌صورت غیر ارادی در حالی‌که از شدت ترس و وحشت نزدیک به ضعف بود، به‌طرف خارج اطاق فرار نمود. بالاخره چند مغول او را بدوش گرفته تا حیاط قصر آوردند. بعد از این‌که انگشترهای قیمتی او را از انگشتانش خارج نمودند او را بر پشت اسبی بستند. لیلی‌خاتون برای اولین‌بار از خود می‌پرسید: «آ‌ن‌ها چه سرنوشتی برای من طرح نموده خواهند بود؟ آیا قدرت این مسافرت شوم را خواهم داشت؟» هدف فرمانده مغولی چشمه‌ پهلو بود تا در آن‌جا با قشون خود که قبلاً فرستاده بود ملحق گردد. همین‌که لیلی‌خاتون را به‌روی اسپ بستند بلافاصله شروع به حرکت کردند. چنگیزخان و جغتای‌خان فرماندهان قشون در صدر عساکر می‌تاختند. ده سوار مسلح این دو زن بدبخت را احاطه نموده بودند.

در هرقدم اجساد بریده شده انسان‌ها زیر سم اسپان خرد می‌شد. لیلی‌خاتون به حالت تهوع شدیدی گرفتار شده‌بود و چشمان اشک‌آلودش از خرابه‌های پر دود امپراطوری پدر نامدارش دور نمی‌شد. هنوز فاصله زیادی طی ننموده بودند که ناگهان آواز شکایت ا بلند شد: «سرعت اسپان دلم را برهم می‌زند و زینی کا بالای آن نشسته‌ام مانند آهن سخت است.» این فریاد هوا را شکافته به گوش چنگیز‌خان رسید. خان مغول بلافاصله و بانگاه خوفناک جویای این هیاهو گردید. لیلی خاتون از دیدن چشمان هیبت‌ناک چنگیزخان بیهوش افتاد. چنگیزخان به نفرت به‌سوی این دختر مغرور و حسود که به پدرش خیانت نموده و باعث سقوط و بربادی سلطنتش شده‌بود می‌دید. آن‌ها به زودی وارد قرارگاه چشمه‌پهلو گردیدند. چنگیزخان همه افراد خونخوارش را جمع نموده و داستان خیانت لیلی را با تمام کم و کیف آن‌ حکایت نمود.

دو زن‌ بدبخت پهلوی هم ایستاد‌ه‌بودند و انتظار سرنوشت شوم خود را می‌کشیدند و بالاخره مجازات سنگسار برای آن‌ها تعیین شد. مغولیان که یکبار دیگر حس وحشت‌ شان تحریک شده‌بود سنگ‌های بزرگی را به‌طرف آن‌ها پرتاب می‌نمودند. هردو زن بدون این‌که قادر به تکلم باشند در زیر باران سنگ‌ها جان سپردند.

سلطان جلال‌الدین خوارزم، امپراطور بامیان به مجرد شنیدن خبر حمله قشون مغول و جویا شدن از سقوط امپراطوری خود در صدد افتاد بلافاصله به‌طرف شهر غلغله حرکت کند؛ ولی با مشکلات جمع آوری عسکر مواجه گردید. خبر سقوط حصار غلغله در موقع برگزاری جشن عروسی وی با شاهدخت زیبای غزنوی بگوشش رسید. سلطان بزرگ با عجله و شتاب تمام از این جشن پرشکوه منصرف گردیده، برای جمع آوری قشون جدید به‌طرف جلال‌آباد حرکت نمود. سلطان کبیر خوارزم به فرماندهی قشون جدید خود مسافه بزرگی را طی نموده و داخل دره زیبای «غوربند» گردیده بود که ناگهان از شنیدن خبر خیانت دختر عزیز خود لیلی‌خاتون مانند صاعقه زدگان فلج گردید. شدت اندوه او به اندازه‌[ای] بود که به زودی او را از پا درآورد. جسد این افغان [ترک] بزرگ مانند یک شخص عادی در ناحیه «دشت صفا» در دره غوربند به‌خواب ابدیی فرو رفته‌است.

نوت: داستان تراژیک شهر غلغله بامیان

داستان که ذکر شد. بدون دخل و تصرف از کتاب «قصه‌های تاریخی افغانستان» نقل شده است که در ذیل شناسنامه و مأخذ داستان آورده شده‌است. و این داستان به زبان فارسی است (و به انگلیسی ترجمه شده‌است.) جالب و گیرا است که به دل خواننده چنگ می‌زند. اما در بخش گره گشایی داستان، با آن‌چه در داستان شفایی هزاره شنیده بودم تفاوت چشم گیری دارد که لازم دانستم تذکر دهم. و آن قسمت عبارت است از تحویل دادن شهر غلغله توسط لیلی‌خاتون. در داستان ذیل عقده، انتقام‌جویی و حرص لیلی خاتون به قدرت و عدم رضایتش، به ازدواج پدرش با شاهدخت سلطان غزنه، باعث شده است تا تراژدی و ویرانی شهرغلغله پایتخت سلطان خوارزمشاه ( طبق این روایت خدابنده) رخ‌دهد؛ اما در داستان شفاهی که نگارنده به خاطر دارم، چنین روایت شده است: در جنگ بامیان، یکی از فرماندهان، شجاع ـ که نواسه‌ی جنگیزخان مغول بودـ، کشته می‌شود. جنگیزخان بر آشتفه شده خشمگین می‌شود، فرمان ویرانی شهر غلغله را صادر می ‌کند؛ ولی یورش لشکر چنگیزخان با مقاومت سربازان دلیر جلال‌الدین خوارزمشاه (خدابنده) مواجه می‌شود و جنگ چند روزی دوام پیدا می کند. لیلی‌خاتون از برج دیدبانی قصر خویش نبرد را تماشا می‌کرد. یکی از فرماندهان جنگیزخان برای تسخیر شهر و قصر او در میدان نبرد با مهارت و شجاعت شمشیر می‌زد و می جنگید. لیلی خاتون عاشق او می‌شود. در حالی که می‌داند، دیر یا زود لشکر جنگیز‌خان فاتح میدان خواهدشد. اما او طرح دیگری می‌ریزد تا سلطنت بامیان را حفظ کند. طرحی‌ که فرجام نیک نداشت. از طرفی عاشق فرمانده شجاع و دلیر چنگیزخان شده بود. نقشه و راه تسخیر شهر را توسط پرتاب کردن تیر کمان به طرف فرمانده جسور چنگیزخان می‌فرستد. بعد از فتح و ویرانی شهر لیلی‌خاتون با همان فرمانده ازدواج می‌کند. اما شبی از شبی ها خواب برچشمان لیلی خاتون نمی‌آید و بسترش او را عذاب می‌دهد. شمع را روشن می‌کند و در بسترش پرِکاهی را می‌یابد. آنگاه فرامانده چنگیز‌خان که این وضعیت را می بیند و می‌گوید: «شما در قصر پدرت چگونه استراحت می‌کردید؟»


لیلی‌خاتون می‌گوید: «پدرم بالش و بستری از پر قو ی از دریاچه‌ی بند امیر برایم تدارک دیده‌بود. مرا به ناز و نعمت پرورش داده‌بود که روزها آفتاب رخسارم را نمی دید و شب‌ها چشم مهتاب از چراغانی قصرم خیره می شد.»


فرمانده چنگیزخان سخن لیلی‌خاتون بشنید و به فکر فرو رفت و بعد گفت: «تو با چنین پدرِ مهربان خیانت کردی و نقشه قصر را برایم فرستادی؟»


لیلی خاتون گفت: «عشق آدمیزاد را کور، کر و لال می‌کند. من به توان بازوان و مهارت شمشیر زدنت عاشق شدم و لذا این کار را انجام دادم».


فرمانده چنگیزخان گفت: «آنچه تو انجام داده‌ای، عشق و محبت نبوده ، بلکه خواست شهوانی و نفسانی و حرص دست یازی به قدرت پدرت بوده‌است. بنابراین، وقتی که تو عشق پدری و مادری را درک نکردی و قصر و جایگاه پدر به خواست شهوانی و حرص و طمع نفسانی تحویل لشکرِ خانِ خانان چنگیز‌خان کردی، فردا به فرمانده خان خانان چنین خیانتی نیز خواهی کرد». از جایش بلند می‌شود و شمشیر مغولی را از غلاف بیرون می‌آورد و می‌گوید:«وفا و تعهد در قشون خان‌خانان چنگیزخان بر هرچه چیزی دیگری مقدم است. بسنده است تا توطئه در نطفه خنثی شده، پیش از آن که با خدعه ات ما را بدام اندازی، تو را به کام مرگ بفرستم». لیلی خاتون را به یک ضرب شمشیر از بین برده و به زندگی او برای همیشه خاتمه می‌دهد.» در حالی که در داستانی که ذکر شد، قضیه طوری دیگری روایت شده‌است. لیلی‌خاتون و دایه اش سنگسار می‌شوند. به هرصورت داستان بسیار زیبا و آموزنده و خواندنی و عبرت انگیز است. حسن‌‌رضای

مأخذ: محله‌ی ژوندن سال ۱۳۳۹، شماره‌های ۲۱، نویسنده‌: خانم هاکن.

به نقل از کتاب قصه‌ها و روایات تاریخی سرزمین افغانستان. گردآوری و تدوین: همایون هوتک. تصحیح: محمود ذهین اکسوس. رسام: محمد هادی رهنورد. ناشر: موسسه‌ی نشراتی رحمت. چاپ اول: ۱۳۸۹ ه.ش. مطابق ۲۰۱۰ میلادی. شبکه دیجیتالی تلگرام کتابخانه جامع بامیان امروز:

https://t.me/bamiyanlibrary