فاضل کیانی
گلچهره، از روزگار کودکی و خانه پدر تنها چیزی که یادش بود، آغوش گرم و پرمهر مادر بود، آغوش گرم و پرمهر مادر بود. او میگفت که چگونه مادر تا دلهای شب بر بالین وی مینشست و آرام آرام چنین زمزمه میکرد:
شب هجران سحر موشه نموشه
مهرت از دل بدر موشه نموشه
از همان خندههای قندیت
لب من پر شکر موشه نموشه
گلچهره به یاد داشت که مادرش افسانه دو بُت بزرگ بامیان را برایش چنین نقل میکرد: نام آن بت بزرگ «سلسال» و نام آن بت کوچک «شهمامه» بود. سلسال پسر جهان پهلوان بامیان بود و شهمامه دختر میر بند امیر. سلسال در نیرومندی و دلیری و آشنایی به آداب و فنون پهلوانی بیهمتا بود، و شهمامه نیز در زیبایی و دلیری بر سر زبانها.
روزی از روزها چشم سلسال بر شهمامه افتاد. نه به یکدل، بل به هزار دل عاشق و شیدای وی شد.
شهمامه را نیز بند امیر هرچه در توان داشت، تلاش کرد خواستگاریهای مکرر پسر جهانپهلوان بامیان را به تأخیر افگند تا اینکه سر انجام پذیرفت و شرایط خود را چنین شرح داد:
- یکم. باید میر بندامیر بر دریا بند نهد، تا دیگر آبخیزی کشت و کار مردم را آسیب نزند و آب دریا ذخیره شود تا مردم از خشکسالی در امان باشد.
- پلنگان وحشی که به مردم آزار میرسانند، نابود شوند.
- آن اژدهای دوسر که چهل دختر بیگناه را با نَفَس آتشینش هلاک نموده، شکار شود. پس از انجام این سه شرط، سلسال به شهمامه دست خواهدیافت.
سلسال سه سال با سیلهای خروشان جنگید و پلنگان را از پا در آورد و اژدهای دوسر را با شمشیری که از فولاد آب داده دره آهنگران، درست شدهبود، دونیم کرد و فرمان داد تا از پوست آن، راه قصر شهمامه را در روز عروسی فرش نمایند. منطقه بند امیر و بامیان از برکت تلاشهای خستگیناپذیر وی بهشت جهان شد.
مرد و زن در انتظار روزی بودند که جشن عروسی برپا شود و در آن روز کوه و دره و شهر و بازار را تزیین کنند و در شادمانی عروس و داماد شریک شوند. دامادی که در دلیری و نیکوکاری و عروسی که در زیبایی و خوشخویی محبوب همه بودند.
پیشوایان قوم در بامیان و بند امیر پیشنها کردند که مردم بند امیر به افتخار داماد و مردم بامیان به افتخار عروس دو یادگار بسازند. مردم همه پذیرفتند که دو رواق بزرگ در دل کوه بتراشند و در بامداد جشن عروسی، داماد در رواق ساخت همشهریان عروس بایستد و عروس در رواق ساخت همشهریان داماد، و زنان و مردان بند امیر و بامیان در برابر آنها صف کشیده و مبارکباد گویند.
روز نوروز در آغاز بهار برای این جشن فرخنده تعیین شد. نوروز فرارسید، بامداد پگاه، عروس و داماد با جامههای فاخر در رواقهای خود آرام گرفتند. نسیم صبحگاهی میوزید، شاخههای بادام و زردآلو شکوفه کرده بود. با خنده خورشید آواز مستانه کبکها از سر هرسنگ، گوش دل را نوازش میداد. جست و خیز ماهیان خالدار که خالهای آنها چون دانه های یاقوت در امواج نقرهفام رودخانه میدرخشید، از دور چشمربایی داشت.
آهوان مارخور، با شاخهای تابخورده بلند و غزالان مست با شاخهای کوچک و هلالی ازین تیغه به آن تیغه میجهیدند.
در سسینه کوهسار سه خطی همچون پارچه ابریشمی رسم شده بود. در قلههای کوه خطی سپید برف چون روشنایی صبح، در کمرهای کوه خطی از جنگل سبز چون زمرد، و در دامنههای کوه لالههای سرخ همچون شفق.
گویی جهان هستی همه جان گرفته، از دل هرسنگی و از زبان هر برگ گل و خاری زمزمه زندگی شنیدهمیشد. بر روی رواق سلسال، پردهای از ابریشم گلنار و بر روی رواق شهمامه پردهای از حریر سبز آویختهبودند. قرار بر آن بود که در آغاز طلوع خورشید، پردهها را کنار زنند، تا جهان پهلوان نیرومند بامیان و دوشیزه زیبای بندامیر ناگهان در نظرها نمایان شوند، تا آواز شادمانی مردم با خندههای کبک و سرود مستانه امواج دریا از آنها پذایرایی کنند و رشنایی و گرمی آفتاب صبحگاهی فریاد مبارکباد مردم را بدرقه نماید.
پردهها کنار رفت و هزاران دلی در حال انتظار و هزاران چشم مشتاق یکباره در سکوت و حیرت فرو رفتند، سکوت مرگبار و حیرت هراسانگیز ... آری هردو دل داده، سنگ شدهبودند. سنگِ سنگ، سنگهای خاموش، سرد، بیجان.
مردم از ترس و هراس در برابر آن دو بت سنگی، بی اختیار به سجده افتادند. از آن پس بامیان معبد عشق شد و مردم تصمیم گرفتند که پس ازین هرهفته یک شب به یاد آن دو دلداده ناکام با آواز بلند گریه کنند. گلچهره، از زبان مادرش میگفت:« این است رمز معبد عشق و شهر غلغله.
خلیلالله خلیلی، عیاری از خراسان، ص. ۳۱ تا ۳۴ ذیل عنوان دختر بامیان. (نشر زریاب، ۱۳۹۴ خورشیدی، کابل)
عکس فیچر: بی بی سی فارسی