حسن رضایی
تنِ خستهاش را از خیابان شمشیر، بهسوی کنار دریا میکشاند. با خود فکر میکرد. میخواست، چیزی بنویسد. نمیدانست خاطراتشرا بنویسد و یا قصهی زندگی و سفرنامه اش را. رفت و رفت، کنار دریا بالای هره دیوارک چسپیده به خیابان نشست. نینیچشمهایآبی رنگش را به سطح نیلگون دریا، امواج خروشان و کف آلود آن بخیهزد. امواجی که خود را به ساحل میکوبید و بر میگشت. زبالههایی را که آدمیان به دریا انداختهبودند، پس میداد. بسان تفالههای هضم ناشده، زبالهها را قی میکرد.
به دریا، قایق ماهیگیری و دزدان دریایی اندیشید. صدای پریان دریایی که با صدای آهنگین و زنگدار امواج در هم میآمیخت را میشنید. صدای موترهایی را که از خیابان میگذشتند و بوق میزدند. بوی ماهیهای مرده را.
به مردی نگاه تعجب آمیز کرد که در آن آفتاب نیمه روزی، بر پشت اسپ سفید سوار، از یالهای افشان اسب گرفته، به دریا گام میگذاشت؛ اما اسب سرخرنگی را نیز با خود یدک میکشید و کشان کشان، بهسوی موج میبرد. رفت و رفت، زنجیز اسب سرخرنگ را در میان آب و اموج که پیهم میآمد و برمیگشت، رها کرد. سوار خود از روی ماسههای نرم و سربیرنگ به ساحل باز بازگشت. جای سم اسبش روی ماسهها نقش میبست.
اسب، در میان آب، سینه در سینهی امواج داده، ایستاده بود. گاهی دستهای کشیده و زیبایش را از آب بالا آورده، روی آب میکوبید. شتکهای آب به رخسارش مینشست. کفهای امواج خیز برمیداشت. از ستون فقرات و شانههای اسب بالا میجست به یال اسب میآویخت.
آنروز، ساحل شلوغ نبود. آرام مینمود. آنطرفتر دو، سه بچهای هف و هشت ساله که شاد و شنگول مینمودند، در میان کجاوهی رنگارنگ، بر پشت شترِ زنگیای سوار بودند. شتر با هروله راه میرفت. شتر سواری تفریح معمول کودکان و نوجوانان در ساحل بود. مردِ سیاه چرده و لاغر که لُنگ ِسرخرنگ وآفتاب زدهای به کمربستهبود، مهار شتر را بهدست داشت. شتر روی ماسهها با هروله راه میرفت. گامهای شتر، با صدای زنگولهی قلادهی گردنش و هلهلهی بچهها همآهنگی میکرد. او نه تنها از این منظرهها لذت میبرد؛ بلکه شاهین خیالش به پرواز میآمد، کودک کودک میشد. با کودکان ده خودش بازی میکرد و شتر سواری.
سمت دست راست او، کنار خیابان، «لوطیای با عنترش» نمایش اجرا میکردند. این نمایش برایش جالب و جذاب بود. دو موتر «تیوتا»ی خاکستری رنگ، آنجا پارک شدهبودند. افغانها سوار آنها بودند. دستارهای سیاه بر سر پچیدهبودند به شادی و ولوطیش بوق بوق نگاهشان را دوخته بودند. گاهیکه تعجب میکردند، قاه قاه میخندیدند. موسیقی شاد با صدای لتا، از تیپ موترشان شنیدهمیشد. اما مرد آرام آرام با خود میگفت:
«افغانها چقدر شادند، مانند دستهی ارگستر کشتی تیتانیک».!
چیزی دیگری نگفت. زیرچشمی صحنهی نمایش را میپائید. بوزینهای که لباس چرکین مردانه به تن داشت. ریسمانی هم بهگردن. چشم و گوشش به فرمان صاحبش بود. باصدای دهول کوچک لوطیاش میرقصید. خمخمک با نوک سرانگشتهای پاهایش راه میرفت. زمانی در نقش رقاصهی یک معبد، متملق و عشوهگری خود را به پا و دامن این و آن تماشاگر میآویخت و خود را میمالید. آنان خود را از این بازی عقب میکشیدند. آریعقب که مبادا دامن شان آلودهشود. به راستی نمیخواستند دامن شان آلودهشود، یا تظاهر میکردند تا دامنشان را آلوده نشان ندهند. اما چشمهای ریز شادی در میان سراخهای جمجمهی خشک و پشمآلودش به تقلای لقمهی نانی، دانهی میوهای به هرسو میدوید.
گاهی در نقش یک نفرنظامی و گوریلا بازی میکرد، به فرمان و اشارهی چوبک صاحبش، کلاشنکف چوبیاش را بدست میگرفت. و به سوی دشمن نشانه میرفت. دشمن که نه، جهتیکه صاحبش ریسمانش راکشیده،اشاره میکرد و هدف قرار میداد. زانو میزد. پُرُت میکرد. میغلتید. سینهخیز میرفت. آخرین نقشیکه بازی میکرد، نقش مردگان بود که دراز میکشید. بیجان و بی روح، رو بهخاک میافتاد. دم فرومیبست. آنگاه صاحبش پارچهکهنهای را رویش میانداخت. خود قیافهی آفتاب سوخته و چشمان پر التماس قهوهای رنگش، غمگین و زار ، به گدایی میپرداخت. پول کفش بوزینهاش را میخواست. این بازی پیهم تکرار میشد.
اما مرد، ناخود آگاه خندید و خندید. خندهی تلخی کرد که خودش گویی خواب بود و از خواب با پژواک خندهاش بیدار شدهباشد.
باز به چرت رفت. بر قایق خیالش به دریای سیاه، تار و بیکران خاطرههایش شناور شد. خاطرههاییکه هرگز فراموش نمیکرد. و از تاریکخانهی ذهنش پاک نمیشد. مثل یک سایه مدام با خود داشت و او را تعقیب میکرد. دفترچهی خاطراتش را باز کرد که چیزی بنویسد؛ اما فکرش از زایش ماندهبود، سخت بود واژهای را تولید کند. آنچه که میخواست بنویسد، نمیتوانست. ولی فریادهای گنگ و مبهم درونش را میشنید. سرش گیج و منگ شدهبود. یادش آمد آب نخورده، سر درد شدهاست.
اینقدر میفهمید که یک حالت رخوت، نیمه خواب و نیمه بیداری به او دستدادهاست. در برزخ بین بیداری و غفلت به سر میبرد. خمیازه کشید. چشمهایش را با پشت دست مالید. قیافهی تکیده و لاغرش را با کف دستهای استخوانیاش لمس کرد. حس کرد سردِ سرد است؛ اما او استواری و ارادهی خویش را از دست ندادهبود. اراده کرد با خود بگوید:
«دو سال میشه که چیزی ننوشتهام، دو سال... دو سال تمام».
دست به جیب پیراهنش برد. قلم رواننویسش را بیرونکرد. سرپوشش را برداشت. دفتر یادداشت خود را باز کرد. روی زانویش قرارداد. عمیق به چرت رفت. پلکهایش را رویچشمای گرد شدهاش برهم گذاشت. شقیقهی چپش را روی دست تکیه داد. احساس کرد شقیقهاش برّوبر میپرد. نفهمید چرا زیاد هیجانیشدهاست.
لحظهها گذشت. نویسنده کاغذی را که روی آن یک کلمه با خظ نستعلیق خوانا نوشته بود «رنج» با خشم مچاله کرد. در حالیکه به زانوهای لرزشی احساس میکرد از جایش برخاست. روبه دریا رفت. کاغذ را در آب انداخت. دریا آن را باخود برد، فکر کرد دریا آن را بلعیده، برای همشه قورت دادهاست؛ اما کاغذ در میان کفهای موج به ساحل برگشت. مثل که دریا آن را قیکرده باشد.
سرجایش برگشتهبود. سرش روی زانوهایش رفته بود. فکر میکرد از میان دود و بارود، آتش و گلوله «ازکارتهسه» به طرف «مهتاب قلعله» و «دهقابل» و از آنجا به سمت «دشت برچی» میرود. خود را در میان امواج سرگردان مردم مییافت. مردمیکه راه شان را گم کردهباشند، یا کاروانیکه سرقافلهاش را از دست دادهباشد. همچون گرداب به دورهم میپیچیدند و میچرخیدند.
به اطرافش هراسان، هراسان نگاه کرد، موترهای سرف رفتهبودند و اما مردی شادی باز، بند و بساطش را میخواست جمع کند و برود. باز هم به دریا خیره، خیره نگاه کرد. مرغان ماهیخوار و چلچلهها نگاهش را میدزدیدند. به دور دستها میدید کشتیها در میان آب شناور اند. کاغذ مچالهشده و خیس خورده را گرفت. با احیاط باز کرده، خواند... دوباره راه افتاد.
از پهلوی دو مردی که هریک دو خروس جنگی زیر بغل داشتند، گذشت. از خیابان کنار ساحل رد شد. رو به روی ساختمانهای قشنگی رفت که به نظّاره دریا ایستادهبودند. از بس شمال دریا به صورت آنها تازیانه زده بود، لکههای کبود رنگی، برصورت آنها نقش بستهبود.
از آنجا در خیابان «بادبان» رفت. خیابانی که به طرف آن آپارتمانها و بنگلههای زیبا صف کشیده، ایستادهبودند، بنگلهها به سبک معماری ایتالیا ساخته شده بودند. بعد در خیابان «شجاعت» رفت. از آنجا به دست چپ پیچید. از تقاطع «خیابان مجاهد» عبور کرد. دست راست به «خیابان شمشیر» بازگشت و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت از چهار راه «خیابان شاهین» هم گذشت.
وقتی که در «خیابان شمشیر» راه میرفت، یادش آمد که سالها پیش در جنگی لشکریان مهاجم اعراب، پدر بزرگش زخمی میشود و زخم درست روی سینهاش می نشیند. آنجا که دل را در خود جای داده، پنهان کردهاست. پدر بزرگش از آن زخم شمشیر پس از مدتی میمیرد. یادش آمد که مادر بزرگش میگفت: از آن به بعد، خانوادهی ما آن زخم را نسل اندر نسل ارث برده، باخود دارد.
پایان
کراچی ۱۸ جنوری ۱۹۹۷