یادداشتی از رضا بهرامی که در روزنامهی «سازندگی» در تهران منتشر شده است:
منتشر شده در شماره ۳۱۲ روزنامه «سازندگی»، روز دوشنبه، ۶ اسفند ۱۳۹۷
آخرین رمان محمدی پر از صدای چیزهاست. انگار تمام داستان، دغدغههای شخصیتها، نگرانیها، انتظار مادر، انفعال پسر، عصیان خواهر و حتی مرگ
پدر تنها پسزمینهای است که در پیشزمینۀ آن چیزها به هم برخورد میکنند، مالانده میشوند، رویهم میریزند، در هم فرو میروند و از هم جدا میشوند.
رضا بهرامی، منتقد؛
آخرین رمان محمدی پر از صدای چیزهاست. انگار تمام داستان، دغدغههای شخصیتها، نگرانیها، انتظار مادر، انفعال پسر، عصیان خواهر و حتی مرگ پدر تنها پسزمینهای است که در پیشزمینۀ آن چیزها به هم برخورد میکنند، مالانده میشوند، رویهم میریزند، در هم فرو میروند و از هم جدا میشوند.
رضا بهرامی، منتقد؛ این ارتباط چیزهاست به هم که اهمیت دارد و مهمتر از آن، در سکوت پسزمینۀ انسانی و جاندار صدایی اگر هست از این پیشزمینۀ بیجان چیزهاست. صدای فرورفتن رگۀ شتابان شیری که از پستان لاغر تنها گاو خانه دوشیده میشود و «بَژ» میریزد توی سطل. کف پای پرچین و زبر پیرزنی که روی پرزهای زمخت گلیم «لخشانده» میشود.
صدای «شرّسی» که بوبو از تشناب میشنود و با خودش فکر میکند که این خیرندیده باز در تشناب شاش کرد. صدای «شرقّس» ریختن آب بر کف سمنتی تشناب که تأیید میکند فکر مادر را دربارۀ دخترش. یا صبح توی سکوت گرگومیش، بوبو که آرام میرود برای گرفتن وضوی نماز صبح «شَخشَخۀ» پیراهن دختر است که هم تمام توجه بوبو و هم تمام توجه داستان را به خودش معطوف میکند. انگار در سکوت و تاریکی صحنهای که میدانی پر از جنبوجوش و شلوغی است اما نه صدایی از آن میآید و نه چیزی دیده میشود، نوری موضعی و پرقدرت نقطۀ کوچکی را روشن کرده باشد که چینوچروک لباسی روی هم میلغزد و صدای این لغزش بهوسیلۀ پروژکتور صدایی چندین برابر قدرت میگیرد و تمام سالن را مرتعش میکند.
از آدمها کنشی، صدایی یا رفتار ویژهای نمیبینیم. آنها فقط در تأثیری که در اشیای اطرافشان میگذارند شناخته میشوند. انگار پدیدههای نادیدنی و مبهمی که در پژوهشهای فیزیکی فقط از نشانههایی که در پیرامونشان بهجا میگذارند فهمیده میشوند. آدمهای «پایان روز» مثل «مرد نامرئی» هستند که فقط وقتیکه کلاهی روی سرش بگذارد یا به چیزی بخورد و آن را بیاندازد فهمیده میشوند وگرنه قائمبهذات خویش آنها چیزی نیستند در این جهان. ربط زیادی به کسی پیدا نمیکنند. به جهان آنچنان مربوط نیستند. جهان هم انگار آنها را به چیزی نمیگیرد و خیلی به آنها مربوط نیست.
تمام حضور و نمود «آغاصاحب» که داستان پیشین محمدی «از یاد رفتن» دربارۀ اوست، در همان روزی میگذرد که باتریهای رادیواش تمام شده و او از اتفاقات دنیا بیخبر است. رادیویی که سالها از ترس طالبان آن را توی پشت و پسلههای خانهاش قایم کرده و هر بار در مراسمی پنهانی و آیینی درست در هشت بَجَه (ساعت بیست)، وقتیکه اخبار رادیو آمریکا شروع خواهد شد از روی طاقچه برش میدارد، گردوخاکش را میگیرد و پیچش را میچرخاند تا باز غژّی صدا کند و تق بیافتد توی موج و صدای مجری بیاید که شنوندگان عزیز، فلان. در «از یاد رفتن» آغاصاحب صبح از خواب بیدار میشود و تصمیم میگیرد تا بالاخره امروز هر طور که شده دو تا «بالتی» تهیه کند برای رادیواش که دو روز است صدایی از آن نبرآمده است.
در سفری که نه آنچنان دورودراز است و نه آنقدر مهیج و پراتفاق به شهر میرود و از یکی دو تا خطر که عبور میکند به بالتی میرسد و برمیگردد خانهاش. داستان تمام میشود. ادیسۀ «آغاصاحب» همینقدر ناچیز و حقیر است. زندگی او همینقدر حاشیهای و بیاهمیت است. حتی تلاش او برای پیدا کردن این دو تا باتری برای این نیست که چیزی به جهان اضافه کند، یا کنشی با آن داشته باشد، تنها برای این است که کمی از گرمای زندگی جهان را از طریق اینکه کجا چه خبر است و که چه گفته است وارد زندگی بیروح و بیاهمیت خودش بکند. برای این است که احساس کند او هم دارد زندگی میکند. او هم در این جهان است و از اخبار آن آگاه است. پس او هم زنده است. دو روز است که از مزار و کابل و ایران و آمریکا خبری نداشته است.
این دو روز بیخبری او از جهان، برای جهان اهمیتی ندارد. او اما در آینۀ این آگاهی از اخبار و تحولات زندۀ دنیا، خودش را میخواهد ببیند که زنده است و تحولاتی دارد. او نمیخواهد چیزی را از جهان بداند یا دانستهای از جهان را به یاد خودش بیاورد، او از دریچۀ این رادیو میخواهد خودش را به جهان یادآوری کند. خواستی بیفایده. اینهمه وقت انتظار خبری چیزی که بتوان با واکنش به آن زندهبودن خودت را به خودت و به جهان یادآوری کنی و آنوقت از کمبختی و بیچیزی اقبال، درست روزی که برجهای دوقلو توی قلب آمریکا بهوسیله همین طالبهای دم خانهات فروریختهاند بالتی رادیوات تمام شده باشد.
هر فصل داستان بلند «از یاد رفتن» همیشه با عنوان چیزی کم چند بجه (چند دقیقه مانده به ساعتی خاص) شروع میشود. انگار زمان که در اختیار این جهانیان نیست هم او را فراموش کرده. راوی دانای کل محدود، خدای داستان آغاصاحب هم حتی شخصیت اول داستانش آنقدر برایش اهمیت ندارد که او را یکبار هم که شده سر ساعت مشخصی روایت کند. انگار در صحنۀ نمایشی، وقتیکه سالن کیپ تا کیپ آدم است، پرده بالا رفته باشد و هنرپیشه طبق برنامه در حال بازی کردن نقش خودش باشد ولی مسئول صحنه هر بار از سر بیحوصلگی و فقط برای کمی سرگرمی نور را کمی زودتر یا کمی دیرتر به صحنه بگشاید.
محمدحسین محمدی سرگذشت این خانواده را در یک تریلوژی ادامه میدهد. در «سیاسر» قصۀ کند، بیجان، تاریک و کمرمق زندگی دختر خانواده روایت میشود که از ترس طالبان هرروز صبحِ ملااذان باید برود توی زیرزمین نمور، کنار گونیهای گندم و سوسکها و مارمولکها و بقیه حشراتی که توی آن تاریکی حتی نمیتوانی بفهمی چیستاند. تاریکی وهمناکی که هرگز سوی هیچ چشمی به آن عادت نخواهد کرد. آغاصاحب تفنگ و دیگر اشیای ارزشمندش را توی دیوار یکی از اتاقها پنهان کرده و روی آن را کاهگل گرفته اما خودش میگوید برای پنهان کردن این دختر همین زیرزمین کافی است.
عمق تاریک و گوردخمهای این زیرزمین چنان هولناک است که هیچ طالبی دل نخواهد کرد برای گشتن داخل شود. دختر ولی جایش آنجاست. اگر میخواهد دست طالبان نیافتد بهتر است همنشین همان مارمولک و سوسک و عقرب شود. طالبان عقیده دارند که دخترها باید شوی داشته باشد وگرنه آنها را با خود میبرند و شویشان میدهند و کسی را داماد میکنند. نامزد دختر اما رفته است ایران. آغاصاحب نمیداند چکار باید بکند با دختری که اسمی رویاش است ولی صاحب اسم پیدا نیست. تصمیم میگیرد تا دختر را هم پنهان کند. در «سیاسر» این دختر است که از یاد جهان رفته است.
او از یاد نامزدش رفته است و همین کمکم او را از یاد پدرش، مادرش و حتی طالبان هم میبرد. آنقدر توی آن زیرزمین مانده که رنگش سفید شده. خورشید را هم نمیتواند ببیند مگر روزی آغایش بیرون برود از خانه و او دزدکی بیاید توی حویلی و پوستی به آفتاب نشان بدهد. او بسیار به این فکر میکند که افتادن گیر طالبان و عروس شدن به هرکدامشان، یا همهشان حتی، بهتر از این زندگی است که دارد. که زندهبهگوری است این. «سیاسر» در افغانستان با نام «ناشاد» منتشر شده است. این نام مرا یاد چند نکتۀ بیربط و مربوط میاندازد. مربوطش اینکه علیرضا نادری نمایشنامهای دارد با عنوان «سعادت لرزان مردمان تیرهروز» که در آن داستان یک خانوادۀ ایرانی را که در یکی از حلبیآبادهای حاشیۀ تهران زندگی میکنند روایت میشود.
داستان در دهه هفتاد خورشیدی میگذرد. اعضای خانواده هرکدام نامهایی دارند که میتوانند نماد طیفی از افراد در جامعۀ آن زمان ایران- یا همین حالا حتی- باشند. مادر خانواده مثلا نامش ایران است و از هیچ محبت مادرانهای برای نجات فرزندانش دریغ نمیکند. در خانواده کودک خردسالی نیز است که هیچگاه سخن نمیگوید. هنوز شاید درست زبان باز نکرده است. صدایی اگر بدهد تنها ونگونگ اعصابخردکن گریهاش است. در یکی از توضیح صحنههای جالب، نادری در توصیف این کودک چیزی شبیه به این مینویسد: شادی هم بچۀ کوچک خانواده است که همیشه گریه میکند.
شادیِ همیشهگریان علیرضا نادری در یک خانوادۀ ایرانی مثال متناظر خوبی است برای سیاسرِ ناشاد محمدی در یک خانوادۀ افغانستانی. کلمۀ ناشاد یک نفرین است از جنس نفرینهایی که پدرمادرها در لحظات عصبانیت برای بچههایشان از خدا میخواهند. نفرینهایی مثل یتیم شوی که بخش سخت ماجرا باز برمیگردد به خود پدر و مادر. مرگ خودشان را انگار میخواهند در نفرین فرزند. یا خیر نبینی و امثال اینها. ناشاد اما نفرین عجیبی است. آرزوی غمگین بودن مدام برای کسی، آرزویی نیست که در لحظه به ذهنت رسیده باشد و آن را به زبان رانده باشی. آرزویی است فکر شده و حساب شده. ضربهای ناگهانی یا حتی مرگ کسی را خواستن نیست.
آرزوی زندگی اوست در محنت و اندوه ابدی. چیزی شبیه به تنبیه قهرمانان اسطورههای یونانی توسط خدایان. از جنس سرنوشتهایی که قهرمانها بهخاطر ذات خاصشان به آن مبتلا میشوند. کور شدن چشمان اودیپ مثلا که بهخاطر دیدن چیزی است که نمیبایست ببیند. آرزوی چنین سرنوشتی برای دختر نیز انگار از ذات متفاوت او سرچشمه گرفته است. جنسیت اوست که در فرهنگهای مردسالاری مثل جامعههای ایران و افغانستان او را شایستۀ چنین عقوبتی میکند.
رد این نوع طرز فکر را در نمایشنامۀ دیگر نادری یعنی «کوکوی کبوتران حرم» نیز میتوان دید که در آن به نقد جامعۀ مردسالار میپردازد. آنجا گروهی از زنان که دوست یا فامیل هستند با هم به زیارت امام رضا رفتهاند و ما در مدت اقامت آنها در یک مهمانسرا میهمان رازورزی و رازگویی آنها میشویم. اینجا هم مثل سیاسر یا همان ناشاد، حرفها و خواستهای زن نه در دخمههای تودرتو و تاریک در زیرزمین، اما در هزارتوی پیچیدهتر مناسبات و ملاحظات عرف و جامعه و دین گم میشود و به گوش کسی نمیرسد.
و حالا رمانِ تازه
«پایان روز» سومین کتاب از این مجموعه است که به نظر میرسد آخرین آنها نیز باشد. در این داستان سرگذشت پسر خانواده که به تهران گریخته است روایت میشود. این روایت به موازات روایتی است که نویسنده از زندگی خانواده در افغانستان میدهد. آغاصاحب در بستر مرگ افتاده است. طالبان رفتهاند و کمی آزادی ایجاد شده است اما هنوز اوضاع معیشت مردم اسفبار است. خواهر، همان سیاسر داستان پیشین، بعد از رفتن به ایران و تحصیل در آنجا حالا برگشته است و در مزار در دبستانی تدریس میکند. بوبو یا مادر خانواده که شخصیت اصلی تکههای افغانستان است نیز صبح بیدار میشود و روزش را با انجام دادن کارهای خانه و رسیدگی به آغاصاحب رو به موت و انتظار کشیدن و پاییدن جاده به امید برگشت اَیا میگذراند.
روزی که داستان در آن سپری میشود اما روز آدمها نیست انگار. روز صداهاست و اشیایی که آن صداها را تولید میکنند. روز آتش سگرت «اَیا» توی جوی کثیف فاضلاب کوچۀ همیشهسایۀ خانۀ مجردیاش در تهران که «جزّ»ی صدا میکند و خاموش میشود. تا میانههای داستان صداهای نادری هم اگر از آدمها است چیزی در حد «تُختُخ» سرفهکردنی است که از آغاصاحب ساطع میشود که نه دلش میخواهد و نه میخواهد که چیزی به آن اضافه کند.
این اما صدای آدمهاست که به جای آنها از اشیا میشنویم. صدای سایش آدمهاست به هم یا به جهان. این صدای خواهش و احساس بوبو است شاید که از بیتوجهی جهان به فغان آمده و در نالۀ مادهگاوی میشنویمش که «بُغهطلب» شده است. حکماً صدای حیوانی، گربهای، پاپیگکی، ماکیانی چیزی است. صدایی که سمفونی مداوم سرتاسر داستان شده است. بیشلوغی اعصابخردکن، هرکدام سر نوبت ساز خودشان را میزنند. داستان خالی از صدای انسانهاست. گاهی نادردیالوگهایی است که میان «شاجان» دختر خانواده و مادرش بوبو ردوبدل میشود یا بین بوبو و افتادۀ آغاصاحب پدر خانواده که تنها یک یا دو بار قبل از مردنش به حرف میآید و غیر از خبری که از اَیا و کفن میگیرد، یکبار میگوید:«نی» و بار دیگر هم عبارتی منفی و تلخ در مورد بشقاب غذا یا چیز دیگری است که امر میکند از جلویش بردارند. غیرازاین، دیالوگها بیشتر در تهران است.
یکیدو دیالوگ دیگر هم اگر هست پشت تلفن است بیشتر بین اَیا و آقا هادی سرکارگر کفاشی که از ترس مأمور بیمه کارگرهای افغانش را آن روز- همین روزی که داستان خودش را توی آن گم میکند- فرستاده بروند بیرون و ولول بچرخند تا مأمور برود. توی همین ول چرخیدن است که اَیا بالاخره بعد از مدتها که از آمدنش به تهران میگذرد فرصت میکند تا مسیری غیر از راه معمول خانه تا کارگاه را تجربه کند.
جزئیاتِ شخصیتپردازی
داستانهای محمدی را که خوانده باشی، دیگر هربار که یکی از شخصیتهایش چشم باز کند و از خوابی بیدار شود، فرق نمیکند مرد یا زن، جوان یا پیر، در افغانستان یا ایران، این جمله از اولین داستان مجموعه «انجیرهای سرخ مزار» توی گوشت زنگ میزند که: «راحت خوابیده بودیم. باز بیدارمان کردند برای دردسر.» و این را پدر خانوادهای چهارنفره میگوید که خودش و دو پسر دیگرش در یک خونخواهی قبیلهای، بیگناه کشته شدهاند و حالا که اقوامشان جنازههای آنها را پیدا کردهاند، روحش ناراحت است که باز باید برود بین زندگان تا کی گورشان کنند و باز آسوده توانند بود.
حالا اَیا چشمهایش را باز کرده و نمیداند که در مزار است یا تهران. «یحیی» این نام همیشه زندۀ تاریخ، نه که از خواب شبانه، گویی از خواب مرگ خیسته باشد. «یحیی» امیدوار است که اینچنین باشد. امید همۀ افغانستانیهایی که از خانواده و مملکت خود، که این سالها فقط تویش مرگ دیدهاند و سختی. تهران قرار است بهشت وعده دادهشده به آنها باشد بعد از زندگی عسرتبار در افغانستان. یحیی قهرمان آنهاست. یحیی باید یکبار هم که شده پیدایش شود. از بس که در طول این روز بوبو هر جا که میخواهد برود راهش را به بهانهای از «زینهها» کج میکند به «بَرنده» تا ازآنجا سمت جاده ببیند و نگاهانش را به دوردست ببرد که آیا کدام کسی میآید یا نی. یحیی است که «شاجان» خواهر، «بوبو» مادر و حتی «آغاصاحب» پدرش در انتظارند قبل از مرگ آغاصاحب برگردد و کفن خلعتی را برایشان ببرد. آنها مترصد مردناند فقط کفن ندارند. و این استعارۀ بعیدی نیست از تمام افغانستان این سالها، حداقل در داستانهای محمدی.
یحیی است که باید برگردد از سرزمین مردگان به «مزار». یحیی که همیشه زنده است. که امید است همیشه زنده بماند. یحیی که در اولین برخورد ما با او حتی خودش هم نمیداند که در گور خوابیده یا نه. میگوید نمیداند در تهران است یا مزار. و مزار اینجا فقط مجازی از افغانستان نیست. واژۀ مزار برای منی که در تهران و به زبان فارسی ایران فکر میکنم قبل از هر چیز یادآور گورستان است. و همین کلمه در تشابهی شاید اتفاقی ناگزیر وطن اول و آخر یحیی است.
ادیسیوس در یکی از گلوگاههای سفرش مسیر را گم میکند. هیچ نمیداند راه خانه کدام است و بیراه کدام. برای یافتن راه کسی به او پیشنهاد میکند که سؤالش را از خدای سرزمین زیرین، شاه مردگان بپرسد. او نشانی میگیرد و از دخمهای که پله میخورد به زیرزمین پایین میرود و ناپدید میشود. در داستان «پایان روز» محمدی، اَیا نیز در میانههای روز آنجا که هنوز برای رفتن یا نرفتن به شاه عبدالعظیم دودل است، تصمیم میگیرد برود در رستورانی که چند پله میخورد به پایین بنشیند و غذا بخورد. مسیر را انگار آنجا پیدا میکند. نهتنها مسیر شاهعبدالعظیم را، که راه نطلبیدهاش را به سوی مزار: سریعترین راهی که بشود کفن را به آغای مرده رساند یعنی دیپورت شدن.
او اینجا توی تهران فقط تا وقتیکه حرف نزده باشد میتواند شهروند سرزمین امیدِ -هرچند واهی- زندگان باشد. اَیا توی همین سفر است که بعد از کلی جرومنجر با خودش -که یکبار که هزار بار نمیشود- برای اولین بار خودش را به یک غذای چربتر توی رستوران دعوت میکند. مثل آن قهرمان اساطیری که برای رفتن به سرزمین مردگان و برگرداندن مردهای از آنجا با خود، از راهپلهای تاریک به سمت زیرزمین میرود تا با خوردن آبی که از آنجا میگذرد آیین تشرف به سرزمین جدید (یا سرزمین موعود) را به جا بیاورد.
او برای شهروند این جهان شدن باید که سربلند بیرون بیاید از این هزارتوی آزمونهای دشوار. باید یکبهیک خانها را بگذراند در این سفر: دیو مأمور بیمه، اژدهای افغانیبگیرها، خان صحبت به زبان جدید (یا تابآوری صحبت نکردن به آن زبان، مثل اورفئوس که باید تاب میآورد نگاه نکند به پشت سرش وقتیکه رفته بود شوهر مردهاش را از سرزمین مردگان برهاند)، پیچیدن بیشرم دو جوان عاشق در مترو: خان شوریدن هوس در جان اَیا، «میله»ای که شب خواهند داشت، خرید کفنی خلعتی و درنهایت بهسلامت باز آمدن از لانه زنبورها، جایی که بیشترین گیر و گرفت افغانیها در آن است.
منبع روزنامه سازندگی: http://sazandeginews.com/News/3037?fbclid=IwAR3jYA7sfs4-fgLdp--6o0z1pVrp8CkcmBvrM2sZWNKM1iUVh3W7cDrm3ns