حسن رضایی ۹، مارچ، ۲۰۱۹
در حکایت آمده است که در عهد سلطان محمود غزنوی، مردی هنر مندی در شهر غزنی می زیست و شغلش قالین بافی بود. او قالین مَور و ابریشمین میبافت و روزگار به نیکو یی میگذراند. اما در کوچه ای می زیست، که در مسیر رفت و آمد سلطان محمود واقع شدهبود. سلطان محمود هر از چندگاهی که به شکار می رفت با وزیران، درباریان و سربازان خود از آن کوچه رد می شدند. وقتی که از کنار کلبهای مرد قالین باف می گذشتند، مدام صدای تپ تپ شانه زدن های قالین باف را می شنیدند و همچنان می شنیدند که قالین باخود میگوید: «زبان سرخ سر سبز را دهد در باد». این سخن ورد زبان او شده بود.
روزی از روزها ، شاه از شکار بر گشته، از کوچه قالین باف رد می شد. زمزمه قالین باف را شنید. زمزمه ای که از روزنه به بیرون می رفت. «زبان سرخ سر سبز را دهد درباد». شاه عمیق به فکر رفت و سخن قالین باف، برایش خیلی با اهمیت و پند آمیز بود. زیرا سلطان محمود، اهل ادب، دانش و سخن را دوست داشت. با حسنک وزیرِ زیرک و دانای خود پیشنهاد کرد: «می خواهم این قالین باف را از نزدیک ببینم و فلسفه این سخن از او باز شنوم و پاداشی نیک به او عطا کنم. اما طوری وارد خانه قالین باف شویم که او نفهمد من سلطان محمود هستم و شما وزیر دانا و زیرک من!»
قرار براین شد که به عنوان مسافر، حلقه درِ خانهٔ قالین باف را بکوبند و از او در خواست کمک و غذا کنند. حسنک وزیر حلقه در به صدا در آورد و صاحب خانه پشت در آمد و در را به روی مسافران باز کرد. بر اساس فرهنگِ مهمان نوازی غرنویان، تقاضای مسافران را پذیرفت. سلطان محمود و حسنک وزیر درون خانه رفتند و به اهل خانه سلام دادند و در مهمان جای نشستند. خانم قالین باف رفت و هر آنچه که در دسترخان و آشپزخانه آماده داشت، از مهمانان دریغ نکرده، بر سفره آماده نمود. اما مرد قالین با ف، قالین می بافت و تارها به هم گره می زد و با خود زمزمه می کرد. «زبان سرخ سر سبز را دهد در باد». او قالینی ابریشمنی را می بافت که با نقش چهار فصلِ خراسانی، زینت می یافت. حال نه تنها سخن از فلسفه ی «زبان سرخ سر سبز دهد در باد» در ذهن شاه و زیر بود، که ظرافت هنری قالین و درخشیدن رنگ های آن، چشم و دل شاه و زیر را برده، به خود معطوف کرده بود.
غذا و چای خورده شد، شاه به تعریف قالین پر داخت. و گفت:«همچنان که از زبانت سخن نغز و پر معنا بیرون تراوش می کند و از انگشت های هنر مندت، نیز زر می بارد. حال بگو تا بدانم، چرا مدام این سخن به زبان می آورید؟» « که زبان سرخ سر سبز را می دهد در باد» قالین باف با زیرکی جواب داد: «مادرم مرا این پند در ایام کودکی آموخته بود. حالی چند مدتی است که مادرم از جهان رخت بر بسته، رفته است، اما این پند او را مدام با خود زمزمه می کنم تا پند مادر را از یاد نبرده باشم».
شاه باز هم به تعریف قالین و نقشِ نگارین آن پرداخت و در ضمن سؤال کرد: «پرسیدن را عیب نیست؛ و لی پاسخ دادن را نیز جنگ». می توانم سؤال کنم که چند مدتی است که این قالین را در کارگه دارید و چه زمان بافتن آن تمام خواهد شد؟
قالین باف گفت: « دوازده ماه و اندی می شود؛ اما احتمال دارد دو برابر زمان دیگر، وقت لازم داشته باشد تا از بافتن آن فارغ شوم».
سلطان محمود فکر می کرد، شاید او را قالین باف نشناخته است، پیشنهاد داد و گفت: «اگر کسی همین قالین را خریدار باشد و تو را اکنون، هزار دینار زر دهد در عوض قول خواهی داد که قالین را به کسی نفروشی و برای او نگهداری؟»
قالین بافت در پاسخ سلطان محمود گفت: «هنر فروشی نیست و ارزش زر به هنر نیرزد و سودا به نسیه پشیمانی آرد».
سلطان محمود گفت:«پس چرا بر چشم هایت آزار می رسانی و خواب را حرام می کنی. هنر برای هنر آفریدن تنها نیست».
قالین بافت گفت: «می دانم، اما این قالین فروشی نیست و برای تحفه و هدایا می بافم و شانه می زنم. هیچ قیمتی بالاتر از تحفه ای نیست که انسان برای بهترین دوستش اهدا می کند».
شاه گفت: «آن دوست را می توان معرفی کرد و در چه زمان تحفته را به او اهدا خواهی کرد».
قالین بافت گفت: «این راز را تا هنوز به کسی نگفته ام».
شاه گفت:«اگر ما از شما خواهش کنیم خواهی گفت؟»
قالین باف گفت: «من در این شهر در گوشه ای زندگی می کنم و قالین می بافتم و آن را می فروشم و روزگار به امن و امان سپری می کنم. اگر، شهریار شهر، مدبر و عادل نباشد، امنیت، ثبات و راحتی در آن شهر نیست. شاه کشور ما که سلطان محمود، فاتح هند است و شاه تمام ملک خراسان زمین. ما همه بسیار از او راضی هستم. از طرفی او چون هنر ، ادبیات و علم را دوست دارد و رعیت پرور است او را مرد نیز دوست دارند. حال در این جا اقامت گزیده و خانه ای به راه شاه خریده ام. اما هر وقتی که این قالین نگارین و ابرشمین بافته شود و روزی برای شاه اهدا کنم و با شاه شرط کنم تا زمانی که از دنیا رخت بر نبسته است. این تحفه را نگهدارد و از آن استفاده نکند؛ اما وقتی که از دنیا رفت وارثان شاه جنازه او را به آن پیچانده و او را با این قالین زیبا و ابرشمین دفن کنند. بنابراین نمی خواهم آن را بفروشم».
سلطان محمود از این سخن بر آشفت و نتوانست خشم خویش فرو خور د و دستور بازداشت او را داد. سر بازان شاه وارد خانه قالین باف شدند تا قالین باف را دستبند و زولانه زده ، به زندان برند. دست های قالین باف بر پشت بستند.
در این زمان حسنک وزیر رو کرد به شاه و گفت:«قبلهٔ عالم را نشاید که در حال خشم و غضب تصمیم گیرد و کسی را بدون پرسش و محاکمه مجازات کند».
سلطان رو کرد به وزیر و گفت: « منظورت از این سخن چیست»؟
حسنک وزیر گفت:«باید از قالین باف پرسید آیا سلطان محمود را می شناختید و این پاسخ بدادید و یا این که نمی شناختد؟»».
شاه سر به جیب تفکر فروبرد و بعد گفت: «قالین باف را به نزدش بیاورند».
قالین باف را آوردند و شاه گفت:«آیا مرا شناخته این سخن به زبان آوردید و یا نشناخته زبان سرخ از غلاف در آوردید».
قالین باف در حالی که خیره خیره به چشمان سلطان محمود نگاه می کرد و گفت:«شاه را اگر نمی شناختم، ما را رسم بر این است که بیگانه به خانه راه نمی دهیم و راه نمیدادیم؛ اما این سخن را به شاه گفتم او را شناخته بودم. شناخته گفتم تا فلسفهٔ این سخن نیز گفته باشم و در عمل نتیجه نیش زبان و تأثیر آن را بر مخاطب اثبات کرده باشم که «زبان سرخ سر سبز را می دهد در باد». شاه را این پاسخ خوش آمد و انبانی از زر که با خود داشت به قالین باف تحفه داد و دستور داد بند از دست هنر مندانه او با ز کنند.
نوت: راوی داستان مرحوم مادرم است. روحش شاد و یادش گرامی. و کاریکاتور از صفحه حمزه واعظی کاپی شده است.