محمد ابراهیم بامیانی

آسیابان کهن‌سال به‌نام اقبال در یک شب زمستانی در داخل آسیاخانه مراقب گردش‌ آسیای‌آبی بود. هنگامی‌که چشمانش خواب‌آلود می‌گردید، پارو‌گگ چوبی‌اش را بدست می‌گرفت و آرد‌های کود شده را از لپه‌های سنگ آسیا به‌‌دور می‌انداخت.

اقبال از زبان چند نفر از اهل‌ قریه خود شنیده‌بود گرگ [کشمیری] هندوستانی دیده‌، شده‌است. آن‌شب اقبال را واهمه گرفته‌بود. فکر می‌کرد از‌این‌که تک و تنها در آسیا است، مباد گرگ [کشمیری]هندوستانی او را بدرد او با ترس از دریدن گرگ خود را در بین دول آسیا در زیر دانه‌های گندم پنهان کرد و از سوراخ‌های دول آسیا طرف دروازه که در عقب آن کیپ‌چوب نیز مانده شده بود، نظارت می‌کرد. پاسی از شب نگذشته‌بود که ناگهان شپ‌شپ پای جانوری در اطراف آسیا شنیده‌شد. بعد از لحظاتی چند آهسته‌آهسته دروازه آسیا باز و گرگی به‌داخل آسیا ظاهر گردید و این‌طرف و آن‌طرف آغاز به جست و خیز کرد.

دیگدان مملو از آتش در داخل آسیا سرخ و درخشنده بود با وصف تکوتیکی تک تکه‌ها و چرخش سنگ‌های آسیا سکوت مطلق در داخل حکم‌ُفرما بود. گرک دو دست را به عقب خود برد و پوست خود را مانند این‌که پیراهنی از تن کشیده شود از جانش به‌دور انداخت. حال دیگر او گرک نیست یک‌دختر زیبای سیاه چهره‌هندی است که خال سرخ در پیشانی دارد به بینی اش گل‌بینی نصب و موهای دراز او به پائین پاهایش کشال شده‌است. اقبال که از سوراخ‌های دول آسیا ناظر اوضاع بود، فهمید که این گرگ نیست؛ بلکه از جمله دختران جادو‌گر هندوستانی است که طلسم‌شان در پوست‌ گرگ است و به‌خاطر جمع کردن چربوی‌آدم هرکس را که گیر کن، می‌کشد و روغن‌ او را به هندوستان می‌برد. دختر زیبا دست زد و کاسه را برداشت و مقداری آرد را گرفته خمیر کرد و تاوه را بالای دیگدان گذاشت تا برای خود نان فتیر پخته کند زمانی‌که دختر هند توجه‌اش به پختن نان و گرم کرد جانش بود اقبال خدا را یاد کرد و آهسته‌آهسته خود را از پایان به‌طرف بالای دول‌ آسیا حرکت می‌داد تا این‌که آماده یک خیز بلند شد با چابکی ماهرانه که داشت جست زد و موی دراز دختر را بدست گرفت دختر هندوستانی نیز که دندان‌هایش را باهم فشار می‌داد با اقبال چابک در نبرد شد هردو مدتی باهم دست ویخن بودند.

اقبال که در دل هوشیار بود باپایش پوست گرگ را در داخل دیگدان آتش می‌کرد و زمانی هم دختر آن ‌را از آتش پس می‌کشید و می‌خواست که به تن کند در این گیرودار بالاخره اقبال به اقبال رسید تا این‌که پوست گرگ بکلی سوخته و جرمله شد. چون دختر چشمش به پوست سوخته افتید. آهی‌کشید و بر زمین نشست. اقبال دیگر دل یافته‌بود از او پرسید که چی‌ کسی است؟ و از کجا آمده‌است؟ و چرا اینجا آمده است؟ دختر به شیرین زبانی و صحبت دوستان گفته‌هایش را چنین آغاز کرد:

«من دختر هندوستانی هستم مدتی می‌شود که از هندوستان داخل ملک شما شده‌ام. مقصد از آمدن من جمع کردن روغن آدم است؛ زیرا پادشاه ما بالای هر یک از اعضای خانواده‌ها مقدار معیّن روغن آدم حواله می‌کند. من‌که از نسل جادو گران هندی‌ هستم فرصت را غنیمت شمردم که پوست گرگ جادوی را به تن کنم و اشخاص را مانند گرگ بدرم و چربوی شان را به روغن تبدیل و سپس با خود به هندوستان ببرم من تنها نیستم عده زیادی از ساحران مانند من در بیشه‌های نزدیک قریه لانه کرده‌اند که بعد از شکار و دریدن عده‌ای از آدم‌ها به مقدار کافی روغن آن‌ها را جمع و عازم هندوستان شوند. تمام اسرار جادوی من در همین پوست گرگ بود. اینک تو آن ‌را سوختاندی دیگر، من یک دختر مانند دیگر دختران هستم. هیچ گونه زور و قوت بالا تر از یک دختر عادی ندارم من از تو خواهش می‌کنم که مرا نکشی. من مال تو هستم و ترا به شوهری خود قبول می‌کنم تا زمانی‌که زنده‌ام با تو درین قریه زندگی می‌کنم و ترا در آسیا‌بانیت یاری می‌رسانم تو چون مردی نیرومند و هوشیار هستی، لیاقت همسری مرا کمایی کرده‌ای».

بعد از این‌که دختر گفتار خود را ختم کرد، اقبال گفت من گفته هایت را به‌جان قبول‌ دارم و ترا به نکاح مسلمانی بحیث همسر خود قبول می‌کنم. اما تو باید یک کار را به قریه ما بکنی و آن کمک تو آن‌است ک هر وقت گرگ‌های دیگر هندوستانی به نزدیک خانه‌های ما بیایند ما را خبر کنی؛ زیرا تنها تو می‌دانی که گرگ‌های هندوستانی از گرگ‌های دیگر چه فرق دارند. گرگ‌های عادی را سگ‌ها می‌ترسانند و از قریه به‌ دور می‌برند؛ اما دیده شده که گر‌گ‌های هندوستانی سگ‌ها را پاره می‌کنند و بعضی از سگ‌ها بدون سر در مقابل گرگ هندوستانی جان می‌دهند دختر هندی رشته سخن را از زبان اقبال گرفت و گفت:‌«تو خوب فهمیده‌ای و درست می‌گویی که گرگ‌های هندوستانی در حقیقت گرگ نیستند؛ بلکه مانند آدم‌ها کارد بدست دارند و سگ‌ها را مانند گوسفند گردن می‌زنند و آدم‌ها را با کارد می‌درند.

من دیگر، هندوستانی نیستم. از اهل قریه شما هستم. واضح است که من گرگ‌های هندوستانی را ار الوجی (کوله – قوله) شان می‌شناسم. آن‌ها مانند دختران و پسران هندی به‌زبان مخصوص یگدیگر را صدا می‌کنند و یکی به دیگری مخابره‌ می‌نمایند و احوال می‌دهند».

اقبال با دختر هندی در گفت و شنیدبود. ناگهان صدای چرچر مرغکان سحر خیز او را به یاد صبح صادق انداخت. هوا روشن شده بود. کم‌کم مردان قریه به رفت و آمد شروع کرده‌بودند. اقبال در دیگدان داخل آسیا چلمه‌ها را قله کرد و آتش افروخت او که شبی پر ماجرایی را روز ساخته بود، دیگر به دختر هندی به چشم دوستان می‌دید.

او دستارش را لب به لب کرد و از آن چادر ساخت تا زن خداداد خود را به‌خانه ببرد اقبال دختر را به‌ قریه برد. موسفیدان قریه را در خانه‌اش جمع کرد. آن‌چه دیشب به او گذشته‌بود سر تا پا حکایت کرد. آن خبر در قریه شایع گردید زنان و کودکان و پیر و جوان به تماشای دختر هندوستانی که یک‌شب قبل گرگ آدم‌‌خوار بود، گرد آمدند. موسفیدان با اتفاق آراء فیصله‌ کردند که نکاح دختر را به اقبال کنهسال بسته کنند. خدا با آن‌ها رحم کرده نمی‌توانند. این دختر به زبان گرگ‌های هندی بلد است. ممکن است به آن‌ها بگوید که از قریه ما دور شوند و ما از آن‌ها در امان باشیم. ملا را آوردند و نکاح دختر هندی را که نامش «اله‌میلو» بود به اقبال بستند. اقبال یکسال باعیش و نوش بادختر هندی در قریه خود به نام (گردبید) زندگی کرد تا از او پسری پیداشد. گاه گاهی مسخره‌های قریه به اقبال می‌گفتند. چطور شد که از گرگ ماده فرزند نرینه‌آدم تولد شد.

در یکی از روز‌های پائیز از تبه‌بالای قریه صدا‌های پی در پی گرگان شنیده‌شد. اله‌میلو از شنیدن صداها خیلی ناراحت می‌شد. اقبال که در آسیا کار می‌کرد نیز این‌ صدا‌ها را شنید و به‌فکر آن افتید که مگر باز گرگ‌های [کشمیری] هندوستانی پیدا شده‌اند اقبال دروازه آسیاب را بست آب‌را (پرچو) (۴) کرد. و فورا خود را به‌خانه رسانید و دید که زن‌ هندی‌اش ناراحت است. اقبال بخنده گفت: «مگر باز گرگان [کشمیری] هندی آمده‌اند». اله میلو جواب داد: «بلی، در بین صداها صدای برادرم نیز‌ هست. او فهمیده‌است که من در خانه شما هستم. او از من دعوت می‌کند یکبار او را ببینم. تا این‌که پیغام مادرم را به‌من بگوید».

اقبال قلبش به طپش آمد، بسیار هراسان شد و با خود گفت: «اگر این خانم دوست داشتنی او تنها برورد دیگر پس نخواهد‌آمد و یا گرگان [کشمیری]هندی او را نخواهند گذاشت که دوباره به‌خانه بیاید. اگر من‌ همرایش بروم گرگ‌های هندی مرا خواهند‌درید».

موسفیدان قریه جمع شدند تا در رفتن دختر هندی به نزد گرگان تدبیر بسنجند یکی از موسفیدان گفت:

«اقبال نباید بگذارد که زن او به نزد گرگان برود.» کسی دیگر گفت اگر چنین شود گرگان در قریه هجوم آورده همه را خواهند‌درید. گفت‌وگو گرم و واهمه انگیز بود مرد با تجربه‌ای از اهل قریه به پا ایستاد و صدا کرد: «ای مردم من‌ راه خوبی برای حل این مشکل پیدا کرده‌ام بیایید یک ریسمان دراز پیدا کنیم و با او دست چپ این پسرک زن هندی را بدست راست مادرش و دست راست پسرک را به یکسر این ریسمان بسته نموده و انجام دیگر ریسمان را در ستون خانه اقبال ببندیم و بعد از آن این دختر هندی را می‌گذاریم که نزد گرگان [کشمیری]هندی به دیدن برادر خود برود اگر گرگان هندی او را مجبور برفتن نمایند به دیدن برادر خود برود اگر گرگان هندی او را مجبور به‌رفتن نمایند و از دستش کش کنند زن رحمش بر کودک می‌آید و به طرف خانه خواهد‌آمد. این یک‌چال ماهرانه ایست که باعث ترحم مادر بر طفل يکساله‌اش گردیده و امکان پس آمدن او را بیشتر می‌سازد.

این کار را اقبال کرد. یک نوک ریسمان را به ستون خانه‌اش و نوک دیگر ریسمان را بدست راست پسرش و دست چپ پسرش را بدست مادرش بسته و رها کرد.

دختر هندی نیز تعهد کرد که هرگز با گرگان [کشمیری] هندی که برادرش نیز در بین آن‌هاست نخواهد‌پیوست و به‌خانه‌اش بازگشت خواهد‌کرد. بعد از اجازه گرفتن طرف تپه بالای قریه در حرکت شد. رفت و رفت تا این‌که نزدیک گله گرگان رسید. با نزدیک شدن اله‌میلو به گرگان چنان صدا‌ها از گرگان بلند شد که اهل قریه از آن صدا‌ها به‌ وحشت افتیدند. دختر هند چند لحظه با گرگان ایستاد. اهل قریه از دور می‌دیدند که دختر هندی با دستان خود گاهی طرف قریه و زمانی هم به طفل یک‌ساله‌اش که با طناب بسته بود اشاره می‌کند و از برادرش و سایر هندی‌ها که هندی‌ها که پوست گرگ را به تن داشتند می‌خواست که او را رها کنند، زیرا شوهرش در قریه و دست طفلش به‌ریسمان بسته‌است بالاخره بعد از چند دقیقه اشارات و صداها طناب بسرعت به‌طرف تپه بالا کشیده شد و صدای جیغ و ناله به گوش رسید، طناب رها گردید. شکاریان قریه دست به ماشه تفنگ بردند تا به‌سوی گرگ‌ها فیر کنند. اقبال خود را در مقابل میله‌های تفنگ گرفت. آخر از برای خدا فیر نکنید خانم من کشته می‌شود. موسفیدان قریه آهسته طناب را به‌سوی خانه کشیدند ناگهان دیدند که به نوک همان دست راست طفل یک‌ساله آویزان است. گرگان آدم‌خوار یکدست طفل را بریده در نوک طناب به مساوات به پدر و دست دیگر و تنه طفل را حصه مادر فکر کرده با خود بردند. از دیدن دست قطع شده طفلک اهل قریه به‌خروش آمدند. آه و ناله سر دادند که از برای خدا این چه حال است. این طفل چه گناه داشت که مادر بی‌رحم آن به گرگان اجازه داد که دست او را قطع نمایند آخر چرا دست او را قطع کردند. چرا او را زنده با خود نبردند. شکاریان ماهر قریه دست به ماشه‌های تفنگ بردند و گرگان را تعقیب کردند. گرگان هندی نیز که از بالای تپه ناظر اوضاع بودند به‌سرعت از قریه دور می‌شدند.

اقبال هم در بین شکاریا بود و تازیان چالاک گرگ‌ها را تعقیب می‌کردند در این هیاهوی اقبال دید که زنش بالای گرگی سوار است و به سرعت در پهنه‌ بیابان در حرکت است. اقبال فریاد کرد. فیر فیر همان گرگ زیر پای خانمم را بزنید. نگذارید که گرگان هندی خانم مرا بزور ببرند.

شکاریان هدف گرفتند با تفنگ‌ها پلیته‌ای و چمقماقی‌ شان به‌سوی گرگان فیر کردند. ناگهان شکاریان دیدن که همان تیرهای فیر شده‌شان از بالای سرشان به طرف خود شان فیر می‌شود در حالی‌که گرگان دور‌ تر‌ و دور‌تر شده‌می‌رفتند و با شمشیر‌های درخشنده ایشان را تهدید می‌کردند و به سرعت در دامنه دشت از نظرها ناپدید شدند.

نوت:

  • .این داستان آموزنده در هزارستان به عنوان گرگ کشمیر هم نقل می‌شود و بارها شنیده شده است.
  • داستان از کتاب «افسانه‌های غرجستان» نوشته پوهنمل ابراهیم بامیانی، چاپ کابل، ۱۳۶۸. نسخه دیجیتالی کتابخانه بامیان از تلگرام نقل شده است.