اکبرگنجی
وینسنت ناوارپو ، جامعه شناس اسپانیایی و استاد سیاست عمومی در دانشگاه جان هاپکینز آمریکا
کانتر پانچ
یکی از مهم ترین و تاثیرگذارترین اسناد قرن بیستم یعنی مانیفست کمونیست با این عبارت مشهور آغاز می شود: «روحی در حال تسخیر اروپاست- روح کمونیسم. همه قدرت های اروپای قدیمی، پاپ و سزار، مترنیک و گیزو، تندروهای فرانسوی و جاسوسان پلیس آلمان، اتحادی بزرگ تشکیل داده اند تا این روح را بیرون کنند. کجاست حزب اپوزیسیونى که از سوی مخالفانش که بر مسند قدرت نشسته اند کمونیستى خوانده نشده باشد؟» در ابتدای قرن بیست و یکم می شد سندی را با پاراگراف آغازین مشابه تنظیم و فقط کلمه «کمونیسم» را با «پوپولیسم» جایگزین کرد. اسامی نهادهای سیاسی، اقتصادی و مذهبی هم که با گسترش جنبشی که قدرتشان را زیر سوال برده تهدید شده اند و آن را پوپولیست خوانده اند، قابل جایگزینی است. این سند جدید با این روایت آغاز می شود: «روحی در حال تسخیر سرمایه داری های پیشرفته در هر دو سوی اقیانوس اطلس شمالی است- روح پوپولیسم.
گروهی از نهادهای سیاسی و رسانه ای از همه این کشورها و احزاب حاکم در آنها و نهادهای فوق ملی آنها بر علیه این روح شوریده اند. کجاست حزب سیاسی ای که به دلیل تهدید نهادهای سیاسی و رسانه ها پوپولیست خوانده نشده باشد؟» درست همانند کمونیسم در قرن بیستم، در قرن بیست و یکم نهادهای سیاسی و رسانه ها برای تعریف هر جنبش یا حزبی که قدرتشان، مشروعیتشان و سیاست های عمومی نولیبرالی که بر مردم خود اعمال می کنند زیر سوال می برد، از واژه «پوپولیسم» استفاده می کنند. این اتفاق در بسیاری از کشورها در هر دو طرف اقیانوس اطلس شمالی، یعنی در اروپا و در آمریکای شمالی، در حال وقوع است. هدف از این مقاله اول تحلیل این مساله است که آیا همه این جنبش هایی که پوپولیستی خوانده می شوند، با یکدیگر وجه اشتراک دارند و دوم، تحلیل استراتژی ها و محدودیت های پوپولیسم در مقایسه با جنبش عمده ضد سازمانی (سوسیالیسم) قرن گذشته است.
این جنبش ها در کدام عناصر با یکدیگر نقطه اشتراک دارند؟
اگرچه احزابی که برپسب پوپولیستی بر آنها خورده متنوع و گوناگون هستند، اما اکثر آنها یک سری شاخصه های مشترک دارند. یکی از این شاخصه ها مخالفت آشکار آنها با جهانی سازی و یکپارچگی اقتصادی و هم جنس سازی فرهنگی و سیاسی ناشی از این پدیده است. اعضای جنبش های پوپولیستی چنین همگن سازی ای را تهدیدی برای هویت ملی خود می دانند. از این رو، ایدئولوژی این جنبش ها و احزاب همیشه نوعی ملی گرایی را شامل می شود. این ملی گرایی که تمایل به بازیابی هویت ملی، کنترل و منابع را در بر می گیرد، اساسا (اگرچه نه منحصرا) بر قلمداد جهانی سازی به عنوان علت کاهش کیفیت زندگی و رفاه طبقات اجتماعی مردمی استوار است. این پاسخ منطقی و قابل پیش بینی به درک این طبقات اجتماعی از این مساله است که جهانی سازی عامل کاهش استاندارد زندگی آنها و خدشه دار شدن هویت آنهاست. درنتیجه، این جنبش های پوپولیستی (که عمدتا مورد حمایت طبقات مردمی هستند) جهانی سازی و احزاب و نهادهای ترویج دهنده آن را رد می کنند. هزاران نمونه در این زمینه وجود دارد. یکی از جدیدترین این نمونه ها در سال 2016 در شهر بالتیمور در ایالت مریلند ایالات متحده رخ داد: محله کارگرهای سفید پوست داندالک (محله کارگرهای کارخانه فولاد سازی) به نامزد مخالف جهانی سازی یعنی ترامپ رای داد که انتقال کوره های انفجار فولاد (یکی از بزرگ ترین مراکز اشتغال در این شهر) به کشورهایی با دستمزد پایین تر و در نتیجه ایجاد مشکل در وضعیت اشتغال در منطقه را مورد انتقاد قرار داده بود؛ آنها در حقیقت علیه هیلاری کلینتون نامزد دموکرات که از جهانی سازی حمایت می کرد، رای دادند. این اتفاق در بسیاری از محله ها در ایالات متحده روی داد و مشابه آن در بسیاری از کشورهای اتحادیه اروپا نیز قابل مشاهده بود. این، یک واکنش قابل درک به شرایطی است که طبقات مردمی در این کشورها در حال تجربه آن هستند: شواهد تجربی مشهود و قانع کننده که نشان می دهند انتقال صنعت به کشورهایی با سطح دستمزد پایین به طور قابل ملاحظه ای به استانداردهای سطح زندگی طبقه کارگر کشورهای سرمایه داری توسعه یافته یعنی دو سوی اقیانوس اطلس شمالی آسیب زده است. شواهد قانع کننده هم وجود دارد که نشان می دهد اگرچه مهاجرت عاملی مثبت برای کشورهای سرمایه داری توسعه یافته است، اما می تواند با ضرر و زیان هایی (مانند دستمزد پایین تر) برای بخش های آسیب پذیر طبقات مردمی همراه باشد که این مساله رد مهاجرت از سوی آنها را توجیه می کند. این ملی گرایی به شدت مورد انتقاد نهادهای سیاسی و رسانه های مسئول ترویج جهانی سازی قرار گرفته و «عقب مانده»، «استانی»، «محافظه کارانه»، «ضد مدرن»، «منسوخ»، «غیر منطقی»، «غیر حمایتی»، «ملی گرایی متعصب» و غیره خوانده شده است. از این رو، نهادها سعی کرده اند روایتی را ایجاد و بیان کنند که ملی گرایی را در نقطه مقابل احساسات بین المللی مترقی و مدرن قرار دهد. محکوم شدن جهانی سازی و یکپارچگی اقتصادی از سوی احزاب پوپولیستی با شاخصه مشترک دوم میان این احزاب همخوانی دارد: محکوم کردن احزاب سیاسی ترویج دهنده جهانی سازی و یکپارچگی اقتصادی و همچنین محکوم کردن سیاست های نولیبرال (همچون اصلاحات در بازار کار که باعث ایجاد بی ثباتی و بیکاری می شود، و کاهش در هزینه های عمومی اجتماعی که حمایت اجتماعی و حقوق اجتماعی را تضعیف می کند و ابزاری برای لابی گری های مالی و اقتصادی به شمار می رود). پیشنهادهای سیاسی پوپولیسم به عنوان دفاع از «آنهایی که نادیده گرفته شده اند» یا همان مردم، در برابر «آنهایی که در صدر دولت هستند» یا همان نخبگان سیاسی و طرفداران دستورکار جهانی سازی، تعریف می شوند. و همه اینها به شاخصه سوم ختم می شوند: برجسته سازی بخش های گسترده ای از طبقه کارگر ظاهرا نادیده گرفته شده در میان اصول اساسی این جنبش ها. در ایالات متحده هم درست همانند بریتانیا یا سوئد و همچنین فرانسه، آلمان و بسیاری از دیگر کشورها، بخش وسیعی از طبقه کارگر که سابق بر این به جناح چپ رای می داد، اکنون به احزاب پوپولیستی رای می دهد. طبیعتا این بخش ها تنها رای دهندگان به این احزاب نیستند (و گاهی حتی بیشترین رای دهندگان به این احزاب هم به شمار نمی روند)، اما نقشی کلیدی و مرکزی در این جنبش های ضد سازمانی پوپولیست ایفا می کنند. در ایالات متحده، طبقه کارگر سفید پوست (که اکثریت قابل توجهی از طبقه کارگر در این کشور را تشکیل می دهد) نقشی اساسی در پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری ایفا کرد. در حقیقت، بخش های طبقه کارگر سفید پوست که قپیشتر به یک نامزد سیاه پوست یعنی باراک اوباما رای داده بودند، در انتخابات گذشته به ترامپ رای دادند. در بریتانیا هم اتفاق مشابهی رخ داد: طبقه کارگر محور اصلی جنبش حامی برگزیت (جدایی بریتانیا از اتحادیه اروپا) بود و این جنبش در حقیقت اعتراضی به نهاد سیاسی اتحادیه اروپا و از دست رفتن کنترل ملی اعضای اتحادیه به شمار می رود. در سوئد، در سپتامبر 2018 بخش های بزرگی از طبقه کارگر به حزبی (دموکرات های سوئد) رای دادند که پوپولیست فوق راست به شمار می رود. در فرانسه کمربند قرمز پاریس به مارین لوپن رای داد و در آلمان افول قابل توجه سوسیال دموکراسی همانند دیگر کشورهای اروپا با پیشرفت احزابی که پوپولیست خوانده می شوند و تحت حمایت بخش های وسیعی از طبقه کارگر آلمان هستند، همراه شد.
چرا این جنبش ها در حال گسترش هستند؟ علت اصلی، سیاست های نولیبرالی هستند که نهادهای سیاسی و رسانه ای ترویج داده اند.
تعریف این جنبش ها به عنوان ملی گراهای متعصب و ضد مهاجرت و مربوط دانستن گسترش آنها به دلیل نژادپرستی و بیگانه هراسی آشکار آنها، درک اینکه چه چیزی عامل این احساسات بوده را دشوار می سازد چراکه چنین احساسات و تعصب هایی (که در بسیاری از جنبش ها وجود دارند)، نشانه ظهور و توسعه این جنبش ها هستند و نه علت آن. علت حقیقی نمود و رشد آنها وخیم شدن شرایط زندگی طبقات مردمی به طور کلی و به طور خاص شرایط زندگی طبقه کارگر در هر یک از این کشورها بوده است: وخیم تر شدن شرایط زندگی که پس از دهه 1980 در هر دو سوی اقیانوس اطلس شمالی رخ داد. و این وخیم تر شدن شرایط که با وقوع رکود بزرگ در سال 2007 به اوج خود رسید، به عنوان عواقب اعمال گسترده سیاست های نولیبرال رخ داد. این سیاست ها عمدا توسط سیاستمداران نولیبرال حاکم در این کشورها ایجاد و به کار گرفته شدند تا طبقات کارگر را تضعیف کنند. (به کتاب حمله به دموکراسی و رفاه اجتماعی؛ در انتقاد تفکر غالب اقتصادی - سال 2015 از همین نویسنده رجوع شود.) داده ها شرایط را به خوبی نشان می دهند. درآمد قشر کارگر (درآمد حاصل از کار یعنی دستمزد) از زمان به کار گیری سیاست های نو لیبرال (که در اواخر دهه 1970 و اوایل دهه 1980 معرفی شدند) در بیشتر کشورهای هر دو سوی اقیانوس اطلس شمالی رو به کاهش گذاشته، در حالی که درآمد حاصل از سرمایه روندی افزایشی داشته است. به ویژه در دهه 1970 سهم دستمزدها به صورت غرامت کارکنان (واژه ای آماری که اساسا به مجموع دستمزدهای ناخالص پیش از مالیات پرداخت شده از سوی کارفرما به کارگر برای کار انجام شده در مدت زمان مورد محاسبه اطلاق می شود) برابر با 70 درصد از تولید ناخالص داخلی ایالات متحده، 72.9 درصد از تولید ناخالص داخلی کشورهایی که بعدتر تحت عنوان 15 کشور اتحادی اروپا شناخته شدند، 70.4 درصد تولید ناخالص داخلی آلمان، 74.3 درصد در فرانسه، 72.2 درصد در ایتالیا، 74.3 درصد در بریتانیا و 72.4 درصد از تولید ناخالص داخلی اسپانیا بوده است. این درصدها بعدتر به میزان قابل توجهی کاهش یافت و در سال 2012 در ایالات متحده به 63.6، در 15 کشور اتحادیه اروپا به 66.5، در آلمان به 65.2، در فرانسه به 68.2، در ایتالیا به 64.4، در بریتانیا به 72.7 و در اسپانیا به 58.4 درصد از تولید ناخالص داخلی رسید. بدین ترتیب کاهش سطح دستمزدها در بازه زمانی 1981 تا 2012 در ایالات متحده 5.5، در 15 کشور اتحادیه اروپا 6.9، در آلمان 5.4، در فرانسه 8.5، در ایتالیا 7.1، در بریتانیا 1.9 و در اسپانیا 14.6 درصد بود. پشت این اعداد و ارقام سطح وسیعی از افزایش نابرابری های اجتماعی نهفته است که بخش زیادی از آن به دلیل نابرابری ها و اختلاف شدید سطح دستمزدها از مدیر عامل مدیران اجرایی تا کارکنان سطوح میانه و کارگرهای سطح پایین تر است. این افزایش نابرابری حتی در رسانه های جمعی هم به یک مساله تبدیل شد که علت آن آگاهی فزانیده در سطح خیابانی از این موضوع بود که افزایش قابی توجه ثروت و درآمد اقلیت ثروتمند با هزینه کاهش شدید رفاه و استانداردهای زندگی بیشتر افراد طبقه های مردمی که همچنان اکثریت جمعیت را تشکیل می دهند، به دست آمده است. این مساله نگرانی زیادی در مراکز قدرت سیاسی ایجاد کرد و به دلیل بی ثباتی قابل پیش بینی که می توانست در پی داشته باشد، زنگ هشدار را در این مراکز به صدا در آورد. اتفاقی نیست که جنبش های پوپولیستی کارگری محور از زمان رکود اقتصادی جهانی به بعد با شدت بیشتری نمایان شده اند. می توان رشد و توسعه آنها را به سادگی و به عنوان نتیجه افزایش احساسات ضد مهاجرتی یا ملی گرایی تعصبی و نادیده گرفته شدن وخامت کیفیت زندگی و رفاه طبقات مردمی توضیخ داد.
وخیم تر شدن شرایط زندگی به عنوان یکی از دلایل ظهور جنبش های پوپولیستی
در حقیقت، افزایش احساسات ضد مهاجرتی لزوما با افزایش قابل توجه جمعیت مهاجران ارتباط مستقیم ندارد. برای نمونه، افزایش مهاجرت در سوئد و آلمان رخ داده، اما در ایالات متحده، بریتانیا یا فرانسه خیر و با این حال، توسعه جنبش های ضد مهاجرتی در همه این کشورها تقریبا یکسان بوده است. وخیم تر شدن شرایط زندگی طبقه مردمی دلیل اصلی افزایش چنین جنبش هایی است. تجزیه و تحلیل های دقیق اطلاعات مربوط به هر یک از این کشورها این مساله را به وضوح نشان می دهد. دستمزدها، شرایط کار، اشتغال و رفاه در هر یک از این کشورها افت داشته است. یکی از شاخص های واضح این افت افزایش بیماری موسوم به «بیماری ناامیدی» (اعتیاد به مواد مخدر یا الکل و بیماری های مرتبط با استرس) است که در بیشتر این کشورها در حال وقوع و با گسترش جنبش های پوپولیستی در ارتباط بوده است.
تفاوت بین پوپولیسم و سوسیالیسم (تفاوت بین این جنبش ها که یکی برچسب پوپولیستی خورده و دیگری جنبش اصلی ضد سازمانی قدن گذشته به شمار می رود)
تجزیه و تحلیل ماهیت جنبش های مردمی قرن بیستم نشان می دهد که بسیاری از جنبش های کارگری محور و احزاب سیاسی (دست کم در تئوری) هدف معرفی سوسیالیسم به عنوان جایگزینی برای سرمایه داری را دنبال می کردند. انتقاد آنها از سرمایه داری با پیشنهاد ترویج سوسیالیسم همراه بود. (بر خلاف سوسیالیسم، اکثر جنبش های پوپولیستی فعلی ابعاد ضد سازمانی دارند، اما از فقدان آینده نگری رنج می برند.) سوسیالیسم (دست کم در تئوری) یک انسجام ایدئولوژیک داشت و یک هدف مشترک را دنبال می کرد. به علاوه، دیدگاه سوسیالیستی بر همه ابعاد فعالیت سیاسی از جمله عناصری نظیر هویت ملی تاثیر داشته است و دارد. برای مثال، چشم انداز جناح چپی هویت ملی با مفهوم ملت از دیدگاه جناح راست (که تحت تاثیر سازمان های مالی و اقتصادی غالب است) تفاوت دارد. ملت در مفهوم سوسیالیستی آن جامعه ای متشکل از مردم عامی است و رفاه آنها هدف اصلی عملکرد عمومی محسوب می شود که مستلزم تخصیص منابع به نیازها و درخواست برای منابع بر اساس توانایی شهروندان برای پرداخت است. ارتقاء حقوق اجتماعی، کاری و سیاسی یکی از اجزای مهم توانمند سازی طبقه کارگر در مسیر آن به سمت سوسیالیسم به شمار می رود. دقیقا در همان کشورهایی که این حقوق جهان شمول تر هستند و همه جمعیت را پوشش می دهند، ادامه سرمایه داری زیر سوال رفته است. نمونه این شرایط را می تواند در سوئد و در ارتباط با اصلاحات رادولف مایدنر (کارشناس اقتصادی) در دهه 1970 مشاهده کرد که اگر اجرایی می شدند، می توانستند یکی از مهم ترین اهداف پروژه سوسیالیستی یعنی مالکیت جمعی ابزار تولید را تحقق بخشند. افزایش جمعی حقوق جهانی به زیر سوال رفتن سرمایه داری و پیشنهاد سوسیالیسم انجامید. سیاست های نولیبرال (که دست کم در 30 سال گذشته از سوی دولت های جناح راستی و همچنین توسط دولت های سوسیال دموکراتیک اعمال شده اند) جهان شمولی، همبستگی و امنیتی را که در نیروی کار وجود داشت از طریق اقداماتی همچون خصوصی سازی بیشتر رفاه عمومی و اعمال اصلاحات کارگری که امنیت و حمایت اجتماعی را مختل کرده است، از بین برده اند. این مساله موجب ناامنی نیروهای کار شده و زمینه را برای ظهور جنبش های کارگری ضد مهاجرتی راست فوق راستی را فراهم آورده است. (افزایش قابل توجه سطح مهاجرت که در کشورهایی مانند سوئد به میزان بی سابقه ای بود نیز این اتفاق را تسهیل کرد.) عدم امنیت شغلی و دیگر عواقب تدابیر نولیبرال شروط لازم برای ظهور و گسترش جنبش های ضد مهاجرتی محسوب می شوند.
نسخه ی جناح راستی ملی گرایی
اما ملی گرایی (دفاع از هویت ملی) جناح راستی در جهتی دیگر حرکت می کند. از شاخصه های آن می توان به گرایش آن به مذهب، دولت مرکزیت گرا یا دیکتاتوری، انحصاری، نژادپرستانه (یا برتری قومی) و دیدگاه طبقاتی اشاره کرد که منافع ملی را بر مبنای منافع طبقات حاکم مشخص می کند. در واقع، نازیسم خود را یک سوسیالیسم ملی تعریف می کرد و تدابیری همچون سیاست های اشتغال زایی کامل را اتخاذ کرد که بیکاری را به کلی از بین برد. اما پیشبرد چنین پیشنهاداتی دقیقا بخشی از استراتژی آن برای متوقف و نابود کردن کمونیسم و سوسیالیسم بود. از این رو، حمایت مردمی از نازیسم (و همچنین فاشیسم) در حقیقت از سوی نهادهای مالی و اقتصادی در کشورهایی بود که این جنبش ها در آن به وجود آمدند. نازیسم و فاشیسم سرمایه داری و سرمایه داران را از تهدید سوسیالیسم و کمونیسم نجات دادند. هدف، همین بود. مورد اسپانیا یکی از مثال های مشهود در این زمینه به شمار می رود. در دوران رژیم فرانکو (حزب فاشیست) فالانگه و کلیسا از بزرگ ترین نهادهای سرکوبگر علیه کمونیسم و سوسیالیسم به شمار می روفتند. اکنون هم که لابی گری های اقتصادی و مالی از جنبش های جدید پوپولیست در برخی کشورها (مانند ایالات متحده و اسپانیا) حمایت می کنند، به نظر می رسد اتفاقات مشابهی در جریان است. شکست بزرگ جناح چپ یاد کردن از توسعه و گسترش نو لیبرالیسم به عنوان دلیل توسعه پوپولیسم بوده است. در مواجهه با این واقعیت باید پرسید که چرا بخش های طبقه کارگر به راست افراطی رای می دهند و نه به اکثریت احزاب جناح چپی که به طور سنتی در طبقات کارگر ریشه داشته اند؟ از آنجایی که بخش بزرگی از احزاب حاکم جناح چپی نیز در اعمال سیاست های نولیبرال از جمله سیاست های اصلاحات بازار کار، سیاست های ریاضت اقتصادی، کاهش رفاه و سیاست هایی که جهانی سازی را تسهیل کرده نقش داشته اند، پاسخ دادن به این سوال بسیار آسان است. این طبقات مردمی (به درستی) این احزاب را در تغییر و تحولاتی که به آنها آسیب رسانده مقصر می دانند و از این رو، احزاب جناح چپ حمایت مردمی را در سطح گسترده از دست داده اند. پذیرش نولیبرالیسم از سوی احزاب سوسیالیست یا سوسیال دموکرات در هر دو سوی اقیانوس اطلس شمالی یک عامل مهم در توسعه جنبش های پوپولیستی بوده است. کاهش حمایت های مردمی و انتخاباتی از احزاب سنتی جناح چپی و جایگزینی آنها توسط احزاب پوپولیستی این مساله را که چرا جنبش های سیاسی جدیدی در داخل جناح چپ ظهور کرده اند و سعی دارند این ناامیدی و خشم (منطقی و قابل پیش بینی) طبقه کارگر را که عمدتا توسط راست افراطی مورد هدایت قرار گرفته در مسیری خاص هدایت کنند، توضیح می دهد. برنی سندرز در ایالات متحده، جرمی کوربین در بریتانیا، جنبش جدید جناح چپی در آلمان، ملانشون در فرانسه و پودموز و زیر شاخه های آن در اسپانیا همگی نمونه هایی از همین مساله هستند. در حقیقت، برخی جنبه های این جنبش های ضد سازمانی جدید که سعی دارند از خشم عمومی استفاده کنند، ورای اختلافات سنتی راست و چپ بوده است: برای نمونه، دولت ترامپ پیشنهادهایی را ارئه کرده که تکرار پیشنهادهای برنی سندرز از جناح چپ بوده است و از نمونه آنها می توان به خروج از توافقنامه همکاری دو سوی اقیانوس آرام یا مذاکره مجدد بر سر پیمان تجارت آزاد آمریکای شمالی (نفتا) اشاره کرد. با توجه به این شرایط، برخلاف کاری که شانتال موف (نظریه پرداز سیاسی بلژیکی) می کند، تعریف این جنبش های جناح چپ تحت عنوان پوپولیست یک اشتباه بزرگ است. نیازی به گفتن نیست که دیدگاه پوپولیسم به عنوان «مقابله مردم با نخبگان» معتبر است، اما صرفا در برخی زمینه ها، چراکه مردم طبقات اجتماعی، جنسیت، نژاد و ملیت های با منافع متفاوت دارند. یافتن عناصر مشترک سختی کشیدن آنها چالش بزرگی برای چنین جنبش هایی است: اینکه یک هدف مشترک را شناسایی کنند. صرف ضد سازمانی بودن کافی نیست. مساله اصلی هدف درگیری است و همین مساله ماهیت جنبش را تعریف می کند. در غیر اینصورت همانطور که در ارتباط با پوپولیسم جناح راست اتفاق افتاد، به همه این جنبش ها به یک چشم نگریسته می شود. برای تغییر و تحول در جوامع سرمایه داری کنونی به چنین وحدتی (با یک هدف مشترک متمایز کننده) نیاز است. همه این جنبش های جدید چپ از چپ (اساسا در جنبش های کارگری) بر آمده و در آن ریشه دارند و احزاب پوپولیستی و جنبش های راست افراطی نیستند. پوپولیست خواندن آنها تلاشی برای نسبت دادنشان به تشکیلات جناح راست است. درک از «مردم» در دیدگاه جناح راستی از نمونه های پایگاه اجتماعی، اهداف، مباحثات و فرهنگ آنها در جناح چپ متفاوت است.
محدودیت های بزرگ پوپولیسم: نیاز به ترکیب نمونه جدید با قدیمی
استراتژی دفاع از کسانی که در سطوح پایین قرار دارند در برابر آنهایی که در قدرت هستند (یا مردم علیه نخبگان) اگرچه از نظر انتخاباتی و تاکتیکی لازم است، اما ناکافی است چراکه همانطور که پیشتر گفته شد به این مساله نمی پردازد که مردم منافع متفاوتی دارند. هیچ شکی نیست که بخش های مختلف جمعیت عناصر مشترکی با یکدیگر دارند و لازم است که روی این نکات مشترک سرمایه گذاری شود. با این حال، جناح چپ هم باید مساله گوناگونی تجارب زندگی مردم را که از تفاوت های بین آنها ناشی می شود، مد نظر قرار دهد. کاهش حقوق اجتماعی و کارگری نمونه ای از همین مساله است: کاهش این حقوق بر طیف وسیعی از جمعیت تاثیر می گذارد، اما تاثیرگذاری آن بر همگان یکسان نیست؛ زنان در قیاس با مردان بیشتر تحت تاثیر بحران قرار می گیرند. از این رو، در استراتژی سیاسی مهم است که وجود دسته بندی های تحلیلی مانند جنسیت، نژاد و طبقه اجتماعی در نظر گرفته شوند. این دسته اخیر که از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است، در بیشتر کشورها در هر دو طرف اقیانوس اطلس شمالی فراموش شده و در بیشتر آنها جمعیت کشورها در سه دسته اصلی طبقه بندی می شوند: طبقه غنی، طبقه متوسط و قشر فقر و طبقه کارگر در هیچ کجای این دسته بندی نیست انگاری که ناپدید یا به طبقه متوسط تبدیل شده است. با این حال، جنبش های ضد سازمانی کارگر محور نشان داده اند که چنین طبقه احتماعی همچنان وجود دارد و از شرایط به ستوه آمده است. و این جایی است که جناح چپ باید بدون تکرار اشتباهات چپ سنتی (که شمار آنها هم زیاد بوده) دسته بندی های تحلیلی را همچون طبقه اجتماعی که امروز به دست فراموشی سپرده یا ناپدید شده اند، باز یابد چراکه واقعیت نشان می دهد که این دسته بندی ها هنوز از ارزش برخوردارند. در حقیقت، فضای بسیار گسترده ای که تحت «طبقه متوسط» طبقه بندی شده (افرادی با تحصیلات عالی)، با داشتن نهادهای نماینده از جمله احزاب سیاسی جناح چپی توانستند تبدیل خود به نولیبرالیسم را تسهیل کنند. از این رو، اتحاد جدید با قدیمی از جمله اتحاد با برخی از احزاب قدیمی برای احزاب جدید ضروری است. قدیمی به معنای از دور خارج شده نیست. برای نمونه، علم هم اصول بنیادی قدیمی دارد که هنوز به روز هستند. قانون جاذبه بسیار قدیمی است، اما همچنان کاربرد دارد و آزمودن آن هم بسیار ساده است: از طبقه چهارم بپرید و ببینید چه اتفاقی رخ می دهد! آنچه که بر سر سوسیال دموکراسی آمده این است که از طبقه چهارم پریده و تصور کرده که گفتمان درباره طبقات اجتماعی دیگر پاسخگو نخواهد بود و به دلیل همین تصور سقوط کرده است. قدیمی می داند که در طول تاریخ چه اتفاقاتی رخ داده و ریشه ما کجاست. نادیده گرفتن آن یک اشتباه محض است. فراموش کردن دسته های بندی های قدرت مانند طبقه اجتماعی یا نیاز به سوسیالیسم همانند انکار قانون جاذبه است.
نسخه فارسی مقاله را در فرمت «پی دی اف» در اینجا بخوانید:https://t.me/ganji_akbar/6627