آنی کوکوبوبو
برگردان: پویا موحد
بهعنوان کسی که ادبیات روسی درس میدهد، حتی در شرایطی که آثار فرهنگی روسی در گوشه و کنار دنیا طرد میشود، چارهای جز این ندارم که جهان را از دریچهی رمانها، داستانها، شعرها و نمایشنامههای این کشور بفهمم.
حال که ارتش روسیه مرتکب خشونتی ویرانگر در اوکراین شده (که قتلعام غیرنظامیان در بوچا را دربرمیگیرد) بحث دربارهی اینکه با ادبیات روسی چه کنیم، طبیعتاً بالا گرفته است.
هوشنگ گلشیری
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادۀ خامی که باید با همۀ آن اعماق ترکیب شود، یا تصاویری از آن اعماق را تزیین کند، واقعنما کند.» اما بعد تصمیم میگیرد که آن را مقالهای کنَد و به نشریۀThe New York Review of Booksبرای انتشار بسپارد. این را از مقایسهی چند تحریر متن فهمیدهام. او خود جای دیگری نوشته است که پس از قتلهای سیاسی سال ۷۷ دیگر نتوانست داستان بنویسد. این متن نیز ناتمام مانده است. بخشی از آن را اینجا با اندکی تصحیح منتشر میکنیم.[1]
باربد گلشیری
غروب روز ۲۱ بهمن ۱۳۷۷ است و ما داریم به طرف خانهمان میآییم. همسرم، فرزانه طاهری، رانندگی میکند. مدتی است ساکت ماندهایم. نگاهش میکنم. باز به آینۀ بالای سر راننده نگاهی میاندازد. تا انصراف خاطری پیدا کند، میگویم: میدانی هر وقت که به این حوالی میرسیم، اضطرابم شروع میشود. نگران میشوم که مبادا در خانه اتفاقی افتاده باشد.
میگوید: نگرانیهای من خیلی پیشتر از اینجا شروع میشود. خانۀ ما در انتهای غرب شهر تهران است، فرزانه هم معمولاً بزرگراهها را انتخاب میکند، از یکی دو سال پیش. تا برسیم گاهی دو سوی جاده تپه و ماهور است.
این بار گذرا به آینهاش نگاهی میاندازد. نگران است که مبادا اتومبیلی ما را تعقیب کرده باشد. با هم قرار گذاشتهایم که در این حوالی حتی اگر اتومبیل نیروهای انتظامی جلو ما بپیچد، یا پلیس موتورسواری فرمان ایست بدهد، به هیچ وجه نباید بایستد. میدانم که اگر بخواهند در خیابان یا کوچهای پرت نگهمان دارند، کاری از دستمان برنمیآید. با این همه تا سوار میشویم اول درها را قفل میکنیم. شیشهها هم اغلب بالا است.
میپرسم: مثلاً حالا چی فکر میکردی؟
با انگشت شهادت دست راست خطی بر گلوگاهش میکشد. میپرسم: یعنی بچهها را؟
ـ اغلب تصویرشان را میبینم.
چهار سال پیش، در تهدیدهای تلفنی کسی به دخترم گفته بود: به مادرت بگو که باید فکر شوهر دیگری بکند.
نوسند: شهاب الخشاب
برگردان: آیدا حق طلب
روز ۲۷ اوت ۱۹۷۰ روزنامهی کابل تایمز، یک روزنامهی دولتی انگلیسیزبان، مقالهای در صفحهی اول خود با این عنوان منتشر کرد: «اولین فیلم بلند افغانستان در کابل اکران شد». فیلم مزبور با نام روزگاران در حقیقت سه فیلم مجزا با بازیگران و عوامل مستقل بود که در قالب یک مجموعه به نمایش در آمد.
شراب کرونا
وقتی که در آمریکا درس می خواندم یک شاگرد متوسط بودم، اما پرتلاش و زحمت کش. دوست داشتم که دارو سازی را یاد بگیرم. اما چرا این رشته را دوست داشتم و می خواستم دارو ساز شوم. راستی راستی انگیزه اصلی آن، داستان غم بیماری برونشیت حاد مادرم بود. مادری که مرا در یک منطقه سرد و کوهستانی و قارهٔ سبز جهان به دنیا آورده بود. پدرم تاجری بود که میان چین، هند، قفقاز و مغولستان تا اروپا ادویه هندی و ابریشم خرید و فروش می کرد.
داریوش آشوری
بهتازگی کتابی با عنوانِ «سرگذشتِ زبانِ فارسی در صد سالِ پسین در افغانستان و تاجیکستان» به دستام رسیده است. نویسندهی آن آقای نجم کاویانی است، پژوهشگرِ افغانستانی مقیمِ آلمان. ایشان با آشنایی با کارهای من در بابِ مسائل زبانِ فارسی در روزگارِ امروز، لطف کردهاند و کتاب را برای من هم فرستادهاند و خواستهاند که چیزی در شناساندنِ آن بنویسم.[i] سرگذشتِ زبانِ فارسی کارِ پژوهشی ارزشمندی ست و کتابی ست سودمند برای کسانی، همچون من، که در بارهی سرگذشتِ این زبان در قلمروِ تاریخیِ پهناورِ آن کنجکاو اند، بهویژه در دو کشورِ دیگر که زبانِ فارسی در آنها رسمیتِ دولتی دارد، یعنی افغانستان و تاجیکستان.