داریوش آشوری

به‌تازگی کتابی با عنوانِ «سرگذشتِ زبانِ فارسی در صد سالِ پسین در افغانستان و تاجیکستان» به دست‌ام رسیده است. نویسنده‌ی آن آقای نجم کاویانی است، پژوهشگرِ افغانستانی مقیمِ آلمان. ایشان با آشنایی با کارهای من در بابِ مسائل زبانِ فارسی در روزگارِ امروز، لطف کرده‌اند و کتاب را برای من هم فرستاده‌اند و خواسته‌اند که چیزی در شناساندنِ آن بنویسم.[i] سرگذشتِ زبانِ فارسی کارِ پژوهشی ارزشمندی ست و کتابی ست سودمند برای کسانی، همچون من، که در باره‌ی سرگذشتِ این زبان در قلمروِ تاریخیِ پهناورِ آن کنجکاو اند، به‌ویژه در دو کشورِ دیگر که زبانِ فارسی در آن‌ها رسمیتِ دولتی دارد، یعنی افغانستان و تاجیکستان.

 

از این‌رو، بر پایه‌ی کند-و-کاوهایی که از دیرباز در باره‌یِ سرگذشتِ زبانِ فارسی و ادبیات آن داشته‌ام، هم از نظرِ سرگذشت و میراثِ تاریخیِ آن و هم، به‌ویژه، سرگذشتِ آن در یک قرن و نیمِ اخیر در ایران، در دورانِ برخوردِ این زبان با زبان‌هایِ پیشاهنگِ مدرنیّت، یعنی فرانسه و انگلیسی، و دگرگشت‌هایِ ناگزیرِ آن، اکنون با نظر به کتابِ آقای کاویانی، بارِ دیگر در این مقاله می‌خواهم فشرده‌ای از برداشت‌های خود را در این باره بازگویم.

نکته‌ی اصلی که می‌خواهم، بارِ دیگر، بر آن تکیه کنم، آن است که، برای فهم روشن و درستِ مسائل‌مان در بسترِ تاریخِ جهانِ مدرن و نیروهایِ درگیر در آن، می‌باید با کنار گذاشتنِ همه‌ی بافته‌ها و پیش‌انگاره‌های احساساتی که دل ما را به‌ظاهر خُنَک می‌کنند و بر زخمِ آن مرهمی ناکارا می‌گذارند، بکوشیم، تا آن جا که از ما برمی‌آید، با نگاهِ سردِ علمی، خالی از گلایه از تاریخ و نقشِ کولونیالیسم اروپایی در دگرگشتنِ وضعِ جهان در سه قرنِ اخیر، از جمله وضعِ زبانِ فارسی، به یاد بیاوریم که دگرگونیِ زبان‌ها و چیرگیِ یک زبان بر زبان یا زبان‌های دیگر، تا حد برانداختن‌ و نشستن به جای آن‌ها، یک رویدادِ دیرینه‌یِ تاریخی ست که سرِ رشته‌ی آن به تشکیلِ نخستینِ پادشاهی‌های کشورگشا و امپراتوری‌ها در روزگارِ پیش از تاریخ برمی‌گردد. با چنین روندی ست که زبانِ بومیِ شاهان، و سپس امپراتوران، یا شاهنشاهان، و دستگاهِ اداری و ارتشی‌شان رفته‌رفته زبانِ رسمیِ پادشاهی و امپراتوری می‌شود و چه‌بسا جایِ زبان‌های بومی را می‌گیرد. نمونه‌ی آشنای آن برای ما گسترشِ میدانِ جغرافیایی زبانِ قومِ پارس است؛ قومِ فرمان‌روا بر امپراتوریِ ایرانیِ پیش از اسلام. چیرگیِ زبان این قوم در جایگاهِ زبانِ قومِ فرمان‌روا، در درازنای بیش از یک هزاره، از امپراتوری هخامنشی تا پایانِ امپراتوریِ ساسانی، بر زبان‌های بومیِ آن امپراتوری سببِ پدید آمدن و رشدِ خانواده‌یِ زبان‌هایِ ایرانی در بسترِ جغرافیاییِ پهناورِ آن شد. تا بدان‌جا که از آن زبان‌های بومی، که هرگز نوشتاری نشده بودند، کمتر نشانی بازمانده است. زبان‌های رسمی هنگامی به این پایگاه از قدرت می‌رسند که زبان‌نگاره و نوشتار پدید می‌آید. چنین روندی در امپراتوری‌ها با خود طبقه‌ی دبیران و دیوان‌سالاری‌ای قدرتمند را برای اداره‌ی امپراتوری به میدان می‌آورد.

پیدایشِ زبان‌نگاره و ادبیاتِ نوشتاری از دلِ دین‌هایِ کوچکِ قومی زمینه‌ی پدیدار شدنِ دین‌های قدرتمندِ دارایِ «کتاب» و پیامِ آسمانی را فراهم می‌آورد که می‌توانند پا را از دایره‌ی کوچکِ جغرافیایِ قومی و قبیله‌ای فراتر گذارند و پیامِ خود را نه تنها برای یک قوم و به زبانِ ایشان، که پیامی جهان‌روا و خطاب به بشریت بدانند و برایِ رساندنِ آن پیام چه‌بسا در راهِ آن به جهاد برخیزند. طبقه یا کاستِ دینیاران (کاهنان، کشیشان،...) در ساختارِ قدرتِ سیاسی ــ چنان که در امپراتوری ساسانی و امپراتوری‌های دیگر ــ با شاهان و لشکریان و دیوان‌سالاران شریک بوده‌اند. تاریخ گواهی می‌کند که دو دینِ جهان‌روا، یعنی مسیحیّت و اسلام، در گسترشِ میدانِ فرمان‌رواییِ زبان‌های خود، یعنی زبان‌هایِ لاتینی و عربی، چه نقشِ بزرگی داشته اند.

مرادم از یادکردِ این نکته این است که تاریخ به هیچ قوم و ملتی، هرچند در دورانی قدرتمند در گستره‌هایِ بزرگِ جغرافیایی، سندِ فرمان‌رواییِ جاودانه و سروری بر قوم‌ها و ملت‌های دیگر نداده است، همچنان که به هیچ زبانی، هرچند دارای میراثِ تاریخی و ادبیات بارور و پرشکوه. گذارِ زمان همه‌چیز از جمله پادشاهی‌ها و زبان‌ها را نیز می‌فرساید و دیگرگون می‌کند و سرانجام نابود. برای فهم مسائل زبان در بسترِ حرکتِ اجتماعی و تاریخیِ آن می‌باید دید که زبان در چه زمانه‌ای و زیرِ فشارِ چه نیروهایی یا با پشتیبانیِ چه نیروهایی به سر می‌برد. به عبارتِ دیگر، سرنوشتِ تاریخیِ آن چه‌گونه رقم خورده است و روندِ حرکتِ آن چه‌گونه است. برایِ فهمِ این داستان سواد و فهمِ ادیبانه بس نیست و می‌باید علومِ سیاسی و اجتماعی و فلسفی و درکِ ژرفِ تاریخی به میدان بیاید. زیرا، چنان که اشاره کردم، زبان‌ها نیز پدیده‌های تاریخی‌اند و در حالِ میانکُنشِ (interaction) دایمی با نیروهایِ سیاسی و اجتماعی و فرهنگیِ زیستبومِ تاریخیِ خود. بنا بر این، اگر زبانی مانندِ انگلیسی در چهار-پنج قرن از یک زبانِ کوچکِ بومی، یک زبانِ عامیانه ــ به گفته‌ی خودشان vulgar tongue ــ به زبانی جهان‌روا با چنین قدرتِ جهانگیر بدل می‌شود و زبان‌های دیگر جهان را به دنبالِ خود می‌کشد، باید کوشید و فهمید که چه نیروها و عامل‌هایی این زبانِ کوچکِ محلی از شاخه‌ی خانواده‌یِ زبان‌های ژرمنی در یک جزیره‌ی حاشیه‌ی اروپا را به چنین جایگاهی برکشیده‌اند.[ii] و، در برابر، چرا زبان‌های بسیار نیرومند با دست‌آوردهای شگرفِ فرهنگی و علمی و ادبی، مانندِ یونانی و لاتینی، امروز زبان‌هایِ «مرده» به شمار می‌آیند و یا زبان‌هایی مانند عربی و فارسی یا ماندارین چینی که روزگاری نه تنها زبان‌های اولِ برخی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های تاریخ که زبان‌های بزرگ و بالنده‌ی فرهنگ‌آفرین در گستره‌ی جغرافیایی بسیار پهناور بوده‌اند، چرا در این دو-سه قرن، مانندِ بسیاری زبان‌های دیگر، به زبان‌های «توسعه‌نیافته»ی بخشِ توسعه‌نیافته‌ی جهان بدل شده‌اند.

تاریخ گواهی می‌کند که دو دینِ جهان‌روا، یعنی مسیحیّت و اسلام، در گسترشِ میدانِ فرمان‌رواییِ زبان‌های خود، یعنی زبان‌هایِ لاتینی و عربی، چه نقشِ بزرگی داشته اند.

زبانِ فارسی اگرچه هنوز بخشی از میدانِ نفوذِ بسیار گسترده‌ی خود را نگاه داشته است، همان گستره‌ای که ایران‌شناسانِ اروپایی آن را «جهانِ ایرانی‌مآب» (Persianate world) نامیده اند، ولی بیش از یک قرن است که زیرِ فشار نیروهای نوخاسته‌ی سیاسی و اقتصادی و ارتشی و فرهنگی و زبانیِ اروپایی ناگزیر در حالِ پس‌نشستنِ از قلمروِ تاریخیِ گسترش و نفوذ خود است. از سوی دیگر، در سه کشور ایران و افغانستان و تاجیکستان ــ اگرچه به سه نام ــ در مقامِ زبانِ رسمی، پایگاهِ ماندگاری یافته است. اما وضع آن در این سه کشور یکسان نیست. زبان‌های پُرگسترش دیروزی، همچون فارسی و عربی، جدا از امپراتوری‌های سیاسی‌ای که زمینه‌ی گسترشِ جغرافیایی آن‌ها را فراهم کرده‌اند، خود با قدرتِ ادبیاتی که حامل آن‌اند، و نیز دین و آیینی همچون اسلام و تصوف که با خود ‌آورده‌اند، به پایگاهِ تاریخی و جغرافیایی درازمدت و پهناوری دست یافته‌اند. اما در زیرِ فشار نیروهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگیِ جهان مدرن در همه‌ی این زمینه‌ها ناگزیر از عقب‌نشینی شده‌اند. یک عامل مهم اثرگذار در سرنوشتِ زبان‌ها در سراسرِ جهان دگردیسی‌شان به زبان‌های رسمی ست، در قالبِ زبانِ «دولت-ملت» (état-nation/nation-state)، یا زبانِ ملی، با همه‌ی ضروریاتِ واقعی یا صوریِ آن.

هسته‌ی مرکزی مشکلی که آقای کاویانی برای زبانِ فارسی در افغانستان و تاجیکستان طرح می‌کنند در همین تغییرِ جایگاهِ زبان در روزگار کنونی ست. با برپاییِ نهادهای مدرنِ اداری، سیاسی، آموزشی، و ارتشی، و در کل تمامیِ نهادهایی که بارِ کارکردهای بَسگانه‌ی دولت و جامعه‌ی مدرن را می‌کشند، همه در سایه‌ی فرمان‌روایی و سیاست‌گذاریِ دستگاهِ حکومتی کار می‌کنند که، در عالمِ نظر و بنا به «قانونِ اساسی»، خود را «دولتِ ملّی» می‌شناساند یا تبلورِ قدرتِ «دولت-ملت» و «حافظِ آزادی و امنیتِ» آن. اگرچه در عمل و رفتار «ملت» در این میانه چیزی به حساب نیاید و کسی در برابرِ زورگویی و هراس‌افکنیِ دولت جرأت لب باز کردن نداشته باشد!

دولت-ملت‌های مدرن، از سویی، فراورده‌ی گیتیانه شدنِ (سکولاریزاسیون) قدرت در جهانِ مدرن‌اند، به‌ویژه از انقلابِ کبیر فرانسه به این سو. و آنچه در اروپا آن‌ها را ریشه‌دار و پایدار کرد، انقلابِ صنعتی بود و ضروریاتِ آن که با دگرگون شدن ساختار اقتصادی در جامعه و دولت پدید می‌آید. از سوی دیگر، مرزبندی‌های دولت-ملت‌های کنونی یا میراثِ قدرت و میدانِ فرمان‌روایی پادشاهی‌ها و امپراتوری‌های گذشته است، مانندِ چین. یا بازمانده‌ای از آن‌ها، مانندِ ایرانِ کنونی، که در سده‌ی نوزدهم قدرت‌های اروپایی، بریتانیا و روسیه، سر و دُم و پهلوی امپراتوری آن را زدند و سرزمین کنونی ماند که با انقلابِ مشروطه تبدیل به دولت-ملتِ ایران شد. یا فراورده‌ی دخالتِ سرراست قدرت‌های اروپایی‌اند با پدید آوردنِ کشورهای تازه از دلِ در هم شکستگیِ چند امپراتوری. مانند آنچه بریتانیا و فرانسه پس از جنگِ جهانی اول با در هم شکستن امپراتوری‌های اتریش و عثمانی در اروپا و خاورمیانه کردند.

یکی از ضروریاتِ دولت-ملت‌های مدرن داشتنِ تاریخِ ملی ست در جوارِ زبانِ ملی. مدلِ جهان‌روای تاریخ ملی را نیز تاریخ‌نگاری مدرنِ فرانسوی و آلمانی از قرنِ هجدهم و نوزدهم به دست داده‌اند. پایه‌ی تاریخ‌های مدرن ملی بر مفهومِ خودساختگیِ ملت‌هاست. این خودساختگی نیز ریشه در مفهومِ «اراده‌ی همگانی» (volonté générale) روسو دارد که بنا بر آن مردم یا ملت با اراده‌ی آزاد خود دولتِ خود را بر پا می‌کنند. همان مفهومی که پایه‌ی اصلیِ دموکراسی‌های مدرن است و از اصلِ خودساختگی انسان برآمده است که از ایده‌های «دورانِ روشنگری» ست.

کشورها و قلمروشان، به هر صورتی که شکل گرفته باشند، چه بازمانده از امپراتوری‌های باستانی باشند و پادشاهی‌های جدیدتر، چه حاصلِ دستکاری‌های قدرت‌های بزرگ در قلمروِ امپراتوری‌های خود و دیگری، می‌باید به ضروریات دولت-ملتِ مدرن تن در دهند، یعنی داشتنِ زبانِ ملی و تاریخِ ملی. از این‌رو، «زبانِ ملی» ناگزیر از میانِ یکی از زبان‌های موجود در قلمرو کشور نوخاسته برگزیده می‌شود، اگرچه در قلمروهای کشوریِ بزرگ همیشه چند یا چندین زبان، با گویش‌های بسیار، رایج ‌اند. تا کنون، جز چند کشور، مانند سوییس و هندوستان، که اصلِ چندزبانی را پذیرفته اند، در اکثریت مطلق کشورها، بنا به مدلِ اصلیِ فرانسوی، اصلِ تک‌زبانی حاکم است. یعنی، یک زبان به عنوانِ زبانِ رسمی، زبان اسناد دولتی، زبانِ آموزشی سراسری ملی، و در کل زبانِ شفاهی و کتبی کل دستگاه دولت و رسانه‌های همگانی.

جز آن چند کشور چندزبانه، در دیگر کشورها که در سده‌ی نوزدهم یا بیستم دستگاهِ دولتِ مدرن را بر پا کرده‌اند، زبانِ ملی‌شان زبانِ پایتختِ کشور یا مرکز حکومت بوده است. ایران و ترکیه که در اوایل سده‌ی بیستم به این جرگه پیوستند، زبانِ ملی برای‌شان به صورت بدیهی فارسی و ترکی بود، یعنی زبان‌های نوشتاریِ ادبی و دیوانیِ دورانِ امپراتوریِ پیش از برپاییِ دولت-ملت مدرن. اما، وضعِ بسیاری زبان‌ها، از جمله فارسی، در همه‌جا این‌چنین نبوده است. در دو کشور دیگرِ فارسی‌زبان در روزگار کنونی، یعنی افغانستان و تاجیکستان، این زبان سرگذشت دیگری داشته است که آقای کاویانی در این کتاب گزارشی دردمندانه‌ از آن می‌دهد.

تا کنون، جز چند کشور، مانند سوییس و هندوستان، که اصلِ چندزبانی را پذیرفته اند، در اکثریت مطلق کشورها، بنا به مدلِ اصلیِ فرانسوی، اصلِ تک‌زبانی حاکم است. یعنی، یک زبان به عنوانِ زبانِ رسمی، زبان اسناد دولتی، زبانِ آموزشی سراسری ملی، و در کل زبانِ شفاهی و کتبی کل دستگاه دولت و رسانه‌های همگانی.

تاجیکستان تا همین بیست-سی سال پیش بخشی از امپراتوری عظیمِ روسیه بود. و اگرچه در مقام یکی از جمهوری‌های خودگردان در ساختار اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی اجازه داشت که زبانِ اصلی خود، یعنی فارسی، را به عنوانِ زبانِ آموزشی و اداری و رسانه‌ای نگاه دارد، ولی سیاست کلی مسکو در اتحاد شوروی همان سیاست تک‌زبانه کردن کلِ امپراتوری و حل کردنِ تمامی قومیّت‌ها و ملیت‌های به رسمیت شناخته شده در آن و همچنین زبان‌هاشان در زبان و هویتِ روسی بود که آن را سیاستِ روسیگری (Russification) نامیده‌اند. در این روند کوچ دادنِ روسی‌زبان‌ها به جمهوری‌های دیگر، از جمله تاجیکستان، و تسلط آن‌ها بر ماشینِ آموزشی و اداری جمهوری‌ها، بخشی از سیاستِ روسیگری بود. در این کتاب جمله‌ای از نیکیتا خروشچف، رهبر شوروی در دهه‌ی ١٩۶٠، نقل شده که پرمعناست: «ما هر اندازه زودتر زبانِ روسی بیاموزیم، کمونیسم به همان اندازه زود[تر] بنیاد می‌گردد.» (ص ١١۴) یکی از روش‌های حکومت شوروی برای روسیگری هر چه بیش‌تر زبان در تاجیکستان برگرداندن زبان‌نگاره‌ی آن‌ها بود. نخست از زبان‌‌نگاره‌ی فارسی به زبان‌نگاره‌ی لاتینی و سپس به زبان‌نگاره‌ی روسی (سیریلیک). این روش سببِ جذبِ بی‌پایانِ واژه‌های روسی در فارسی تاجیکستانی و دیگر زبان‌ها در قلمرو شوروی می‌شد. از سوی دیگر، برای کوچک کردن و پاره‌‌پاره کردنِ تاجیکستان سمرقند و بخارای فارسی‌زبان را به ازبکستان بخشیدند. همچنین، برای جدایی انداختن میان فارسی تاجیکی با فارسی افغانستانی و ایرانی زبان‌شناسان شوروی ادعا کردند که فارسی تاجیکستانی در حقیقت زبانِ دیگری ست و می‌باید تاجیکی نامیده شود. اما نویسندگان و اهلِ فرهنگِ غیرتمند، همچون صدرالدینِ عینی، که سخت دل‌بسته‌ی «زبانِ رودکی» به عنوانِ زبان‌ِ ملی‌شان بودند، در نیمه‌ی دوم قرنِ بیستم برای نگاهداشتِ زبان‌شان و میراثِ تاریخیِ ادبیِ آن کوشش قهرمانانه‌ای کردند که شرحِ آن را باید در کتابِ آقای کاویانی خواند.

ولی با فروپاشیِ اتحاد شوروی و تبدیلِ جمهوری‌های وابسته به آن به کشورهای مستقل، مسأله‌ی «زبان ملی» این بار به صورتِ تازه‌ای پیش آمده است. و آن نگاهداشتِ هویتِ زبانِ تاجیکی ست در برابرِ فارسیِ مدرنِ ایرانی و ایستادگی در برابرِ نفوذِ زبانمایه‌ی مدرنِ علمی و آموزشیِ پرورده در ایران. تا آن جا که من می‌دانم، زبانِ تاجیکی در کشور با رقابتِ هیچ زبانِ بومی دیگر روبه‌رو نیست، ولی وضع در افغانستان به گونه‌ی دیگری ست.در این کشور رقابت و تنشی سخت میان دو زبانِ اصلی، یعنی زبان‌های فارسی و پشتو، در جریان است. و از آن جا که قدرت سیاسی و دستگاهِ دولت از دو-سه قرن پیش در اختیارِ قومِ پشتو ست و آن‌ها در حقیقت چیزی به نام کشورِ افغانستان را تصرف و نام‌گذاری کرده‌اند. با آشنایی با مفهومِ دولت-ملتِ مدرن و زبانِ ملی نیز این قوم کوشیده‌اند در دوره‌ای در قرنِ بیستم زبانِ خود را زبانِ ملی افغانستان اعلام کنند. دستگاه دولتی و آموزشی را نیز مدتی با زبانِ پشتو تک‌زبانه کرده‌اند، در حالی که کمی پیش‌تر در تاریخ آن کشور زبان فارسی زبانِ نوشتاری و اداری و فرهنگی و آموزشی بوده است. رابطه‌ی پُر تنشِ فارسی و پشتو در افغانستان در صد سال اخیر همراه با زیر و بالاهای سیاسی در آن کشور، با دست به دست شدن قدرت دولتی از سلطنتِ سنتی به جمهوری‌ و سپس به «جمهوری دموکراتیک» و آنگاه به «امارتِ اسلامیِ» طالبان تا فروافتادنِ‌شان و جنگ و گریزها و خون‌ریزی‌های هولناک دنباله‌ی این رویدادها، تنش میانِ زبانِ فارسی و پشتو و مسأله‌ی زبانِ ملی و دوزبانگی یا یک‌زبانگی برای آن همچنان در جریان بوده است که آقای کاویانی شرحی کامل از آن‌ها می‌دهد.

به هر حال، به نظر می‌رسد که امروزه دو زبانِ پشتو و فارسی به عنوان زبانِ رسمی دولتی و آموزشی در افغانستان پذیرفته شده است، اما بحرانِ «زبانِ ملی» همچنان بر جا ست و به‌ویژه مسأله‌ی رابطه‌ی زبانِ فارسیِ افغانستانی با فارسی ایرانی به صورت گرهی باز نشدنی مانده است. افغان‌ها، از شصت سال پیش، برای جدا کردنِ زبانِ فارسی خود از فارسی ایرانی زبانِ فارسی خود را در قانون اساسی‌شان «دری» نامیده‌اند. در حالی که به خوبی آشکار است که زبانِ فارسی در ایران و افغانستان و تاجیکستان، با برخی ناهمگونی‌های لهجه‌ای، از هر نظر یک زبان است. ولی این زبان در کاربردهای مدرن خود به عنوانِ زبانِ آموزشگاهی و اداری، در زیر فشار ایدئولوژی‌های گوناگونِ سیاسی و فشارِ دولت‌ها برای پروژه‌های ملت‌سازی و برساختنِ تاریخ و هویتِ ملی، در سه کشور سرنوشت‌های جداگانه‌ای یافته است.

[در باره‌ی رابطه‌ی تاریخی این سه شاخه از زبانِ فارسی سالیانی پیش مقاله‌ای به عنوانِ «فارسی، دری، تاجیکی» نوشته‌ام که در مجموعه مقاله‌ی «پَرسه‌‌ها و پُرسش‌ها» (انتشارات آگه، تهران) آمده است.]

[i] ناشر کتاب انتشاراتِ فروغ در شهر کلن است و تا کنون سه چاپ از آن منتشر شده است که نشانه‌ی استقبال فارسی‌زبانان از آن است.

[ii] برای پژوهش در این باره نکـ: داریوش آشوری، زبانِ باز، ویراستِ دوم، نشر مرکز، تهران. 

منبع سایت پژوهشی آسو: 

https://www.aasoo.org/fa/articles/2745