حسن رضایی ۲۵ مارچ ۲۰۲۰ ملبورن
بیشتر از ۲۰ روز است که سوزش در گلو و سرفه خشک، سینه ام آزارم می دهد؛ اما هیچ تب و مشکلی جدی احساس نمی کنم ولی از لحاظ روانی کاهی اضطراب دارم. برای تداوی وتقویت سیستم دفاعی جسمی، ظاهراً روزانه، یک یا دو گیلاس، آب لیو و عسل شربت رست کرده، می نوشم. سه بار تا هنوز به داکتر فامیلی ام مراجعه کرده ام. آخرین دوز دوای انتی بیوتیک که داکتر داده بود، دیروز تمام شد.
امروز، ۲۵ مارچ ۲۰۲۰، باز به داکتر مراجعه کردم. زیرا به سرفه و سوزش گلویم شک کرده ام. از یونیت ۳/۱۷۷ خیابان کلیلند، تا سوپر کلینیک دندیناگ، در حدود ۱۶ تا ۱۷ دقیقه را پیاده روی است. از کنار شفاخانه مناش دندیناگ و از چراغ سرخ رد شدم. خیابان ها مثل گذشته شلوغ نبود. خیلی ها ماسک و دستکش نپوشیده بودند، من به قول داکترم:«فول گارد»، ماسک و دستکش پوشیده بودم. به کلینیک رسیدم. نوبت گرفتم. داکتر فامیلی ام یک دختر جوان و خوش برخورد سریلانکایی اصل است. ساعت نزدیک به دو بجهٔ عصر بود. مرا معاینه کرد و اطمینان داد و گفت: اگر کرونا می بود. با این سن بالای شصت تان، در این مدت اوج می گرفت و شدید می شد. با آنهم دستور عکس گرفتن، از سینه ام را داده است، من اما از تنبلی تا هنوز پیگری نکرده ام. حال از داکتر برگشته، غذای ظهر ماهی و برنج پخته بودم، با پسرم عباس خوردیم. بعد وی مشغول کارش شد، زیرا وی در این روزها از خانه کار می کند.
من چای سبز دم کردم و در اتاق خود خلوت گزیده، در پیاله ریخته، می نوشیدم و در این هنگام زن موبایلم به صدا در آمد.
می گویم :«هلو، هلو ! » صدای آشنا بود. صدای که سال ها همدیگر را گم کرده بودیم، این صدا، صدای احسانی داوود، یار روز های سخت و دشوار بود، اما با خاطرات شرین و تلخ ماندگار. احسانی با تعجب گفت:
«..، واقعاً خودت هستی؟ جدی می گویم خودت هستی؟»
خنده بلند کردم وگفتم:«واقعاً که خودم هستم...»
گفت:« صدایت خیلی فرق کرده، اما اینک فهمیدم که خودت هستی... قاه قاه خنده ات مرا به یاد گذشته ها انداخت.»
در این زمان مرغ ذهنم به قله ها و سنگلاخ های وطنم پرواز می کرد. در ضمیرم تمام گذشته ها و خاطره ها مثل یک سریال در حال نمایش بود و کاراکترها زنده می شدند. فکر می کردم، به خاطر کمک و همکاری و حمایت از شفاخانه شهدای در سنگ ماشه، شامگاه ناوقت در اشکه داوود، با دوستان تبقوس و اوتقول هستیم. حاجی قریدار مرحوم زنده است. از تجارب و کارهای اجتماعی اش صحبت می کند. ما هم هم عمیق می کنیم. بعد از چای نماز می خوانیم. قاری پیش نماز ماست. بعد شورای بسیار خوش مزه را باهم مصرف می کنیم. باز ذهنم به زمان حال معطوف شد و باهم از گذشته ها و حال صحبت کردیم و از آخرین تصمیم گیری که در ناوه گری در بارهٔ آینده کارهای تشکیلاتی، جمعی و فردی یاد آور شدیم. شاید آن روزها سخت ترین و پر چالش ترین روزها برای جمع ما بود. طالبان در مزار شریف تسلط یافته بود، به یاد دارم. وقتی که نوبت نظر خواستن به من رسید، گفتم:«در شرایط کنونی حفظ سرمایه های ما مهم و در اولویت قرار دارد...» حکمت یکی از فرمانده شجاع و دلیر، از جمع ما که شش ماه تمام با ابراهیم قاسمی و...در مسیر رنگین کوه، با راهگیرانی به فرماندهی عبدالواحد خان مبارزه کرده بود، گفت:«کدام سرمایه... ما به جز و آرمان و یک میل سلاح سرمایهٔ دبگری نداریم همین سلاح ما امروز، به عنوان ناموس ماست...شما دارید چه می گویید».
گفتم:«امروز، ما سلاح های ما را به برادران خود ما تحویل می دهیم، زیرا آنها فشار وارد می کنند و یا دوستان اگر مایل باشند و می توانند در کنار آنان رفته همکاری کنند؛ فکر می کنم بهتر است ما همدیگر را زنده داشته باشیم تا همدیگر را ببینم و شما سرمایه های هستید که در طول سالها ما کمایی کرده ایم.» مثل امروز ، اگر فعلا به خاطر ویروس کووید ۱۹، همدیگر نمی بینیم، اما فردا حتما باهم دست داده، همدیگر را در آغوش خواهیم گرفت.
حکمت فعلا در آمریکا است. شفیعی و سفری و اخلاقی ... تا هنوز در جاغوری در قید حیات اند و هریک سرمایه های انسانی جامعه ماست. از این میان حلیمی را تروریست ها چندی پیش در غزنی از ما گرفتند. اما احسانی یکی از یاران روز های دشوار و نزدیک ترین رفیق بودیم و باهم در مشکلات سخت مشاور و همکار بودیم. او فرمانده، دور اندیش، زیرک و هوشیار نیز بود. اینک، یکی از چهره های شاخص تجارت و اقتصاد در جامعه ما است و در دوبی حضور دارد و امروز با همان احساس و صمیمیت باهم صحبت می کردیم و از صحبت ها لذا می بردیم. یار باقی و صحبت باقی. احساس کردم تنها نیستم، با این که در قرنطینه کتاب بسیار زیبا و گیرای فئو دور داستا یفسکی، «تحقیر و توهین شده ها» را تا صفحه ۲۹۷ خوانده ام و پیش رو دارم، اما به اندازه چند دفیقه صحبت با احسانی لذت بخش نیست.
احسانی عزیز! در این روزهای کرونایی، در پناه حق سالم و سرفراز باشید!