نویسند: حسن رضایی 4 جنوری 2014
یک بود ویکی نبود غیر از خدا هیچ کسی نبود، جوانی بود معروف شده بود به کل بچه، که عاشق دختر پاشاه بود. پس از تلاش های فراوان و رنج های بسیار، شب هنگامی خود را به حرم سرای پاد شاه می رساند.
البته با طرح و نیرنگی که پیرزن رهنمای اش کرده، به کار برده بود. در واقع همان پیر زن بود که کل بچه را به حرم سرای دختر شاه رسانده بود، پیر زن کل بچه را به اتاق دختر پاد شاه برد. دختر پاد شاه عاشق بود، اما عشقش را پنهان می کرد و باکسی در میان نمی گذاشت، شبها خواب نمی رفت، مگر این که کسی کف پای او را ماساژ می داد، کل بچه گوروان دربار شده بود و پیر زن طرح و نقشه دقیق برایش کشیده بود. برای دختر پادشاه نیز گفته بود ، من یکی از بهترین ماساژ گران شهر را سراغ دارم که کف پاهای نازکت را هر شب تا کلۀ سحر ماساژ کند و کدام آسیبی به پایت وارد نسازد، و از ماساژش ترا خوش آید، فقط شرطش این است که او همیشه کلاه می پوشد و چهره در نقاب می دارد. این رازی است که باید پوشیده ماند و هیچ آدمی زادی به غیر از من و تو کسی دیگری آنرا نداند. او فعلا مشغول گوروانی در در بار است، و گاو شیری و غیر شیری در بار شاهی را به چرا می برد. دختر پاد شاه می پذیرد و شرط پیر زن هوشیار را نیز قبول می کند، غافل از این که کل بچه پسر پاد شاهِ ملکِ دیگری بود که با پدرش در حال جنگ بود، و قسمتی از خاک و سر زمین پدر اش را در اشغال داشت. اما روزی که دختر پاد شاه برای آبتنی در رود خانه رفته بود، پسر پادشاه آنروز، در همان ساعت، درهمان رود خانه، اسپ خود را برای آب دادن آورده بود و در ضمن نقشۀ جنگی و راه ورود به شهر را نیز بررسی می کرد که نا گهان چشمش به دختر پاد شاه می افتد و عاشق حسن و جمال او می گردد. داستان عاشق شدن اش را با پدرش در میان می گذارد؛ و لی از پدرش جواب رد می شنود و می گوید: " مابین من و پدر دختری که تو به او دل بسته ای، سال ها است که براثر جنگ و نزاع دشمنی شده است؛ زیرا که قسمتی از سرزمینش تاکنون در اشغال نیروهای نظامی من است. از طرفی استخبارات نظامی من، در درون ارتش دشمن، رخنه کرده اند و هر آن تمام تحرکات نظامی او را کنترل می کند. ممکن است نقشه ای در کار بوده باشد، روزی که تو اسپ خود را برای آب دادن به رود خانه ببرده بودی، اطلاعات دشمن خبر برده باشد، و شاید شاه، دخترش را فرستاده باشد تا بهترین قهرمان جنگی و فرمانده ارتش مرا شکار کند و با تیر جمال و کمان زیبایی اش قلبی را نشانه رفته باشد که گردانندۀ ارتش فاتح من است. من چنین احتمال را بعید نمی دانم؛ اما شما را با عزم تر از آن می بینم که در قبال خواست های شهوانی، به پدرت پشت کنی و اگر دیگر بار این خواست، تکرار شود، آنگاه، گمان به یقین مبدل خواهد شد، سزای خیانت به اردو، چوبۀ داراست، در این صورت چوبۀ دار سر جنرال، فرزند ارشد و پهلوان شاه را انتظار خواهد کشید."
پسر شاه به راه و روش پدر شناخت داشت و می دانست، پدرش آنچه می گوید، انجام می دهد. اماعشق دخترشاه، او را شب و روز چون سوهان می سفت و چون روغن در آتش جزغاله می کرد و بسان آهن در کورۀ داغ آهنگری می گداخت. روزی نا گزیر عنان اسپ، از درون لشکر به سوی صحرا پیچاند و دل به دلبر بداد و ترک ارتش پدر کرد. آوارگی سر زمین معشوق را پذیرا گشت، و شبی در منزل پیر زنی اقامت گزید و زر بداد و دل پیر زن بگرفت و راز خویش بروی بگفت. پیر زن که مشاطۀ، آریشگر و آینه دار دختر شاه بود، راز پسر پنهان داشت و راه چاره بیاندیشید. با پیشنهاد پیر زن به گوروانی در بار راه یافت؛ ولی با توصیۀ پیر زن چهره، در نقاب پنهان داشت تا مبادا کسی او را بشناسد و با شاه معرفی کند ویا شاه شک بردارد و او را جاسوس خوانده، سر بردار زند.
از طرفی دختر شاه نیز عاشق بود. عاشق جوانی با چهر گیرا ه و متین، سینۀ گشاده و فراخ، با سر گرد و چشمان بادامی و پر نفوذ، با قد و قواره ای مردان رزم آور و پیکارجو که او را در رود خانه دیده بود، مثل آفتاب یکبار بروی درخشیده بود ورفته بود؛ اما ازچشم انداز و افق دیدارش چهره پنهان کرده بود . کوتاه سخن،گوروان شب در حرم سرای دختر شاه، بدون این که شاه بداند، به سر می برد و تا کلۀ صبح گاهان پای دختر شاه را ما ساژ می داد تا دختر ماه روی لحظه ای به خواب رود. روزها گاو می چراند و هر روز زبان گوساله ای می برید و شب ها با طرف نرم وگرم زبان گوساله، کف پای دختر شاه را ماساژ می کرد و در سر تد بیر راه ورد به قلعه شاه را نیز می پروراند و نقشۀ نظامی خویش را در این مدت تکمیل می ساخت تا باکشور پدر بر گردد و حمله ای گسترده ای را تدارک بیند و از شاه دختر، با قدرت وشوکت بخواهد و پدر را مجاب نقشه و پلان نظامی خویش بسازد تا در بدل صلح، دختر شاه گیرد.
شبی از شبها که می خواست خویشتن را به دختر شاه معرفی کند، پای دختر شاه را با طرف درشت و خار دار زبان گوساله بسوفت، بسان که دُر را با سوهان الماس سفته باشد، دختر شاه از خواب پریده و با لگد برسر کل بچه بزد و نقا ب از چهرۀ پسر شاه بیافتاد و حُسنِ پسر شاه ظاهر گشت. چهره ای که ظاهر شد، چهره ای بود که دختر شاه، او را در کنار رود خانه، در آینۀ خاطراتش سپرده بود و به او دل بسته بود؛ و لی اگراین راز افشا می شد و به در با شاه خبرمی رفت، شاه دخترش را به دم اسپ می بست و هم سر جوان به جوخه دار می رفت. دختر شاه طرح زیرکانه ای ریخت و رمز جنگی به پسرشاه داد و گفت می دانی اگر پدرم از شما بویی ببرد که تو گام در حرم سرای من نهاده ای سرت به هوا خواهد رفت و من نیز به دم اسپ بسته شده، تکه تکه خواهم شد. لذا من طرحی می ریزم و برای پدر درخواستِ شوهر می دهم و تو نیز خواستار خواهی شد، باهمین سر و وضع گوروانی که داری. شرایطی را که من می گذارم، شاید هیچ کسی را جرأت و یا رایی پای پیش گذاشتن نباشد، آنگاه تو پا در میان بگذار و شرایط را بپذیر و من نیز جواب رد نخواهم داد؛ حتی اگر کسانی هورا کشند و مرا ملامت کنند وحتی پدرم، از من دلخور شود. بنا براین هرشرطی که من می کنم، باید بپذری و سنگ رد بر سینه ای پر از محبتم نزنی ، محبتی که شب ها خواب از من ربوده است و روز ها قرار و آرامش را.
دختر شاه داکتری داشت و خواستش را با وی درمیان گذاشت و راز دل بگفت:" می دانی من جوان شده ام و نیاز به همسر دارم، نه هیچ مرضی مرا در جان است و نه هیچ غمی در سر، مگر این که بلوغ جوانی و فکر یار و روز گار نو فرا رسیده باشد، همانند غوره انگوری که رسیده باشد، که دیگر در شاخه نمی تواند باشد، باید کامی را شرین سازد و الا می پوسد و می گندد." و داکتر خربوزه ای رسیده ای را در طشت طلایی بگذاشت و چاقو تا قبزه در آن فرو برد و به نزد شاه رفت و در خلوت شاهانه، جلو شاه گذاشت و گفت: دخترت این خربوزه ای شرین و رسیده را تحفه برای شاه فرستاده است. شاه اندک مکثی کرد وگفت: راز را دانستم و اینک خبر نیکی را به من باز گوفتی، مثل باران نیسان خبر بهار و سپری شدن زمستان می دهد و یا پرستو ها که جشن بهاری می گیرند. شاه، دولت داری کرده بود و راز و رمزهای زندگی را نیز می دانست و سوز وگداز عشق را می فهمید که اگر در خرمن دل، آتش عشق و محبت افتد، تمام جان سوزد و جان را هم پاک سوزد. روزی تمام اعیان، اشراف، وزیر وکیل را بخواست و خواستا ر داماد و همسرِشایسته و بایسته برای دخترش گل اندام شد. همه جمع شدند و جوانان آرایش کردند و نحوۀ خواستن دختر شاه را تمرین نمودند تا که مرغ دولت عشق به پرواز آید و بر سر جوانی بر نیشند و او همای خوش بختی را در آغوش گیرد.
جارجی در شهرجار زد و به مردم خبر داد که دختر شاه می خواهد، با جوانی ازدواج کند که خواسته ها و شرایط او را بر آورده سازد. هرکسی از عهده برآید و شرایط برآورده سازد، با او ازدواج خواهد کرد. فرقی ندارد، اعیان باشد یا نباشد. همه به دربار آمده بودند و می خواستند که به شرایط دختر شاه گوش فراداده، پاسخ مثبت دهند و جرگه را پر رونق و بزم را گرم نگه دارند. چشم ها به در مانده بود و گوش به آواز. دختر شاه چون خورشید صبحگاهان که از سر افق بر تافته باشد، به در باِر شاه ظاهر شد. سازها به آواز درآمدند و خوانندگان سرود شوق شادی را به سرایش گرفتند. وقتی که سازها آرام شدند و خوانندگان وجمهور خلایق سکوت کردند، شاه سکوت بشکست و دخترش را فراخواند و خواستش را برای همه بر گفت. دهان ها مهر موم زده شده بود و جمهوری سکوت، حکومت می راند، دختر شاه در جمع ظاهر شد، لبخندِ نمکین برلبانش شکفته بود و چشمان نیم خفته و مژگان خنجر گونش، شهاب وار در آسمان دل ها راه می یافت. دخترشاه، نفس عمیق کشید و قد راست کرد و گفت: "هر که جگر شیر ندارد سفرعشق نیز نتواند." همه در پاسخ بگفتند، ما شیر هستیم. و اگر نبودیم در این بیشه برای شکارِغزال از خانه بیرون نمی آمدیم. دختر شاه گفت: " شرایطی دارم که هر کسی آنها را برآورده، سازد، شمع شب ذفاف در خانه او افروخته می شود و مرغ دولت و اقبال بر بام او بر می نشیند. یا این که اگر کسی شرایط می پذیرد و از انجام آن عاجز می آید، کلاغ غم بربامش می نشیند وقارقار نموده سرود غم می سراید و بوم شوم بر ویرانه خانۀ او ناله سر خواهد داد، آنگاه از کوچه خانه اش جز غریو غم انگیز، نوای خوشی بر نخواهد خاست و غبار نکبت و خواری فضای کوچه اش را آکنده خواهد ساخت." سپس گفت: "حدس خواهی زد که چه شرایطی خواهم بست؟" همه گفتند: "ما چه خواهیم دانست که دختر شاه چه شرطی دارد". شخصِ از گوشه ای دستش را بالا کرد و نقاب بر چهره اش بود و ظاهرا همه می دانستند که همان گوروان دربار است وهمه خنده سر دادند؛ و لی دختر شاه می دانست که او راز را می داند او را نادیده گرفت و گفت: " پس می دانید که دل به دل آینه است و سخنی که از دل برآید و بر دل بنشیند." سپس به سخنانش ادامه داد: "حال نوبت آن است که شرایط بگویم و جگر شیران بیآزمایم. من با کسی از دواج خواهم کرد که شیرِ شیر در مشکِ شیر بر پشتِ شیر بیاورد و تمام ساکنان شهر را ، در یک شبانه روز با شیرِشیر پذیرایی کند". برای چندین بار این شرایط تکرار شد؛ اما هیچ کسی جرأت نکرد، نفس عمیق بر کشد و شرایط دختر شاه را بپذیرد. همه سرها به زیر افگنده و دم فرو بسته بودند، به جز گوروان کسی جرأت نکرد، پا به میدان پر مخاطره ای عشق بگذارد.
شاهین دولت به پرواز آمد و همایی خوش بختی بربام و کولبه گوروان بنشت و شرایط را پذیرفت و جمعیت باشادی آمیخته با تمسخر کف زدند. جوان از شاه رخصت خواست و در پی برآوردن شرایط دختر شاه کمر همت بست. شب به خانه پیر زن رفت تا راه ریسیدن هدف را با او در میان گذارد و از تجربه های تلخ و شرین او استفاده کند و راه چاره جوید.
ادامه دارد
*********