آنچه که در ذیل روایت میشود از «کتاب پاسخهای من، افشای رازهای پشت پرده حادثه خونین دوم اسد» (ص. ۲۳۲ ـ ۲۷۰) نوشته آقای اسدالله سعادتی است. آقای سعادتی در این بخش از نوشته، روایتی را پاسخ میدهد که به قلم اصغر سروش یکی از اعضای شورای عالی مردمی، رقم یافته است. از آنجايی که هیچ روایتی عاری از پیشفرض و پیشداوری نیست با آنهم به قول سعادتی روایت سروش منصانه و واقع بینانه است در حالی که روایت کننده و پاسخ دهنده از دو اردوگاه موافق و مخالف تظاهرات دوم اسد بودهاند.
بامیان نیوز بخشی از روایت سروش و پاسخ آقای سعادتی را در طی دو سه قسمت باز نشر میکند. امید برای خوانندگانی که می خواهند نسبت به فاجعهی خونین دوم اسد اطلاع حاصل کنند، مفید باشد.
خونینترین روز تاریخ (۲ اسد ۱۳۹۵)
دوم اسد فرا رسید. صبح زود از خواب بیدار شدم. بعد از ادای نماز، بدون خداحافظی از خانه بیرون شدم (چون اعضای فامیل کاکایم نمیخواستند که من به تظاهرات بروم و هر روز گوشزد مینمود که؛ لطفا نرو و خیلی نگران من بودند). رفتم بسوی مصلای شهید مزاری. تعداد کمی از عدالتخواهان حضور داشتند. موترها آماده نبود. بلند گوها تیست نشده بودند. بنر روی موترها نصب نگردیدهبود. آهسته آهسته عدالتخواهان زیادی جمع شدند. سرک مقابل مصلای شهید مزاری رابسته کردند تا مردم بیشتر جمع شوند. بیرق و بنر و پوستر توزیع گردید. موترها آماده شدند. صفهای راهپیمایی منظم گردید. حضور عدالتخواهان آهسته آهسته داشت بیشتر میشد. تقریباً ساعت ۸ صبح بود که عزیز رویش آمد. از من پرسید: سروش، دیگران کجا هستند؟ بهزاد و ناجی و مهدوی و ... من گفتم آنها میآیند. گفت: مسئله کمیته حالت اضطرار چه شد؟ گفتم: «یک کمیته کوچک شکل گرفته که اعضای آن همیشه در ارتباط باشند و وضعیت را در حالتهای بحرانی رصد کند و تصمیم بگیرد».
این کمیته در تظاهرات قبلی نیز ساخته شدهبود. کمیته حالت اضطرار قرار بود هر لحظه در ارتباط باشد و اگر اتفاقی میافتد و مشکلی پیش میآید، باید تشکیل جلسه دهد و تصمیم بگیرد و تصمیم نهایی را معترضین اعلان نماید. بعد آقای رویش گفت: خوبست. عزیز رویش رفت. دیگر ندیدم کجا رفت. منم دیدم که گرمی بیشتر میشود، خود را با عجله به کوته سنگی رساندم تا اقدامات پیشگیری از گرمازدگی را بسنجم و دستمال و کلاهی بخرم، رفتم، یک کلاه زرد کلان خریدم و بر گشتم. دیدم صف دارد بزرک و بزرگتر میشود. نزدیک ۹:۳۰ صبح بود که آهسته آهسته از مصلای شهید مزاری بسوی چوک شهید مزاری حرکت کردیم. زمانی که در چوک شهید مزاری رسیدم، در اولین موتر که در آن بلندگوها نیز عیار شدهبود بالاشدم. وقتی به طرف مصلای شهید مزاری میدیدم و عشق و علاقهی معترضین برای مبارزه در برابر بیعدالتی را مشاهده میکردم، اشک شوق ریختم. صفها منظم بود و عدالتخواهان پرشور و عاشقانه شعار میدادند. بلاخره با بسیار شکوه و عظمت رسیدم در چوک دهمزنگ.
حکومت بازهم در برابر معترضین کانتینر گذاشته بود. به هیچکسی اجازه دادهنمیشد که از دهمزنگ به طرف شهر حرکت کند. نیروهای امنیتی در مقابل ریاست ترافیک و باغوحش کمربند ایجاد کردهبود و مانع عبور معترضین میگردید. برخی از معترضین داد و فریاد میکردند و میخواستند از کمربند عبور کنند. من با تعدادی از دوستان دیگر رفتیم و مانع رفتن معترضین بهسوی شهر شدیم. از بس همه احساساتی بودند، مجبور شدیم صورت بعضی از احساساتیترین آنها را ببوسیم و عذرخواهی کنیم که در دهمزنگ بمانند و وارد شهر نشوند. چون هم کانتینر چیده بودند و هم احتمال درگیری در داخل شهر زیاد بود. ما در شورای عالی مردمی نیز فیصله کردهبودیم که مقصد نهایی ما دهمزنگ است و در همانجا خیمه تحصن برپا میکنیم. بالاخره وضعیت تحت مدیریت آمد و نیروهای امنیتی هم دیوار شان را مستحکمتر کردهبود. سخنرانی در جنوب چوک دهمزنگ آغاز شد. سران شورای عالی مردمی همه بالای موتر کامازی که مجهز با بلندگو بود، هریک پس از دیگری سخنرانی داشتند. همهی عدالتخواهان و معترضین به دور موتر کاماز جمع شدند. من در گوشهای نشستم تا خستگی رفع کنم. بعد از چند دقیقهی، رفتم بالای موتر و در کنار همسنگران خود قرار گرفتم. همه داشتند صحبت میکردند و از تداوم مبارزات و برپایی خیمهها یاد مینمودند. یکی از دوستان صدازد که برخی از رسانهها میخواهند مصاحبه شخصی هم داشته باشند. من که مسئول کمیته رسانهها بودم، از موتر پایین شدم و با برخی گزارشگران هماهنگی کردم و به آنان وعده دادم کسانی را برای مصاحبه آماده کنم. رفتم پیش بهزاد، دیدم گلویش خشکیده بود و احساس میکردم و از فرط خستگی و تشنگی، زبانش به کامش چسپیدهاست. وقتی گفتم یک مصاحبه بده، گفت: برو به تقی امینی، ناجی یا کسی دیگر بگو. پیدا کردن آنان در جمع هزاران معترض مشکل بود. کسی زنگ موبایل خود را هم نمیتوانست جواب دهد. چون سر و صدا زیاد بود. منم برخی از گزارشگران را گفتم که شورای عالی مردمی از بالای موتر کاماز پایین شدند و هرکسی، در یک گوشهای حضور داشت. یکی عکس میگرفت و دیگری صحبت میکرد. تقریباً ساعت نزدیک به ۲ بعد از ظهر بود. یکی از پیشآهنگان آمد و گفت: سروش! یکی از دوستان زنگ زده که موتر آب و خیمه آمدهاست؛ اما سربازان و نیروهای امنیتی از چوک کوتهسنگی اجازه آمدن به دهمزنگ را نمیدهد. من با برخی از دوستان دیگر، رفتیم نزد حاجی شاولی معاون کمیتهنهادها، با موتر وی بهسوی کوته سنگی حرکت کردیم. به سرعت خود را رسانیدیم و دیدیم که هیچ چیزی وجود ندارد. نه موتر است و نه هم خیمه و آب. دوباره به سرعت برگشتیم دهمزنگ. ساعت از ۲ بعد از ظهر گذشته بود. در گوشهای نشستم. دیدم شارژ موبایلم تمام شدهاست.
از آصف یوسفی شارژ (پاوربانک) اش را گرفتم تا موبایلم شارژ بیگرد. در گوشهای تنها نشستم. دیدم وکیل یزدانپرست با تعدادی از دوستان آمدند. باهم شوخی کردیم و کمی خندیدیم و عکس گرفتیم. به یزدانپرست گفتم: «امروز اگر بمیرم، استخوان قبرغهام به زمین مینشیند. همه کسانی را که می بینید، جنبشیهای اصیل، بدون هیچ طمع و توقعی هستند. همه بهخاطر عدالت آمدند، نه برای چیز دیگر». و... یزدانپرست حرفم را تأیید کرد و از نزدم رفت. دیدم سر و صدا بلند شد. گفتند: همه بروید و ضو بگیرید تا در چوک دهمزنگ نماز ظهر و عصر را ادا نماییم. از جا بلند شدم دیدم بهزاد و ناجی و مهدوی حرکت کردند به طرف هوتل که در غرب چوک دهمزنگ قرار دارد. تعدادی از دوستانی که در اطراف بهزاد و برخی از دوستان دیگر حضور داشتند، آمدند در جایی که من آنجا ایستادهبودم. همان لحظه تعدادی زیادی از محصلین تازه رسیده بودند و آنان گفتند ما امتحان داشتیم و تازه آمدیم وانشاءالله یک روز در میان در جمع تحصن کنندگان و مبارزین هستیم و خیمهها را نگه خواهیم داشت. همه به دور من جمع شدند. یکی از وضعیت میپرسید و دیگری از ادامه مبارزات، یکی از تشنگی میگفت و دیگری از گرمای آفتاب. منم یکی پس از دیگری جواب میدادم و به ادامه مبارزات تأکید میکردم. ناگهان یک صدای بسیار خطرناکی بلند شد. صدایی که اصلاً نفهمیدم چه بود و چه شد. احساس کردم یک سطل آب بصورتم پاشیدهشد و من به زمین خوردم. دیگر نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم که گرد و غبار نبود. خودم را تکان دادم که بدانم چه شدهاست. وقتی سرم را از زمین بالا کردم، متوجه شدم که انفجار شدهاست. خواستم بلند شوم؛ اما نتوانستم. تمامی غزیزان و دوستانی که در پیش روی من قرار داشتند و باهم صحبت میکردیم، همه تکه تکه شده و به شهادت رسیده بودند. بیشتر از ۴ متر از محل انتحاری فاصله نداشتیم. من در بین سه تا از دوستان و سربازان عدالتخواه قرار داشتم. وقتی بمب انفجار نمود، آنان سپر شده بودند و همه از بین رفتند، فقط من زنده ماندم. زنده ماندن در جایی که من قرار داشتم، معجزهی بزرگی بود و است. اینکه در زنده ماندن من چه حکمتی وجود دارد و من در قید حیات هستم را نمیدانم؛ اما وقتی دوستان و عزیزان من در برابر من سپر شدند و همه از بین رفتند و من زنده ماندم، واقعاً مرا رنج میدهد. همیشه این تکه را یاد میکنم و به آن ایمان دارم که؛ این رسم جوانمردی نیست که من زنده بمانم و عزیزان همسنگر من، قربانی گردند. بازهم، البته حکمتی وجود داشته و دارد که من زنده هستم و فعلاً هم در خط مباره قرار دارم.
بار دوم از جا بلندشدم. وقتی ایستاده شدم، هیچ چیزی را درک کرده نمیتوانستم. فقط همین قدر میدانستم که انفجار صورت گرفته و من هم زخمی شدم. هی به دور خود میچرخیدم. خون ریزی زیاد داشتم. صورتم کاملاً سوختهبود و خیلی شوزش داشت. چرههایی که در پاهایم اصابت کردهبود، توان راه رفتن و ایستادن را از من گرفتهبود. سه چرهای که در شکمام خوردهبود، خونریزی داشت. با خود میگفتم، حالا که زنده هستم باید کاری کنم که از خونریزی نمیرم. هی به دور خود میچرخیدم و میچرخیدم. از همهجا داد و فغان بلند بود. یکی سر در بدن نداشت و دیگری با سر بیتن در هر طرف افتاده بود. یکی با پاهای بریده داد و فریاد میکرد و دیگری با شکم پاره و رودههای بیرون افتاده حتا توان فریاد زدن و کمک خواستن را نداشت. و ... دیدم وکیل یزدانپرست باز هم پیدا شد. صدا زدم وکیل صاحب حالم خوب نیست. یزدانپرست با بسیار عجله مرا به داخل موتر خود انداخت و بهسوی شفاخانه حرکت کرد. در راه از حال بیحال شدم. دیگر ندانستم که کجا هستم و چه شدهاست. وقتی به هوش آمدم، دیدم در داخل شفاخانه هستم. خونریزی جریان داشت. هر لحظه داشتم ضعف میکردم و از خود بیخود میشدم. تشنگی بیشتر از سوزش تمام وجودم، طاقتم را طاق ساخته بود. فقط در آرزوی یک جرعه آب بودم که اگر کسی لطف کند. اما انگار هیچکسی آماده نبود که برایم آب دهد تا حلقم تر شود.. گاهی به هوش بودم و گاهی بیهوش. بار دیگر وقتی به هوش آمدم، خود را در شفاخانهی دیگر دیدم. دیدم مرا از شفاخانه اولی (ابن سینا) به شفاخانه استقلال منتقل نمودهاند. مرا بردن به عملیات خانه. وقتی عملیات تمام شد، مرا بستری ساختند. صدا را درست شنیده نمیتوانستم. هر دو پرده گوشهایم کفیده بود و از بین رفته بود. تمام وجودم میسوخت. گیج و سر در گم بودم. نگران تمامی کسانی که در کنارم بودند، بودم. از هیچکسی اطلاع نداشتم.
همه داشتند به عیادتم میآمدند. وقتی از وضعیت میپرسیدم، هیچکسی هیچچیزی نمیگفت و این خیلی نگران کننده بود. تا ساعت ۲ شب دوستان یکی پی دیگر به شفاخانه میآمدند. من از تمامی کسانی که نزدم میآمدند، فقط یک چیز میخواستم و آن اینکه؛ لطفا سنگر را رها نکنید. حالا ما را به خاک و خون کشانیدند، نباید کوتاه بیاییم. هزینهی بسیار بزرگی را پرداختیم و ... بعدها هر لحظه خبر پرپر شدن یکی از دوستان به گوشم میرسید. دولتشاهی ما را تنها گذاشت، سیغانی دیگر در بین ما نیست. معمار با تمام آرزوهایی که داشت از بین ما رخت بر بست و ... طاقتم طاق شدهبود و فقط دلم دهمزنگ میخواست. اما چه کنم، هیچ راهی جز خوابیدن در بستر بیماری نداشتم. و...
با احترام
محمد اصغر سروش
عضو شورای عالی مردمی جنبش روشنایی
تاریخ نشر: ۳۱ سرطان ۱۳۹۶
در قسمت بعد «نگاهی به روایت سروش» به قلم اسدالله سعادتی