نویسند: پروفیسر ویلیام میلی. ترجمه: عبدالغفّار محقق
طالبان چیست؟(۱)
در این کتاب، چنانکه قبلاً خاطر نشان کردم، ما قصد نداریم مستقیماً به این مسأله که باید طالبان را به عنوان «بنیادگرا» یا«سنتگرا» یا «توتالیتر» تلقی کرد، بپردازیم؛ بلکه سعی میکنیم مبنای محمکی برای پرداختن به این مسأله فراهم سازیم. پرداختن به طالبان به عنوان یک نیروی جامد و تغییر ناپذیر امری است خطرناک، و تک تک نویسندگان این کتاب هرکدام به طریق خاص خود، این مطلب را روشن میکنند و در عین حال توجه خواننده را به مشخصههای برجستهی پدیدهی طالبان جلب میدارند.
«امین سیکل»۲۱) این مسأله را بررسی میکند که چرا دولت ربانی نتوانست موضع خود را در زمان اشغال پایتخت افغانستان مستحکم سازد. وی عوامل داخلی و خارجیای که به ثبات دولت ربانی لطمه زدند و عدم همکاری گلبدین حکمتیار و کمک پاکستان به حکمتیار و خارج از جریان ماندن طالبان را مورد بحث و کاوش همه جانبه قرار میدهد. او همچنین مسائل عمدهی رو در روی ربانی را که ناشی از جناحبندی درونی سازمان سیاسیاش بود خاطرنشان میسازد و بهویژه انتصاب مجددحکمتیار در جون ۱۹۹۶ به سمت نخستوزیری را- در حالی که بسیاری از کابلیها حکمتیار را عامل خونریزیهای پس از سقوط رژیم کمونیستی میدانند- به صورت خاص مورد نقد و بررسی قرار میدهد. «امین سیکل» چنین نتیجه گیری میکند که چون دولت ربانی همچنان کرسی افغانستان در سازمان ملل را در اختیار دارد، به عنوان یک بازیگر بالقوه در صحنهی سیاسی آیندهی کشور باقی میماند.
«انتونی دیویز» جزئیات مربوط به شکلگیری طالبان به عنوان یک نیروی نظامی را مورد بحث قرار میدهد. وی مبارزات طالبان در اولین عملیات عمدهی آنها در اکتبر ۱۹۹۴ تا تسخیر کابل در سپتامبر ۱۹۹۶ را ردیابی و بررسی میکند. «دیویز» معتقد است عملیات اولیهی طالبان، خصومتها و تلفات انسانی زیادی را دربرداشته و به جز قندهار، در تمام مناطق تحت عملیات طالبان، بیقانونی و هرج مرج حاکم بوده است. وی استنتاج میکند که طالبان بیشتر یک سازمان نظامی است تا یک جنبش سیاسی و حمایت آشکار پاکستان از طالبان، بسیار گستردهتر و بلند پروازانهتر از حمایت سایر قدرتهای منطقه از گروههای تحت حمایتشان بوده است.
«احمد راشد» پیچیدگیهای روابط پاکستان با طالبان را مورد بررسی قرار میدهد. او سرشت و ویژگی پیوندهای طالبان با گروههای مختلف پاکستانی را نه فقط با ISI، بلکه با جمعیت علمای اسلام، سازمان مافیا، دولت بوتو و برخی ایالتهای پاکستان مطرح میسازد و نشان میدهد که چگونه بهره گیری طالبان از این پیوندها- همراه بافقدان ابزارهای قانونی برای تضمین انسجام در سیاست دولت پاکستان نسبت به افغانستان – موجب تضعیف قدرت و اعتبار پاکستان در بسیاری از افغانها گشتهاست. نتیجه گیریهای وی دلسرد کنندهاست: بسیاری از پاکستانها از طالبان الهام میگیرند؛ هر جنبش تودهای اسلامی در پاکستان ممکن است از طلبههای مدارس پاکستان که در افغانستان دوشادوش طالبان جنگیدهاند کمک بگیرد؛ و تهدید ظهور یک انقلاب اسلامی در پاکستان هیچ وقت تا این حد بزرگ نبوده است.
«ریچارد مکنزی» طریق حصول هماهنگی بین ایالات متحدهی امریکا و پدیدهی طالبان ر امورد بررسی قرار میدهد. مکنزی در قیام طالبان هیچ اقدام مسلحانه از طرف عوامل دولت امریکا را مشاهده نمیکند اما به معنای واقعی تصویری که ارائه میکند بدتر از آن است:تا همین اواخر یکی از مواضع ثابت امریکا عبارت بوداز بی تفاوتی نسبت به سرنوشت مردمی که در کشورشان نیروهای نامطلوب با هزینهی امریکا مسلح میشدند به این امید که موقعیت ژئوپلتیک اتحاد جماهیر شوروی را تضعیف کنند. در حالی که منتقدان افغانستان تحت سلطهی طالبان واشنگتن را به عنوان سونگالی (Svengali) (کسی که قاطعانه دیگران را وادار به انجام اوامر خود میکند.) طالبان تلقی میکند، تحلیل «مکنزی» کنایههای دیگری هم دارد: یک گماشتهی یهود که می خواهد دستهایش را بشوید، (یهودیها معتقدند که باشستن دست گناهانشان بر طرف میشود) یا یک لاوی (فرزند حضرت یعقوب) که اطاقی بزرگ در کشتی به یک مرد زخمی می دهد.(کنایه مکنزی این مطلب را در بر دارد: کسی که دستش به خون برادرش آلوده است به یک زخمی دل بسوزاند.)
«آنتونی هیمن» واکنش های متفاوت روسیه و دولتهای آسیای مرکزی نسبت به جنبش طالبان را مورد بررسی قرار میدهد. در حالی که واکنش عمومی نسبت به تسخیر کابل توسط طالبان واکنشی اضطرابآمیز بود و رئیس جمهور ازبکستان، «کریماُف»، قویاًحمایت کشورش از دوستم را تکرار کرد، دولت ترکمنستان که علاقهی زیادی به صدور نفت و گاز خود از طریق افغانستان دارد، خود را از همسایگانش کنار گرفت و نسبت به تحولات افغانستان خاموش ماند. الگوهای نسبتا مشابهی نیز پس از بحران شمال در ماه می ۱۹۹۷ بروز کرد و ازبکستان بهویژه از تأثیر موفقیت طالبان در مسائلی همچون پناهندگان، مواد مخدر و ایدئولوژی بیشتر ترسید تا از تهدید مستقیم نظامی از طرف باندهای سرگردان طالبان. «هیمن» نتیجه گیری میکند که اهداف واقعی بیانیهها و اعلامیههای صادره از طرف روسیه و دولتهای آسیای مرکزی چندان به طالبان مربوط نمیشد، بلکه بیشتر متوجه حامیان پاکستانی و عربستانی آنها بود که روسیه آنها -و نیز منافع نفتی ایالات متحده- را به خاطر کمک به موفقیت طالبان مورد ملامت قرار میداد.
«انورالحق احد» تاریخ منافع سعودی و ایران را در افغانستان مورد بررسی قرار میدهد که به تعبیر وی سه مرحله دارد: ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۸، ۱۹۸۸ تا ۱۹۹۲ و ۱۹۹۲ تا زمان حاضر. طی دورهی اول، دخالت عربستان بسیار بیشتر از دخالت ایران بود. در مرحلهی دوم، عربستان مشتاق بود که یک دولت اسلامی طرفدار عربستان و پاکستان در کابل روی کار بیاید و علاقه به حق تعیین سرنوشت خود مردم افغانستان نداشت. این موضوع خوشایند ایران نبود چون ایران را که از زیر بار جنگ با عراق رهایی یافته بود، در افغانستان درگیر میکرد. در دورهی پس از کمونیستها، اوضاع حتی پیچیده تر شد و ترکیب اتحاد مکرراً تغییر کرد، تا این که طالبان ظهور یافتند. در این هنگام مسعود و ربّانی به ایران نزدیکتر شدند چرا که ایالات متحدهی امریکا تلاشهای آنها برای اتحاد با امریکا را بینتیجه گذاشته بود و سعودیها کمکهای مالی به طالبان میرساندند. این رقابت بین قدرتهای خارجی- که به خاک افغانستان نیز سرایت کرد- یکی از عواملی است که به تداوم درگیریها کمک نموده است.
«مایکل کیتینگ» مسائل پیچیده مربوط به تأمین کمکهای انسان دوستانه به افغانستان را مورد بررسی قرار میدهد. آیا کمکهای انسان دوستانه به حل این اختلافات کمک میکند یا بر عکس، آن را تشدید می نماید؟ آیا باید فعالیتهای سیاسی جامعهی بین المللی پیوند نزدیکتری با اهداف اجتماعی و انسان دوستانهی آن داشته باشد؟ آیا باید کمک بهطور مشروط و بر مبنای عملکرد رژیم در قبال حقوق بشر صورت گیرد؟ پاسخ گفتن به این سؤالات ساده است، چون یک رویکرد بیطرفانه نسبت به طالبان را توهینی گستاخانه تلقی میکنند، مورد استقبال قرار نگیرد. سؤالات دیگری نیز در مورد نحوهی کمک رسانی مطرح است. دنیا با گروهی که ادعای دوست بودن دارد اما فاقد قابلیت اداری ضروری است، چگونه باید برخورد کند؟ اینها مسائلی است که برای NGOS و ملل متحد بهطور یکسان درد سر آفرین است و سازمان ملل شروع به رسیدگی به آنها کرده است. نه طریق یک پروسهی استراتژیک که در پی سازماندهی و انسجام بخشیدن به برنامهریزی این پروژه است.
«نانسی هاچ دوپری» در بحث خود به وضعیت زنان افغان تحت سلطهی طالبان میپردازد. بر عکسِ کسانی که طرفدار یک رویکرد انقلابی به مسائل جنسیتی هستند، دوپری پیچیدگی تعریف نقشها جنسیت و تعیین مسائل مناسب برای تحقق آنها را مورد تأکید قرار میدهد. وی وابستگی جنبش طالبان به سربازان جوان و کم سواد – که رهبرانشان نگران رفتار آنها در یک شهر نسبتاً بزرگ هستند- را مطرح میسازد. در کابل نتیجهی کار طالبان عبارت بوده است از بازگشت به حدود چهل سال قبل؛ به زمان قبل از رفع حجاب داوطلبانهی زنان و کنار گذاشتن زنان از اکثر صحنههای آموزش و اشتغال، با تأثیر منفی بر امنیت اقتصادی و البته رفاه خود زنان. در حالی که طالبان نیاز به زمان را برای رفع محدودیتها نسبت به زنان را مطرح میکند که افغانستان از خانهنشینشدن یا به حاشیهی جامعه رانده شدن استعدادهای هزاران زن تحصیل کرده و صاحب حرفه که نه منکر ارزشهای جامعهی خود هستند و نه مخالفتی با اسلام دارند، لطمه میبیند. به این گفتهی او توجه کنید:«اگرافغانستان می خواهد پیشرفت کند، باید این زنان از قفس آزاد شوند.»
«برنت گلاتزر» طرق تأثیر هویتهای نژادی و قومی بر ثبات اجتماعی و سیاسی افغانستان را مورد بررسی قرار میدهد. وی این دیدگاه را که تعارضات کنونی در افغانستان یک جنگ قومی است، منطبق بر واقعیت نمیداند و علاوه استدلال میکند که سیستم قبیلهای در افغانستان در زمانهای آشوب، یک عنصر پایداری و ثبات است و هر جا که این عنصر خوب عمل کرده، طالبان جرأت مداخله در آن را نداشته اند. قومیت، مرزهای اجتماعی را تعیین کرده و به خودی خود کمکی به ثبات یا بی ثباتی نمیکند؛ قومیت یک عامل دوّمی در جنگ افغانستان بوده است. تجربهی افغانستان به گروههای قومی یک دورنمای وحشتناک است که گروهها برای آن جنگ میکنند نه تجريهی کشور.
«ویلیامیلی» عملکرد سازمان ملل متحد در یافتن راه حل سیاسی برای مسأله افغانستان را مورد بحث قرار میدهد. وی استدلال میکند که تلاشهای سازمان ملل متحد نه صرفا توسط عدم همکاری مبارزان افغان، بلکه با نادیده گرفتهشدن مسائل و طرفهای درگیر-هم داخلی و خارجی- و نیز به واسطهی میانجیگری از سازمان ملل سلب کرده است، و هم به سبب تبلیغات بیش از حد پیرامون فعالیتهای میانجیگرانه، خنثی میشود. وی خصوصاً عدم صراحت سازمان ملل متحد به ویژه در مورد مداخلهی خارجی را- که افغانستان قربانی آن است- مورد انتقاد قرار میدهد و این خطر واقعی را میبیند که این نادیدهانگاشتن عمدی به نوعی «تهاجم خزنده» از طرف سایر کشورها مشروعیت ببخشد. که این امر بهطور بالقوه پیامدهای مصیبتباری برای نظم جهانی خواهد داشت.
«اولیه روایه» توجه خود را به آیندهی اسلامگرایی در افغانستان معطوف داشته است. وی وابستگی درازمدت اسلامگرایی افغانی به دیگر جنبشها اسلامی و خصومت تبعی آن نسبت به شیعه، صوفیه و فرهنگ غربی را- که این وابستگی به اسلامگرایی افغانستان وارد کرده یا تشدید نموده- مورد بررسی قرار میدهد. از نظر وی جنبش طالبان مورد روشنی از «بنیادگرایی نوین» است که بیشر به قانون شریعت توجه دارد تا به اندیشهی کشور اسلامی. از نظر وی هیچ آیندهای برای اسلامگرایی در افغانستان وجود ندارد. «اولیویه راویه» میگوید:«جنگ بین حزب اسلامی و جمعیّت بر سر کابل از سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵ باعث مرگ ایدهی «کشور اسلامی» گردیده است. مسأله طالبان آن است که آنها به آنچه که معتقدند عمل میکنند، اما گسترش پیام آنها نا محتمل است. آنها نمایندهی یک بنیادگرایی بی هویت هستند که هرکسی نمیتواند به آن عمل کند.»
و نهایتاّ، «ام. نظیف شهرانی» آیندهی کشور و حاکمیت اجتماعی در افغانستان را مورد بررسی قرار میدهد. او یک رویکرد سیاسی اکولوژیکی را میپذیرد و بر این باور است که به جای مدّنظر قرار دادن کشور به شکلی که هست، باید مناسب بودن اشکال کشوری پس از استعمار را مورد سؤال قرار دهیم و ببینیم آیا این اشکال ممکن است در عمل باعث بروز خشونت و تعارض اجتماعی گردد یا خیر؟ به تبع این مسأله، جوامع مبتنی بر خانواده و روابط خویشاوندی و طرق سوق دادن این جوامع به سوی بر قراری یک کشور قوی، متمرکز و مدرن مورد بحث مشروح قرار میگیرد. وی استدلال میکند که چنین جوامعی بودند که ستون فقرات مقاومت علیه اشغال شوروی را تشکیل میدادند. او از موضع رژیمهای بعد از رژیم کمونیستی که سعی کردند همان ساختارهای کشور را بازسازی کنند که ثمر چندانی برای افغانستان در گذشته نداشتهاند، انتقاد میکند. به جای جستوجوی مدلهای حاضر و آمادهی غربی و شرقی برای سازمان سیاسی، باید قدرت جامعهی مدنی نوزادهی افغانستان بایک ساختار کشوری مبتنی بر حاکمیت اجتماعی توأم گردد. به تعبیر شاعر افغان و زمانی رئیس مجمع عمومی سازمان ملل، عبدالرحمن پژواک، «دیگر نباید افغانستان سرزمین مردمی زندانی و کشوری آزاد باشد.»
زمانی یک افغان به یکی از نویسندگان این کتاب:«شرمی که هیچ کس از آن سخن نگوید، شرم نیست!» این سخن عمیق نشانگر سطح بالایی از عملگرایی در جامعهی افغان است که بازدیدکنندگان از افغانستان غالباً نمیبینند. این سخن نشانگر یک آگاهی دقیق است که زندگی روزمره در افغانستان باید در یک زمینهای جریان داشته باشد که لبریز است از عادات رفتاری بالقوه سرکوبگرانه؛ و اینکه زندگی فقط زمانی قابل دوام است که راهی برای فرار از آن وجود داشته باشد. طالبان آشکارا این راه را رد میکنند. از این نظر آنها مؤید ادعای «ارنست گلنر» فقید هستند که «هیچ پوپولیسم (عامهگرایی) در اسلام وجود ندارد» و زمان خود روشن خواهدکرد که پاکدینی مورد ادعای آنها بیش از آن انعطاف ناپذیر است که آزمایش سیاسی آنها را تحمل کند و واکنشهای مخالفتآمیز شدیدی را برنینگیزد. سیستم طالبان هیچ نظارتی برگاردهای نگهبان خوندارد و هیچ نهادی نیست که از سؤ استفادههایی که جوهرهی استبداد است، جلوگیری کند. پس اعمال نفوذهای فسادانگیز قدرت که نویسندگانی همچون «لرداکتون» و «جرج اورول» به طرق مختلف در مورد آن هشدار دادهاند، ممکن است اجتنابناپذیر گردد. در حقیقت، اگر کسانی بگویند که طالبان از سپتامبر ۱۹۹۵- زمانیکه آنها به نام صلح و نظم حکومت صلح آمیز و منتظم، هرات را ساقط کردند- تسلیم وسوسهی قدرت شدند، حق دارند.
تجربهی غالباً با نوعی وسواس یا به گونهای میل به بیتوجهی این تجربه را از سر میگذرانند و این یکی از دلایلی است که باعث شده برخی از آنها آن را با اعتقاد کامل بپذیرند، به این امید که چیز بهتری از آن حاصل شود. اما به هرحال این پروسه بر زندگی بسیاری از افغانها اثرات مخرب گذاشته است. کلیت پدیدهی طالبان هنوز هم به عنوان مثالی از مشکلات تحقق یک دیدگاه اتوپیایی (نظام آرمانی) در میان پیچیدگیهای دنیای واقعی باقی مانده است، دنیایی که مصالح ساختمانی آن محدود است به آنچه که «آیزاک برلین» از قول «کانت» به عنوان «تیر خمیدهی انسانیت» توصیف میکند. کتاب مقدس اسلام یعنی قرآن کریم خود حاوی اخطار شدید علیه اتوپیانیسم (آرمانگرایی) مبلغان مذهبی است، با این پیام که در مذهب هیچ اکراه و اجباری وجود ندارد. اما غریزهی اتوپیا را به سختی میتوان سرکوب کرد، و حکمت سادهی قرآن به راحتی میتواند در بلوای ایجاد شده توسط مفسرانی که معتقدند پاکدینی را میتوان به اجرا درآورد یا تشریفات و آیین مذهبی بدون ایمان نیز به هرحال در بردارندهی چیزی است، ضایع گردد. اما از تجربهی طالبان میتوانیم به صحت گفتار «رالف دارندورف» پی ببریم که گفت:«اتوپیا نه مأمن آزادی، که یک طرح همیشه ناکامل برای یک آیندهی نامطمئن، بلکه مأمن کمال ترور یا ملال است.» امید میرود افغانها عادیای که در جنگ علیه شوروی این همه قربانی دادند تا به نحو دلخواه خود زندگی کنند، به آرزوی خود برسند.
نوت: این مقاله در سال ۱۳۷۷ ترجمه شده است. از آن زمان تا بهحال، تغییراتی زیادی در سازمان مخوف طالبان، رخ داده است. و طالبان به شاخههایی تقسیم شده اند. اما رویکرد طالبان، بیشتر به توتالیتریانیسم، ترور، انتحار و وحشت است. مدیرت بامیان نیوز و عکس از گوگل گرفته شده است.