ماهرخ غلامحسین پور
دم غروب یک روز خردادماه زیر آسمان هرات تمام غربت تهرانم را بهآنی گم میکنم. بعد از سالها تبعید نانوشته، آنجا اولین شهری است که مردم با کلمات مأنوس فارسی به همدیگر «صبح به خیر» یا «درمانده نباشید» میگویند، اتفاقی که حتی در کوچه پسکوچههای آشنای «باکرکوی» و «امینونو» استانبول هم رخ نمیدهد. خیال میکنم آمدهام خانه، کنج ایوان خانهی پدری.
تاکسی دو بار دور میدان شلوغ «چوک سینما» میچرخد. آسمان آبی است، حاشیهی میدان و حتی پیکرهی تندیس وسط میدان هم آبی است. همین میشود که شبها زیر نئون چراغهای دور و بر و نور ماشینهایی که گرداگردش میچرخند، میدان به رنگ آبی فیروزهای درخشانی در میآید، راهنمای من که اسمش «فردوس» است و قرار است در طول هفتهی پیش رو مرا به تمام گوشه و کنار و پسلهی شهر ببرد برایم توضیح میدهد که این میدان سابقاً اسمش «چوک سینما» بوده است. الان دیگر به آنجا میگویند میدان «فرهنگ». فرهنگ همان عنصر آشنای شهر هرات است، شهری که به مرکز فرهنگ و هنر افغانستان مشهور است.
فردای آن روز وقتی فردوس به طرف منارهها میرانَد از یک شب طولانی وهمانگیز تابستانی میگوید. شبی در دل تابستان سال 1374 وقتی تمام درازنای شب را با سه دختر و همسر جوانش که جملگی پیچیده در تاریکی برقع و چادر بودهاند، پشت کلون درِ چوبی به انتظار نیروهای شر و تاریکی نشسته و میلرزیدهاند. روزها پیش از آن که آنها برسند آوازهی تجاوز و سوختن و سر بریدن و زخمهای مهلکی که بر پیکرهی آدمی وارد میکردهاند، به شهر رسیده بوده است. سحرگاه که فرامیرسد صدای پوتینها و پاافزارهای آهنی میآمده در سراسر کوچه، شهر را هراسی بزرگ بلعیده بوده، و فردای همان روز چهرهی هرات غمگین بوده است. فردوس میگوید به علت ناکارآمدی و تشتت نیروهای اسماعیل خان، فردای آن شب دیجور جوانکهای وحشی و متعصبِ طالبان تمام کوچهها و خیابانهای شهر را قبضه میکنند.
صدای دلنشین یک خوانندهی هراتی از ضبط صوت ماشین پخش میشود: «چشمهای تو را وقتی که به خواب میبینم/سودایی میشم صحرایی میشم/تکه تکه تکه میشم/خندههای تو وقتی که یادم میآد/هوشپرک میشم اکو پک میشم/ذره ذره ذره میشم/زندگی همین است گاهی عاشقی گاهی دلدقی...»
فردوس از رنجش مردم بعد از به بند کشیدن موسیقی در این شهر میگوید. از فردای روز اشغال هرات، شهری که ساز و آواز و تنبور و موسیقی در آن ریشهدار بوده و سابقهاش به جشنهای شبانهی معهود و مرسوم غزنویان و تیموریان برمیگشته، یکباره با بگیر و ببند آلات و ادوات موسیقی و تأدیب نوازندگان و امر به معروف و نهی از منکر مواجه میشود. آنها بساط دلنشین موسیقی را برمیچینند. چهرهی جوانان را به جرم گوش دادن به موسیقی یا داشتن ادواتِ نواختن سیاه کرده و آنها را در «هریوای» باستانی میگردانند تا مایهی عبرت خاص و عام شوند. سالنهای تئاتر را میبندند، سینماها تعطیل میشود، عکسبرداری منع میشود و کفتران خانگیِ بیآزار که زمانی مایهی تفریح و شادمانی مردم بودند در ملاءعام ذبح میشوند.
به محل مصلا میرسیم. هرچند در سه دههی گذشته زیانهای جبرانناپذیری به آثار تاریخی هرات وارد شده اما منارههای ششصد ساله که به «نگین هرات» شهرهاند همچنان سالماند.
منارههای مصلای هرات
از سر بند خراب شدن مجسمههای بودا در شهر بامیان، همان روزها که از سنگفرش کوچههای بامیان بوی خون و مرده میآمده و زنها مثل سایه میآمده و میرفتهاند زیر نقاب، نگرانی از تخریب آثار تاریخی هرات، دل اهل هنر و فرهنگ هریوا را میلرزانده است. آدمهای فرهنگدوست نگران بودهاند مبادا صبحی یا نیمهشبی خبر تخریب منارهها در صدر اخبار روز افغانستان قرار بگیرد.
فردوس با یادآوری مجسمههای بامیان نم اشکش را پاک میکند، «فکرش را هم نمیتوانی بکنی که چطور دلشان آمده ۳۰۰ متر بنای تاریخی را خاک و هوار کنند، برمبانند و بریزانند کف زمین.»
به جز یکی از منارههای مصلای هرات که به مناره کج مشهور شده و در آستانهی واژگونی است، هر چهار منارهی دیگر که متعلق به عهد تیموریاناند کماکان استوار و سر پا ماندهاند. این سازهها از خشتاند و از کف زمین به ارتفاع حدود 15 متر داربست فلزی کشیده شده تا اولین دریچهای که در قلب مناره باز شده است. اگر کسی بخواهد واردشان بشود باید بتواند خود را از داربستها تا دری که رو به بیرون باز شده بالا بکشد. هر مناره تا انتها حدود یک صد و سی پلهی خشتی دارد. طول دایرهوار مناره تاریک است و فقط وقتی به روشنایی میرسی که به انتهای یک صد و سی پله صعود کرده باشی. از آنجا تمام منظرهی شهر هرات را میبینی. این منارهها در منطقهی «سلطان حسین بایقرای» هرات مورد عنایت و توجه سازمان یونسکو هستند.
فردای آن روز یک بازرگان هراتی ایراندوست مرا به خانهاش دعوت میکند. از دیدن آنهمه جزئیاتی که حکایت از سلطهی یک روح غالب ایرانی بر آن عمارت و وسایلش دارد، شگفتزده میشوم. منقل برنجی دستهداری که زمستانها زیر کرسی جا میدادند با پایههای کندهکاری شده، قرابهها و سرکو سنگیهایی که قدیمترها کلفَت و نوکر خانههای اعیان و اشراف در آن گوشت میکوبیدند، اتوی ذغالی، رادیوی ترانزیستوری، گلابپاش کمر باریک گل مرغی، صندلیهای لهستانی زنگزده، سینی قلمکار یزد، قندشکن منقش به تصویر نادرشاه افشار با چشمهای الو گرفته و دو لالهی ناصرالدین شاهی و گرامافونی که رویش نوشته شده «مولن روژ»، سنگابهای سفالی که در ایام قدیم برای خنک کردن آب از آن بهره میبردهاند و قوطیهای زنگزدهی آبی فیروزهای چای شهرزاد با عکس زنی که موهای مواج سیاه دارد و چشمهای درشت سرمه خورده که قدیمترها پر از نخ و سوزن و دکمههای ریز و درشت میشدند، با قیچیهای دالبری مسی و نوار ژیپونهای رنگارنگ و انگشت دانههای طلایی و گلهای رز پارچهای که از لوله کردن پارچههای دولا شدهی رنگی براق درست شدهاند و یک عالمه نقاشیهای عهد قجری که انگار همین الان از عتیقهفروشیهای نبش خیابان منوچهری خریداری شده و دست به دست رسیدهاند تا هریوای باستانی.
صدای تار دلنواز نورعلی خان برومند از دستگاه گرامافون به گوش میرسد و از آشپزخانه بوهای خوبی به مشام میرسد. بانوی خانه قابلی پلوی ازبیکی و زردک و کچالوی برشته به قول خودش «طیار کرده» که با مرچ سرخ و سیاه مزهدارش کرده است. آن سر سفره بولانی کچالو، غلوترش و یک دیس بزرگ «کچری» هراتی دلبری میکند. کچری غذای سنتی هرات و فراه است که با برنج معطر، ماش، ماست و گوشت لند و تازه میپزند.
آقای بازرگان میپرسد «چرا ایرانیها میگویند مولوی ایرانی است اما من ایرانی محسوب نمیشوم؟» به شهری فکر میکنم که زمانی بخشی از خراسان و پایگاه مهم تصوف و عرفان بوده، شهری که توسط امیر علی شیر نوایی، وزیر دانشمند سلطان حسین بایقرا، به مرکز هنر و معرفت جهان آن روزها تبدیل شد. شهری پر رونق در مسیر جادهی ابریشم که ناصرالدین شاه در پی بحرانی شدن رابطه با بریتانیا به قیمت رهایی جنوب ایران از استیلای این کشور، به دوست محمدخان، حاکم آن زمان کابل و قندهار هبه کرد تا بر اساس معاهدهی پاریس (1273) دست دراز بریتانیا به قیمت لقمهی چربی چون هرات از دامن ایران کوتاه شود.
به آقای بازرگان میگویم چه فرق میکند؟ این روزها معنا و مفهوم مرز و فاصله تغییر کرده، شاید با اوضاع درهم ریختهی جهان و سقوط ارزش ریال و رابطهی خصمانهی ایران و آمریکا، هراتیبودن به عافیت نزدیکتر باشد تا تهرانیبودن. از حاضرجوابی من خوشش میآید و میخندد. به نظر میرسد که فکر «ایرانیِ پرزحمت بودن» را از سر بیرون کرده است.
فردای آن روز میخواهم از کوچه پسکوچههای هرات قدیم به بازار قدیمی «چهارسوق» بروم، بین خانههایی با سقفهای گنبدیشکل مقرنسکاری و کلکینها و دالانهای چوبکاری شدهی بازمانده از سالیان دور. فردوس میگوید ایدهی خوبی نیست. آنجا یک بازار قدیمی صنعتی با مغازههای سرپوشیده و کاروانسراهای قدیمی است، محلی برای ساخت ابزارهای کشاورزی و تولیدات زراعی، و چندان مرسوم نیست که یک زن بین مغازههای مسگری، زرگری و آهنگری قدم بزند و عکس بگیرد.
The Herat region of northern Afghanistan has historically been the centre of silk production, textiles, and a burgeoning garment industry
ضلع جنوبی بازار، سمت دروازهی قندهار و کاروانسراهای قدیمی پیاده میشوم. از «سرای ابریشم» که یک بازار سرپوشیدهی بازمانده از قرن نوزدهم و مشتمل بر مغازههای کوچک ابریشمفروشی است دیدن میکنم.
چرخ شعربافی «جاوید» از اهالی «زنده جان» هنوز هم هفتهای سی کیلوگرم ابریشم خالص تولید میکند. او جزو محدود جوانانی است که با سماجت به این حرفه وفادار مانده است. تقریباً همهی همسن و سالها و همقطارانش ابریشمبافی را رها کردهاند. جاوید یادش میآید که چند سال پیش از آن، سرای ابریشم رونق زیادی داشت و پارتپارت لنگی، شال، دستمال و رومیزی ابریشمی به ایران و سایر کشورهای همجوار صادر میشد. اما به تدریج این حرفه مهجور ماند، دولت از حمایتش دست برداشت، میزان واردات جعبههای پیلهی کرم ابریشم کاهش یافت و دیگر کسی وقتش را صرف کاری نمیکند که منسوخ شده است. دستهایش به سرعت در پی چوب دستگاه شعربافی میچرخد و دایرهی کار را تعویض میکند. به او میگویم چرا یک بازارچهی کوچک مجازی در اینستاگرام برای ابریشمهایش دست و پا نمیکند؟ نگاهی عاقل اندر سفیه به من میاندازد و میخندد، انگار که بگوید هیچ میدانی کجای جهان من ایستادهای؟
بعد از سرای ابریشم به تیمچهی «ارباب زاده» سر میزنم. جایی که سابقاً نقش مهمی در رونق تجارت هریوا داشته نیمه تاریک است. دو درِ بزرگ کندهکاری شده که ظاهراً قدمتی تاریخی دارند در ابتدای دالان تیمچه روبروی هم و دو طرف کوچه قرار دارند و بستهاند و چند مغازهی صنایع دستی به کار فروش سوزندوزی، ابریشمبافی و کار دست زنان همچون گلیمهای رنگی، لباسهای خامهدوزی و مهرهدوزیشده و پردههای سنتی مشغولاند.
Tim Che bazaar near Caravanserai Zard in Herat
بعد از آن با فردوس راهی خیابانهای شهر میشویم. از دور ساختمان کلینیک تشخیص و معالجهی افغان سلامت را نشانم میدهد، یکی از ساختمانهای امروزی شهر که کنار سردرش با تابلوی بزرگ فروشگاه «بِست بای» تزیین شده و نشان از رد پای حضور شرکتهای آمریکایی در این شهر دارد. برجهای دوقلوی پسران صافی که احتمالاً نام مالکان این ساختمانهاست، ساختمان تجارت، هرات پلازا، مسجد جامع و پای حصار، مقاصد بعدی است.
از بخشهایی از خیابان «لس میری» و شهر نوی هرات عبور میکنیم. جایی که بیش از هر وسیلهی نقلیهای موتورهایی با اتاقکهای بزرگ میبینی که مسافر یا بار جابهجا میکنند. در پیادهروی خیابان جای سوزن انداختن نیست. جگرکیها و کبابیها، دوچرخههایی که وسط معبر پارک شدهاند، مردمی با لباسهای راحت و گشاد هراتی که سرشان را توی تلفنهای همراه فرو کردهاند، ترکیب ماشینهای مد روز و مغازههایی که به سبک قدیم دبههای روغن و خیکهای دوغ را تا دل ماشینروی خیابان چیدهاند، ترکیب غریبی که رهگذر را دچار بلاتکلیفی میکند.
بعد میرویم پل «مالان». فرودس میگوید تجربهی اشغال طالبان و جنگهای داخلی تنها تجربهی دردناک شهر نیست. تن این شهر در درازنای تاریخ از قتلعام و جنگ و خونریزی زخمی است. او از قتلعام بیست و شش هزار مجاهد هراتی بعد از قیامی موسوم به قیام بیست و چهارم حوت سال 1357 میگوید، یعنی وقتی که مجاهدین هراتی علیه حکومت خلق و پرچم، که آن را رژیمی برآمده از کودتا و دستنشاندهی شوروی میدانستند، به اعتراض برخاستند. او تعریف میکند که هر سال روز بیست و چهارم اسفند هزاران هراتی در منطقهی موسوم به دشت شهدا در شمال هرات از کشتهشدگان آن سال تجلیل میکنند.
پل «مالان»
پل مالان با بیست و دو دهنه یا طاق، یاد و خاطرهی سی و سه پل را در ذهن تداعی میکند. فردوس میگوید این پل محل عبور کاروانهای تجاری از هرات به مقصد سیستان و بلوچستان و هند بوده است. کسی به درستی از زمان بنای این پل آگاه نیست اما برخی آن را منسوب به دوران سلطان سنجر سلجوقی میدانند. بعضی دیگر هم میگویند پل فعلی بعدها از روی پل دوران سلطان سنجر آن شبیهسازی شده است، پلی که از روی رودخانهی مهربان هریرود میگذرد.
پل مالان در جنوب شهر هرات بنا شده و مناطق «انجیل» و «گذره» را بههم وصل میکند، معبری که منبع الهام افسانههای بسیاری است. به همت دو خواهر نیکخواه به نام «بی بی حور» و «بی بی نور» که در قرن هفتم هجری با تخممرغهای مرغداریشان باعث قوام و دوام مصالح این پل شدهاند، گرفته تا شوریدگی و سرگشتگی یک سالک زرتشتی که برای رسیدن به عبادتگاهش باید از رودخانهی هریرود میگذشته است.
این پل بعدها الهامبخش سرودن مثنوی عاشقانهی «زهره و فریدون» از سوی شاعر خوشذوقی به نام «فکریِ سلجوقی» میشود و این روزها تصنیف محلی «پل مالان»، با لهجهی هراتی برگرفته از همین مثنوی ، ورد زبان مردم کوچه و خیابانهای روستای مالان است و چه بسا جوانان بسیاری که با همین تصنیف عاشق دختر کوچهی باغ بغلی شده و بارها زمزمه کردهاند: «سر پل مالان دختری دیدم/قشنگ و زیبا او را پسندیدم/ قدش بلند بود / راست میگی؟/ موهایش چنگ بود/ راست میگی؟ با ما به جنگ بود/ راست میگی؟»
آخرین محل دیدار «ارگ هرات» یا «قلعهی اختیارالدین» بین محلهی «قطبیچاق» و «بردارانیها»ست. قلعهای که سنگبنای آن با افسانه و واقعیتهای تاریخی ممزوج شده است. میگویند این بنا نخستین بار هزار سال پیش از میلاد و زمانی ساخته شده که اسکندر مقدونی در پی حمله به هرات برمیآید و در این محل با مقاومت مردم مواجه میشود.
«ارگ هرات» یا «قلعهی اختیارالدین»
فردوس میگوید قلعهی اختیارالدین تا به حال صدها بار مرمت شده و نمیشود به درستی گفت کدام خشت بنای آن مربوط به گذشتههای دور است: «وقتی اسکندر مقدونی مردم را پسراند، برای رفاه خود و نظامیانش از نو این قلعه را بنا نهاد. بخشهایی از قلعهی قدیم هنوز هم در کنار سازههای جدید به چشم میخورد. مردم هرات میگویند قلعهی اسکندر بعدها با هجوم چنگیز تخریب و به تلی از خاک تبدیل شده اما در قرن هفتم توسط «اختیارالدین» فرماندهی لشکر فخرالدین کرت ترمیم و از نو بنا شده است. قلعهی اختیارالدین که در طول جنگهای متعدد افغانستان همواره نقش بارو و مکان نظامی را بازی کرده و آسیب دیه در سال 2007 به همت آمریکاییها و آلمانیها مرمت شد.»
نشستهام روی یکی از صندلیهای وسط محوطهی قلعه. زنی با شال دستدوز سیاه از دور نگاهم میکند و لبخند میزند. دست میکند زیر پیچهاش و از توی کیف توبرهمانندش یک لقمه بیرون میآورد و به سَمتم میگیرد. با خوشحالی دعوتش را قبول میکنم. میگوید «نام خدا. مقبول. فهمیدم گرسنه ماندهای.» اصرار میکنم که لقمه را قسمت کنیم اما میگوید «روزیِ تو بود» ... نمیدانم همدلی بهتر است یا همزبانی؟ اما همینقدر میدانم که اگر روزهای متوالی در حاشیهی شهر ماونتین ویوی کالیفرنیا گرسنه باشم و به روبرو زل بزنم هیچ رهگذری لقمهاش را با من قسمت نمیکند.