جمال‌احمد خاشقجی

 

یکی از کارنامه‌های روزنامه نگار منتقد سعودی جمال خاشقجی در دوره روزنامه‌نگاری‌اش، سفرهای متعددبه افغانستان و پوشش جنگ مجاهدین با ارتش سرخ بود. ازوی مقاله های زیادی در مورد جنگ افغانستان در روزنامه های مختلف به نشر رسیده که یکی از آنها را مرور می کنیم.

اسمش «جمال احمد» و از خاندان مشهور «خاشقجی» در مدینه بود. او که در دهه هشتاد و نود قرن گذشته میلادی، کارش را با روزنامه‌نگاری شروع کرده بود، به تدریج به یک کارشناس مسائل سیاسی و سیاستمدار و بعداً به یک منتقد سرسخت دولت سعودی تبدیل شد.


خاشقجی شصت‌ساله، که زمانی سردبیر یکی از روزنامه‌های اصلاح‌طلب عربستان به نام «الوطن» بود، به عنوان روزنامه‌نگار نزدیک به محافل قدرت در ریاض و مشاور دولت عربستان یاد می‌شد؛ اما با به قدرت رسیدن [محمد] بن سلمان حتی ماندن در عربستان برایش دشوار شد.


پرونده قتل خاشقجی،احتمال می‌رود که به زودی به یکی از پرونده‌های بزرگ جنایی در سطح جهان تبدیل شود. یکی از کارنامه‌های خاشقجی در دوره روزنامه‌نگاری‌اش، سفرهای متعدد به افغانستان و پوشش جنگ مجاهدین با ارتش سرخ بود. او افزون بر این که در کنار رهبران جهادی بسر می‌برد، با اسامه بن لادن نیز بارها دیدار داشته است. خاشقجی بعدها در مقالات زیادی از ناگفته‌های جنگ افغانستان نوشت.از نوشته‌های او را باهم مرور می‌کنیم.


مقاله موردنظر ما، نهم مارچ سال 2006 میلادی در روزنامه «الوطن» چاپ ریاض به نشر رسید. متن مقاله خاشقجی که بازگوکننده واقعیت‌های ناپیدای جنگ افغانستان بوده، بدین شرح است:

در اواسط ماه اپریل 1192م، حدود یک هفته و یا بیشتر از آن را در دهکدۀ سرخاب مشرف بر شهر کابل پایتخت افغانستان در معیتِ گلبدین حکمتیار سپری کردم. موصوف همان روزها در آن‌جا پایگاه گرفته بود تا مگر بتواند امتیاز تاریخی بزرگ را منحیث فاتحِ کابل و مجدد اسلام در قرن حاضر نصیب شود! اما ناگهان فاتحِ دیگری از او پیشی گرفت و گوی سبقت را در میدان بردوباختِ این افتخار بزرگ، از دستِ او ربود. این فاتح عبارت از احمدشاه مسعود بود که در عرصۀ جهاد و مبارزه نیز از حکمتیار چیزی کم نداشت. ولی در آن زمان ممکن نبود که حکمتیار به تقسیم دنیا میانِ دو نفر تن دهد.


روزهای بسیار فشرده و در عین حال خیلی حساس و سرنوشت‌ساز بود. صحنه‌ها به‌صورتِ کاملاً دراماتیک شکل می‌گرفت. من در جریان این روزها لحظه‌های پیروزی و شکست، شادی و غم، تواضع و تکبر، فروتنی و غرور، راستی و دروغ را شاهد بودم. واقعیت‌ها را دیدم که چگونه هر لحظه رنگ عوض می‌کنند و حق را ملاحظه کردم که چگونه در دستِ آدم‌هایی دگرگون می‌شود و هم برای اولین‌بار شاهد بودم که موشک استنگر چگونه به روی خود مجاهدین نشانه می‌رود.


آری، روزهای سرخاب باهمۀ محدودیت و گُمنامی آن، در واقع یک نقطۀ تحول مهم و قابل توجه در مسیر تاریخ معاصر افغانستان به حساب می‌رود. 
استاد عادل بترجی و یکی دیگر از دوستان سعودی حاضر در صحنه نیز مرا در جریان این روزها همراهی می‌کردند. آقای بترجی که در آن زمان ریاست یکی از مؤسسات خیریۀ سعودی فعال در افغانستان را به عهده داشت و بنده نیز در پهلوی کارهای مطبوعاتی از عضویت آن مؤسسه برخوردار بودم، در یک اقدام نیک به ثبت و تسجیلِ تمام حوادث این روزها در کتاب زیبایی تحت عنوان "چهارده روز حساس در تاریخ معاصر افغانستان" همت گماشته است.


مطالعۀ این کتاب را برای جوانان مسلمان، مخصوصاً جوانان سعودی منسوب به جریان "الصحوه" که همواره در موضع‌گیری‌های تند و تیزِ خویش به تجارب جهاد افغانستان اتکا دارند، توصیه می‌کنم و امیدوارم تا استاد بترجی نیز اقدام به تجدید چاپ این اثر گران‌قدر کرده و حقایقِ دیگری را بر آن بیفزاید و یا کتاب دیگری در زمینه بنویسد؛ چون او شاهد عینی صحنه بوده و چیزهایی را می‌داند که سایر حاضرینِ صحنۀ جهاد افغانستان از آن غافل اند.


گلبدین حکمتیار که اخیراً منحیث قهرمان جدید افراط‌گرایانِ امروزی تبارز کرد، در آن زمان نیز قهرمان نسلِ ما جوانان پُرحماسه بود که همه شیفته و کشتۀ شخصیت به‌اصطلاح قوی و متحرک او بودیم. ولی واقعیتِ او زمانی برای ما آشکار گردید که موشک‌ها و خمپاره‌های او کابل و مردم بی‌پناهِ آن را به کام آتش فرو برد و خودش علیه برادرانِ خود تیغ کشید و با لجاجت زایدالوصفی به جانِ مسلمانان افتاد و در عین حال، ما از نزدیک خود شاهد چندگانه‌گی‌ها، خلاف‌ورزی‌ها و کارشکنی‌های مداومِ او بودیم تا بالاخره کارش به پناهنده‌گی در ایران کشید.


من او را در سرخاب در حالی همراهی می‌کردم که در اوج غرور و نخوتِ خود قرار داشت و به توان و قدرتِ خود سخت می‌بالید و به پند و اندرزِ نزدیکانِ خویش هرگز گوش نمی‌داد، حتا به نصایح بزرگان نهضت اسلامی که در آن زمان در شهر پشاور به خاطر جلوگیری از بروز تشنج و جنگ میان مجاهدین حین تجمع نیروهای‌شان در اطراف کابل پس از آغاز فروپاشی رژیم کمونیستی گردهم آمده بودند، با بی‌اعتنایی پشت پا می‌زد.


بنده در کنار حکمتیار به گوش خود صدای شهید احمدشاه مسعود را می‌شنیدم که از طریق مخابره با کمال تواضع از حکمتیار خواهش می‌کرد تا به پشاور برگشته و در تفاهم با سایر رهبران احزاب جهادی، یک حکومت مشترک و وسیع‌البنیاد را تشکیل داده و یک‌جا باهم و بدون کدام جنگ و درگیری وارد شهر کابل شوند.


مسعود شهید می‌گفت که کابل سقوط کرده، کمونیست‌ها آمادۀ تسلیم‌دهی کامل قدرت به مجاهدین می‌باشند و من خودم هیچ امتیازی برای خود نمی‌خواهم و اکنون مرحلۀ جنگ گذشته و مرحلۀ سیاست به میان آمده، پس نباید کاری کرد که منجر به بروز تشنج و درگیری بی مورد میان مجاهدین گردد. اما حکمتیار لجوجانه به او جواب رد می‌داد و مکرراً تأکید می‌ورزید که می‌خواهد با غرور سلاح و بیرق‌های سبز وارد کابل شود.


در روز بعدی جریان گفت‌وگوی مخابروی شیخ محمدقطب (برادر سیدقطب) با حکمتیار را دنبال می‌کردم که به او توصیه می‌کرد تا از اقدام یک‌جانبه در قبال فتح کابل دست بردارد و در تفاهم با سایر مجاهدین، روی تشکیل یک حکومتِ عبوری جهت تسلیم‌گیری صلح‌آمیز قدرت در کابل موافقه کند. استاد محمدقطب که در صحبتش با حکمتیار اندکی تند و جدی بود، به او می‌گفت که نباید تنها خود را برحق و دیگران را یک‌سره باطل تصور کرد.


ولی حکمتیار ، به او اطمینان می‌داد که گویا مجاهدین هرگز باهم نخواهند جنگید. این در حالی بود که افراد مسلحِ او برای حمله در برابر کابل آمادهگی می‌گرفتند و خودش هم می‌دانست که در آن‌جا حتماً با مجاهدین تحت فرمان احمدشاه مسعود درگیر خواهند شد.


حالا من اعتراف می‌کنم که خودم نیز همان روز با حکمتیار در جرم دروغ و فریب‌کاری شریک شدم و از او خواستم تا به استاد محمدقطب پیشنهاد کند تا مجدداً با سایر خیرخواهان در پشاور گردهم آمده و طرح تازه‌یی را تصویب و بعداً با حکمتیار در تماس شوند.


حکمتیار بلافاصله این نظر را به شیخ محمدقطب منعکس ساخت تا بتواند آن‌ها را برای مدتی دیگر مصروف نگه داشته و خودش با کسب وقت طبق برنامۀ قبلی، در روز مابعد نیروهایش را وارد کابل ساخته و بدین ترتیب، همه را در مقابل یک عملِ انجام شده قرار دهد.


پیش از پایان تماس مخابروی فوق الذکر، اسامه بن‌لادن نیز که در آن زمان یک‌جا با سایر میانجی‌گران عرب در پشاور به سر می‌برد، روی خط آمده و مراتب نگرانی خود را از بابت حتمیت بروز جنگ داخلی میان مجاهدین در صورتِ ورود جداگانه و بدون توافق قبلی به شهر کابل به حکمتیار ابراز داشت. 
حکمتیار به او اطمینان داد که گویا احتمال بروز جنگ میان مجاهدین وجود ندارد و همان‌دم صحبتِ خود را با بن‌لادن قطع کرد. در اثنایی که حکمتیار از دستگاه مخابره دور می‌شد، هنوز صدای بن‌لادن به گوش می‌رسید که به تکرار می‌گفت: "انجنیرصاحب! می‌شنوید". اما حکمتیار به او اعتنایی نکرد و راهِ خود را پیش گرفت. این‌جا یکی از همکاران حکمتیار گوشی را برداشت و به بن‌لادن گفت که انجنیرصاحب رفت.


درست در روز مابعد بود که دروازه‌های جهنم به روی شهر کابل گشوده شد. شاید این آخرین صحبت میان حکمتیار و بن‌لادن بوده باشد.

Resorce:

American Hazara Foundation

https://www.facebook.com/1699683850267050/posts/2452951214940306/