برگردان: هامون نیشابوری
آیا روزی خواهد رسید که جنگها متوقف شوند یا اتفاقی نادر باشند؟ تلاشهای بینالمللی شامل قوانین و توافقهای بینالمللی در پیشگیری از جنگ چه دستاوردهایی داشته است؟ مارگارت مکمیلان، استاد تاریخ دانشگاه آکسفورد درچهارمینسخنرانی از مجموعه سخنرانیهای خود، به تاریخچهی این تلاشها میپردازد.
«سخنرانیهای ریث» سلسله سخنرانیهایی هستند که سالانه توسط یکی از اندیشمندان سرشناس از رادیوی بیبیسی پخش میشود. هدف این سخنرانیها ارتقای فهم عموم و تولید بحث در مورد یکی از موضوعات مهم روز است. نخستین سخنران این برنامه در سال ۱۹۴۸ برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی و برندهی جایزهی ادبیات نوبل بود. آرنولد توینبی، ادوارد سعید، آنتونی گیدنز، مایکل سندل و استیون هاوکینگ برخی دیگر از این سخنرانان طی هفتاد سال گذشته بودهاند.
در سال جاری میلادی، بیبیسی از مارگارت مکمیلان، استاد دانشگاه آکسفورد در رشتهی تاریخ دعوت کرد تا به عنوان سخنران برگزیدهی سال ۲۰۱۸، در پنج نوبت در مورد «جنگ» در رادیو سخنرانی کند. این سلسله درسگفتارها با عنوان کلی «نشان قابیل» به تاریخ جنگ، نقش جنگ در اجتماع، رابطهی ما با زنان و مردانی که به جنگ میروند، نقش غیرنظامیان به عنوان حامیان و قربانیان جنگ، ارزیابی تلاشهای بینالمللی برای مهار و یا توجیه جنگ، و رابطهی جنگ و هنر میپردازد. مطلب زیر برگردان متن چهارمین سخنرانی با عنوان «مهارِ امر مهارناشدنی» است.
متن «سخنرانیهای ریث» در سال 2016 دراینجاقابل دسترس است. سخنران برگزیدهی سال 2016 آنتونی آپیا نظریهپرداز آمریکایی-غنایی و استاد فلسفه در دانشگاه نیویورک بود که در چهار نوبت در مورد «هویت» سخنرانی کرد.
میخواهم سخنان خود را با صحبت دربارهی کسی آغاز کنم که احتمالاً اغلب شما او را میشناسید: بتی ویلیامز. او به عنوان یک کنشگر در اوایل دههی 70 به همراه کشیشی پروتستان وارد کارزاری علیه خشونت شد –و برای سالها به فعالیت خود ادامه داد. کشته شدن سه کودک در سال 1976، لحظهای سرنوشتساز برای او بود. بتی ویلیامز کوششهای خود را برای برقراری صلح آغاز کرد و مؤسسهی «جامعهی صلحدوستان ایرلند شمالی» را بنا نهاد. هدف این مؤسسه برقراری صلح در ایرلند شمالی و سایر نقاط جهان بود. در نخستین بیانیهی آن چنین آمده است:
ما با استفاده از بمب، گلوله، و تمام روشهای خشونتآمیز مخالفایم. ما خود را متعهد به همکاری مداوم با همسایگان دور و نزدیکمان میدانیم تا عاقبت چنان جامعهی صلحآمیزی ایجاد شود که در آن فجایعی که تا کنون روی دادهاند به خاطراتی ناخوشایند و اعلام خطری همیشگی مبدل شوند.
در 1977، بتی ویلیامز و مایرید مگوایر به خاطر فعالیتهای خود برندهی جایزهی نوبل شدند. در طی قرون گذشته، افراد شجاع و آرمانگرای بسیاری کوشیدهاند به جنگ پایان دهند و با این حال جنگهای بسیاری روی داده است. مایلام در راستای بررسی این موضوع که چگونه میکوشیم جنگ را مهار کنیم و احتمالاً از آن ممانعت به عمل آوریم، دربارهی زن دیگری نیز صحبت کنم. او به زمان و مکان دیگری، به دوران پیش از جنگ جهانی اول، تعلق دارد: زنی به نامبرتا فُن سوتنرکه به خانوادهای اشرافی تعلق داشت. اما او پولی نداشت به همین علت همانند زنان جوان آن دوران شغلی را که امکان انتخاب آن را داشت –و تعداد این مشاغل زیاد نبودند- برگزید و معلم سر خانهی خانوادهای در وین شد. داستانی تکراری اتفاق افتاد، پسر خانواده عاشق او شد زیرا وی زنی بسیار زیبا و سرزنده بود. والدین آن پسر عقیده داشتند که آنها با هم جور نیستند –این هم داستانی تکراری بود- و در نتیجه سوتنر مجبور به ترک آنجا شد.
او به پاریس رفت و منشی بازرگانی شد که مهندس بود و با تحولی که در مواد منفجره ایجاد کرده بود توانسته بود ثروت کلانی به دست آورد. نام او آلفرد نوبل بود. او از این که ثروتش را از این راه به دست آورده بود، احساس گناه میکرد – این مواد منفجره ابتدا در معادن به کار میرفتند اما با گذشت چند سال از آنها در اسلحههای مرگبار استفاده میشد. او یکبار به سوتنر گفت: «کاش میتوانستم ماده یا ماشینی با چنان توان وحشتناکی تولید کنم که قادر باشد ویرانی عظیمی به بار آورد و در نتیجه دیگر امکان هیچ جنگی وجود نداشته باشد.» سوتنر تا آخر عمر دوستی با نوبل را حفظ کرد. او با معشوقش ازدواج کرد -خانوادهی پسر در نهایت تسلیم خواستهی آنان شدند- و بنا به دلایلی به قفقاز مهاجرت کردند. همسر سوتنر نانآور خوبی نبود –او سوارکاری آموزش میداد و گاهی فرانسه نیز تدریس میکرد- و سوتنر کسی بود که باید مخارج خانواده را تأمین میکرد. او مشغول نوشتن شد و به نحو فزایندهای نوشتههای خود را به صلح اختصاص داد. پس از مشاهدهی بیواسطهی پیامدهای جنگ بین روسیه و ترکیه–زیرا این جنگ در قفقاز روی داد- رمانی نوشت، رمانی به نامتفنگت را زمین بگذارکه در آن زمان بسیار معروف شد و موفقیت زیادی کسب کرد. این رمان به جنگ و نفرت و هراسی که جنگ میتوانست برانگیزد، میتاخت.
لئو تولستوی، که او نیز به آرمان صلح متعهد بود، وی را چنین توصیف میکند: زنی با «باورهای عمیق اما بیاستعداد.» با این حال، وی بسیار بسیار تأثیرگذار بود. از جمله اقدامات او این بود که آلفرد نوبل را متقاعد کرد بخش عمدهی ثروت عظیم خود را وقف «جایزهی صلح نوبل» کند، جایزهای که در سال 1901 تأسیس شد و بعدها بتی ویلیامز نیز آن را دریافت کرد.
سوتنر خود یکی از نخستین برندگان این جایزه بود. او بیهیچ شرمی برای به دست آوردن آن لابی کرد زیرا بدهی زیادی داشت. او فردی عجیب و خاص بود، اما فرد خاصی که بسیار تأثیرگذار بود و به سنتی قدیمی تعلق داشت، سنتی که میکوشید راههایی برای ممانعت از جنگ بیابد یا دستکم آثار نامطلوب آن را کاهش دهد. تصور میکنم این امر اتفاقی نیست که بسیاری از کسانی که کوشیدهاند به جنگ پایان دهند، زن بودهاند. فکر میکنم زنان از دیرباز توجه خاصی به جنگ داشتهاند زیرا این پسران، پدران، و همسران آنان (کسانی که دوستشان داشتند) بودند که میرفتند و میجنگیدند. در دههی 1920 و 1930 در کشورهای انگلیسیزبان زنان نقش عمدهای در جنبشهای صلح داشتند. «اتحادیهی بینالمللی زنان برای صلح و آزادی» یکی از آنان بود و اخیراً هم در بریتانیا شاهد حرکت اعتراضی زنان درگرینَم کامِنبودیم که تلاش داشتند مانع از به کارگیری سلاحهای جدید آمریکایی شوند.
همواره کسانی هم هستند که میگویند چنین تلاشها و چنین مبارزاتی بیفایدهاند. آیا برتا فُن سوتنر اشتباه میکرد؟ آیا آلفرد نوبل اشتباه میکرد؟ آیا بتی ویلیامز اشتباه میکرد؟ جنگ –که به طور خیلی خلاصه یعنی کاربست خشونت سازمانیافته برای رسیدن به اهدافی مشخص و وادار کردن دیگران به انجام کاری که شما میخواهید- هنوز هم وجود دارد. ما باید آن را درک کنیم زیرا بخشی جداییناپذیر از تار و پود جامعهی ما و، متأسفانه، تار و پود بسیاری از جوامع دیگر است.
اینک که به جهان مینگریم، میبینیم احتمال کشمکشهای کوچک و بزرگ رو به افزایش است. جنگهایی در جریاناند و به نظر میرسد برخی از آنها -در جاهایی مانند یمن، افغانستان، سودان، و منطقهی دریاچههای بزرگ آفریقا- پایان قریبالوقوعی ندارند. از سوی دیگر ما شاهد گسترش مداوم سلاحهای کشتار جمعی –اتمی، شیمیایی، و بیولوژیکی- هستیم و به نحو روزافزونی جنگ ابعاد جدیدی پیدا میکند مانند جنگ سایبری (مجازی)؛ توانایی قدرتها برای به راه انداختن جنگ سایبری به طور تصاعدی رو به افزایش است. به عنوان یک مورخ باید بگویم که اگر میخواهیم اکنون را دریابیم و امید به حل و فصل مشکلات آینده داشته باشیم، باید به گذشته بنگریم. باید بکوشیم جنگ -نحوهی آغاز، تداوم، و پایان یافتن آن- را درک کنیم.
بیشک، یکی از ناسازههای متعدد جنگ این است که به رغم آن که جنگ کاربست خشونت است و اغلب میبینیم که در جنگها هیچ حد و مرزی وجود ندارد، با این حال تلاش میکنیم مرزهایی ایجاد کنیم. میکوشیم تا قواعد جنگ را بیابیم، آن را محدود کنیم، و راههایی برای کاستن از فجایع آن پیدا کنیم. این تلاشها قدمتی به اندازهی خود جنگ دارند و قدمت جنگ نیز به زمانی باز میگردد که سازماندهی جوامع بشری آغاز شد. میکوشیم جنگ را توجیه کنیم، روال و اسلوب جنگیدن را کنترل کنیم، قواعدی برای محافظت از غیرنظامیان ایجاد کنیم، قواعدی برای زندانیان جنگی داشته باشیم. همچنین، میکوشیم تا آن را متوقف کنیم و اگر خیلی خوشبین باشیم میکوشیم تا آن را یکسره ممنوع کنیم.
اما حتی ملتهای قدرتمند و مردم قدرتمند نیز معمولاً به دنبال توجیهی برای جنگ هستند، امری که نشان میدهد جنگ جنبهای هراسانگیز دارد و عموم مردم با آن مخالفاند و به همین علت باید دلایلی برای ضرورت جنگ و علت عادلانه بودن این دلایل ارائه کرد.
در راستای بررسی تلاشهایی که برای مهار جنگ صورت گرفته است، ابتدا به نحوهی توجیه جنگ میپردازم.توسیدید، کسی که در «تاریخ جنگهای پلوپونزی» یکی از نخستین روایتها از جنگ را به دست داده است، میگوید: «قدرتمندان هر کاری بتوانند انجام میدهند و ضعفا رنجی را متحمل میشوند که ضروری است.» قرنها بعد ماکیاولی حرف مشابهی زد: «جنگ، زمانی که ضروری باشد، عادلانه است.» البته این که چه کسی این ضرورت را تعریف میکند در فرهنگهای مختلف متفاوت است اما زمانی که مردم بخواهند جنگ کنند معمولاً دلیلی هم برای آن مییابند.
اما حتی ملتهای قدرتمند و مردم قدرتمند نیز معمولاً به دنبال توجیهی برای جنگ هستند، امری که نشان میدهد جنگ جنبهای هراسانگیز دارد و عموم مردم با آن مخالفاند و به همین علت باید دلایلی برای ضرورت جنگ و علت عادلانه بودن این دلایل ارائه کرد. فکر کنم این مسئله در تمام فرهنگها صادق باشد.
در 1122 ق.م. در سرزمینی که بعدها تبدیل به کشور چین شد، حکمرانی به نام دوک ژو سرزمین مجاور خود را که فرهنگی غنی داشت و پیشرفتهتر بود تسخیر کرد. استدلال او برای جنگ با این همسایه –پادشاهی شانگ- این بود که شاه شانگ فردی میخواره است که رعایای خود را آزار و اذیت میکند و در نتیجه دیگر شایستهی پادشاهی نیست. خدایان حمایت خود را از او سلب کردهاند و به این سبب حملهی دوک ژو و سرنگون ساختن شاه و الحاق قلمروی او به سرزمینش کاری موجه بوده است.
برای توجیه جنگ اغلب از دین یا خدایان کمک گرفته میشود –مثلاً، صلیبیون را در نظر بگیرید- اما در قرون و اعصار گذشته دین به دنبال محدود کردن جنگ نیز بوده است. مسیحیت بسیار کوشیده است تا تعریفی از جنگ عادلانه و ناعادلانه فراهم آورد؛ البته این مسئله تنها محدود به مسیحیت نیست و در سراسر جهان قابلمشاهده است.
افلاطون، که خود در دوران جنگ پلوپونزی رشد یافته بود، زمانی که دربارهی جامعهی عادلانه میاندیشد میگوید: «هنگام جنگ باید این مسئله را در نظر داشت که در نهایت هر دو طرف باید با یکدیگر آشتی کنند، بنابراین در زمان جنگ نباید کارهایی انجام داد که این آشتی را ناممکن سازد.»
سن آگوستین در قرن 4 و 5 این ایده را پذیرفت. او با اکراه قبول کرد که جنگ جزئی از وضعیت بشری است اما تأکید داشت که باید قساوت آن محدود شود و هدفش صلح باشد. یکی از گفتههای متعدد او دربارهی جنگ چنین است: «تفاوت زیادی دارد که انسانها در راه چه هدفی و تحت چه حاکمیتی وارد جنگی ضروری میشوند.» همچنین به گفتهی او: «همانطور که مکرراً گفته شده است، صلح پایان جنگ است.» به این ترتیب، نحوهی خاتمه دادن به جنگ در تعیین شیوهی جنگ بسیار بااهمیت است.
در طول زمان اصولی دربارهی جنگ تدوین کردهایم که اغلب به جای رعایتشان، از آنها تخطی کردهایم. اصولی مانند این که: جنگ باید آخرین چاره باشد؛ تنها حاکمیتی قانونی میتواند اعلام جنگ کند (و البته بر سر این که حاکمیت قانونی چیست، اختلافات عمیقی وجود دارد)؛ جنگ باید مبنای روشنی داشته باشد، مثلاً برای جبران حقوق پایمال شده یا دفاع در برابر خواستههای ناعادلانه (اما باز هم میتوان این امور را به تناسب اهداف، تحریف کرد). در جنگ جهانی اول تمام طرفین اعلام کردند که آنان تنها مشغول دفاع از خود در برابر حملات و خواستههای ناعادلانهاند.
جنگ باید با اهداف آن متناسب باشد- دست کم این باور اصولی ماست- و اگر بتوان با شیوههایی ملایمتر در جنگ پیروز شد، نباید زیاده از حد به زور متوسل شد؛ کوششهای بسیاری برای ایجاد تمایز بین کسانی که واقعاً مشغول جنگیدناند و افراد غیرنظامی صورت گرفته است. با این حال گسترش جنگ افراد بیشتری را درگیر کرده است و ایدهی ملت، که همگی ما جزئی از آن هستیم، معمولاً به این معنا در نظر گرفته میشود که زمانی که ملتها درگیر جنگ هستند، تنها با سربازان، نیروی هوایی، و نیروی دریایی یکدیگر نمیجنگند بلکه در واقع مشغول جنگ با کلیت جامعهی مقابلاند.
علاوه بر این که به دنبال دلایل مناسب برای جنگیدن بودهایم، کوشیدهایم جنگی را که در جریان است محدود کنیم و به همین سبب دربارهی آنچه در خلال جنگ روی میدهد قواعد بسیاری وجود دارد.
اعلام آتشبس در خلال جنگ سنتی دیرپا در جامعهی بشری است. در دوران یونان باستان، هنگام برگزاری بازیهای المپیک، آتشبس برقرار میشد. در قرون وسطی، کلیسای مسیحی در غرب تلاش داشت تا جنگهای محلی را محدود کنند. هدف آنان تا اندازهای کاستن از رنج و مصیبت بود اما دلیل دیگر آن بود که کلیسا ترجیح میداد جنگاورانش بر جنگهای صلیبی -جنگهایی که کلیسا مروج و مشوق آنها بود- متمرکز شوند. این کار منجر به نهادینهسازی اقداماتی شد که اغلب رعایت میشدند. از قرن یازدهم، کلیسا حامی و مشوق «آتشبس الهی» بود و تأکید داشت که در برخی اوقات نباید جنگید: برای مثال، از عصر شنبه تا صبح دوشنبه نباید جنگید تا مردم بتوانند بر امور معنویتر متمرکز شوند. با گذر زمان، روزهای دیگری نیز –مانند تعطیلات مذهبی- به این ممنوعیت اضافه شدند. همچنین کلیسا تلاش کرد تا مسابقات شوالیهها را، که از نظر آنها صرفاً خشونتورزی بود، متوقف سازد-البته در این امر موفقیت چندانی نداشت. برخی از این آتشبسها تا زمان حاضر رعایت شدهاند.
The Independent
احتمالاً همهی شما داستانهای آتشبس کریسمس سال 1914، سال نخست جنگ جهانی اول، را شنیدهاید، روزی که در قسمتهای عمدهی جبههی غربی سربازان دست از جنگ کشیدند و حتی برخی از سنگرهای خود بیرون آمدند و در منطقهی حائل بین دو طرف به یکدیگر هدیهی کریسمس دادند، با هم سرود خواندند، و ظاهراً گروهی با یکدیگر فوتبال نیز بازی کردند. مقامات عالیرتبه این مسئله را نپسندیدند –به نظر آنان این وضعیت به روحیهی جنگاوری آسیب میرساند- و چنین آتشبسهایی دیگر ادامه نیافت. اما شواهد فراوانی وجود دارد که در خلال جنگ جهانی اول در برخی سنگرها، طرفین با یکدیگر کاری نداشتند: مادامی که کسی تیراندازی را شروع نمیکرد آنان به یکدیگر شلیک نمیکردند و زمانی که افراد برای به خاک سپردن کشتهشدگان خود از سنگرها خارج میشدند، طرف مقابل معمولاً حرمت آنان را نگاه میداشت. شواهدی وجود دارد که نشان میدهد سربازان اغلب مایل نبودند به طرف مقابل شلیک کنند مگر آن که آنان را مجبور به این کار میکردند.
همچنین برای محدود کردن کسانی که میتوان در جنگ به آنان حمله کرد و کشت، تلاشهایی صورت گرفته است. در قرون وسطی، بنا بر قاعدهی «صلح الهی» کلیسا، برخی گروهها و چیزها ایمنی داشتند: باید از کلیساها محافظت میشد و نباید تخریب میشدند؛ درختان زیتون نباید بریده میشدند؛ فقرا، کشاورزان، یا بازرگانانی که برای مردم امکان زندگی فراهم میکردند نباید کشته میشدند و نباید مورد حمله قرار میگرفتند. در قرون آتی مجدداً تلاشهایی برای محدود کردن کسانی که در جنگ میشد به آنان حمله کرد، صورت گرفت.
اسباب تأسف است که در تاریخ اروپا چنین تلاشهایی برای ایجاد قواعد صرفاً محدود به سایر اروپاییها بود. این قواعد شامل حال بخشهای «نامتمدن جهان»، عنوانی که در آن دوران رواج داشت، نمیشد و این مسئله تا زمان حاضر نیز تداوم داشته است. در رابطه با نحوهی تعامل با شهروندان مناطق اشغالی، تسلیم شدن، نحوهی رفتار با اسرای جنگی، و نحوهی مبادلهی اسرای جنگی قواعدی وجود داشت؛ حتی برای خرید اسرا، فهرست قیمت وجود داشت. برای مثال در 1675 فرانسه و اسپانیا در رابطه با نرخ اسرا به توافق دست یافتند: افسران گرانتر از سربازان معمولی بودند.
قوانین بسیاری در رابطه با نحوهی رفتار با اسرای جنگی وجود دارد. در قرون نوزدهم و بیستم در رابطه با نحوهی رفتار با اسرا مجموعهای از توافقها صورت گرفت. قدرتهایی که در نهاد نسبتاً تازهتأسیس صلیب سرخ (در میانهی قرن نوزدهم تشکیل یافت) عضویت دارند اختیار انجام اموری مانند ارسال نامه و بستهی پستی را به این نهاد واگذاردهاند.
همواره میتوان قواعدی وضع کرد اما مسئلهی اصلی نحوهی رعایت این قواعد و وجود ارادهای برای رعایت آنها است. نکتهی برجسته و هولناک در جنگ جهانی دوم این است که نیروهای آلمان نازی در رابطه با اسرای غربی این قواعد را رعایت میکردند زیرا تصور میکردند نژاد اسرای غربی مشابه نژاد آلمانیها است اما در شرق، جایی که اسرا روسی، اوکراینی، و اسلاو بودند برخورد نازیهای با اسرا هولناک بود زیرا آنان را مادون انسان تصور میکردند.
گاهی تلاشهایی بلندپروازانه برای حذف کامل جنگ و یافتن راههایی برای حل مناقشات بینالمللی صورت گرفته است؛ این تلاشها غالباً پس از بحرانهای عمده آغاز میشوند. انسانها معمولاً بلافاصله پس از واقعهای هولناک بهتر تمرکز میکنند و پس از وقوع امری هراسانگیز، دغدغهی آنان نحوهی سرو سامان دادن به امور است.
بسیاری از اندیشههای کنفوسیوس در چین باستان ریشه در این امر دارد که وی در دوران معروف به «عصر دولتهای جنگطلب» میزیست، زمانی که حکومتهای مختلف مشغول جنگ با یکدیگر بودند و مردم عادی زندگی مصیبتباری داشتند. پس از 1648، زمانی که عاقبت جنگهای سیسالهی اروپا به پایان رسید، تلاشهایی برای ایجاد نظامی بینالمللی صورت گرفت که بر اساس آن دولتها در امور یکدیگر مداخله نمیکردند و همگی آنها همطراز محسوب میشدند. پس از جنگهای دوران ناپلئون، که خرابی زیادی در اروپا به بار آورد، مجدداً تلاشهایی برای تأسیس سازمانهای صلح و ممنوع ساختن جنگ صورت گرفت. در 1816، درست پس از پایان جنگ و بعد از نبرد واترلو، گروهی از دگراندیشان و دینداران به منظور ترویج صلح جهانی و دائمی جامعهای تأسیس کردند و همچنین در سطوح محلی نیز انجمنهای متعددی وجود داشتند- اغلب اعضای این انجمنها را گروههای مختلف مسیحی، مانندکوئیکرهاومنونایتها، تشکیل میدادند.
در قرن نوزدهم، به ویژه در اروپا، خوشبینی زیادی وجود داشت که جهان در حال فاصله گرفتن از جنگ است. بزرگتر شدن و خونبارتر شدن جنگها (اینک امکان آن وجود داشت که ارتشهای بزرگتری به میدان فرستاده شوند) باعث ترس شده بود. وضع اقتصاد اروپای غربی آن اندازه خوب بود که میتوانست برای مدتهای طولانی به جنگ ادامه دهد و سربازان را در میدان جنگ نگاه دارد و جنگافزارها هم –به لطف افرادی مانند آلفرد نوبل- مرگبارتر میشدند.
اتفاق دیگر این بود که آگاهی عمومی در حال افزایش بود: مردم باسوادتر میشدند و به تدریج به امور کشور خود علاقهی بیشتری نشان میدادند. این مسئله میتوانست منجر به جنگ شود. گاهی افکار عمومی حکومت را به سمت جنگ سوق میداد. از سوی دیگر، باسوادتر شدن مردم در اروپا موجب میشد علاقه به صلح نیز افزایش بیابد. در قرن نوزدهم، به ویژه در اواخر قرن، بسیاری از اروپاییان با توجه به وضعیت اروپا میگفتند: به نحوی شگرف در حال پیشرفتایم، قدرت اقتصادی فوقالعادهای در حال تکوین است، بر بخش عظیمی از جهان تسلط داریم –این تسلط در آن ایام یا به صورت مستقیم توسط امپراتوریهای اروپایی اعمال میشد یا به واسطهی نفوذ غیرمستقیم این امپراتوریها- در علم و فناوری پیشرفت بسیاری داشتهایم، دیگر به جنگ نیاز نداریم؛ جنگ کار مردم نامتمدن است.
National Post
اشتفان تسوایگ، نویسندهی بسیار خوب اتریشی، در آغاز جنگ جهانی دوم شرح حال خود را نوشت. او در تبعید به سر میبرد زیرا یهودی و لیبرال بود و زمانی که آلمان نازی اتریش را اشغال کرد، مجبور به ترک کشور شد. او در شرح حال خود توصیفی از دنیای جوانیاش (پیش از سال 1914) به دست میدهد، از جمله مینویسد: «اینک مردم همان اندازه به امکان بازگشت توحش گذشته، مانند جنگ بین ملل اروپایی، باور دارند که به اشباح و جادوگران.» هنگامی که نوشتن شرح حال خود را به پایان برد، دست به خودکشی زد زیرا تحمل دیدن آنچه را که بر اروپای عزیزش میگذشت، نداشت. اما این دیدگاه –این ایده که اروپا به قدری پیشرفته است و اوضاع چنان تغییر کرده است که دیگر جنگ معقول یا ممکن یا محتمل نیست- متعلق به پیش از سال 1914 بود.
همچنین وابستگیهای اقتصادی، نحوهی وابستگی اقتصاد اروپا و سایر نقاط جهان به یکدیگر، برای مردم نکتهای قابلتأمل بود- توجه داشته باشید که دربارهی عصر جهانی شدن درست پیش از جنگ جهانی اول صحبت میکنیم. مردم میگفتند کشورهایی که با یکدیگر مبادلات تجاری دارند با هم جنگ نخواهند کرد و کشورهای اروپایی درک خواهند کرد که منافع تجارت بسیار بیشتر از جنگ است. یکی از عجایب جنگ جهانی اول این است که آلمان و بریتانیا بزرگترین شریک تجاری یکدیگر بودند اما بر خلاف امید مردم پیش از 1914، این امر مانع از جنگ آنان با یکدیگر نشد.
ترسهایی هم وجود داشتند: هولناکتر شدن جنگ، وسعت مقیاس، و امکان تداوم آن برای مدتی طولانی این ترس را پدید آورده بود که جنگ میتواند جوامع درگیر در منازعه را نابود کند یا شدیداً به آنها آسیب برساند.
ایوان بلوخ یک لهستانی یهودی بود که پیش از جنگ جهانی اول به روسیه نقل مکان کرده بود، او از راه بانکداری ثروت کلانی به دست آورده بود و بسیاری از خطوط راهآهن روسیه توسط او احداث شده بودند. او نیز مانند آلفرد نوبل، نسبت به اوضاع جهان نگران بود و ثروت کلان و هوش سرشار خود را به کار گرفت تا به بررسی جنگ بپردازد و حاصل آن تألیف شش مجلد قطور دربارهی آیندهی جنگ شد. وی مینویسد: «اینک قدرتهای اروپایی توانایی آن را دارند که در مقیاسی بسیار وسیع و برای مدتی بسیار طولانی بجنگند و کار آنان به بست خواهد رسید زیرا بین طرفین چنان موازنهای برقرار است که هیچیک نمیتواند بر دیگری غالب شود بلکه تنها میتوانند مانع پیروزی یکدیگر شوند.» او درک روشنی از اموری داشت که بعدها در جنگ جهانی اول روی داد. او چنین جنگی را پیشبینی میکرد و به طور کلی پیشبینیاش کاملاً درست بود.
او تصور میکرد اگر این نکته را به مردم گوشزد کند، اگر مدام به مردم بگوید که خطر چنین جنگی پیش روی آنان قرار دارد، و این که اگر وارد چنین جنگی شوند دیگر به آسانی نمیتوان به آن پایان داد و جامعهشان نابود خواهد شد، و این که چنین جنگی برای سالها تداوم خواهد داشت، مردم به او گوش خواهند داد و حرفهایش را باور خواهند کرد. او به ناشر بریتانیایی خود نوشت: «در آینده جنگی در نخواهد گرفت زیرا اکنون که آشکار شده جنگ مترادف با خودکشی است، جنگیدن ناممکن شده است.» به این ترتیب، پیش از 1914، نشانههای امیدبخشی وجود داشت و بیشک بسیاری از اروپاییان تصور میکردند دیگر جنگی به وقوع نخواهد پیوست.
در واقع، در اندیشههای فراملی نیز پیشرفتهایی صورت گرفته بود. خود کلمهی «فراملیگرایی» در این دوران کاربرد یافت و از نشانههای آن پیدایش سمنهای (سازمانهای مردم نهاد) بینالمللی ، سمنهایی مانند صلیب سرخ –که به نهاد بینالمللی مهمی تبدیل شد- و امید به این امر بود که عاقبت قوانین بینالمللی تکوین خواهد یافت.
یکی از اموری که در روابط بینالملل واقعاً در حال تغییر بود، مسئلهی حکمیت و داوری بود: قدرتهایی که با یکدیگر مناقشه داشتند توافق میکردند به نزد داوری بیطرف بروند و متعهد میشدند رأی آن داور را بپذیرند. تعدادی از این داوریها در قرن نوزدهم به وقوع پیوست. بین سالهای 1794 و 1914 حدود 300 داوری –یعنی ارائهی داوطلبانهی مناقشه به طرف ثالث و توافق برای گردن نهادن به حکم آن- انجام شد. بیش از نیمی از این داوریها، پس از سال 1890 روی دادند. به این ترتیب اروپاییان و سایر مردم جهان میدیدند که گرایشی در حال تکوین است و ملتهای بیشتری آمادگی آن را دارند که مناقشههای خود را به داوری بگذارند.
قوانین دیگری نیز در حال تدوین بودند –مانند کنوانسیون ژنو در رابطه با نحوهی رفتار با سربازان زخمی در میدان نبرد- اما این قوانین در رابطه با کسانی که «ملتهای نامتمدن» خوانده میشدند رعایت نمیشد، و این عیب بسیار بزرگی بود. اجازه بدهید برای روشن شدن وضعیت، از «دفترچهی راهنمای قوانین نظامی بریتانیا» در سال 1914 نقل قول کنم: «در جنگ بین ملتهای متمدن و نامتمدن، هیچ قاعدهای وجود ندارد. فرماندهی نیروهای متمدن هر آنچه را صلاح دانست میتواند اجرا کند.» به عبارت دیگر، در رابطه با مردم نامتمدن هیچ قاعدهای وجود ندارد و اگر فرماندهی نیروهای متمدن که در میدان نبرد حاضر است تصمیم بگیرد که با آنان رفتار خوبی داشته باشد، این تصمیم خود او است، او بر حسب شرایط تصمیمگیری میکند.
تحت چنین فشارهایی و به خاطر ترسی که وجود داشت، دولتها پیش از سال ۱۹۱۴ موافقت کردند تا در دو کنفرانس در لاهه شرکت کنند. نخستین کنفرانس در ۱۸۹۹ و به درخواست تزار جوان روسیه، نیکلاس دوم، برگزار شد.
در دوران پیش از سال 1914، جنبشهای صلح نیز وجود داشتند: جنبش بزرگ صلح طبقهی متوسط و همچنین جنبش عظیم صلح طبقهی کارگر در انترناسیونال دوم –که جامعهای بود متشکل از سازمانهای کارگری و احزاب سوسیالیست ملی و بینالمللی و سال به سال نیز بر وسعت آن افزوده میشد. در انترناسیونال دوم، آنان تصور میکردند قابلیت آن را دارند که جنگ را متوقف کنند زیرا نمایندهی تعداد بسیاری از طبقات کارگر بودند و میگفتند اگر جنگی روی بدهد، آنان نخواهند جنگید. اگر آنان میتوانستند اعضای خود را به نجنگیدن راضی کنند، ارتشهای بزرگ اروپایی نمیتوانستند شکل بگیرند زیرا نیروی ذخیره به ارتش نمیپیوستند؛ راهآهن از کار میافتاد، کارخانهها تعطیل میشدند، بارگیری و تخلیهی بار کشتیها ممکن نبود. این دلگرمی وجود داشت که اینک مردم عادی عاقبت توانایی آن را یافتهاند که بتوانند جنگ را متوقف کنند.
تحت چنین فشارهایی و به خاطر ترسی که وجود داشت، دولتها پیش از سال 1914 موافقت کردند تا در دو کنفرانس در لاهه شرکت کنند. نخستین کنفرانس در 1899 و به درخواست تزار جوان روسیه، نیکلاس دوم، برگزار شد. او نگران هزینهی بالای مسابقهی تسلیحاتی بود، میدانست که کشورش نیازمند توسعه است، و واهمه داشت که اگر وارد مسابقهی تسلیحاتی شود روسیه نتواند با همسایگانش رقابت کند در نتیجه سایر رؤسای دولتها را قانع کرد که یا خود حضور بیابند یا نمایندهای به لاهه بفرستند. مشکل این بود که آنان با روحیهی مناسبی در کنفرانس شرکت نکردند: عموی او، ادوارد هفتم پادشاه بریتانیا، گفت: «این کنفرانس یاوهترین و پوچترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم»؛ آلمانها هم به نمایندگی خود پروفسوری را فرستاده بودند که اخیراً مقالهی جدلی تأثیرگذاری علیه کلیت ایدهی جنبش صلح منتشر کرده بود. به این ترتیب شرکتکنندگان در واقع برای ممنوع ساختن جنگ یا تعدیل آن تلاش مؤثری نکردند.
در نخستین کنفرانس پیشرفتهای اندکی حاصل شد: آنان به توافق رسیدند که کار بر روی گازهای خفقانآور را متوقف کنند-امری که با شروع جنگ جهانی اول کاملاً نادیده گرفته شد؛ بر سر منع به کارگیری گلولههای خاصی که انگلیسیها ساخته بودند و پس از ورود به بدن منفجر میشد و زخمهای کشندهای بر جای میگذاشت، به توافق رسیدند؛ همچنین به توافق رسیدند که از بالن راکت پرتاب نکنند. به این ترتیب، پیشرفت چندانی در روند صلح حاصل نشد.
عاقبت در دومین کنفرانس لاهه در 1907 برای ایجاد دادگاهی دائمی برای داوری بین کشورها توافق حاصل شد، و این پیشرفت مهمی محسوب میشد. برای کنفرانس سومی در 1915 برنامهریزی شده بود که بنا به دلایلی آشکار تشکیل نشد. مسئله این بود که در اروپا، همانند جهان امروز، افرادی بودند که فکر میکردند میتوان از جنگ به عنوان اسلحه استفاده کرد. طراحان نظامی و برخی از دولتمردان هنوز تصور میکردند میتوان از جنگ استفاده کرد، آن را مدیریت کرد، و جنگی سریع و کوتاه به راه انداخت. آلمانیها نقشهی جنگیِ فوقالعادهای داشتند که اگر درست پیش میرفت میتوانستند ظرف 40 روز فرانسه را شکست دهند و روسیه، متحد فرانسه، را وادار به تسلیم کنند. به رغم آن که شواهد روزافزونی دلالت بر این داشت که چنین حملهای بسیار پرهزینه است و احتمالاً موفقیتآمیز نخواهد بود، آنان همچنان در چارچوب این حمله فکر میکردند. جنگهایی بودند که نشان میدادند هزینههای جنگ تقریباً غیرقابلتحمل شده است: جنگ داخلی آمریکا، جنگ ژاپن-روسیه، و جنگهای بالکان در سالهای 1912-1913. بیشک، جنگ جهانی اول نشان داد که جنگ به چه چیزی مبدل شده است و مانند تمام فجایع، پس از این جنگ نیز مجدداً تلاشهایی صورت گرفت تا اگر جنگ ممنوع نمیشود دستکم نوعی کنترل بر آن اعمال شود تا از برخی عواقب ناگوار آن جلوگیری شود.
وودرو ویلسون، رئیسجمهور آمریکا، ایدهی «جامعهی ملل» خود را در اروپا مطرح کرد و برخی از اروپاییان با شور و شوق از آن حمایت کردند- جامعهی ملل برای اعضای خود امنیت عمومی فراهم میآورد و از قدرت جمعی خود برای مواجهه با مهاجمان به اعضای جامعه استفاده میکرد. ایدهی اصلی این بود که حملهی نظامی ملل به یکدیگر ناممکن یا دستکم دشوار خواهد شد زیرا جامعهی ملل با مداخلهی خود مانع از انجام آن میشد. بین دو جنگ جهانی کنفرانسهایی دربارهی خلع سلاح برپا شد –کنفرانس بزرگی در واشنگتن دربارهی نیروی دریایی و کنفرانس خلع سلاحی در ژنو- و در سال 1928 بین بسیاری از ملتها این توافق آرمانگرایانه شکل گرفته بود –پیمان بریان کلوگ که بسیاری از ملتها آن را امضا کرده بودند- که نباید ملتها از جنگ به عنوان ابزاری برای مواجهه با سایر ملتها استفاده کرد. اکنون میدانیم که نتیجهی آن تلاشها چه بود.
پس از جنگ جهانی دوم (فاجعهای دیگر در تاریخ بشریت) جامعهی جهانی دوباره به این فکر افتاد که چگونه میتوان جنگ را ممنوع کرد: سازمان ملل تأسیس شد؛ سازمان برتون وودز ایجاد شد تا برای مردم جهان رفاه اقتصادی فراهم سازد و روابط نزدیکتری بین آنان به وجود آورد تا دیگر به دنبال جنگ با یکدیگر نباشند؛ در نورنبرگ و توکیو دادگاههایی برای محاکمهی عاملان جنگ برپا شد و در کیفرخواستهای آنان به جرایم علیه صلح و بشریت اشاره شد. از 1945 معاهدات متعددی تصویب شدهاند: الحاقاتی بر کنوانسیون ژنو در رابطه با نحوهی رفتار با غیرنظامیان و زندانیان، برچیدن یا تلاش برای برچیدن برخی از انواع جنگافزارها، کنوانسیون 1977 اتاوا علیه مینهای ضدنفر. فکر میکنم تلاشهایی صورت گرفته است تا نه تنها جنگ تحت کنترل درآید بلکه مردم نیز نگاهی انسانی به یکدیگر بیابند و با یکدیگر بهتر رفتار کنند- برای مثال در اعلامیهی حقوق بشر یا در کنوانسیون نسلکشی.
مکرراً تلاشهایی برای محدود ساختن جنگافزارهای نظامی صورت گرفته است، مانند آنچه در دوران جنگ سرد روی داد اما فکر میکنم در نهایت آنچه در دوران جنگ سرد حافظ صلح بود اطمینان طرفین به امکان ویرانی بود: هر دو طرف میدانستند که اگر دست به هر اقدامی بزنند، خودشان نیز در نهایت نابود خواهند شد.
اینک وضعیت ما چگونه است؟ خُب، فکر میکنم از برخی جهات در همان وضعیت دوران پیش از سال 1914 قرار داریم. ما با چالشهای بینالمللی مواجهایم، اختلافاتی در سطوح خردتر وجود دارند، و تصور میکنم هنوز امکان جنگ بین دولتها وجود دارد؛ هنوز کسانی وجود دارند که تصور میکنند دولتها میتوانند با یکدیگر بجنگند و امید پیروزی داشته باشند. جنگ ابعاد جدیدی یافته است. همانطور که پیشتر اشاره کردم، جنگ وارد فضای مجازی شده است. جنگافزارهای جدیدی تولید میشوند. اخیراً مطلع شدم که رباتهای قاتل داریم. هنوز تلاش میکنیم جنگ را کنترل کنیم، برای آن طرحهایی داریم، و امیدواریم بتوانیم مانع جنگ بشویم. با خودم فکر میکنم آیا ما به جامعهی صلحآمیز نزدیکتر شدهایم؟ جامعهای که، مجدداً از نخستین اعلامیهی انجمن صلح ایرلند شمالی نقل قول میکنم- «در آن فجایعی که تا کنون روی دادهاند به خاطراتی ناخوشایند و اعلام خطری همیشگی مبدل» میشوند. بیایید همانطور که دربارهی آنچه در دهههای آتی پیش روی ماست تأمل میکنیم این مسئله را نیز مد نظر داشته باشیم.