مایکل والزر
مترجم: عرفان ثابتی
آیا لیبرالیسم هم «ایسم»ای مثل دیگر «ایسمها» است؟ به نظرم، زمانی چنین بود. در قرن نوزدهم و نخستین سالهای قرن بیستم، لیبرالیسم ایدئولوژی جامعی بود: بازار آزاد، تجارت آزاد، آزادی بیان، مرزهای باز، دولت کمینه، فردگرایی شدید، آزادی مدنی، رواداری دینی، حقوق اقلیتها. اما امروز این ایدئولوژی را لیبرتارینیسم میخوانند، و اکثر کسانی که خود را لیبرال میدانند، دستکم همهی اینها را نمیپذیرند. امروز در اروپا احزابی را نمایندهی لیبرالیسم میشمارند که یا مثل «حزب دموکراتیک آزاد» آلمان لیبرتارین و راستگرا هستند یا مثل لیبرال دموکراتهای بریتانیا با حالتی معذب در حد فاصل میان محافظهکاران و سوسیالیستها قرار دارند، و از هر دو طرف سیاستهایی را وام میگیرند بیآنکه خود عقیدهی راسخی داشته باشند. همانطور که در «طرح تازه» (New Deal) دیدیم، لیبرالیسم در آمریکا نسخهی بسیار کمرنگی از سوسیال دموکراسی است. پیروان این نوع لیبرالیسم هم عقیدهی راسخی ندارند و بسیاری از آنها نئولیبرال شدهاند.
«لیبرالها» هنوز گروه مشخصی هستند، و تصور میکنم که خوانندگان نشریهی «دیسِنت» هم عضو این گروهاند. بهتر است که لیبرالها را از نظر اخلاقی توصیف کنیم تا سیاسی: آنها عاری از تعصباند، بلندنظرند، روادارند، میتوانند با ابهام کنار بیایند، و احساس نمیکنند که حتماً باید در بحث پیروز شوند. هر ایدئولوژی و دینی داشته باشند، جزماندیش و متعصب نیستند. سوسیال دموکراتهایی مثل من میتوانند و باید چنین لیبرالهایی باشند. به عقیدهی من، این جزء لاینفک سوسیال دموکرات بودن است، هرچند همهی ما سوسیالیستهایی را میشناسیم که نه عاری از تعصب و بلندنظرند و نه روادارند.
اما ارتباط عملیِ ما، ارتباط سیاسیِ ما، با لیبرالیسم شکل دیگری دارد. به شکل صفت و موصوف است: ما دموکراتهای لیبرال و سوسیالیستهای لیبرال هستیم، یا باید باشیم. من در عین حال یک ناسیونالیست لیبرال، اجتماعگرای لیبرال و یهودی لیبرال هستم. صفت لیبرال در همهی این موارد معنای یکسانی دارد، و هدف من این است که تأثیر آن در تکتک این موارد را نشان دهم. مثل هر صفت دیگری، «لیبرال» اسم پیش از خود را تعریف میکند؛ گاهی آن را مقید میکند، گاهی به آن جانِ تازهای میبخشد، و گاهی آن دیگرگون میسازد. این صفت مشخص نمیکند که کیستیم بلکه نشان میدهد که چگونه همان شدهایم که هستیم- یعنی چگونه تعهدات ایدئولوژیک خود را ایجاد میکنیم.
بِرت استفِنز، نویسندهی محافظهکار، اخیراً پوپولیسم را پیروزی دموکراسی بر لیبرالیسم دانست. فکر میکنم که منظورش پیروزی دموکراسی اکثریتی بر قیدوبندهای لیبرالاش است. دموکراسی لیبرال قیدوبندهایی را بر سلطهی اکثریت تحمیل میکند- معمولاً از طریق قانون اساسیای که حقوق فردی و آزادیهای مدنی را تضمین میکند، نظام قضائیِ مستقلی را تأسیس میکند که میتواند این ضمانت را اجرا کند، و راه را برای رسانههای آزادی هموار میکند که میتوانند از آن دفاع کنند. اکثریتها فقط در چارچوب محدودیتهای قانونی میتوانند- به درستی- عمل کنند. البته مثل هر چیز دیگری در سیاست دموکراتیک، این محدودیتها نیز از نظر حقوقی و سیاسی بحثانگیز است. اما حلوفصل این مناقشات نه در گرو نظر اکثریت بلکه متکی بر فرایندهای بسیار پیچیدهتری است که روند آهستهای دارند، و در نتیجه از بین بردن حقوق و آزادیهای موجود دشوار است.
من نمیخواهم اهمیت عاملیت مردم را انکار کنم. دستاورد بزرگ دموکراسی عبارت است از مشارکت دادن آدمهای معمولی، من و شما، در فرایند تصمیمگیری. در واقع، صفت «لیبرال» تضمینکنندهی مشارکت واقعیِ همگان است- برخلاف آنچه عمدتاً در تاریخ دموکراسیهای موجود از آتن تا آمریکا رخ داده است. همهی اعضای جامعهی سیاسی- سیاهان، یهودیان، زنان، بدهکاران، و فقرا- حق دارند که از آزادی و حقوق مدنی بهرهمند باشند. همهی ما در بحثهای سیاسی شرکت میکنیم، جنبشهای اجتماعی و احزاب سیاسی را سازماندهی میکنیم، و در کارزهای انتخاباتی مشارکت میکنیم. اما حتی وقتی پیروز میشویم، نمیتوانیم هر طور دلمان خواست تصمیم بگیریم و باید قیدوبندهایی را رعایت کنیم. بنابراین، این ادعای عوامفریبان پوپولیست نادرست است که میگویند پس از پیروزی در انتخابات، نماینده یا تجسم «ارادهی مردم» هستند و میتوانند هر چه دلشان خواست انجام دهند. در واقع، کارهای زیادی هست که حق ندارند انجام دهند.
پوپولیستها بیش از هر چیز خواهان تصویب قوانینی هستند که پیروزی آنها در انتخابات بعدی را تضمین کند، انتخاباتی که ممکن است آخرین انتخاباتِ بامعنا باشد. آنها به دادگاهها و مطبوعات حمله میکنند؛ ضمانتهای قانوناساسی را از بین میبرند یا تضعیف میکنند؛ کنترل رسانهها را به دست میگیرند؛ با حذف گروههای اقلیت، شکل رأیدهندگان را تغییر میدهند؛ برای رهبران اپوزیسیون مزاحمت ایجاد میکنند یا فعالانه آنها را سرکوب میکنند- همهی این کارها را به اسم حکومت اکثریت انجام میدهند. همانطور که ویکتور اوربان، نخست وزیر مجارستان گفته است، آنها «دموکراتهای غیرلیبرال» هستند. پیروزی پوپولیستها برای همهی بازندهها فاجعهآمیز است، اما شاید بیش از همه به ضرر روزنامهنگاران لیبرالی باشد که صدای مخالفان هستند و اغلب به اتهاماتی جعلی نظیر فساد یا براندازی زندانی میشوند. اما اگر پوپولیستها، بهرغم همهی تلاشها برای تضمین پیروزیِ خود، در انتخابات شکست بخورند، این شکست مایهی مصیبت آنها خواهد بود زیرا به عقیدهی ما دموکراتهای لیبرال، حملات آنها به قانون اساسی و نقض حقوق مدنی اقداماتی مجرمانه است. در این نوع سیاست، پای سود و زیانِ کلان در میان است. شکست در انتخابات به معنای از دست دادن قدرت و به زندان افتادن است.
هدف از ایجاد قیدوبندهای لیبرال برای دموکراسی این است که هیچکس دچار فاجعه و مصیبت نشود. این محدودیتها هزینهی کشمکش سیاسی را کاهش میدهند. در این صورت، بازندهی انتخابات هیچیک از حقوق مدنیِ خود، از جمله حق مخالفت، را از دست نمیدهد و میتواند به پیروزی در انتخابات بعدی امیدوار باشد. جابهجایی در قدرت یکی از ویژگیهای اصلیِ دموکراسی لیبرال است. بدیهی است که هیچ صاحبمنصبی دوست ندارد که قدرت را واگذار کند اما همهی صاحبمنصبان خطرِ جابهجایی را به جان میخرند و با آن کنار میآیند. در این صورت، اگر در انتخابات شکست بخورند و قدرت را از دست بدهند با خطر سرکوب و زندان روبهرو نیستند و به زندگی عادی ادامه میدهند.
کارلو روسِلی، سوسیالیست ایتالیایی و یکی از رهبران جنبش مقاومت علیه فاشیستها در دهههای 1920 و 1930 و نویسندهی کتاب «سوسیالیسم لیبرال»، دقیقاً چنین درکی از صفت «لیبرال» داشت. به نظر او، «لیبرال» صفتی است برای توصیف «مجموعهای از قواعد بازی که همهی احزاب رقیب خود را ملزم به رعایت آن میدانند، قواعدی که هدفشان تضمین همزیستیِ مسالمتآمیز شهروندان...؛ محدود کردن رقابت...در چارچوبی قابلتحمل؛]و[فراهم کردن امکان جابهجایی قدرت در میان احزاب گوناگون است.» بنابراین، سوسیالیسم لیبرالِ روسلی، دموکراسی لیبرال را دربرمیگیرد. به نظر او و دموکراتهای همفکرش، صفت «لیبرال» نه تنها محدودکننده بلکه کثرتآفرین است: این صفت وجود «احزاب گوناگون» (یعنی بیش از یک حزب) را تضمین میکند و به همهی آنها اجازه میدهد که در انتخابات پیروز شوند. نادیا اوربیناتی در مقدمهی ترجمهی انگلیسیِ کتاب روسلی مینویسد که سوسیالیسم لیبرال مستلزم «پایبندی به چارچوبی است که وجود جامعهای آکنده از تضاد و کثرت را بدیهی فرض میکند...»
مارکس مدتها قبل گفت که پیروزی طبقهی کارگر در نبرد طبقاتی به همهی تضادهای اجتماعی پایان خواهد داد. به نظر او، فقط طبقهای شامل شهروندان برابر وجود خواهد داشت: یک طبقه با مجموعهای از منافع مشترک؛ و در نتیجه، دیگر بر سر هیچ امر مهمی مناقشه درنخواهد گرفت. البته ممکن است هنوز تکثر و تنوع وجود داشته باشد اما این تکثر و تنوع محدود به سبکهای معماری، نظریههای ادبی یا سازمانهای ورزشی خواهد بود- و نه «احزاب گوناگونی» که بر سرِ دستیابی به قدرت با یکدیگر رقابت میکنند. اما من]برخلاف مارکس[بیصبرانه منتظر پایان یافتن تضادهای سیاسی نیستم؛ چنین چیزی غیرلیبرال خواهد بود. پیروزی کمونیسم «لیبرال»، البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد، شکل و شمایل بسیار متفاوتی خواهد داشت.
«لیبرال» صفت نیرومندی است، و نه تنها عوامفریبان پوپولیستِ پیروز در انتخابات بلکه چپگرایان محبوبِ ما نیز در صورت پیروزی ملزم به رعایت قیدوبندهای آن هستند. برای مثال، ما دموکراتهای لیبرال باید با لایحهی سال 1937 فرانکلین روزولت برای افزایش تعداد قضات دیوان عالی آمریکا مخالفت میکردیم]زیرا هدف از آن انتصاب قضاتی همسو با او بود.[این نمونهای از پوپولیسم چپگرا بود، اما میتوان آن را با حملهی ترامپ به دادگاهها مقایسه کرد- که نمونهای از پوپولیسم راستگرا است. آری، تصمیمگیریِ قضائی تا حدی، احتمالاً تا حد زیادی، فرایندی سیاسی است. بنابراین، دموکراتهای لیبرال باید از تمکین قوهی قضائیه از قوهی مقننه حمایت کنند- به استثنای موارد مربوط به حقوق بشر و آزادی مدنی که باید حامی قضات مدافع حقوق بشر و آزادی مدنی باشیم. به طور کلی، پایبندی به تخصص قضائی میتواند بخش مهمی از قیدوبندهای لیبرال باشد، و همانطور که دیدیم، دادگاهها بسیاری از فرمانهای اجراییِ ترامپ را مغایر با قانون اساسی خواندند.
سیاستمداران راستگرای فرانسوی، کمونیستهای فرانسوی را به مشارکت در «فعالیتهای غیرفرانسوی» متهم نمیکنند. یا مثالی بهتر: «دوگل هرگز شک نداشت که سارتر عضو محترم ملت فرانسه است.»
بر اساس یکی از باورهای قدیمیِ افراطیون سوسیالیست، سرنگونی نظام سرمایهداری مستلزم دورهای از دیکتاتوری یا، دستکم، تعلیق موقت آزادیهای مدنی است- نوعی دیکتاتوری دموکراتیک طبقهی کارگر یا، به احتمال بیشتر، دیکتاتوری غیردموکراتیک سردمداران طبقهی کارگر. در این صورت، بیتردید دادگاههای مدافع آزادیهای مدنی برچیده، یا قضات مستقل با آدمهای حرفشنو جایگزین خواهند شد. سوسیالیستهای لیبرال ضرورتاً انکار نمیکنند که شاید سرنگونیِ نهاییِ نظام سرمایهداری مستلزم چنین اقداماتی باشد. اگر به سرنگونی نهاییِ نظام سرمایهداری عقیده داشته باشید، در این صورت نمیتوانید اجازه دهید که «احزاب گوناگون به نوبت به قدرت برسند.» اما اقدامات قهریهی لازم برای جلوگیری از جابهجایی قدرت به سوسیالیسم مطلوب ما (سوسیالیستهای لیبرال) نخواهد انجامید.
صفت «لیبرال» به این معنا است که تنها با رضایت مردم میتوان به سوسیالیسم دست یافت؛ مبارزه برای دستیابی به آن باید دموکراتیک باشد. این مبارزه تا همین حالا هم طولانی بوده و در آینده نیز، همچون گذشته، باید با مخالفان مصالحه کرد و حقوقشان را محترم شمرد. دو گام به پیش و یک گام به پس بهتر از آن است که سه گام به جلو بگذاریم و از روی جسد مخالفان خود رد شویم.
«لیبرال» همچنین به این معنا است که سوسیالیستها میتوانند بر سرِ استراتژی و تاکتیکهای مبارزه و اهداف کوتاهمدت و بلندمدت آن اختلافنظر داشته باشند. بنابراین، انواع گوناگونی از سوسیالیسم وجود خواهد داشت و احزاب، اتحادیهها و گروههای ایدئولوژیکِ مختلف در چارچوبی لیبرال دموکراتیک بر سر جذب اعضا و افزایش نفوذ با یکدیگر رقابت خواهند کرد. همانطور که روسلی گفت، رقابت مستمر خواهد بود زیرا، در نهایت، صفت «لیبرال» به این معنا است که «سوسیالیسم آرمانی ایستا و انتزاعی نیست که بتواند روزی به طور کامل تحقق یابد.» دنیا تغییر میکند؛ نابرابریهای جدید جایگزین نابرابریهای قدیمی میشود؛ اختلافنظر میان ما هرگز پایان نمییابد؛ سیاستورزیِ سوسیالیستی کاری دائمی است. همانطور که ادوارد برنستاین مدتها قبل گفت، جنبش از پایان کار مهمتر است. یا، به قول روسلی، «پایان در اعمال کنونیِ ما به زندگی ادامه میدهد.» صفت «لیبرال» با هرگونه پایان واقعی ناسازگار است.
به نظر روسلی، سوسیالیستها را با «پایبندی فعال به منافع فقرا و ستمدیدگان» میتوان شناخت. اما خودِ این تعهد را نمیتوان با آموزهای جامع تعریف کرد. این تعهد منحصر به موضع ایدئولوژیک درستِ واحدی نیست که نخبگان یا رهبران سیاسی بتوانند آن را بر بقیهی ما تحمیل کنند. به قول روسلی، «تلاش برای محدود کردن جنبشی چندصد ساله و چندصدایی به یک عقیدهی فلسفی مشخص، نتیجهای غمانگیز خواهد داشت.» بیتردید، در گذشته بارها به همین علت دچار غم و اندوه شدهایم. سوسیالیستهای لیبرال حتی نسبت به عقاید خود شکاک خواهند بود؛ در همهی تعهدات لیبرال کمی شک و تردید وجود دارد.
به نظر میرسد که چندصداییِ سوسیالیسم دموکراتیک احیاشده در آمریکا را نمیتوان از بین برد، هرچند بعضی از این صداها از شکاکیت بیبهرهاند- کمی بیش از اندازه علاقه دارند که صحتِ سیاسیِ دیگر نظرات را انکار کنند. اگر میخواهیم به غم و اندوه مبتلا نشویم باید همواره به صفت «لیبرال» پایبند بمانیم.
ناسیونالیستها برای منافع کشور خود اولویت قائلاند. ناسیونالیستهای لیبرال نیز از این امر مستثنا نیستند و در عین حال حق دیگران برای مقدم شمردن منافع کشور خود را به رسمیت میشناسند. البته آنها تأکید میکنند که همهی کشورها باید منافع خود را با یکدیگر سازگار کنند. آنها مشروعیت و منافع مشروع کشورهای مختلف را به رسمیت میشناسند. همانطور که دموکراتهای لیبرال قدرت اکثریتهای پیروز، و سوسیالیستهای لیبرال اقتدار سردمداران نظریهپرداز را محدود میکنند، ناسیونالیستهای لیبرال نیز قیدوبندهایی بر خودشیفتگیِ جمعیِ ملتها وضع میکنند.
ما (مدافعان صفت «لیبرال») انکار نمیکنیم که اکثریتها حقوقی دارند یا نظریههای مربوط به جامعه و اقتصاد از نظر سیاسی مفیدند یا دلبستگی ملی ارزشی واقعی است. اما از اقلیت در برابر استبداد اکثریت و از فعالان معمولی در برابر نخوت و تکبر سردمداران دفاع میکنیم. و حامی ملتهایی هستیم که در برابر دولتهای ملیِ متخاصم به دولت احتیاج دارند: برای مثال، کردها، فلسطینیها و تبتیها در برابر ترکیه، اسرائیل و چین- اما این کار را بدون نفی حقوق ملی ترکها، اسرائیلیها و چینیها انجام میدهیم.
بر عکس، کسانی که خود را «جهانوطن» میخوانند هر نوع ناسیونالیسم و ارزش اخلاقیِ دلبستگیِ ملی را انکار میکنند. آیا جهانوطنگراییِ لیبرال ممکن است؟ چون فیلسوفان جهانوطن، دنیایی متشکل از افراد واجد حق را به رسمیت میشناسند، بیتردید باید آنها را لیبرال خواند. اما اکثر این افراد برای عضویتهای خاصِ خود ارزش زیادی قائلاند و خود را فرانسوی، ژاپنی، عرب یا نروژی میخوانند- و نه شهروند جهان. به نظرم، به رسمیت نشناختن این هویتها، و ارزشمند نشمردن کثرتگرایی حاصل از آنها غیرلیبرال است. یک حکومت جهانوطن جهانی، هویت ملی یا دلبستگی قومی (تقریباً) همه را به شدت نفی خواهد کرد. برای پرهیز از چنین ظلمی، جهانوطنان لیبرال باید با ناسیونالیستهای لیبرال آشتی کنند. نام این مصالحه «بینالمللیگرایی» است.
صفت «لیبرال»، ناسیونالیسم را به آموزهای جهانشمولگرا تبدیل میکند. یائل تامیر، استاد دانشگاه و سیاستمدار سابق اسرائیلی- و نویسندهی کتاب «ناسیونالیسم لیبرال»- این مطلب را به روشنی بیان میکند. او مینویسد: «بنابراین، پذیرفتن اهمیت عضویت فرهنگی، و...تأکید بر حق عمومیِ تعیین سرنوشت فرهنگی و ملی، باید در کانون هرگونه نظریهی]لیبرال[ناسیونالیسم باشد.» یکی از معانی این «حق عمومی» این است که همهی ملل باید دعاوی دیگران را به رسمیت بشناسند و تشکیل یک کشور جدید را مجاز بشمارند.
تامس هابز، نظریهپرداز سیاسی انگلیسی، با اشاره به وضع اسفناک پناهجویانی که از قحطی یا آزار و اذیت میگریزند، نوشت که شاید ساکنان کشورهای همسایه مجبور شوند که «نزدیکتر به هم زندگی کنند» تا جا برای پناهجویان باز شود. این را میتوان الزام اخلاقیِ نوعی ناسیونالیسم (بسیار) لیبرال دانست، اما طرح چنین خواستهای آسان نیست- و پذیرش پناهجویان به ندرت محتاج افزایش تراکم جمعیت بومیها به این شکل است. اما خواستهی دیگری هم وجود دارد که طرح آن آسانتر است: ملت-کشورهای امپریالیستی که گسترش جغرافیایی آنها به زیان دیگر ملل بوده است باید از اراضی دیگران عقبنشینی کنند و مساحت خود را کاهش دهند. فکر نمیکنم که چیزی به اسم «امپریالیسم لیبرال» وجود داشته باشد، اما اگر چنین چیزی وجود داشت، امپریالیسمی واقعاً متعهد به کاهش مساحت خود در آینده- و جا باز کردن برای ملل تحت سلطه- بود.
مدافعان تندرو «انگلستان کوچک» در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مخالف امپریالیسم، و در عین حال، ناسیونالیستهای لیبرال خوبی بودند. امروز «اسرائیل بزرگتر» مثالی از ناسیونالیسم غیرلیبرال است، در حالی که حامیان «اسرائیل کوچک» صهیونیستهای لیبرالاند- مثل یائل تامیر که یادآور ژیروندنها در انقلاب فرانسه است: او مینویسد که ژیروندنها خواهان ایجاد ملت-کشورهای آزاد «در قلمروهای فتحشده توسط فرانسه» بودند. تامیر نیز مدافع ایجاد ملت-کشوری آزاد]فلسطین[در قلمرویی است که اسرائیل آن را فتح کرده است.
صفت «لیبرال» منافع ملتهای بالفعل و بالقوه را با یکدیگر وفق میدهد؛ علاوه بر این، حقوق اقلیتها در کشورهای ایجادشده توسط ملتها را به رسمیت میشناسد. اکثر ملت-کشورها اقلیتهای قومی و دینی دارند، و لیبرالیسم آنها را میتوان بر اساس رفتارشان با این گروهها سنجید. آیا اعضای گروههای اقلیت حقوق و تکالیفی یکسان با دیگر شهروندان دارند؟ آیا فرصتهای اقتصادیِ یکسانی دارند؟ اگر در منطقهی خاصی متمرکزند، آیا به گونهای متناسب با تاریخ و شرایط فعلی خود از خودگردانیِ نسبیِ سیاسی و فرهنگی بهره میبرند؟ آیا به شیوههای دموکراتیک بر سرِ تدابیر و تمهیدات فدرال توافق کردهاند؟ «فدرالیسم نامتقارنِ» کانادا، که حقوق بیشتری را به کِبِکِ فرانسویزبان واگذار میکند، ثمرهی توافق دموکراتیک میان اقلیتی دارای اعتمادبهنفس و ملتی لیبرال است.
ناسیونالیسم «لیبرال» به تکثر و تنوع ملل میانجامد. ملتهای لیبرال ثمرهی «خاک و خون» یا ارادهی الهی یا تاریخی ازلی و ابدی نیستند. خون همیشه مختلط است؛ جغرافیا به مرور زمان تغییر میکند؛ خدا نقشی ندارد؛ و تاریخ هر ملت با تاریخ دیگر ملل درهمتنیده است. سرگذشت ملی تا حدی واقعی و تا حدی تخیلی است، و مورخان تجدیدنظرطلب متناوباً روایت موجود را به چالش میکشند.
ما به دموکراتهای لیبرال برای مبارزه با پوپولیسم جدید؛ به سوسیالیستهای لیبرال برای مبارزه با خودکامگیِ مکرر حکومتهای چپگرا؛ به ناسیونالیستهای لیبرال برای مبارزه با ناسیونالیسمهای بیگانههراس، مسلمانستیز و یهودستیز معاصر؛ به اجتماعگرایان لیبرال برای مبارزه با انحصارطلبی و جانبداری شدید برخی گروههای «هویتی»؛ و به یهودیان، مسیحیان، مسلمانان، هندوها و بوداییهای لیبرال برای مبارزه با احیای غیرمنتظرهی تعصب دینی احتیاج داریم.
ملل لیبرال از نظر ایدئولوژیک هم منسجم نیستند؛ اعضای آنها پادشاهیخواه و جمهوریخواه، لیبرتارین و سوسیالیست، محافظهکار و تندرو هستند. آنچه کشوری چندملیتی، چندنژادی، و چندمذهبی همچون آمریکا را تعریف میکند، سیاست آن است. آنچه مایهی قوام و دوام این کشور است تعهد شهروندانش به نوعی نظام سیاسی مشخص و به رسمیت شناختن مرجعیت اسناد اساسیای مثل «اعلامیهی استقلال» و «قانون اساسی» است. کسانی- همچون اعضای حزب کمونیست در دههی 1950- که این نظام سیاسی را نمیپذیرند یا در مرجعیت این اسناد به دیدهی تردید مینگرند، «غیرآمریکایی» خوانده میشوند. تامیر مینویسد: «اما در جامعهای که انسجام اجتماعی مبتنی بر معیارهای ملی، فرهنگی و تاریخی است، دارا بودن عقاید نامتعارف ضرورتاً به طرد از جامعه نمیانجامد.» سیاستمداران راستگرای فرانسوی، کمونیستهای فرانسوی را به مشارکت در «فعالیتهای غیرفرانسوی» متهم نمیکنند. یا مثالی بهتر: «دوگل هرگز شک نداشت که سارتر عضو محترم ملت فرانسه است.»
اجتماعگرایی ارتباط نزدیک میان گروهی از مردم را توصیف میکند که به دین، فرهنگ یا سیاست مشترکی متعهدند. اجتماعگرایان هم، مثل ناسیونالیستها، خواهان پیشبرد منافع جامعهی خود هستند اما توجهشان بیش از هر چیز معطوف به پیوندهای درونگروهی است؛ آنها بر کیفیت یا شور و هیجان زندگی جمعیِ خود تمرکز میکنند. احتمالاً جمهوریخواهیِ مدنی معروفترین نمونهی اجتماعگرایی است. ژان-ژاک روسو یکی از منادیان آن است و بیتردید لیبرال نیست. به نظر او، شهروند مطلوب مردی (در آن زمان هنوز زنان شهروند به شمار نمیرفتند) است که از جلسهای به جلسهی دیگری میرود و از زندگی سیاسیاش بیش از زندگی خصوصیاش لذت میبرد. شهروندی مبتنی بر تعهدی خاص و نادیده گرفتن دیگر تعهدها است؛ ارتباطات ثانویه انسجام و یکپارچگیِ جمهوری را تهدید میکند.
همانطور که روسو در رسالهی «حکومت لهستان» تصریح میکند، جمهوریِ مدنیِ موردنظرش ملت-کشوری غیرلیبرال است. او در توصیف تعلیم و تربیت شهروندان آینده میگوید که آنها باید فقط و فقط تاریخ، جغرافیا، فرهنگ و ادبیات لهستان را مطالعه کنند. «تعلیم و تربیت باید به نفوس شکلی ملی دهد، و افکار و سلیقههای آنها را به گونهای هدایت کند که با میل و علاقه یا به اجبار میهندوست باشند.» این اتحادی غیرلیبرال میان اجتماعگرایی و ناسیونالیسم است.
من قبلاً سیاست روسو را درس میدادم، و همیشه احساس میکردم که جمهوریِ مطلوب او جامعهای بیش از حد پرجنبوجوش است. اجتماعگرایی لیبرال از این جنبوجوش خواهد کاست و به شهروندان اجازه خواهد داد که از بعضی جلسات بپرهیزند و در عوض به امور شخصیِ خود بپردازند- یک مسابقهی بیسبال را تماشا کنند، به سینما بروند، با بچهها بازی کنند، باغبانی کنند، نرد عشق ببازند، یا بنشینند و با دوستان حرف بزنند. اجتماعگراییِ لیبرال، شور و هیجان دموکراسیِ مشارکتی را با خونسردیِ دموکراسیِ نمایندگیمحور ترکیب خواهد کرد تا زنان و مردانی که عاشق سیاست نیستند باز هم بتوانند در تصمیمهای سیاسی مشارکت کنند. در این صورت، مدارس در پی پرورش میهندوستیِ اختیاری، و نه اجباری، خواهند بود. دانشآموزان رمانهای ترجمهشده از دیگر زبانها را خواهند خواند و تاریخ و جغرافیای دیگر کشورها را نیز مطالعه خواهند کرد.
راه دیگر این است که اجتماعگرایان لیبرال از جمهوری مدنی صرفنظر کنند، و حامی دموکراسی لیبرال یا دموکراسی سوسیال لیبرالی باشند که چارچوبی را برای اجتماعات گوناگونی فراهم میکند که بعضی از آنها پرجنبوجوشاند. من این نسخه از اجتماعگرایی را ترجیح میدهم زیرا اجازه میدهد که اجتماعات گوناگونی وجود داشته باشد. بیتردید، بعضی از مردم تنها یک اجتماع را انتخاب خواهند کرد و از شور و هیجان زندگی جمعیاش لذت خواهند برد و خود را از دیگر شهروندان جدا خواهند کرد (و شاید حتی علیه آنها موضع بگیرند). سیاست هویتمحور معمولاً ناشی از تمرکزی تنگنظرانه بر منافع گروهی است، اما اجتماعگراییِ غیرلیبرال هم به آن کمک میکند.
بسیاری از ما به میل و اختیارِ خود عضو اجتماعات گوناگونی خواهیم شد و میزان تعهدمان به هر یک از آنها متفاوت خواهد بود. من میتوانم در آنِ واحد یهودی، سوسیالیست، نظریهپرداز دانشگاهیِ علوم سیاسی، نیویورکی، شوهر و پدر (و پدربزرگ)، و شهروند فعال، اما پارهوقتِ، جمهوری آمریکا باشم.
به نظرم کاربرد صفت «لیبرال» در مورد کاتولیکها، پروتستانها، مسلمانان، هندوها و بوداییها نیز پیامد مشابهی دارد- و در ادامه چند جمله دربارهی ادیان لیبرال به طور کلی خواهم گفت. اما یهودیان لیبرال فرق دارند زیرا یهودیان هم ملتاند و هم اجتماعی دینی. بنابراین، ما هم از نظر دینی و هم از لحاظ ملی لیبرالایم، یا باید باشیم- یعنی هیچ تعهد الهیاتی یا ایدئولوژیک، دینی یا سکولار را هرگز نمیتوان غیریهودی خواند. یهودیان خداناباور، یهودیان «ازدینبرگشته» یا مرتد نیستند؛ آنها به اندازهی یهودیان ارتدوکس یهودیاند زیرا همهی ما عضو ملت یهود هستیم.
یهودیان لیبرالی که خود را دیندار میدانند هیچ فرقی با کاتولیکها، پروتستانها، مسلمانان و دیگر دینداران لیبرال ندارند. از قرار معلوم، همهی این افراد به وجود مشروع دیگر ادیان عقیده دارند؛ «لیبرال» بودن به معنای پذیرش کثرت و تنوع است. فرقی ندارد که صفت «لیبرال» را در مورد دین به کار بریم یا ایدئولوژی. دینداران لیبرال حق متفاوت بودن- و در نتیجه حقوق کفار و بدعتگذاران را به رسمیت میشناسند. ازدیاد گروهها و فرقههای مذهبی در جامعهی مدنی معلول همین امر است. اعضای این گروهها عمیقاً به عقاید خود باور دارند اما این اعتقاد جزماندیشانه نیست. درست همانطور که سوسیالیستهای لیبرال ایدهی دیکتاتوریِ سردمداران را رد میکنند، دینداران لیبرال نیز با هرگونه توسل به زور و اجبار در امور دینی مخالفاند. دین و ایمان آزاد است.
دینداران لیبرال نه تنها برابریِ صحتِ دیگر عقاید بلکه برابریِ خلوص نیتِ معتقدان به این باورها را به رسمیت میشناسند. لیبرالها ممکن است بگویند: «این دیگران به شیوهای مثل ما به باورهای خود عقیده دارند- و بنابراین میتوان پذیرفت که عقایدشان برای آنها ارزشمند است (زیرا میدانیم که عقایدمان برای ما ارزشمند است). در نتیجه، باید برای فعالیتها، و گاهی خودداری از فعالیتِ، ناشی از این عقاید جا باز کنیم.» احتمالاً سازگاری با غیردیندارانِ رادیکال دشوارتر است، هرچند صفت «لیبرال» چنین کاری را الزامی میکند.
توصیف دین غیرلیبرال آسان است؛ دین غیرلیبرال دستکم به اندازهی تعصب ایدئولوژیک رایج است. هر دینی که زنان را به انقیاد بکشاند- یعنی نسخههای سنتی یا بنیادگرایانهی تقریباً همهی ادیان- بیتردید غیرلیبرال است. به همین ترتیب، کسانی که عقیده دارند که دین یا بیدینیِ دیگران مایهی انقیاد یا عذاب الهیِ ابدی است و بنابراین آنها، به عنوان دینداران واقعی، از نظر اخلاقی موظف به نجات دیگراناند، غیرلیبرالاند. اما این توصیف در مورد کسانی هم که نجات را ضروری یا ممکن نمیشمارند، صادق است. یهودیانی که عقیده دارند اکثر غیریهودیان جهان آخرت را نخواهند دید غیرلیبرالاند، درست مثل پروتستانهای تبشیریای که عقیده دارند یهودیان در آتش جهنم خواهند سوخت. اما از همه خطرناکتر متعصبانی هستند که میخواهند «وقوع آخرالزمان را تسریع کنند» و ملکوت الهی- یا خلافت اسلامی یا هر نسخهی مذهبی دیگری از پایان تاریخ سکولار- را رقم بزنند. اکثر دینداران لیبرال با شک و تردید یا تعجب به آخرالزمان مینگرند.
بنابراین، نمیتوان از قدرت حکومت برای تلقین نسخهای سنتی از یهودیت یا مسیحیت (یا هر دین دیگری) به شهروندان یا آزار و اذیت بدعتگذاران و کفار استفاده کرد. یک ملت-کشور لیبرال ممکن است در نظام آموزشیِ خود بر دین اکثریت تأکید کند زیرا آن دین احتمالاً نقش مهمی در تاریخ آن ملت بازی کرده است. اما آن دین را به نوعی مرامنامهی جزماندیشانه تبدیل نمیکند- همانطور که سوسیالیستهای لیبرالِ حاکم نیز (بر خلاف سوسیالیستهای غیرلیبرال در شوروی) ایدئولوژی سوسیالیستی را به مرامنامهای جزماندیشانه تبدیل نمیکنند. یک ملت-کشور لیبرال تاریخ ادیان اقلیت محلی و تاریخ دیگر کشورها و ادیان را هم آموزش خواهد داد: یونانیان باستان، بنی اسرائیل، مسلمانان اولیه، آیین کنفوسیوس چینی، و بسیاری دیگر. چنین ملت-کشوری هیچ نسخهی خاصی از هیچ دین (یا ایدئولوژی)ای را تأیید یا ترویج نخواهد کرد. دینداری شکلهای گوناگونی دارد- صفت «لیبرال» همهی آنها را به رسمیت میشناسد، از همهی آنها محافظت میکند و هیچیک را برتر از بقیه نمیشمارد.
احتمالاً اکثر مردم فکر میکنند که یک یهودی یا کاتولیک لیبرال (یا هر دیندار لیبرال دیگری) به دموکراتها رأی میدهد. این تا حدی درست است، زیرا صفت «لیبرال» انتقالپذیر است، و بنابراین دینداران لیبرال احتمالاً دموکراتهای لیبرال و (در آمریکا) حامیان لیبرال «طرح نو» یا سوسیال دموکرات هستند. حزب دموکرات از سالها قبل میزبان چنین افرادی بوده است. اما (دستکم در گذشته) جمهوریخواهان لیبرالی را دیدهایم که از دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی دفاع میکنند، به قوهی قضائیهی مستقل باور دارند، در جامعهای کثرتگرا احساس آسودگی میکنند، و جابهجایی در قدرت را میپذیرند.
پرسش جالبی است که آیا گروهها، احزاب، ایدئولوژیها و هویتهایی وجود دارد که نتوان آنها را با صفت «لیبرال» تعدیل کرد. برای مثال، آیا میتوان یک مرد یهودی اولترا-ارتدوکس لیبرال یا یک مرد مسیحی بنیادگرای لیبرال بود؟ این صفات با یکدیگر جور درنمیآیند. شاید افراد مستعد و منعطف بتوانند این صفات را با هم سازگار کنند (البته باید حاضر باشند که زنان را با خود برابر بدانند) اما فکر میکنم که همکیشانشان آنها را بدعتگذار خواهند خواند. دینداران جزماندیش نمیتوانند لیبرال باشند. همانطور که گفتم، ممکن است جمهوریخواهان لیبرال وجود داشته باشند، حتی اگر اکنون اثری از آنها دیده نشود؛ همین امر دربارهی محافظهکاران لیبرال صادق است. پیش از این نسبت به امکان وجود کمونیست لیبرال ابراز شک و تردید کردم؛ قطعاً کمونیسم استالینیستی نمیتواند لیبرال باشد، هرچند- مسلماً در قرن نوزدهم، و شاید امروز- کمونیستهای لیبرالی وجود داشته و دارند که انواع گوناگونی از کمونها را به رسمیت میشناسند. بدیهی است که فاشیستها و نازیها نمیتوانند لیبرال باشند. تمامیتخواهی مثال بارزِ سیاست غیرلیبرال است.
نظام پادشاهی لیبرال نیز امکانپذیر است، و به همین دلیل صفت «مطلقه» را برای توصیف نظام پادشاهی غیرلیبرال به کار میبریم. یک پادشاه لیبرال به تنهایی حکومت میکند و از قدرت کنار نمیرود اما سیاستی کثرتگرا با قیدوبندها و محدودیتهای قانونی و تکثر ادیان را به رسمیت میشناسد. بعضی از پادشاهان مستبد قرن هجدهم ادعا میکردند که روشناندیشاند؛ به نظرم، پادشاهان مستبد میتوانند روشننگر باشند اما نمیتوانند لیبرال باشند. استبداد را نمیتوان با صفت لیبرال تعدیل کرد. به الیگارشی لیبرال به دیدهی تردید مینگرم اما اشرافیتسالاری لیبرال (به شیوهی جفرسونی) امکانپذیر است، مشروط به اینکه اشرافیت موروثی نباشد. در این صورت، رقابت بر سرِ محاسن و امتیازات و تحرک اجتماعیِ ناشی از آن میتواند شباهتهایی با جابهجایی در قدرت داشته باشد.
امروز به اکثر این کاربردهای احتمالیِ صفت «لیبرال» احتیاج نداریم. اما چند موردی که در ابتدای مقاله به آنها اشاره کردم نه تنها امروز به کار میآیند بلکه برای سیاست معاصر اهمیتی حیاتی دارند. ما به دموکراتهای لیبرال برای مبارزه با پوپولیسم جدید؛ به سوسیالیستهای لیبرال برای مبارزه با خودکامگیِ مکرر حکومتهای چپگرا؛ به ناسیونالیستهای لیبرال برای مبارزه با ناسیونالیسمهای بیگانههراس، مسلمانستیز و یهودستیز معاصر؛ به اجتماعگرایان لیبرال برای مبارزه با انحصارطلبی و جانبداری شدید برخی گروههای «هویتی»؛ و به یهودیان، مسیحیان، مسلمانان، هندوها و بوداییهای لیبرال برای مبارزه با احیای غیرمنتظرهی تعصب دینی احتیاج داریم. اینها بخشی از مهمترین مبارزههای سیاسیِ زمانهی ما، و صفت «لیبرال» مهمترین سلاح ما است.
Resource: https://www.aasoo.org/fa/articles/3599
مایکل والزر استاد بازنشستهی دانشگاه پرینستون و نویسندهی 27 کتاب و بیش از 300 مقاله است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Michael Walzer,What it means to be liberal,Dissent, Spring 2020.