۱۳۹۷/۱۰/۰۵

بار اول که نام بلخ را شنیدم مادرم داشت برایم داستانی می‌خواند و رسید به اینجا که: «گنه کرد در بلخ آهنگری...» پرسیدم: «بلخ کجاست؟» گفت: «جایی در دل ما»

مادرم همیشه وقتی از چیزی با علاقه تعریف می‌کرد این کلمات را می‌گفت. بعدها هر چه بیشتر از این شهر شنیدم، بیشتر علاقه‌مند و کنجکاو شدم. چند سال بعد، با مردی از بلخ آشنا شدم. ۹ ساله بودم. در روستای مادربزرگ در طالقان نی می‌زد. چوپانی ساده بود. از ادبیات و کتاب‌های تاریخ سر در نمی‌آورد. از او پرسیدم: «اهل کجایید؟» گفت: «اهل دور، خیلی دور.» گفتم: «کجا؟» گفت: «بلخ!» با شعف گفتم: «من بلخ را می‌شناسم. مادرم برایم داستان گفته از بلخ.» گفت: «می‌دانی ما هم البرز داریم؟» باور نکردم. گفت: «ما حتی طالقان هم داریم، فقط تالقان می‌نویسیم‌اش.» باز هم باور نکردم. برای کشف بلخ کنجکاوتر شدم.... بلخ را نه در جغرافیا، که ابتدا در کتب عرفانی و سفرنامه‌ها و روایات تاریخی یافتم و نام این دژ پارسی را با نام‌های مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، ناصر خسرو قبادیانی، رابعه بلخی، دقیقی بلخی، عنصری بلخی، رشیدالدین وطواط و ابوالمؤید بلخی به یاد سپردم.

 

برای کشف معمای بلخ به کمک مادرم و بعدها با خواندن متون مختلف به تلفیقی رسیدم از «بلخ در ادبیات» و «بلخ در جغرافیا».

بلخ، که پیش از اسلام باکتریا (باختر) نامیده می‌شد، چهارراه تمدن و فرهنگ بود. بلخ یکی از مراکز اصلی بوداییان بود و برمک رئیس معبد نوبهار، بر امور سیاسی آن نظارت داشت و هم با پنج‌ آتشکده، یکی از شهرهای مهمِ زرتشتیان بود. پس از ورود مسلمانان به بلخ نیز این شهر با چهل مسجد و منبرش، از شهرهای مهم در خلافت اسلامی شد و قبه‌الاسلام نام گرفت.

در فرهنگ آنَنْدراج که یکی از فرهنگ‌های زبان فارسی از سده نوزدهم میلادی و از کامل‌ترین و منظم‌ترین فرهنگ‌های زبان فارسی عصر خود بوده است، در مدخل بلخ آمده است: «شهری است مشهور که از بناهای سلاطین قدیم عجم بوده و سال‌ها لهراسب و گشتاسب در آنجا زیستند و در آنجا آتشکده ساخته بوده‌اند و آن را آتشکده نوبهار خوانده‌اند و همچنان که مرو را مرو شاهیجان گویند، آن را بلخ بامیان گفتند.»

سعید نفیسی در شرح باختریان نقل می‌کند که: «بلخ به ناحیتی گفته می‌شد که در جنوب رود آمویه و در مغرب و جنوب غربی کوه‌هایی بود که از سوی شمال، گرد هندوستان را گرفته‌اند. به همین جهت این ناحیه اهمیت بسیار در روابط دول داشت زیرا یگانه راه خشکی در میان آسیای غربی و هندوستان از یک سو، و تاتارستان و چین از سوی دیگر بود. در همان ناحیه بود که نخست، ملت هند و آریائی متوقف گشت و پس از گذشتن از سرزمین کوهستانی شمال شرقی به ایران آمد و نژاد ایرانی امروز را تشکیل داد و نیز همان ناحیه سرچشمه‌ی بسیاری از عقاید آئین زردشت بود.»

از خواندن این دست روایت‌ها شوقی در من شکل گرفت برای دیدار بلخ. سرانجام در آستانه‌ی نوروز سه سال پیش به مدد مهر دو دوست برای بار اول سفر به بلخ برایم آغاز شد و بیش از سه سال میهمان این سرزمین شدم. بلخِ امروز منطقه‌ای است در شمال غرب افغانستان، که از شمال به تاجیکستان و ازبکستان، از شرق به سمنگان و کندز، از غرب به جوزجان و از شمال به سرپل می‌رسد. بلخ با دو میلیون نفر جمعیت و مساحتی در حدود ۱۷ هزار کیلومتر مربع، چهارمین ولایت بزرگ افغانستان است. ساکنان بلخ مردمانی از شش قوم پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک، عرب و ترکمن هستند و زبان‌های رایج در این ولایت فارسی به لهجه دری، پشتو، ازبکی و ترکمنی است.

دو روز مانده به نوروز با یک سبزه و دوربین و اشتیاق بسیار از طریق میدان هوایی کابل به مزار شریف، سفرم آغاز شد. قریب به ۴۰ دقیقه بعد، خلبان اعلام کرد: «مسافرین محترم تا لحظاتی دیگر در میدان هوایی مولانا جلال‌الدین محمد بلخی فرود خواهیم آمد!» ساعت، هشت شب را نشان می‌داد. میزبان به استقبالم آمده بود. فرودگاهی مدرن‌تر از کابل و هوای بسیار مطبوع همه‌چیز را برایم دلچسب‌تر کرد. من وارد سرزمین مادری‌ام شده بودم. نام خیابان‌ها را که می‌دیدم دلم گرم می‌شد، بعد از سال‌ها دوری از ایران انگار به میهمانی آرزوها آمده بودم. خیابان ابوعلی سینا، چهار‌راهی رابعه، اوستا، زردتشت، اقاقیا. شهر مملو از شادباش نوروز بود و تابلویی بزرگ با شعری از فرخی سیستانی که:

مرحبا ای بلخ بامی، همره باد بهار

از در نوشاد رفتی یا زباغ نوبهار

 ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ

خاصه اکنون کز درِ بلخ اندرون آمد بهار

در مسیر منتهی به شهر، همه جا سرشار بود از نور و از مسافر. به میزبانم گفتم: «کاش اول بار، روز مزار را می‌دیدم.» راننده وسط حرف‌مان پرید که: «روز، آسمان سبز است، مثل دریا.» گفتم: «پدر جان، آسمان و دریا آبى هستند نه سبز.» در آینه نگاه‌ام کرد، لبخندى زد و گفت: «مزار شریف که رسیدى، نزدیک روضه، مى‌فهمى آسمان سبز است.»

از پشتِ درخت‌ها که پیدا شد فهمیدم راست مى‌گوید، آنجا همه چیز سبز بود، همان سبزى که به من یاد دادند آبى است و در نهایت فیروزه‌ای. چشم‌ام به نگینی درخشان گره خورد، می‌شناختم‌اش، بارها در عکس‌ها دیده بودم‌اش. روایات بسیار از این مکان وجود دارد. ساختمان آن در زمان شاهرخ شاه تیموری، به همت همسرش گوهرشاد بیگم تعمیر و بر روی دروازه‌ی ورودی جنوبی این مزار، شعری از عبدالرحمن جامی حک شده است، که:

گویند که مرتضی علی در نجف است

در بلخ بیا ببین چه بیت‌الشرف است

جامی نه عدن گوی و نه بین الجبلین

خورشید یکی و نور او هر طرف است

برخی بر این باورند که امام علی در آن‌جا مدفون است. عده‌ای، با توجه به کشف چند نیایشگاه زرتشتی و آتشکده در این شهر، باور دارند که مزار شریف، محل مرگ زرتشت است. دیگرانی هم مزار شریف را مدفن عارف قرن هشتم، امیر سیدعلی همدانی، ملقب به علی ثانی و به قول اقبال لاهوری «شاه همدان» می‌دانند که در تاریخ به دلیل شباهت اسمی، این مطلب خلط شده‌ است.

برای من اهمیتی نداشت چه کسی در میان این همه زیبایی آرمیده است. آنچه برایم اهمیت داشت جلال معماری و زندگی و زیبایی هنری بود که در کاشی کاشی این بنا به چشم می‌خورد.

شهر مزار شریف، مرکز ولایت بلخ است و نام آن تا سال ۸۵۵ خورشیدی «خواجه خیران» بود. سلطان حسین بایقرا در این محل گنبد و بارگاه ساخت، شاخه‌ای از رودخانه بلخ را به نزدیک آن کشاند و نامش را نهر شاهی گذاشت و شهری را که معروف به مزار شریف شد، حول روضه‌ شریف ساخت. شهری که اکنون بیش از ششصد هزار نفر جمعیت دارد و چهارمین شهر بزرگ افغانستان است. روضه شریف، همان بارگاه فیروزه‌ای است با چهار در بزرگ کاشی‌کاری شده، چهار باغ، با درخت‌های توت و بادام و انار و بید‌مجنون و درهایی روبه‌روی هم که هرکدام به خیابانی باز می‌شوند و مراسم نوروز در آن بسیار با شکوه و دیدنی است.

منبع سایت پژوهشی آسو: