دکترحفیظ شریعتی
«زندگی در کابل»
بخش بیستوسوم
در سال 1397 خورشیدی سطح تهدید در کابل بسیار بالا بود. مردم هر هفته با انتحار و انفجار روبهرو بودند که زندگی و زیستن در کابل به ویژه برچی را سخت کرده بود. در برچی در سه ماه، شش انفجار انتحاری رویداد که در آن نزدیک به هشتصد نفر به شهادت رسیدند و صدها نفر زخمی شدند. در این میان انفجار در صف تذکره برای انتخابات پارلمانی، انفجار نزدیک خانة استاد محقق در سرکاریز، مرکز آموزشی موعود، دو مسجد امام زمان و باشگاه ورزشی میوند از همه دردآورتر بودند. در بیشتر این انفجارها دوستان و دانشجویانم را از دست داده بودم که رنجورم کرده بود. این اتفاقهای تلخ، همه را نگران کرده بودند. احساس میشد که زنده بودن در کابل اتفاقی است.
در انفجار نزدیک خانة استاد محقق در سرکاریز به طور اتفاقی زنده ماندم. صبح که از خانه آمدم، استخوانم خبر شده بود که خبر بدی در راه است. وقتی به گولایی دواخانه رسیدم، موتر نیافتم، مجبور شدم پیاده راه بیفتم. در نزدیک خانة استاد محقق کسی به من زنگ زد و صدایش خوب شنیده نمیشد. مجبور شدم، کنار دیواری بروم تا بهتر بشنوم. وقتی کنار دیوار، هلوهلو میکردم که بدنم گرمگرم شد. احساس بدی پیدا کردم. دیدم مردم فرار میکنند. با مردم پا به فرار گذاشتم. کمی دورتر که شدم، دیدم سمت راست لباسهایم سپید شدهاند و بدنم میسوزد. به دانشگاه غرجستان که رسیدم، به دستشویه رفتم و متوجه شدم که سطح لباسهایم سوخته است و بدنم سرخرنگ شده است. مجبور شدم به خانه برگردم. تازه متوجه شدم که چگونه از خطر رهیدهام.
در انفجار مرکز موعود، راحله منجی، دختر یکی از نزدیکانم را از دست دادیم. شهادت راحله، تلخ، سخت، دردآور و شکننده بود. غروب که به جستوجو او شفاخانهها را یکی یکی میکردیم، نای زندگی نداشتیم. نفس مان بالا نمیآمد و اشک در چشمانمان خشک شده بود. سرانجام وقتی او را یافتیم، قابل شناسایی نبود. از طریق لباس و ساعتمچیاش شناختیم.
وقتی او را به مسجد رسول اکرم آوردیم. همه حالت شوک داشتند و از درد در خود میپیچیدند و توان گریه نداشتند. من هرقدر تلاش میکردم که گریه کنم، نمیشد. فقط بغض گلویم را میفشرد و دهنم مزة تلخ مرگ را میداد.
شب را تمام در کنار شهید مان ماندیم و هیچ نگفتیم و فقط به هم نگاه کردیم. فردا او را برداشتیم و در کنار مادرش، آرام به خاک سپردیم و برگشتیم. در برگشت سرهایمان خمیده بود و هیچ نمیگفتیم. زندگی فقط بلاهتی شده بود و هیچ رنگی نداشت. این وضع تمام مردم ما بود. تنها ما نبودیم که چنین بودیم. میلیونها انسان درد میکشیدند و برچی از درد در خود میپیچید.
در این میان، آنچه اذیتکننده بود، پیامهای تکراری بزرگان دولتی و کلانهای هزاره بود که درد مان را چند برابر میکرد. این را باید شهید داده باشی تا بفهمی که پیامدادن تکراری آدمیان که فقط نام شهید و محل شهادت عوض میشود، چه دردی دارد. به یاد دارم در همین روزها که کابل و برچی پیچیده در درد بود، در دفتر یکی از دولتیان هزاره بودم. از اتاق بالایی ایشان صدایی بلند موسیقی ایرانی شنیده میشد. عدهای از همقطاران ایشان با هم تخمه میشکستند و شادی میکردند. به دوستم گفتم اینان شرم ندارند، مردم در چه وضعیتاند و اینان چه بساطی راه انداختهاند. گفت: «تو هم بیکاری، مردم هر روز میمیرند.»
کشتار هدفمند مردم هزاره در کابل و سراسر افغانستان، در سال 1396 و 1397 پس از جنبش تبسم و روشنایی توسط اشخاصی مدیریت میشد که منافع قومیشان در افغانستان در خطر بود. در این کشتار گسترده نه طالب دست داشت و نه داعش که سر گرگی بیش نبود. دوستان امنیتی و دانشجویانم که در امنیت ملی و در مقام و جاهای حساس کار میکردند، از این کشتار به تفصیل سخن میگفتند و ریشههای آن را باز میشمردند که در وقتش همه را مینویسم. فقط همین که گفته میشد که: «حنیف اتمر با یک پیام که پشت جنبش روشنایی ایران است، تمام نهادهای ملی و بینالمللی و سفارتخانهها را خاموش کرد.» کافی است تا بفهمیم که مردم هزاره را چه کسانی میکشتند.
در این روزها، بیشتر پیاده میرفتم و از جاهای حساس و شلوع نمیرفتم. تلاش میکردم زنده بمانم و یا خودم را به سرزمین امن برسانم تا روایتگر تمام این فجایع باشم. افزون بر این فاجعههای گسترده، خودم مشکل امنیتی شدید پیدا کرده بودم. این مشکل به خاطر کتاب «هزارههای اهلسنت» بود.
کتاب «هزارههای اهلسنت» دربارة جمعیت، جغرافیایانسانی، روستاها و رجال هزارههای اهلسنت بود که بخش بزرگی از جامعۀ هزاره را تشکیل میدهند. این کتاب به حمایت معنوی و روایتی اعضای «شورای سراسری هزارههای اهلسنت» و «خانۀ استادان، دانشجویان و دانشآموختگان جاغوری» و حمایت مالی حاجی غلامسخی پارسایی و داوود حکیمی به چاپ رسیده بود. این کتاب در دفتر هزارههای اهلسنت رونمایی شد و به دست خوانندگانش رسید.
در تاریخ 16/ 7/ 97 خورشیدی در حضور استادان دانشگاه غرجستان با چند نفر روبهرو شدم که برافروخته بودند و اعتراض داشتند که چرا دربارة آنان به خطا مطلبی نوشتهام. گفتم که راوی چنین روایت کرده است. آنان را به آرامی راضی کردم و رفتند. ساعت اول در دانشگاه غرجستان درس داشتم؛ چون ساعت دوم درس نداشتم. برون آمدم. چند جوان دورتر از دروازة دانشگاه ایستاده بودند و به من اشاره کردند که کارم دارند. فکر کردم که باید دانشجو باشند. نزدشان رفتم. یکی از آنان با برآشفتگی گفت که چرا در کتابتان آوردهاید که تاجیکان بامیان هزارهاند. به آرامی گفتم اشکال ندارد. راوی کتاب چنین باور دارد. شما که قبول ندارید، بنویسید و نقد کنید. من هم در فیسبوکم نشر میکنم و هم در چاپ دوم اصلاح میکنم، به شرطی که تا آن زمان نظر تان عوض نشود. یکی از آنان با ناراحتی گفت:«رها کردنیات نیستیم.» من لبخند زدم و گفتم در خدمتم.
داخل دانشگاه غرجستان شدم و با رئیس دانشگاه حرف زدم. ایشان گفت که با نگهبانان هماهنگی میکند و به یکی از استادان میسپارد که مرا به خانه برساند.
برون آمدم. دوستم شاهحسین مظاهری را دیدم. با ایشان وضعیت را در میان گذاشتم و ایشان گفت که شما را میرسانم. با موتر ایشان طرف خانه آمدیم. نزدیک خانه من را پیاده کرد و رفت. کمی پیش که آمدم، سه نفر که تعقیبمان کرده بودند، مانند گرگ به من حملهور شدند. با آنان درگیر شدم، موبایلم زمین افتاد و شکست. وقتی در حال نجات دادن خود بودم که یکی از آنان چاقویی کشید و به من نزدیک شد و من پس پس رفتم که در این هنگام چند نفر از راه رسیدند و آنان فرار کردند. مسافران کمی آنان را تعقیب کردند و از من پرسیدند که خوبید و گفتند که چه میخواستند، گفتم که دزد موبایل بودند.
طرف خانه حرکت کردم. ترسیدم که نشانی خانه را پیدا نکنند. از راه دیگر به خانه برگشتم و پس از برداشتن امکانات سفر، پا به فرار گذاشتم و فراری شدم. چند روز بعد، ناشر کتاب نیز گفت که به من زنگ زدند، که دکان تان را آتش میزنیم. شیشههایش را میشکنیم.
یکی از راویهای کتاب «هزارههای اهلسنت» مسجدی سلیم از پنجشیر بود. ایشان در بخش هزارههای پنجشیر با من همکاری داشت. در بخش هزارههای پنجشیر آمده بود: «این روزها، هرگاه از هویت قومی هزارههای پنجشیر پرسیده شود، برخی از آنان خود را تاجیک میخوانند. البته حرف آنان بیجا نیست؛ زیرا با گذشت سالیان متمادی، هویت قومی و مذهبی پیشین آنان با مردم دیگر دره عجین و آمیخته شدهاند. از اینرو، با این که هزارهاند و نام درۀشان هزاره است، خود را تاجیک میخوانند. در این باره یکی از بزرگان دره قصه میکرد که سالهای دور برخی از مردم درۀ هزاره جمع شدند و گفتند که بیایید گاو بکشیم و همقسم شویم که دیگر هزارهگی نگوییم. در این میان یکی میگوید خوب، باشد، هزارهگی حرف نمیزنیم با چشمان بادامی و بینیمان چه کنیم؟» ما متوجه باریکی این موضوع نشده بودیم. این قصه را استاد محب بارش و وکیل اختر محمد روایت میکرد. بعد از چاپ کتاب، مسجدی سلیم به من زنگ زد که ما متوجه این باریکی نشدهایم. عدهای به شدت ناراحتاند و میگویند که آتشتان میزنیم و دیگر توان رفتن به پنجشیر را ندارم. شماره تلفنم را دادم و گفتم که بگویید شریعتی نام من را به خطا در کتاب آورده است، من هیچ همکاری با کتاب نداشتم. وقتی به من زنگ زد. تأیید میکنم. اینگونه شد که کسی از درة پنجشیر زنگ زد و شروع به ناراحتی کرد و من هم گناه این متن را به گردن گرفتم و گفتم که اشتباه شده است. فوری در فیسبوک عذرخواهی مینویسم و در چاپ بعدی اصلاح میکنم. با این پیشنهاد خودم را رها کردم. بعدیها مسجدی سلیم به من گفت که مجبور شده است با خود اسلحه حمل کند.
اوضاع امنیتی در کابل و برچی ویرانکننده بود. این ناامنیها همه را به جان رسانده بودند؛ اما پس از رفتن حنیف اتمر از قدرت، وضع کمی بهتر شد. با بهتر شدن امنیت عمومی، به خاطر نبود دولت در برچی و رهایی برچی در پناه خدا، حوزة سیزده و هژدة برچی میدان دزدان، زورگویان، آدمکشان و سارقان مسلح شده بود که آرامش برچی را به هم زده بودند. در این بیپناهی مردم بود که گاهی حرفی از بهسازی برچی زده میشد که شامل امنیت عمومی برچی نمیشد. این بهسازی هم در حد حرف بود. دهها بار بود که شهردار کابل، هزارهها را به سخره گرفته بود و در دیدار با استاد دانش حرف از شروع بهسازی برچی میزد؛ اما وقتی به دفترش میرفت، بر مردم ما قاهقاه میخندید. دوستی که در دفتر شهردار کابل کار میکرد، میگفت که شهردار گفته است که در برچی گنج است، تا همه را پولدار نکنم، شروع نمیکنم. در این میان عدة زیادی از زورداران برچی نیز بودند که جلو هر نوع بهسازی را گرفته بودند؛ زیرا با اصلاحات سرکهای اصلی و فرعی در برچی و بهسازی آن، منافع آنان به خطر میافتاد.
در انفجار مرکز موعود، راحله منجی، دختر یکی از نزدیکانم را از دست دادیم. شهادت راحله، تلخ، سخت، دردآور و شکننده بود. غروب که به جستوجو او شفاخانهها را یکی یکی میکردیم، نای زندگی نداشتیم. نفس مان بالا نمیآمد و اشک در چشمانمان خشک شده بود. سرانجام وقتی او را یافتیم، قابل شناسایی نبود. از طریق لباس و ساعتمچیاش شناختیم.
وقتی او را به مسجد رسول اکرم آوردیم. همه حالت شوک داشتند و از درد در خود میپیچیدند و توان گریه نداشتند. من هرقدر تلاش میکردم که گریه کنم، نمیشد. فقط بغض گلویم را میفشرد و دهنم مزة تلخ مرگ را میداد.
شب را تمام در کنار شهید مان ماندیم و هیچ نگفتیم و فقط به هم نگاه کردیم. فردا او را برداشتیم و در کنار مادرش، آرام به خاک سپردیم و برگشتیم. در برگشت سرهایمان خمیده بود و هیچ نمیگفتیم. زندگی فقط بلاهتی شده بود و هیچ رنگی نداشت. این وضع تمام مردم ما بود. تنها ما نبودیم که چنین بودیم. میلیونها انسان درد میکشیدند و برچی از درد در خود میپیچید.
در این میان، آنچه اذیتکننده بود، پیامهای تکراری بزرگان دولتی و کلانهای هزاره بود که درد مان را چند برابر میکرد. این را باید شهید داده باشی تا بفهمی که پیامدادن تکراری آدمیان که فقط نام شهید و محل شهادت عوض میشود، چه دردی دارد. به یاد دارم در همین روزها که کابل و برچی پیچیده در درد بود، در دفتر یکی از دولتیان هزاره بودم. از اتاق بالایی ایشان صدایی بلند موسیقی ایرانی شنیده میشد. عدهای از همقطاران ایشان با هم تخمه میشکستند و شادی میکردند. به دوستم گفتم اینان شرم ندارند، مردم در چه وضعیتاند و اینان چه بساطی راه انداختهاند. گفت: «تو هم بیکاری، مردم هر روز میمیرند.»
کشتار هدفمند مردم هزاره در کابل و سراسر افغانستان، در سال 1396 و 1397 پس از جنبش تبسم و روشنایی توسط اشخاصی مدیریت میشد که منافع قومیشان در افغانستان در خطر بود. در این کشتار گسترده نه طالب دست داشت و نه داعش که سر گرگی بیش نبود. دوستان امنیتی و دانشجویانم که در امنیت ملی و در مقام و جاهای حساس کار میکردند، از این کشتار به تفصیل سخن میگفتند و ریشههای آن را باز میشمردند که در وقتش همه را مینویسم. فقط همین که گفته میشد که: «حنیف اتمر با یک پیام که پشت جنبش روشنایی ایران است، تمام نهادهای ملی و بینالمللی و سفارتخانهها را خاموش کرد.» کافی است تا بفهمیم که مردم هزاره را چه کسانی میکشتند.
در این روزها، بیشتر پیاده میرفتم و از جاهای حساس و شلوع نمیرفتم. تلاش میکردم زنده بمانم و یا خودم را به سرزمین امن برسانم تا روایتگر تمام این فجایع باشم. افزون بر این فاجعههای گسترده، خودم مشکل امنیتی شدید پیدا کرده بودم. این مشکل به خاطر کتاب «هزارههای اهلسنت» بود.
کتاب «هزارههای اهلسنت» دربارة جمعیت، جغرافیایانسانی، روستاها و رجال هزارههای اهلسنت بود که بخش بزرگی از جامعۀ هزاره را تشکیل میدهند. این کتاب به حمایت معنوی و روایتی اعضای «شورای سراسری هزارههای اهلسنت» و «خانۀ استادان، دانشجویان و دانشآموختگان جاغوری» و حمایت مالی حاجی غلامسخی پارسایی و داوود حکیمی به چاپ رسیده بود. این کتاب در دفتر هزارههای اهلسنت رونمایی شد و به دست خوانندگانش رسید.
در تاریخ 16/ 7/ 97 خورشیدی در حضور استادان دانشگاه غرجستان با چند نفر روبهرو شدم که برافروخته بودند و اعتراض داشتند که چرا دربارة آنان به خطا مطلبی نوشتهام. گفتم که راوی چنین روایت کرده است. آنان را به آرامی راضی کردم و رفتند. ساعت اول در دانشگاه غرجستان درس داشتم؛ چون ساعت دوم درس نداشتم. برون آمدم. چند جوان دورتر از دروازة دانشگاه ایستاده بودند و به من اشاره کردند که کارم دارند. فکر کردم که باید دانشجو باشند. نزدشان رفتم. یکی از آنان با برآشفتگی گفت که چرا در کتابتان آوردهاید که تاجیکان بامیان هزارهاند. به آرامی گفتم اشکال ندارد. راوی کتاب چنین باور دارد. شما که قبول ندارید، بنویسید و نقد کنید. من هم در فیسبوکم نشر میکنم و هم در چاپ دوم اصلاح میکنم، به شرطی که تا آن زمان نظر تان عوض نشود. یکی از آنان با ناراحتی گفت:«رها کردنیات نیستیم.» من لبخند زدم و گفتم در خدمتم.
داخل دانشگاه غرجستان شدم و با رئیس دانشگاه حرف زدم. ایشان گفت که با نگهبانان هماهنگی میکند و به یکی از استادان میسپارد که مرا به خانه برساند.
برون آمدم. دوستم شاهحسین مظاهری را دیدم. با ایشان وضعیت را در میان گذاشتم و ایشان گفت که شما را میرسانم. با موتر ایشان طرف خانه آمدیم. نزدیک خانه من را پیاده کرد و رفت. کمی پیش که آمدم، سه نفر که تعقیبمان کرده بودند، مانند گرگ به من حملهور شدند. با آنان درگیر شدم، موبایلم زمین افتاد و شکست. وقتی در حال نجات دادن خود بودم که یکی از آنان چاقویی کشید و به من نزدیک شد و من پس پس رفتم که در این هنگام چند نفر از راه رسیدند و آنان فرار کردند. مسافران کمی آنان را تعقیب کردند و از من پرسیدند که خوبید و گفتند که چه میخواستند، گفتم که دزد موبایل بودند.
طرف خانه حرکت کردم. ترسیدم که نشانی خانه را پیدا نکنند. از راه دیگر به خانه برگشتم و پس از برداشتن امکانات سفر، پا به فرار گذاشتم و فراری شدم. چند روز بعد، ناشر کتاب نیز گفت که به من زنگ زدند، که دکان تان را آتش میزنیم. شیشههایش را میشکنیم.
یکی از راویهای کتاب «هزارههای اهلسنت» مسجدی سلیم از پنجشیر بود. ایشان در بخش هزارههای پنجشیر با من همکاری داشت. در بخش هزارههای پنجشیر آمده بود: «این روزها، هرگاه از هویت قومی هزارههای پنجشیر پرسیده شود، برخی از آنان خود را تاجیک میخوانند. البته حرف آنان بیجا نیست؛ زیرا با گذشت سالیان متمادی، هویت قومی و مذهبی پیشین آنان با مردم دیگر دره عجین و آمیخته شدهاند. از اینرو، با این که هزارهاند و نام درۀشان هزاره است، خود را تاجیک میخوانند. در این باره یکی از بزرگان دره قصه میکرد که سالهای دور برخی از مردم درۀ هزاره جمع شدند و گفتند که بیایید گاو بکشیم و همقسم شویم که دیگر هزارهگی نگوییم. در این میان یکی میگوید خوب، باشد، هزارهگی حرف نمیزنیم با چشمان بادامی و بینیمان چه کنیم؟» ما متوجه باریکی این موضوع نشده بودیم. این قصه را استاد محب بارش و وکیل اختر محمد روایت میکرد. بعد از چاپ کتاب، مسجدی سلیم به من زنگ زد که ما متوجه این باریکی نشدهایم. عدهای به شدت ناراحتاند و میگویند که آتشتان میزنیم و دیگر توان رفتن به پنجشیر را ندارم. شماره تلفنم را دادم و گفتم که بگویید شریعتی نام من را به خطا در کتاب آورده است، من هیچ همکاری با کتاب نداشتم. وقتی به من زنگ زد. تأیید میکنم. اینگونه شد که کسی از درة پنجشیر زنگ زد و شروع به ناراحتی کرد و من هم گناه این متن را به گردن گرفتم و گفتم که اشتباه شده است. فوری در فیسبوک عذرخواهی مینویسم و در چاپ بعدی اصلاح میکنم. با این پیشنهاد خودم را رها کردم. بعدیها مسجدی سلیم به من گفت که مجبور شده است با خود اسلحه حمل کند.
اوضاع امنیتی در کابل و برچی ویرانکننده بود. این ناامنیها همه را به جان رسانده بودند؛ اما پس از رفتن حنیف اتمر از قدرت، وضع کمی بهتر شد. با بهتر شدن امنیت عمومی، به خاطر نبود دولت در برچی و رهایی برچی در پناه خدا، حوزة سیزده و هژدة برچی میدان دزدان، زورگویان، آدمکشان و سارقان مسلح شده بود که آرامش برچی را به هم زده بودند. در این بیپناهی مردم بود که گاهی حرفی از بهسازی برچی زده میشد که شامل امنیت عمومی برچی نمیشد. این بهسازی هم در حد حرف بود. دهها بار بود که شهردار کابل، هزارهها را به سخره گرفته بود و در دیدار با استاد دانش حرف از شروع بهسازی برچی میزد؛ اما وقتی به دفترش میرفت، بر مردم ما قاهقاه میخندید. دوستی که در دفتر شهردار کابل کار میکرد، میگفت که شهردار گفته است که در برچی گنج است، تا همه را پولدار نکنم، شروع نمیکنم. در این میان عدة زیادی از زورداران برچی نیز بودند که جلو هر نوع بهسازی را گرفته بودند؛ زیرا با اصلاحات سرکهای اصلی و فرعی در برچی و بهسازی آن، منافع آنان به خطر میافتاد.