تهیه کننده: الفت رحیمی
من و پدر امید «علی زوار»؛ مدت ده سال میشود که از کوهستانات هزاره جات به کابل آمدیم، دو دلیل آمدن ما را به کابل رقم زد.
اول: تمام زحمات که در مدت سه فصل سال «بهار، تابستان وخزان» در دهات میکشیدیم در یک فصل سال «زمستان» خاکستر میکردیم، باز هم اول سال از صفر شروع میکردیم، خواستیم، شهر بیایم و آنم در کابل که زندگی خوب ودرآمد خوب ومستمر داشته باشیم.
دوم: وقتی دیدیم زندگی من وعلی زوار «پد امید» یک زندگی ساده، یک زندگی که فقط نفس میکشیم ونان میخوریم است، گفتیم بیایم یگانه فرزند مان، «امید» باید باسواد شود، باید داکتر امید شود، تا مثل ما نباشد.
آره سال ۱۳۸۷هـ تمام گاو_ مال_ دار وندار مانرا فروختیم، یک لک افغانی همه دارایی ما شده بود، از کوهپایههای هزاره جات کابل آمدیم، در شهرک مهدیه کابل یک بسوه زمین خریدیم.
امید صنف دهم مکتب بود؛ سه پارچه اش را در مکتب سوخته «مکتب عبدالرحیم شهید» آوردیم.
امید صبحگاهی وقت «بعد نماز صبح» کورس وبعد کورس مکتب میرفت، ساعت دوازده ونیم از مکتب خانه میآمد، امید بعد ظهر با من قالین کار میکرد، شبها تا دوازده الی یک بجه شب درس ومشق خوده نوشرحیمکرد ومیخواند.
تا اینکه سال ۱۳۹۰هـ امتحان کانکور داد، امید بیست هزار افغانی برای آمادگی کانکور در کورس موعود مصرف کرده بود، بعد از سپری امتحان کانکور تا اعلان نتایج؛ یک قالین چها متره را با من بافت که دانشگاه میرود، مصرف نیاز دارد.
آره نتایج اعلان شد، امیدم به رشته دلخواهش «طب معالجوی» با ۳۳۵ نمره کامیاب شد، علی زوار «پدر امید» روزها با شوق تمام در آفتاب گرم تابستان وسردی های سرد زمستان کابل به چوک میرفت وگاهی کار گیر میامد گاهی نه، ولی خوب بود، گشنه نمانده بودیم، امید روشن در انتظار پسر مان «امید» داشتیم، که بعد فراغت داکتر میشود وما والدین داکتر امید میشویم.
امید در دوران دانشگاه سال اول و دوم هم دانشگاه میرفت وهم یک کورس درس میداد، بعد از آن در یکی از کلینیک های دشت برچی کار میکرد، مصرف خوده پوره میکرد، ما با تمام شور وشعف منتظر فراغت امید بودیم، پنج سال انتظار کشیدیم یک الی دو سال اش مانده بود، سال پنجم امید گذشته از تأمین مصارف خودش، بعضی مخارج خانه را هم میاورد، من باور داشتم که دیگر واقعا مادر داکتر امید هستم، علی زوار هم پدر داکتر امید، زندگی ما خیلی قشنگ شده بود تمام زحمات من وعلی زوار داشت ثمر میگرفت، درخت ما میوه عشق وزندگی میداد، قصد داشتم گلبانو دختر همسایه ما، که یک دختر خوب، با حجاب ویک دختر هوشیار بود، وگاهی از من احوال امید را هم میپرسید، برای امید پیشنهاد کنم، که عروس ما «زن داکتر امید» باشد.
تا اینکه در تلویزیون برق بامیان، برق بامیان را شنیدم ودیدم، داکتر امید هم درجریان بود، برایم قصه کرد مادر؛ حکومت برق مردم ما را از دیگر مسیر انتقال میدهد، منم که سختیها تاریکیها وبی برقیهای هزاره جات را دیده بودم، گفتم بچیم تلاش کنید که حق بامیان ما ومردم هزاره جات ما پایمال نشود، عاقبتش را نمیدانیستم.
داکتر امید را چند بار از پرده تلویزیون دیدم، اول تلویزیون راه فردا، بعد از تلویزیون نگاه ویکی دوبار از تلویزیون های دیگه، دلم میامد منم بروم کنار داکتر امیدم.
اما به ادامه همین روزها دقیقن دوم اسد ۱۳۹۵هـ، جریان تظاهرات را از یکی از تلویزیونها، غیر راه فردا ونگاه داشتم میدیم، نزدیکای ظهر بود بیرون حویلی شدم که یگ صدای مهیب وبلندی شنیدم انگار ظهر نا امیدی رسید رسیده بود، وامیدم را کشته بودند.
برگشتم تلویزیون را دیدم که جمعیت امید بخشی را که امید منم جزء آن بود از دم انتحار گذشتانیده، کفشها وعینک امیدم را از پردهی تلویزیون دیدم، دیگر از خود خبر نداشتم، تا اینکه یک وقت دیدم شفاخانه ام همه سیاه پوشدورم جمع است ومنتظر به هوش آمدن من است که جسد امید را در جمع شهدای روشنایی دفن کند، بلند شدم دیدم گفتم امید؛ همه سکوت ماند، وفریاد کردم امید!!! علی زوار با چشمان اشک آلود از زیر بازوهایم گرفت، گفت: «امید مانرا کشتند»?برویم؛ «در جمع دیگران دفنش کنیم»