بازخوانی یک لحظهی تلخ
یکبار صدای وحشتناکی به گوشم رسید. فقط حس کردم کسی، شبیه سطل آب به صورتم آب پاشید. دیگر چیزی نفهمیدم. از هوش رفتم. اینکه چه مدت زمانی، هوش و حواسم پَرت بود را نمیدانم. سرم گیج میزد. گوشهایم صدای وحشتناکی داشت. چشمانم را باز نمیتوانستم. آهسته آهسته عقل و هوش و حواسم سرجایش میآمد. با خود گفتم من در کجا هستم. چه شده است. یکبار صدای که چند لحظه قبل شنیده بودم را به یاد آوردم. باخود گفتم، این صدای شبیه منفجر شدنِ دیگبخار چه بود.
عدسیههای چشمانم فعالشد. به سختی چشمهایم را باز کردم. عقلم کامل سر جایش آمد. دیدم نخیر؛ نه از دیگ بُخار خبری است و نه از سطل آب. قصه جای دیگریست. صدا، صدای بمب است و آنچه به سر و صورتم مانند آب پاشیده شده، خون و گوشت و مغزِ سر همسنگران و همرزمانی که چند لحظه قبل باهم صحبت میکردیم و آنان به دَورِ من حلقه زده بودند و سپر شده بودند، است. از در میپیچیدم. صدای آه و ناله از همه جا بلند بود. خواستم از جا بلند شوم. نتوانستم. پاهایم توانایی برداشتن و کنترل را نداشت. دوباره به زمین افتادم. با خود گفتم: چرا کسی من را بلند نمیکند و به دادم نمیرسد. چرا همه از من گریزانند. بعدها متوجه شدم که دیگران فکر کردند که من دیگر زنده نیستم. فقط اول به داد مجروحین باید می رسیدند، بعد شهدا را انتقال میدادند. به قول یکی از دوستانم: دوبار از کنارت رد شدم و دیدم نَفَس نمیکشی و از کنارت گذشتم تا دیگران را به شفاخانه منتقل سازیم. فکر کردم که دیگر سروش زنده نیست و ازبین رفته است.
بار دوم از جا بلند شدم. دیدم میتوانم خودم را کنترل کنم. اما نمیدانستم به کجا و چگونه حرکت کنم. به دَورِ خود میچرخیدم. صدای شلیک گلولهها به شدت جریان داشت. انگار جنگ شدیدی آغاز شده است. ناگهان موتر رینجر پولیس به نزدم تُرمُز (بریک) زد. گفتند این را هم وردار به پشت رینجر. دیدم تعداد زیادی محروح، یکی بالای دیگر افتاده است. از بالا شدن خودداری کردم. گفتم اگر من را بالای دیگر مجروحین بیاندازید، آنان از کمبود اکسیجن و فشارِ وزنم از بین خواهند رفت. رینجر به سرعت بسوی شفاخانه حرکت کرد. به تعقیب آن، موتر کرولای نقره ای رنگ از راه رسید. دیدم وکیل یزدان پرست (وکیل شورای ولایتی و عضو شورای عالی مردمی) از موتر پایین شد. صدا زدم: وکیل صاحب کمک! یکبار متوجه شد و مرا شناخت. با عجله مرا به موتر انداخت. بار دیگر از هوش رفتم. دیگر ندانستم که کجا می برد و چه شد. وقتی چشمم را باز کردم متوجه شدم که شفاخانه رسیدم.
آی خدا!!!?وضعیت خیلی وحشتناک و تکان دهنده بود. همه جا را گوشت و خون گرفته بود. یکی دست نداشت و دیگری پا. یکی مظلومانه به بسوی رودههایی که از شکمش بیرون زده بود نگاه می کرد و دیگری بسوی پاهایی که فقط یک پوست گیر کرده بود... دیگر توان نوشتن نیست.