۵ سالپیش و دقیقا در صبح یک روز پاییزی بود که به دفترم آمد. با لبخندی بر لب و سیمای که در شکوفه های شرمی شیرین می درخشید! دفترم از هر روزی شلوغ تر بود. آن روز باید حرف ها، خواست ها و دردل های افراد زیادی را که در صف نشسته بودند گوش می دادم و رسیدگی میکردم. وقتی همه رفتند, من ماندم و او. پرسیدم نام و فرمایش تان چیست؟ جواب داد:" کاکای من مرتضی پسر ظاهر نواسه حاجی از بلاقعلیهستم"! و بدون وقفه ادامه داد کار خاصی نداشتم. امروز آمدم تا دفتر را بلد شوم. در انستیتوت مخابرات و تکنالوژی معلوماتی کامیاب شده و درس می خوانم. بلند شد که برود. گفتم صبر کن. دوباره احوال پرسی کردیم. پشیانی اش را بوسیدم و گفتم: " ما باهم فامیل هستیم. تو همیشه می توانی به دفتر و خانه بیایی. به پدرت سلام مرا برسان". مرتضی آن روز رفت. شش ماه یا بیش تر دوباره با شماری از هم صنفان اش آمد. از نو خود را معرفی کرد و همراهان اش را نیز. می خواست او و هم صنفان اش را کمک کنم تا در رشته دلخواه شان درس بخوانند. سفارش نیاز داشت. گفتم شرایط حضور در این رشته را دارا هستید. گفت آری؛ و لی با این هم، به سفارش نیاز هست. به رییس دانشگاه، زنگ زدم و به گونهی مشروط سفارش کردم. گفتم: «اگر واجد شرایط هستند در حق شان لطف کنید.» خوش حال رفت. چند روز بعد تماس گرفت و از درس خواندن در رشته مورد نظرش اطمینان داد و از طرف خود هم صنفان اش تشکر کرد.
مرتضی هر از چندگاهی به دفتر می آمد. رابطه مان صمیمی و در عین حال جدی بود. روزی که تنها بودیم برایش از فداکاری، غیرت و شهامت و پشت کار پدرش گفتم؛ احساس غرور و افتخار در چهره اش پیدا بود. گفتم: «باید زحمت ها و فداکاری های پدرت را جبران کنی. باید خودت برای خودت؛ مرد بزرگی شوی. گفتم هر پدری در آرزوی رشد و بالندگی و به ثمر نشستن نهالی است که در زمین زندگی اش کاشته است. تو باید با تلاش و پشت کار؛ آرزوهای پدرت را برآورده کنی! افزودم که ظاهر کاکا در میان اهالی قریه ما معروف به زحمت کشیدن، پشت کار و تلاش است. او زندگی و جوانی خود را در سنگبری های ایران- اصفهان گذاشت. کار کرد. پول درآورد تا خانواده اش در آرامش باشد و فرزندان اش درس بخوانند. و امروز باید پاداش زحمات و رنج های او را با خوب درس خواندن و بالا کشیدن خودت بدهی! »
مرتضی درس هایش را تمام کرد. روزی زنگ زد: «کاکای! می خواهم خصوصی همراه تان حرف بزنم.» وقتی آمد با همان لبخند همیشگی، حجب و حیا و در عین حال جدیت گفت: «تحصیلات ام تمام شده، آمده ام در کنار تان باشم و فعالیت کنم. آمده ام شما را حمایت کنم. البته اگر اجازه شما باشد.» گفتم: «از همکاری و همراهی تان استقبال می کنم. اما شرط دارم: به تحصیلات تان تا مقطع دکتری مهندسی کامپیوتر ادامه دهید. باید کار کنید تا نیازمندی های تان را تهیه کنید.باید بار معیشت خانواده را از دوش پدرت بردارید.»
مرتضی با خوش حالی گفت: «که قول می دهم ضمن کار برای تهیه مخارج خانواده به تحصیلات ام ادامه دهم. اما می خواهم برای همیشه در کنارتان فعالیت کنیم.»
مرتضی را به اعضای شبکه نخبگان افغانستان معرفی کردم. این شبکه را جمعی از بهترین و صمیمی ترین و در عین حال عدالت خواه ترین یاران جوان ام در کابل تشکیل داده اند؛ مرتضی در شبکه خوش درخشیده. فعال و حاضر در صحنه. روزهای پنج شنبه همیشه در دفتر بود. از مراجعین پذیرایی می کرد. خون گرم و با حوصله. وقتی فرصتی دست می داد باهم در مورد مسایل مختلف زندگی و سیاست به گونه جدیو بی تعارف صحبت می کردیم. گاهی برایش از سختی های که کشیده بودم، کتاب های مفیدی که خوانده بودم و تجربه هایم می گفتم. این گونه می خواستم او را سرسخت تر و جدی تر بسازم.
یک روز برافروخته و خشمگین به دفتر آمد. از جفاها و نا مردی های برخی از کسانی که در گذشته های نه چندان دور خدماتی به آن ها کرده بودم شکوه داشت. گفت: «می خواهم در برابر این هجوم ها و خطاها، جدی تر از شما حمایت کنم. صفحه ام در فضای مجازی در خدمت شماست. اما می خواهم یک صفحه ی دیگر به نام حامیان شما بسازم تا رسمی تر و بیش تر از شما و فعالیت های تان بنویسم». گفتم: «هر رقم که خود صلاح می دانید راه و اهداف مرا را حمایت کنید. اما کوشش کنید هیج گاه به کسانی که مرا فحش می دهند و یا تخریب و تضعیف می کنند، مقابله به مثل نکنید.» با ناراحتی گفت: «عده ای شما را هرچه می خواهند می گویند، ما در برابر آنان ها سکوت کنیم؟»
گفتم: «شیوه من، نزاع و درگیری و فحش کاری و بداخلاقی نیست. واقعا از درگیری ها و جنگ ها در جامعه مان سودی نکرده ایم. حالا هم نمی خواهم وارد درگیری با کسی شوم. لطفا برای مردم صرفا توضیح دهید که این تهمت ها و دروغ ها تخریب اند!» صفحه حامیان یکی از بهترین پایگاه هایغیرمستقیم ارتباطی من با شهروندان و جامعه شد و توانست در مدت ۲ سال فعالیت چشمگیری داشته باشد. این صفحه زمینه ارتباط مرا با بخش های زیادی از جامعه و جوانان تامین کرد. مرتضی هفتهی یک بار گزارش های کار صفحه را به صورت فشرده می داد و گاهی متن های را کاپی می کرد که دوستان الطافی در حق من کرده بودند و یا ایراد و انتقاد و سوالی داشتند.
بهار امسال گاهی سر به کوه ها می گذاشتیم. مرتضی همیشه درکنارم و تقریبا چسپیده به من حرکت می کرد. درست مانند پدرش چست و چابک بود. وقتی از نفس می افتادم توقف میکردیم. از من می پرسید. و می پرسید.
من هم برایش درباره جوهر زندگی و واقعیت های بی رحم آن حرف می زدم. درباره قدرت و سیاست استبدادی و خون ریز ۳۰۰ ساله کشور می گفتم. برایش از زیبایی های زندگی، مبارزه و خدمت گذاری به انسان های مظلوم و ستم دیده می گفتم. برایش از تهدیدها و فرصت های انسان هزاره در شرایط حاضر می گفتم. برایش از چاله ها و چالش های بر سر راه شبکه نخبگان می گفتم و از ضرورت داشتن آمادگی ها. به دقت گوش می داد. با جدیت سوال می کرد و چالش می ساخت و توضیح می خواست. تا قناعت نمی کرد می پرسید...
مرتضی باهوش بود. با حوصله بود. صادق و مودب و جسور و جوانمرد بود. در این اواخر به غزنی رفته بود. گویا دختری در قلبش نفس می کشید! روزی برایم زنگ زد و کارت عروسی اش را روان کرد. «کاکا! می دانم آمده نمی توانی اما خواستم خبرت کنم که دارم عروسی میکنم.»
مرتضی تازه یک ماه یا بیش تر بود که عروسی کرد و به تازگی در قوماندانی امنیه غزنی به صورت قرار دادی مشغول به کار شده بود.
عصر دیروز شنیدم که او در اولین شب حملهی تروریستان به شهر غزنی به شهادت رسیده است. خبر شهادت مرتضی واقعا سخت و سوزناک هست. گویی خانه ی را برسرم خراب کردند. افغانستان و غزنی و شبکه نخبگان یکی از بهترین فرزندان و اعضای خود را از دست داد و من یکی از برادران و یاران خود را. آسمانی شدن مرتضی آسیب جدی به همه ما هست.
مرتضی نباید به این زودی ها پرواز می کرد. او یک سرمایه رشد یافته و درخت بارور شده این سرزمین بود. باید فرصت زندگی و سازندگی می داشت. باید زمینه ظهور و بروز نیروها و استعدادهایش فراهم میشد. اما سپاه جهل و جنایت و قبیله خون خوار و وحشی طالبان این فرصت را به او و به تمامی کسانی که در اینروزها در غزنه( شهر سوخته) آسمانی شدند نداد!
این جانب شهادت پسر عمویم مرتضی جان محمدی و تمامی شهدای نیروهای امنیتی و شهروندان ملکی غزنی را به عمویم محمد ظاهر محمدی و فامیل های محترم شان تسلیت می گویم، مخصوصا به یاران و برادران ام در شبکه نخبگان تسلیت ویژه می گویم و لعن و نفرین می فرستم بر کسانی که این جنایات نابخشودنی را مرتکب شدند. و بر کسانی که زمینه های این جنایات نابخشودنی و فراموش ناشدنی را فراهم کردند. از خداوند برای مرتضی عزیز و همه شهدای بزرگوار امنیتی و ملکی درجات عالی در بهشت جاودان خواهانم و برای خانواده ها و بازماندگان مکرم شان صبر و اجر می خواهم. عاش سعیدا و مات سعیدا!