نویسنده: زهرا یگانه
امروز، روز درد، امید و دیدن گنج در ویرانه بود.
مثل هر روز، با همراهی آقای حبیب الله امیری، صبح امروز را با آقا کامیار و بانو فراسو عروس و دامادی که هزینهی عروسی خویش را برای تداوی زخمی ها اختصاص داده بودند شروع کردیم. این زوج، با پدرانشان آمده بودند، اطلاعات روز، نیز از آنها گزارش تهیه می کرد. دیدن زخمی ها در کوچه، پس کوچه های کابل رفتیم.
البته با عیادت دو زخمی. ما از آنان جدا شدیم. از صمیم قلب برای این زوج مهربان خوشبختی آرزو دارم.
یکی از بچه های نوجوانی را که ملاقات کردم، در لیلیه فقیرانهای زندگی می کرد، شنوایی اش مشکل پیدا کرده بود و هنوز زخم هایش نیاز به مراقبت جدی داشت. اتاق نمور و نبودن امکانات زندگی شاید فرصت درمان و بهبود زخم ها را از او بگیرد. خانوادهاش در ولایت هستند و او با چند محصل در خانه ای بسیار خرابه زندگی می کند. کتاب تاریخ در دست اش بود و مصمم به ادامه دادن راه دانایی. او تاریخ ما را با افتخار رقم خواهد زد. یقین دارم.
دختری را دیدم که چرهها کنار ستون فقرات او اصابت کرده بوده و به خاطر فضایی آلودهی شفاخانه، خودش خواسته که خانه بیاید. پدراش دو سال قبل، در میدان وردک توسط طالبان شهید شده، تصویر مظلومیت او و چهره غم بار مادرش هنوز هم همراهی ام می کند. تنها منبع درآمد خانواده پولی است که از وزارت شهدا و معلولین می گیرند که آن هم منظم پرداخت نمی شود. وضعیت صحت این دختر نگران کننده بود.
بانوی دیگری را ملاقات کردیم که چندین چره، در بدن اش وجود داشت. داروهایش تمام شده بود. وقتی دستم را روی پیشانیاش گذاشتم، شدید تب داشت. خیلی نگران او هستم و دنبال راه تداوی جدی برای او.
بعد، با دعوت آقای محقق به جمع دوستانی پیوستم که با چند گروه دیگر یک جا شده بودند و کمک مالی جمع آوری می کردند. خواستند که در مورد زخمی ها به آنها معلومات بدهم و اینکه چه برنامه ای برای توزیع کمک ها سنجیده شود. من معلومات ام را در مورد زخمی ها شریک کردم، و پیشنهادات را نیز به آنها گفتم و اینکه به وجهی نمی خواهم در کمیته جمع آوری کمک ها باشم.
بعد از اتمام جلسه با توجه به خاموش بودن تلفن بقیه زخمی های که در لیست داشتم، از ادامه دیدار منصرف شدیم و به برنامه عملی کار پرداختیم. از داکتران متخصص تقاضا کردیم که یک تیم تخصصی تشکیل دهند و تمام زخمی هایی که از شفاخانه مرخص شدهاند را دوباره معاینه کنند تا در صورت نیاز دوباره بستری شوند و یا داروی جدید تجویز شود. و این کار را شروع کردیم و با بعضی از زخمی ها تماس گرفتیم، و بقیه ماند برای فردا صبح.
بعد رفتیم شفاخانه امنیت، چون روز ملاقات زخمی ها بود. هر چند که حداقل روزی یک بار آنجا سر می زنیم. اول رضا در اولویت بود، خبر خوش اینکه رضا امروز اسم اش را به یاد آورده بود، و توانسته بود ناخن های کاکایش را بشمارد. دقایقی با کاکایش رضا صحبت کردیم و بعد بیرون شدیم. رضا برای من ارزش خاصی دارد نمی دانم چه پیوندی بین من و او هست که قلبم به بدرد می آید و نمی توانم در موردش بنویسم.
مادر ابولفضل گریه می کرد. دقایقی همدیگر را در آغوش گرفتیم و اشک ریختیم، درد من و او یکی بود. هر چند ابولفضل در اتاق ریکاوری بود و کسی اجازه ملاقات نداشت. امیدوارم حال اش زود به حالت عادی برگردد.
دیدن سهیلا رفتم. این بار با دیدنم تلاش کرد، بلند شود، اجازه ندادم. تعجب کردم چرا مهربان تر از هر روز است. گفت: «خانم یگانه من نمی دانستم شما نویسنده کتاب روشنایی خاکستر هستید، کتاب تان را خواندم من خوشحال هستم که شما را دیدم و کنار ما هستید خیلی شما را دوست دارم». من بغض بودم و لبخند.
حسین و نصرالله حالشان خوب بود. صورت هایشان شستشو داده شده بود و نسبت به هر روز زخم هایشان تمیزتر شده بودند. حسین را آزار دادم که دیشب من را به غذا تعارف نکردی. گفت: «خوب گفتم، خودتان نخوردید.» نصرالله همچنان مشکل ناشنوایی دارد. نگاهاش خیلی مهربان است.
بین راه تیمی از دختران و پسران جوان را دیدم با وجودی که قبلا سلام و علیک داشتیم، ولی ما را نادیده گرفتند. دیدم که کنار دو همراه زخمی ها جنجال دارند؛ولی نفهمیدم موضوع چه بود.
امروز، بخاطر دردی عظیم روز سختی را گذراندم و تنها تسکین این بود که دیدن شکریه بروم. باز هم گفتیم و خندیدیم. دوستاش دارم. خیلی زیاد فکر می کنم، یکی از امیدهایی آینده من است که می توانم به او تکیه کنم. نمی دانم چرا چنین حسی نسبت به این عزیز دارم.
کنار علی سینا که رفتم وقتی با هم صحبت کردیم، خیلی دل اش غریب شد و اشک هایش سرازیر شد،از درد به خود می پیچید. و من درمانده و غمزده فقط نگاهش می کردم.
در مورد داوود عزیز، اینجا چیزی نمی نویسم. بماند برای بعد.
شب تماس های از همراه هان زخمی ها داشتم و حرف هایی که امروز، توسط بعضی افراد به آنها گفته شده بود، درست به اندازه غم بزرگی که امروز بر شانه ام افتاد سخت و تکان دهنده بود.
من امروز را با غم جانکاهی به پایان رساندم که فعلا دستم یاری نمی کند آن را بنویسم.
نسل دانایی ما از چنین ویرانه های قد علم کرده اند. فقر را تحمل می کنند اما جهالت و بی سوادی را خیر.
من خاک پای این عزیزان هستم.