نویسنده: زهرا یگانه

امشب نمی خواهم و نمی توانم از چشم دیدها بنویسم.

امشب از انتخاب های مشکل می نویسم.

 


ساعت نزدیک 12 شب است و پریسا دخترم در شفاخانه بعد از تب شدید با زور مسکن خوابش برده‌است.

امروز انتخاب هایم سخت و مشکل بود.

انتخاب، بین درد و تب شدید، دختری که از خون و پوست ام است و دختری اگر خون و تنم نیست؛ اما مثل دخترم است، درست هم سن و سال پریسا، گوشه شفاخانه منتظر دیدار و شنیدن نتیجه کارهای ویزا است، انتخاب زمانی سخت تر می شود که بین راه هستی و از خانه زنگ می آید و پریسا با گریه می‌گوید مادر حالم خوب نیست. دل درد هستم و شدید تب دارم. درست در مسیر راه شفاخانه هستم تا بروم اسناد شکریه را تکمیل کنم و از طرفی خادم علی که از زخمی ها است و تازه شناسایی شده در شفاخانه وزیر اکبرخان بستر شده، بدون کدام رسیدگی جدی سلامتی اش با خطر مواجه است و باید آنجا بروم.

با وجودی که نگران پریسایم باید پیش شکریه خود را شاد و سرحال نشان دهم تا او روحیه بگیرد، تا بتواند برای ایستادن دوباره تلاش کند. و این تظاهر ساده نیست.

از تیم همکار، انجینیر صاحب امیری همراهی‌ام می کند. به پریسا می گویم: «مادرجان طاقت میاری تا از شفاخانه برگردم؟» با گریه می گوید: «آره.» می گویم: «چرا زودتر نگفتی؟» می گوید: «به‌خاطر اینکه کار داشتی و کار زخمی ها مهم بود.» برایش می گویم: «متوجه خودت باش زود پس میایم».
قلبم تیر می کشد، نه پای رفتن می ماند نه جرات برگشتن. می روم. و کارها را خلاص کرده، سریع برمی گردم و پریسا را با تب شدید شفاخانه می‌آورم.

انتخاب دوم، بین زندگی سراسر دوندگی و تهمت ها توطئه‌هایی که دوبار تهدید هم همراه دارد. و یک زندگی آرام و بدون دردسر.

راحت ترین نوع زندگی!


می توانی راحت زندگی کنی با معاش خوب و امکانات خوبی که در یک نهاد بین المللی داری از زندگی شخصی ات لذت ببری. خرید بروی و مهمانی بروی مهم نیست که دور و برت چه می گذرد.

سخت ترین نوع زندگی! ولی از طرفی نمی توانی بی‌خیال باشی، وقتی می دانی، می‌توانی قدمی برداری. جانی را نجات دهی. راهی را باز کنی، دست به کار می شوی و شبانه روز سخت تلاش می کنی. در نهایت برای رسیدن به نتیجه، قیمت های بزرگی می‌پردازی. متهم می شوی. بدنام می شوی، و حتی تهدید می شوی؛ولی همچنان مبارزه کنی.

حالا در گوشه شفاخانه، نگران حال پریسا و زخمی ها به درد عمیقی فکر می کنم. درد بدبختی و غربت این مردم، طالب و انتحار، قلب دانایی را نشانه می رود، و عده‌ای هم تلاش می‌کنند، کسی برای نجات زخمی‌ها کاری انجام‌ندهد.
سم بی اعتمادی بین مردم پاشیده می شود. و مدت ها مردم را درگیر می کند. دور کردن این سم، مانند چره‌هایی است که در بدن زخمی ها است. آن‌ یکی پاره‌های فلزی که توسط داعش و طالب پخش شده و این یکی زهری که از خودی ها تزریق شده و اما دومی کشنده تراست.

آن‌هایی که این روزها کمر همت بر تخریب بسته‌اند به کارشان ادامه بدهند، چون فعلا فرصت ندارم و تنها تمرکزم برای نجات زخمی ها است. شکریه باید هر چه سریعتر به خارج از افغانستان فرستاده شود.


هنوز زخمی های هستند که درمان شان نیاز به پی‌گیری دارد. و تعدادی از زخمی ها هنوز شناسایی نشده‌اند.

هر کس می تواند هدف اش را دنبال کند. ولی در مقابل کاری که انجام می دهد هم باید شجاعانه پاسخ‌گو باشد. 

من خودم را خوب می شناسم، هر بار که این‌گونه زندگی بر من تنگ شده قدرت‌مندتر از همیشه کار کرده ام. 
خوب می دانم، مبارزه‌ی سختی را پیش رو دارم، برای ادامه راه قوی تر از همیشه کار می‌کنم.


عقب نشینی و گوشه نشینی برای من پایان همه چیز و آغاز یک زندگی مرگ بار است.

من اهل زندگی ام.