به روایت: سحر مهریار

 

روزی با استاد علی امیری و عصمت الطاف از دانشگاه کابل سمت دانشگاه ابن‌سینا می‌آمدیم. استاد امیری در دانشگاه کابل به‌مناسبت چهارسالگی گروه کتاب‌خوانی «قاف-قصه»، در مورد ادبیاتِ واپسین سال‌های کشور سخنرانی داشت و من و الطاف و دیگر دوستان از مستمعین بودیم. (متن سخنرانی استاد امیری را ما در هفته‌نامه تحوّل منتشر کردیم. از مخاطبان هفته‌نامه، حضرت وهریز با دیدگاه امیری مخالفت ورزید و واکنش نشان داد و متن زیبایی را برای نشر فرستاد. دوباره استاد امیری جوابیه وهریز را در هفته‌نامه نشر کرد...).

 

در آن روز که حدس می‌زنم کابل هوایی خوبی داشت و مسیر راه خلوت بود و تا جایی هم مطبوع، در ادامه‌ی سخنرانی استاد امیری، بحث را کماکان در مورد وضعیت ادبیات افغانستان ادامه دادیم تا به دانشگاه ابن‌سینا رسیدیم. امیری از چند نویسنده، به‌عنوان رمان‌نویسان بهتر یاد کرد. در آن میان، حسین فخری، آصف سلطان‌زاده و تقی بختیاری بود. استاد امیری یادآور شد که یادداشتی در باب کتاب گم‌نامی از تقی بختیاری نوشته است: «من کتاب را در بستر بیماری خواندم و یادداشتی نوشتم و نشر کردم. برای تداوی هند رفتم. وقتی برگشتم، متوجه شدم که کتاب بسیار جنجال به‌پا کرده است و بی‌بی‌سی نیز از سروصداها گزارشی تهیه می‌کرد و جهت مصاحبه سراغ مرا هم گرفت». بعد از آن حرف استاد امیری، من تمام سایت‌ها و شبکه‌های مجازی را زیر و رو کردم، اما یادداشتی آقای امیری را در مورد کتاب بختیاری نیافتم. قبلا سه یاداشت در مورد رمان «بلوای خفتگان» از آقای بختیاری برحسب اتفاق خوانده بودم. سه یادداشت به‌ترتیب از منیژه باختری، بشیر بختیاری و محمد واعظی در میان فیلم‌های که از سهراب سروش سه سال قبل گرفته بودم، در کمپیوترم آمده بود و من از بی‌مضمونی آن‌ها را خوانده بودم، ولی چیزی نفهمیده بودم (هموطو شوقی). در همان سال‌های جهالت، کتاب بلوای خفتگان را شاید بیش‌تر از نصف خواندم؛ سال‌های که متون داستانی را فقط برای سرگرمی می‌خواندم.

یادداشت امیری در مورد «گم‌نامی» در سایت «جمهوری سکوت» نشر شده بود، اما سایت باز نمی‌شد. فقط بخشی کوتاهی از یادداشت در فیسبوک جمهوری سکوت بود که بیش‌تر بی‌قرارم می‌کرد و حس ولع‌ام را زیادتر. چند بار قصد کردم از استاد امیری بخواهم که یادداشتش را برایم بفرستد، اما رویم نشد. سرانجام دوست خوبم آقای عبدالکریم شعبانی یادداشت را که از امیری گرفته بود، برایم فرستاد. من یادداشت را چند بار خواندم و مقصود حاصل شد. خواندن یادداشت امیری، باعث شد که من در مورد «گم‌نامی»، «بلوای خفتگان» و «محمدجان تقی بختیاری» جدی فکر کنم. در یکی از جلسات گروه کتاب‌خوانی «کوله‌پشتی» خوانش رمان گم‌نامی را پیشنهاد کردم و دوستان پذیرفتند.

از دوستانی که کتاب را خوانده بودند، سهراب سروش و فهیم و صادقی و پرویز جمال به نیکی و زیبایی یاد می‌کردند. سهراب می‌گفت: این اثر فوق‌العاده است و زبانش قوی که از کسانی چون محمود دولت‌آبادی و عباس معروفی پیشی می‌گیرد. پرویز می‌گفت: با خواندن این اثر، هر لحظه آدم غافل‌گیر می‌شود. وقتی من گم‌نامی را خواندم، خواستم یادداشتی بر آن بنویسیم، اما ترسیدم که از پس‌اش برنیایم و حق مطلب ادا نشود. بدین سبب، یادداشت استاد امیری را این‌جا می‌گذارم تا با گم‌نامی و بختیاری -اگر مایل بودید- آشنا شوید.
قبل از یادداشت امیری، شکایتی از ناشر: چند ماه قبل، رمان گم‌نامی در کابل یافت نمی‌شد. به‌دلیل تقاضای زیاد، ظاهرا یکی از کتاب‌فروشان مجبور شد کتاب را کاپی کنند. (البته از بلوای خفتگان هم در کتاب‌فروشی‌های پل سرخ اثری نیست. تنها آرزویم از دنیا در دقایق اکنون، در دست‌داشتن رمان بلوای خفتگان است). انگار این کتاب‌ها نیازمند تجدید چاپ‌اند و شاید هم ویرایش جدید. اُمیدوارم ناشران غفلت نکنند.

 

علی امیری

14 جنوری، 2012

 

اشباح موذی و ویرانگر از شهر گریخته‌اند، اما شهر هم‌چنان سوت و کور و غرق در تاریکی است. همه‌چیز به‌هم‌ریخته است و جیغ ‌و داد آدم‌ها و فحش و دشنام از «نعره‌ی تکبیر» قابل تشخیص نیست. در چنین حال و فضایی مرد سی و چند ساله‌ای، برای نخستین‌بار به پایتخت آمده و قرار است که در یک روزنامه به‌عنوان روزنامه‌نگار مشغول به‌کار شود. در مراسم معارفه بعد از ذکر اجمالی از سابقه‌ی خود می‌گوید: «تفصیلات بیش‌تر باشد برای آینده‌ها» (ص30). رمان ‌«گم‌نامی‌» همان تفصیلات بیش‌تر است. تفصیلاتی که از وادی کُندلو در ارزگان آغاز و به مدرسه‌ی حاج سید ابراهیم اصفهانی در اصفهان و سپس کار بنایی و گج و شیفته و آجر و ملاط در تهران ادامه می‌یابد و بعد در پیشاور و سرانجام کابل و دیدار با مرجان و هم‌آغوشی با او در شام غریبان و آن‌گاه دست‌گیری و زندان و مرگ به پایان می‌رسد. مولوی تورگل که بعدها قوماندان تورگل می‌شود و اکنون ظاهراً عضو مجلس سنا است، با نفوذی که بر دستگاه قضایی دارد، هم کامل‌خان پسر مندوخان را سر‌به‌نیست می‌کند و هم میرجان ولد نجف‌بیگ را؛ بدین‌سان مرجان گم‌نام و داغ‌دار در زیر آسمان کابل رها می‌شود.


گم‌نامی تقریباً این‌گونه آغاز و انجام می‌یابد. اما این همه‌ی گم‌نامی نیست. گم‌نامی اثری جدی است. کوشش مستقلی است جهت گشودن راه کور نوشتن و تلاشی است برای به یاد آوردن؛ یاد آوردن دردها، دهشت‌ها و غصه‌هایی که بی‌تردید بر بازوان نسل امروز و فردا سنگینی می‌کند و خواهد کرد. تنها با نوشتن می‌توان این دهشت‌ها را کاهش داد، دردها را اندکی تسکین بخشید و روان‌ها‌ی آلوده را کمی تطهیر کرد. در افغانستان امروز نوشتن، اگر قرار باشد نوشتن جدی و در‌باره‌ی افغانستان باشد، تا سر‌حد محال دشوار است. قلم نیشتری‌ست که بر ز‌خم‌های ناسور و دمل‌هایی چرکین کشیده می‌شود. و این کار آسانی نیست، بلکه دردناک و دشوار است. گم‌نامی اثری موفق است. چون به میزان زیادی می‌تواند این دشواری را، دشواری نوشتن را، نشان دهد. در باب گم‌نامی چند نکته را شایسته‌ی یاد‌آوری می‌دانم:

اول: گم‌نامی یک رمان نیست، یک قصه است. رمان از انزوا و تنهایی بر‌می‌خیزد و قصه از مراوده و ارتباط. یا آن‌‌گونه که بنیامین در «قصه‌گو» توضیح داده است، رمان بر سنت مکتوب استوار است و قصه بر فرهنگ شفاهی. قصه تبادل تجارب است و رمان تقلای تنهایی. قصه با خاطره و تاریخ پیوند دارد و رمان با روان‌شناسی. رمان از حفره‌ها و دهشت‌های درون بر‌می‌خیزد و قصه از رخداد‌های بیرون و کسب فرزانه‌گی و تجارب حکمت‌آمیز. دادن بُعد عاطفی و تاریخی و آموزشی به رمان‌ها را باید نوعی دستکاری در شکل رمان دانست. جوهر رمان همان نجواهای درونی انسان تنها است و این حکم در‌باره‌ی مارسل پروست همان‌قدر صادق است که در‌باره‌ی داستایوفسکی و سروانتس. «گم‌نامی» اما قصه است؛ قصه‌ی مولوی تورگل و آیت‌الله حاج سید ابراهیم اصفهانی، قصه‌ی مندو‌خان و نجف بیگ، قصه‌ی تاجور و دردانه، قصه‌ی کتوری و کامل‌خان، قصه‌ی گوربزخان و زن شربت‌گل، قصه‌ی سگ و گرگ و اسب و شتر و ماده‌گاو‌های شیری و قلعه‌های پنج‌برجه و نیمه‌ویران که هر برج‌شان از عرق جبین کارگران و دهقانان، از زخم شمشیرهای فاتحان ارزگان و هرم نفس‌های آکنده از بیم و خوف اسیران و ساکنان خود قصه‌ها و خاطره‌های نهفته و نهان بسیار دارد؛ بالاخره این کتاب قصه‌ی خود این ملا میرجان است.

دوم: این قصه‌ها هیچ یک کامل نیست. راوی تنها به کوه یخی از داستان‌ها اشاره کرده، اما بسیار چیز‌ها را باز نکرده و ناگفته رها کرده است. قدوس خانی که با ادرار خود وضو‌ تازه می‌کند و پشت به قبله نماز می‌خواند، باید تا مغز وجود در تجربه‌ی جنون و فاجعه شریک باشد و حکایت دردناک و قصه‌ی پُر‌غصه‌ی داشته باشد. حکایت عشق گوربز خان و زن شربت‌گل هم چیزی است که خواننده انتظار حکایت آن را از راوی دارد. از اشارات جسته و گریخته‌ای که به این ماجرا صورت گرفته است، خواننده در‌می‌یابد که چه شوق بی‌ملال، چه عشق زلال، چه تجارب ناب، چه دلداد‌گی ویران‌گر و چه مایه درد و غصه در این رویداد نفهته است. حتا قصه‌ی خود ملا میرجان نیز کامل نیست. درست است که جنجال مولوی تورگل بر سر مُهر او را راهی حوزه‌ی علمیه می‌کند تا بتواند با برهان «اسفار اربعه» مولوی تورگل را مجاب کند و به خاک قناعت بنشاند و تازه می‌خواهد خود را «حجة‌الاسلام ارزگانی» بخواند و بنامد که شبانگاهی در اصفهان با آلت نعوظ‌کرده‌ی آیت‌الله سید ابراهیم اصفهانی که پهلوی چپ او را به درد می‌آورد، مواجه می‌شود. همان شب بی‌پول و بی همه‌چیز راهی تهران می‌شود و تا پیشاور و کابل بسیاری چیزها را از دست می‌دهد و بسیار چیز‌های نو کشف می‌کند و به‌دست می‌آورد. اما این گسست‌ها و گذرها و کنده‌شدن از سنت‌ها هر‌گز نمی‌تواند از ماجرا‌ها و تجربه‌ها و دردها و بصیرت‌ها و درخشش‌های غریب و نا‌مأنوس و حتا غافل‌گیر‌کننده تهی باشد؛ ماجرا‌ها و تجربه‌هایی که نا‌گفته مانده است. روایت این گسست‌ها و تجربه‌ها است که نه تنها تحول شخصیت راوی را کامل می‌کند، بلکه خواننده را نیز به شور می‌آورد. تکنیک نمی‌تواند قصه را مهار کند؛ قصه مانند رمان پدیده‌ی تکنیکی و خاص دوران غربت و تنهایی بشر و عصر صنعتی نیست. در قصه پیام‌رسانی نیست، بلکه گفتن و حکایت کردن مهم است. نویسنده شدیداً در بند تکنیک است، بسی حکایت‌ها را نا ‌گفته می‌گذارد تا صدر و ذیل داستان را در‌هم بپیچد و از انبوه قصه یک رمان شیک و مدرن و تا حدی فنی تحویل خواننده بدهد.

سیر و سلوک راوی خیلی روشن است: سیر از ایمان به بی‌ایمانی. از دست دادن بسی یقین‌ها و جزم‌ها و به دست آوردن چیز‌هایی نو که در رأس آن کشف لذت‌های تن آدمی نهفته است. نخستین‌بار که زن و مرد برهنه‌ای را در حال کام‌جویی (رابطه جنسی) در جنگل می‌بیند از صمیم قلب فریا می‌زند: «زنده باد!» و سینه‌بند جامانده از زن را مانند شیء مقدسی که گویی چشم او را به دنیای شگرفی باز کرده است، تا آخر با خود نگاه می‌دارد. اما این گذارها ماجراهای ژرف‌تر و شیندنی‌تری دارد که نا‌گفته مانده است.
سوم: زبان گم‌نامی یک‌دست و یک‌نواخت است. و این خود به سرشت قصه‌وار این اثر دلالت می‌کند. نامه‌ای را که ملا میرجان در سال‌های شصت از حوزه‌ی علمیه به پدرش نوشته است و مقاله‌ای را که در توصیف سیمای ظاهری شهر کابل نوشته است، عالی است. در هر دو مورد خواننده احساس می‌کند که نویسنده در جلد کسی دیگری رفته است. جز این، اما صدر و ذیل این اثر را همان روایت یک‌نواخت اول شخص با ریتمی یک‌سان که کم‌تر اوج و فرودی را تجربه می‌کند، تشکیل می‌دهد. از اصفهان و تهران و پیشاور بارها نویسنده به کندلو فلاش‌بک می‌زند، اما این بازگشت‌ها و فلاش‌بک‌‌ها خالی از هرگونه شور و حس نوستالژیک است. این‌گونه موارد از جاهایی است که قلم اوج می‌گیرد، اعجاز می‌کند و با سحر و افسون صحنه‌های شگفت می‌آراید، همه‌چیز را حاضر می‌کند و آن‌چنان کنار هم می‌چیند و با نفس‌های گرم و خون جوشان خود به همه‌چیز جان می‌دهد و رستاخیزی برپا می‌کند که نمونه‌های بسیاری از آن را در ادبیات قرن‌های 19 و 20 دیده‌ایم که تقلای دوربین در برابر آن تقلید میمون‌وار و فلاکت‌زده‌ای بیش نیست؛ اما نویسنده در گم‌نامی نه به قصه‌ها مجال بیان می‌دهد و نه به حکایت‌ها امکان شکوفایی. او از پیش فرجامی برای خود معین کرده است که می‌خواهد هرچه زود‌تر به آن برسد و قتلگاهی برای خود در نظر گرفته است که به هر ترتیبی باید در آن‌جا شهید شود. از این رو است که در فلاش‌بک‌هایش هیچ احساس شور و مستی به قلم دست نمی‌دهد.
چهارم: گم‌نامی سرشار از تقلا است؛ تقلای گفتن. گم‌نامی بر گرده‌ی هیچ اثری استوار نیست. تلاش صمیمانه و البته مذبوحانه‌ای‌ست برای گفتن. انبوهی از حوادث بر نویسنده تلنبارشده است. او فقط می‌کوشد که از خلال این حوادث راه خود را باز کند و هرچه زودتر به مقصد برسد. گویی نویسنده نگران است که در خم‌و‌پیچ یکی از آن قلعه‌های افسانه‌ی ارزگان که از خشت خام ساخته شده است و هر کدام حاوی راز‌های تاریخ‌اند، گیر کند، یا در زوایه‌ی حجره‌یی در مدرسه‌یی در اصفهان گم و گور شود، یا در جزر دیوار و لای کج و خاک در تهران مدفون گردد. او تلاش می‌کند که هرچه زودتر به کابل برسد و این اولین و آخرین کام‌جویی با مرجان را سنگ بر گوری گم‌نامی خود کند. اما این تلاش برای گفتن برجسته‌ترین نقطه‌ی قوت گم‌نامی نیز است. گمنامی بسی حکایت‌ها را نا‌گفته رها کرده است، اما آن‌چه را که گفته است مهم و اصیل است. آن‌چه گفته شده است حکایت حال همه‌ی ما است؛ حکایت ما بی زبان‌ها که درد و دهشت خود را از بس که زیاد است، گفته نمی‌توانیم.
پنجم: نکته‌ی آخر این‌که فصل آخر گم‌نامی، آن‌جا که روایت ماجراهای خاص میرجان و مرجان است و پای شحنه و داروغه ‌و قاضی به میان می‌آید، تا حد زیادی شباهت به «بیگانه»‌ی کامو دارد. و حین خواندن در ذهن من تداعی شد که نام «گم‌نامی» هم نبایستی بدون نسبت با «بیگانه» باشد. تک‌گویی‌ها‌ی کوتاه، شوق دیدار آسمان و زمین و علاقه نشان دادن به لذت‌های کوچک، تا حدی، البته برای من، تداعی‌کننده‌ی حالات مورسو پیش از مرگ بود. بی اعتنایی به مرگ و ادای نیهلیست‌ها را در‌آوردن، در اثری مانند گم‌نامی تا حدی، به نظرم، وصله‌ای ناچسب است. قصه با قتل و جنایت پیوند دارد و رمان با بی‌اعتنایی به مرگ و نیست‌انگاری. مردی با این مایه عطش گفتن، منطقاً، نباید این اندازه در برابر مرگ بی‌اعتنا باشد. فصل آخر بیش از پیش به حدیث نفس متمایل شده است. اما حالت مصنوعی به خود گرفته است. این نیز از لوازم و توابع ریختن قصه در ظرف رمان است؛ از لوازم تکنیک‌زد‌گی و هول و شتاب و تسلیم شدن به منطق زمانه است. البته باید یاد‌آوری کرد که من به صرافت طبع آن‌چه را که حس کرده‌ام، می‌گویم. و وجدان و صداقت حکم می‌کند که این‌گونه باید سخن گفت؛ ورنه من، نه ناقد ادبی هستم و نه قصد یک داوری قاطع در این‌باره را دارم.

با تمام آن‌چه گفته شد، چنان‌که پیش‌تر نیز یاد‌آوری شد، گم‌نامی اثری موفق و ماندگار است. ناکامی‌های گم‌نامی ناشی از قریب به محال بودن و مطلقاً دشوار بودن نوشتن در روزگار ما است. گم‌نامی تلاشی‌ست برای گشودن مسیر مسدود نوشتن. نوشتن یک‌سره مسخر نویسنده نیست. گم‌نامی تا حد زیادی موفق شده است که هویت و شخصیت خود را هرچند زخمی و مجروح از دست‌برد نویسنده حفظ کند. گم‌نامی در قصه بودن خود به‌طور خیلی‌ها نسبی موفق است و نویسنده در پوشاندن قبای رمان فنی بر اندام این قصه به‌رغم تلاش‌های بسیار نا‌کام. شکاف میان نوشته و نویسنده و منطق متضاد کاتب و امر مکتوب ‌خود نکته‌ی دیگری است که گم‌نامی به ما می‌گوید.
به هر حال، قصه کوتاه. می‌توان امید‌وار بود که آقای بختیاری بتواند راهی را بگشاید؛ بتواند به جای حکایت همه‌ی قصه‌ها، قصه‌ی خاصی را روایت کند، آن‌گاه آن قصه‌ی خاص، قصه‌ی همه‌ی ما خواهد بود. خوب است دیگر دردسر ندهم و با این نکته ختم کنم که من این کتاب را هنگام بیماری خواندم و این یاد‌داشتِ پریشان نیز در بستر بیماری نگاشته شده است. اما امید‌وارم که نکات گفته شده نه هذیان‌های یک بیمار که روشنگر نکاتی در‌باره‌ی گم‌نامی و ادای احترامی به نویسنده‌ی گرامی آن باشد. و درود بر همه قصه‌گویان جهان باد! و‌السلام.