محمد تقی خاوری

محمد حسین فیاض

مرحوم محمد تقی خاوری، شاعر، پژوهشگر و نویسنده‌ی خراسانی در ۱۹ آبان ۱۳۱۷ در شهرستان مشهد متولد شده و دارای یک پسر و سه دختر است. او دهه‌ی چهل را در تهران ساکن بوده و علقه‌اش به مشترکات دو فرهنگ هندوستان و ایران باعث شده، چندبار به کشور مزبور سفر و مدتی هم اقامت کند و هآوردی از آن سفرها، شعر زیبای «پرده ساز» در دفتر «دایره صبح» است.

 

همانگونه که از نام نخستین مجموعه شعر تقی خاوری پیداست، او فرزند کارگاه است و در طول زندگی از طریق کفاشی امرار معاش می‌کرد. و در سال‌های اخیر از بیماری تنفس «برونشیت مزمن» رنج می‌برد.

خاوری خود آموخته‌بود و تحصیلات اکادمیک ندارد، لیکن بسیار خوانده و زیاد می دانست.

نقل است که اخوان ثالث به او گفته‌بود: «تو مانند نیکلای نکراسوف (شاعر بزرگ نیمه‌ دوم قرن نوزدهم روس) از عمق اجتماع برآمده با بزرگان زمان خود آشنا شده و جزء آنان گردیده‌ای» ایشان در یکی از مسافرت‌های خود به خراسان قطعه‌ای را برای خاوری سروده و پیشکشش کرده که چهار بیت آن چنین است:

دفتری شعری که داشت بهر من آورد

نیک به وجد آمدم از شعر دیارم

صاحب طبع روان و ذوق جوانی است

باید نامش به گنج یاد سپارم

نام وی و یاد وی به دفترم شعرم

طی همین قطعه یادگار گذارم

خیز و بگو امید در حق این دوست

از تقی خاوری سپاسگزارم

از این استاد بزرگ کتاب وزین «مردم هزاره و خراسان بزرگ» در سال ۱۳۸۵ از سوی انتشارات عرفان نشر شد و آن را می‌توان گام بزرگ در راستای هزاره‌ شناسی تلقی کرد.

استاد خاوری سحرگاه [ در سن ۸۰ سالگی روز سه شنبه، ۲۳ آپریل ۲۰۱۹] ۳\۲\ ۱۳۹۸ در مشهد بدرود حیات گفت و[برای ابد سر در نقاب خاک کرد.

 

آنچه در کابل پرس آقای کامران میر هزار آورده‌، فشرده‌ای از زندگینامه آقای خاوری به قلم خود ایشان بوده‌است:

«آنچه در ادامه می آید بخش هایی از زندگینامه ای است که سال گذشته شاعر فقید محمد تقی خاوری به سردبیر کابل پرس کامران میرهزار فرستاده بود تا در کتاب "آنتولوژی شعر امروز هزارستان" منتشر شود. این کتاب در مرحله تهیه و تدوین قرار دارد.»

«من در نوزدهم آبان ماه/ عقرب ۱۳۱۷ خورشیدی در مشهد به دنیا آمدم. سه کلاس درس خواندم. درسال چهارم ابتدایی پدرم از کار بیکار شد و من وارد دنیای کارگری شدم؛ جهانی جدی و خشن ومتفاوت با محیط تحصیل:

فتاد مصلحت کار من به استادی 
که مشت او به لبم
چون چکش به سندان بود

و این بود عالم کارگری و کار با خشونت هایش و من شب و روز به فکر آموختن و آموزش کار. پنج سال طول کشید که من دوختن کفش را آموختم و به اصطلاح شدم پیشکار و در ضمن شعر تنها دلخوشی من بود.

محمد تقی خاوری

«پشت میز کار بیت هایی می سرودم و مطالعه می کردم. در سال های چهل و هفت و هشت بود که یک شب، یکی از رفقا گفت کسی بنام امیر پرویز پویان می خواهد ترا ببیند. شبی رفتیم به بلوار فرودگاه مشهد، نشستیم پای سفره حال و بعد از گرم شدن گفت شعری بخوان و من یکی دو تا از همان غزل هایی را که سروده بودم، خواندم. ایشان گفت شعر نو بخوان. گفتم: ببخشید با شعر نو چندان میانه ای ندارم. شعر چاووشی از اخوان را با شور و حال خاصی خواند و یکی دو تای دیگر هم. گفت این شعرهای مهدی اخوان ثالث، یک شاعر همشهری ست، پسر علی آقا عطار. از آن زمان با شعر نو آشنا شدم و این بود و بود . در ضمن، از کودکی عاشق شبه قاره هند بودم تا اینکه در زمان جوانی مسافرتی کردم که اقوام مادری ام در آنجا بودند. مدتی ماندم، کمی زبان اردو یاد گرفتم و بعد راهی ایران شدم، دیگر همین و همین . بعد از چند سال راهی هندوستان شدم، هند سرزمین عجایب و با جذبه ی جادویی، کشور تضادها، فقر و زیبایی در کنارهم حرکت می کنند. شاید حدود بیست وهشت خدا می باشند که مهمترین آن هم ایندرا است، خدای آب و جنگ و خدایان دیگر از جمله خدای عشق. این خدایان از بالا به زمین دموکراسی را صادر می کنند. شبی اخوان ثالث گفت فقط بودا هست که قول بازگشتن نداده است؛ پیامبران دیگر قول بازگشت داده اند. یک شب شعری از کتاب فرزند کارگاه که اولین کتاب من بود برایش خواندم به اینجا رسیدم: "سحر با تو می گوید آن "بایدی"را و شبنم که می داند آن راز سبزنهان را". اخوان گفت این "بایدی" را از شعر من گرفته ای؟ آهسته جواب دادم بله. گفت اشکالی ندارد این یک امر طبیعی است. اول بار که با اخوان آشنا شدم سال پنجاه و پنج بود، در خیابان نادری کوچه شیروانی، در خانه حسین خدیوجم. اخوان که به مشهد می آمد در انجمن قهرمان شرکت می کرد. به من می گفت شما نوپردازها انجمن خودتان را داشته باشید. در سال های آخر دهه چهل، تهران کار می کردم. محل کار، کارگاهی بود در چهار راه مهنا، خیابان لاله زار نو. ظهر، پاساژ علمی در خیابان سعدی برای ناهار می رفتیم. هنگام برگشتن هر روز احمد شاملو را می دیدم. یک روز حوصله ام سر رفت؛ از کنارش گذشتم و گفتم :

بادها ابر عبیرآمیز را 
ابر باران های حاصلخیز را 
اژدهای خفته را ماند بروی رود پیچان پل 

گفت تو کی هستی؟ گفتم هیچ کس من کارگر کفاشم. شعرهای تو را هم از کتاب کوچکی می خوانم که عکس ترا در حال سیگار کشیدن نشان می دهد. گفت کتاب های دیگرم را برایت امضا می کنم و می دهم تا آنها را بخوانی. تا چهار راه سید علی در خیابان سعدی با هم رفتیم. از من پرسید، از کارم، از تحصیلاتم، از شغلم. فرصت کوتاه بود، قراری گذاشتیم تا باز همدیگر را ببینم. اما محل کار من عوض شد و ملاقاتی صورت نگرفت. گفتنی بسیار است. از بچه های کانون نویسندگان و خیلی دوستان دیگر که جایشان خالی است. ضمنا در این یادداشت، ازهر بخش زندگی پاره ای آورده شد؛ یعنی از یک فیلم سکانس هایی نشان داده شدند. از این روی به خاطر مجال کوتاه پوزش می طلبم. مطلب را با پاره ای از شعر در پرده سازها از کتاب دایره ی صبح به پایان می برم.»

آواز جذبات اوهام
آوازی از ساحل و موج در آن
جاریست امواج گنگا
و بادبانی گرسنه
بر آب های محبت
آه ای دل کجای جهانی برافروز سیگار تنهایی ات را
با شعله ی طیف رنگین

کتاب های چاپ شده:

 

فرزند کارگاه 1358
در دایره صبح 1371
شکل های صدا 1376 
واژگان بازنده 1379
تحقیق تاریخی مردم هزاره و خراسان بزرگ 1385 
واژگان بازنده

منبع و عکس کابل پرس:

Resorce: https://kabulpress.org/article240551.html