یعقوب یسنا
کتاب رها در باد؛
روایتی از شکلگیری پشت صحنهی قدرت خلق و پرچم
شناسنامهی کتاب:
کتاب: رها در باد (درونمایه: خودزندگینامهنوشت در پرتو تاریخی-سیاسی ربع اخیر قرن بیست افغانستان)نویسنده: ثریا بها
ویراستار و برگآرا: محمد کاظم کاظمی
ناشر: شرکت کتاب
جای نشر: امریکا
من مسوولیتپذیری سارتر را بهتر از مسوولیتگریزی کمونیستان و دینمداران میدیدم که کمونیستان، نقش شرایط اجتماعی و دینمداران نقش قضا و قدر را در سرنوشت انسان، یکسره میدانند.
همه بدبختیها و گژاندیشیهای [شان را به دوش پدیدههای بیرون از هستی فرد میگذارند، و خود از سازندگی و مسوولیتپذیری گریز میکنند. برای من دیگر، سرنوشت، قضا و قدر رنگ باخته بود، به گفتهی سارتر «انسان عروسک خیمهی شببازی نیست» انسان، آزاد، متعهد و مسوول است. زیرا آزاد است، تعهد میپذیرد، مسوول و سازندهی زندگی و شخصیت خویشتن خویش است»
(ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 242).
کتاب رها در باد، با زبان ادبی و روایت داستانی، پشت صحنهی تاریخ معاصر به ویژه، چگونگی شکلگیری جریان خلق و پرچم، و دورهی قدرت این جریان را در افغانستان، ارایه میکند؛ منظور از این ارایه، زندگی خود نویسنده است که چگونه در چرخ قدرت گرفتار میشود؛ اما با آگاهی و مسوولیتپذیری که دارد، میخواهد بازیچهی دست نامریی و ناخواستهی قدرت نشود که توسط دیگران، مدیریت میشود، و آدمها در این مدیریت، نقش یک ربوت را دارند که برای تطبیق جنونآمیز دیکتاتورها به کار گرفته میشوند.
بسیاریها ناخواسته، گرفتار این، چرخ شدهاند بی آنکه بدانند یا فکر کنند که ابزاری برای فزونخواهیها شدهاند، شیفتهی فزونخواهیها میشوند و شیفتهگی فزونخواهی، خودآگاهیای کاذبی را در تصور شان میآفریند؛ در نهایت، قربانی این خودآگاهی کاذب میشوند. بنابر این، شیفتهی رهبر بودن، مانند دورهی هیتلری یا شیفتهی هرگونه فکری که به ایدیولوژی میانجامد، مانند ایدیولوژی کمونیستی شوری و حکومتهای زیر سلطهاش؛ همسنگ اند.
رهایی از این گونه ایدیولوژیهایی که جامعهی انسانی را تا سرحد جنون میکشاند، و جنون، به خودآگاهی جامعه تبدیل میشود، و همه به نوعی، شیفتهگی کاذب را با واقعیت تفکیک نمیتوانند و این خودشیفتهگی را واقعیت میدانند؛ دشوار است.
کسی میتواند به خودشیفتهگی خودش و جامعهاش پی ببرد؛ که موضوع فکری خود و جامعهاش را بتواند با پژوهش به چالش بکشد تا این که دریابد، در جامعهای که به سر میبرد، هم جامعه و هم فرد در یک وضعیت کاذب یا شبهوضعیت به سر میبرند.
در جامعهای که نویسندهی کتاب رها در باد، جوانی و زندگی سیاسیاش را آغاز میکند و وارد عرصهی سیاسی میشود به زودی پی میبرد که وضیعت سیاسی جامعهاش یک وضعیت واقعی نیست؛ یک شبهوضعیت سیاسی است که از طرف حکومت شوروی فضاسازی شده است. بنابر این، سیاستمدرانی که گویا در بستر سیاسی دارند مبارزه میکنند نه سیاستمداران واقعی بلکه شبهسیاستمدار و ابزار سیاسی استند؛ فقط در یک وضعیت ایدیولوژیک قرار داده شدهاند که واقعیت را با ایدیولوژی تفکیک کرده نمیتوانند. این فضای ایدیولوژیک، به قربانیان سیاسیاش تنها چیزی که داده است، شهوت به قدرت است؛ که شهوت به سکس، به پول و دستیابی به امر جنونآمیز و ناهنجار هرگونه فزونخواهی، با رسیدن به قدرت، برای شان فراهم میشود. اما همین که قربانی سیاسی به قدرت دست مییابد؛ معیار به کارگیریاش به عنوان یک وسیلهی سیاسی به پایان میرسد و دور انداخته میشود؛ نوبت به وسیلهای دیگر میرسد.
کتاب رها در باد، همین وضعیت را از درون به نمایش میگذارد نه از بیرون؛ از پشت صحنه، سخن میگوید نه از روی صحنه؛ آنچه که اهمیت کتاب را از تاریخ محض فراتر میبرد همین توجهی نویسنده به پشت صحنه است. تاریخ، معمولن به روساخت رویدادها میپردازد و رویدادها را از بیرون توصیف و تحلیل میکند.
نویسنده نشان میدهد که چگونه اشخاص به عنوان وسیلهی سیاسی به قربانی گرفته میشوند؛ از جمله: داوود، ترهکی، امین، ببرک کارمل، نجیب الله و دیگران؛ همین طور در جناحهای مجاهدان نیز معادل این قربانیها را میتوان یافت که ابزار سیاسی اند برای فزونخواهیهای قدرتهای بزرگ جهان. این قربانیان سیاسی، به نوبت خود از جامعه، جوانان و مردم، قربانی میگیرند:
«رژیم مزدور و تنظیمهای جهادی هردو از جوانان بیگناه و بینوا سربازگیری میکردند و آنها را به جبهات جنگ بر ضد هم میفرستادند که به بهای خون آنان رهبران فاسد حزب مزدور و بردران مسلمان پاکستاننشین، زندگی افسانوی برپا داشته بودند.
هردو گروه مسلمان و نامسلمان جوانان را با واژههای «شهید» و «قهرمان» میفریفتند و هرگز نمیخواستند فرزندان و وابستگان خودشان به جبهات جنگ رفته شهید و قهرمان شوند. آنها برای بقای زندگی ننگین خود، شهید و قهرمان را پیشوند نام جوانان بینوا میکردند، اما کمونیستان فرزندان و برادران عیاش خود را به بهانهی تحصیل به شوری میفرستادند» (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 315).
این قربانیگیری به حدی میرسد که هیچ کس از آن به دور نمیماند، به نوعی پای همه به وضعیت کاذب کشانیده میشود؛ همه کس ناخواسته برای این وضعیت کاذب، قربانی میگیرد و قربانی، میدهد.
در این کشاکش ایدیولوژیک که انسان به ابزار تبدیل میشود؛ نگاهی قدرت به آدمها، نگاهی است ابزاری؛ یعنی ارزش هر آدم به پیمانهای، وسیله بودن و وسیله قرار گرفتناش برای تحقق فزونخواهی قدرت است. بنابر این نویسنده با به نمایش گذاشتن پشت صحنهی قدرت سیاسی لجام گسیخته، میخواهد این را بگوید که انسان فراتر از ایدیولوژیها و وسیله بودناش برای ایدیولوژیها، انسان است و ارزشاش برای وجود داشتن و اگزیستاش است؛ پس هیچ ایدیولوژی حق این را ندارد و نباید داشته باشد که آدمی را به بردگی بکشاند.
اما در سرشت و نهاد اشخاص این فزونخواهیهای لجام گسیخته وجود دارد که با ایدیولوژی سازی، آدمها را برای تحقق فزونخواهیهایش به بردگی میگیرد؛ بنابر این، بایستی به افراد، آگاهی داد تا هر فرد، اعتماد به نفس و هویت فردی خویشتن خویش را داشته باشد که به بردگی کشیده نشوند؛ از این رو، کتاب رها در باد، افزون بر پیامد سیاسی اتو بیوگرافیکیاش، پیامد فلسفی نیز دارد که این پیامد فلسفی، انسان را به عنوان این که انسان است در مرکز تاریخ و زندگی، قرار میدهد.
ثریا، دختری در وسط مردان شیفتهی قدرت، سکس و پول
ماجرای کتاب از اینجا آغاز میشود، دختری از یک خانوادهی فرهنگی و شهری، که پدرش نیز از فعالان فرهنگی و اجتماعی، و منتقد شاه و حکومت، و از طرفداران دموکراسی بوده است؛ به جریان پرچم جذب میشود. این دختر ثریا بها نام دارد. کتاب رها در باد خودزندگینامهنوشت (اتوبیوگرافی) سیاسی و خانوادگی ثریا بها است که زندگی خانوادگیاش هم ناخواسته، سیاسی شده است؛ یعنی مرزی بین زندگی شخصی و خصوصی، و سیاسیاش وجود ندارد.
به طور ناخواسته در ناگزیریای با مردی ازدواج میکند که برادر این مرد، رییس خاد (امنیت) و رییس جمهور حکومت دموکراتیک خلق افغانستان، میشود. ثریا بها بنا به دریافتی که از برادر شوهرش دارد، نمیتواند اخلاق سیاسی او را تحمل کند و برادر شوهرش هم از تسلط بر ثریا بها دست بردار نیست؛ کتاب در نهایت روایتی است از رخدادهای بین ثریا بها و برادر شوهرش دکتر نجیب الله، رییس جمهور قربانی سیاسی دیکتاتوری حکومت کمونیستی شوری، در افغانستان.
کتاب، در واقع یک رمان تاریخی است که ثریا بها در این کتاب سه نقش اساسی را دارد: شخصیت محوری، راوی و نویسندهی رمان است. من، در این بخش نوشته، از ثریا بهای شخصیت-راوی سخن میگویم نه از ثریا بهای نویسنده که یک شخصیت حقیقی است.
ثریا بها، دختری است جذاب و با نشاط، دانشجو دانشکدهی اقتصاد، فعال دانشجویی، مشتاق کار اجتماعی و سیاسی، طرفدار تغییرات سیاسی و اجتماعی در کشور، علاقهمند جریانهای چپ و دستان نویس؛ با داشتن این ویژگیها و پیشینهخانوادگی، مورد علاقهی جریان سیاسی پرچم قرار میگیرد، به این جریان جذب میشود؛ در مدت کم با شخصیتهای مهم این جریان آشنا میشود که این شخصیتها: میر اکبر خیبر، ببرک کارمل، اناهیتا راتبزاد، نجیب الله، سلیمان لایق و دیگران است. این آدمها بعدها حزب پرچم را رهبری میکنند. معمولن دیدار ثریا بها با اینها صورت میگیرد و ثریا بها هم به همین جریان تعلق میگیرد.
در این دید وبازدید، ثریا بها متوجه میشود که تمامی رفتارش از طرف اناهیتا راتبزاد مدیریت میشود، بنابر این، با رفتار و کردارش به راتبزاد نشان میدهد که او از نظر رفتار و کردار یک شخص مستقل است، و هرگز تحمل این را ندارد که طبق ارادهی دیگران فکر و رفتارش مدیریت شود با این هم میانهاش با راتبزاد سست وکش، ادامه مییابد.
ثریا بها که در خانوادهی شهری بزرگ شده، با هنجارهای جنسیتی مردانهی مردان قبیله، هنوز رو به رو نشده است اما اکثر شخصیتهای حزب، مردانی اند با زیرساخت روانی قبیلوی که حضور زن و دختری برای شان در یک جمع مردانه، مفهوم کار جمعی و انسانی ندارد؛ آنچه که برای این گونه مردان از زن در یک جمع مردانه قابل تصور است؛ زن، بازیچهی استفادههای جنسی برای شان، است.
با آنکه ثریا بها با یک روان راحت و مثبت به این جمع مردانه اشتراک میکند اما از برخورد این مردان، متوجه میشود که روان و ساختار شخصیتی این مردان با فلسفهی مارکسیسم پیوندی ژرف ندارد؛ اینها فقط ظاهر شان را با دوستان روسشان آراسته اند؛ روح و شخصیتشان همان است که یک مرد قبیله و بدوی از آن برخوردار است. دیری نمیگذرد که گمان ثریا بها به واقعیت میپیوندد؛ غیر از میر اکبر خیبر، از کارمل تا نجیب در پی تصرفاش استند.
تعدادی از آدمها، ثریا را برای کسی خواستگاری میکنند و تعدادی هم بدگویی خواستگاراناش را به او میگویند. به نوعی ثریا در وسط خواست، تنفر و تعصب جنسی مردان رفیق حزبیاش قرار میگیرد که رفیقان دارند برای دستیابی بر او رقابت میکنند. این گونه برخورد با ثریا، او را از کار حزبی با جریان پرچم ناامید میکند زیرا او با تعهدی اجتماعی و سیاسیای که داشت میخواست فعالیت کند اما زود متوجه شد پیش از این که یک دختر به جوانی برسد نظر مردان جامعهاش نسبت به یک زن و یک دختر در جامعه و کار جمعی چگونه است!
در دیداری با ببرک کارمل که یک رفیق حزبیاش است؛ دریافت ثریا از جمع رفیقان حزبیاش که اکثرن مردان استند، کامل میشود و او به شناخت از این مردان دست مییابد. کارمل در این دیدار، از ثریا میخواهد که اناهیتا راتبزاد دارد پیر میشود و تو که هژده ساله استی میتوانی جای اناهیتا را بگیری؛ این پیشنهاد از طرف مردی صورت میگیرد که هم زن دارد، هم معشوقه و هم رهبر است.
«کارمل گفت: «تو میدانی چقدر جذاب و جالب استی! همین شور تو، همین صداقت تو پسرها را مجذوب و دخترها را حسود میکند. تو یک پارچهی آتش استی، که مرا میسوزانی!»
با شگفتی تکانی خوردم. پنداشتم تب دارم، شنیدن چنین هذیانی ناشی از تب من است! به زودی دریافتم که این هذیان تبآلود از آن من نیست. این هذیان، هذیان رهبری بود که در چشمانش هوس و شهوت موج میزد.
گفت: «تو مرا میکشی. من مدتها منتظر روزی بودم تا در غیاب داکتر جان (اناهیتا) بتوانم احساسم را به تو بازگو کنم. میدانی تو با این همه شجاعت و دانشی که داری به زودی جای اناهیتا را خواهی گرفت. اناهیتا پیر شده و تو هژده سالت بیش نیست.»
پنداشتم با این حرفها میخواهد صداقت مرا نسبت به اناهیتا آزمایش کند. گفتم: «نمیفهمم شما از چی سخن میگویید.» گفت: «دخترجان! میخواهم بگویم از زیبایی و جوانیات استفاده کن.» به خود لرزیدم و پرسیدم: «رفیق کارمل من از جوانیم استفاده کنم یعنی چی!» گفت: «از تو خوشم میآید.» گفتم: «من اگر از جوانیام استفاده کنم، میتوانم از جوانان همسن و سالم استفاده کنم، نه از شما که رهبر و جای پدر منید. شما با وصف داشتن همسر، با پیوند و تعهدی که به اناهیتا دارید، وفادار بمانید.» با احساس تنفر و شتابان به سوی در دویدم» (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 127).
ثریا همواره با این گونه پیشنهادها یا زخم زبان رفیقان حزبیاش قرار میگیرد؛ با آنکه صدیق برادر نجیب الله، خواستگار ثریا است. نجیب با شنیدن این خبر که برادرش از ثریا خواستگاری کرده است بازهم از صدیق بد گویی میکند، و وانمود میکند که من تو را دوست دارم و دستبردارت نیستم؛ میتوانی با من باشی؛ با آنکه ثریا صدیق را هم نمیخواهد و اصلن، قصد ازدواج را ندارد؛ به نجیب پاسخ جدی و دندان شکن میدهد؛ نجیب هم به ثریا میگوید که منتظر پاسخات باش، مره هم نجیب میگویند!
ثریا بنا به فعالیتهای حزبی، شبها خواندن درسهای دانشکدهی اقتصاد، و نگرانیهای عقدهمندانهای که از طرف رفیقان حزبیاش متوجهاش است؛ بیمار میشود و برای تداویاش به روسیه میرود؛ با دیدن روسیه، انسان آرمانی شوروی هم در تصورش نابود میشود؛ در مدتی که روسیه است، کم کم پی میبرد که رفیقان حزبیاش همه عضو شبکهی جاسوس ک. گ. ب است؛ و رهبران حزب خلق و پرچم از حکومت شوروی پول دریافت میکنند.
با برگشت به کابل، رابطهاش را از نظر سیاسی با رفیقان حزبی و با جریان پرچم قطع میکند، به عنوان یک منتقد به نقد جریان و رهبران حزب میپردازد؛ زیرا کاملن دریافته و مطمین شده است که این رفیقان سیاسیاش مردانی است شیفتهی قدرت، سکس و پول؛ نه در پی توسعهی ساختارهای مدرن اجتماعی به جای ساختارهای قبیلوی استند و در پی سیستمسازی و حکومتسازی به جای حکومت سنتی و پوشالی موجود.
نخست، تنها اقدامی که ثریا میتواند انجام دهد؛ بریدن کامل از این جریان است اما با این بریدن، رفیقاناش همه در پی توطیه و دسیسهسازی شخصیتی و حیثیتی او برمیآیند تا ثریا را در هر صورتی به چنگ بیاورند و با ایجاد ناگزیریها، وسیلهی دست شان قرار بدهند. اما ثریا با ارادهای که دارد؛ با قبول همه توطیه و دسیسهی رفیقاناش، از این جریان جدا میشود و به همه هم میفهماند که او دیگر با این جریان نیست و یک شخصیت مستقل و آزاد، متعلق به خودش است.
عقدههای مردانهی رفیقاناش، نبود ثریا در کابل برای مدتی، کارسازی صدیق با مادر و خانوادهاش، ثریا را ناگزیر به ازدواج ناخواسته با صدیق -که نماد شخصیتی نیرنگ، بیارادگی، بی مسوولیتی، طفیلی بودن و دستاورد فکر قبیله و خانودهی بی فرهنگ و خشن است- میکند.
ثریا خیال میکند با این ازدواج، از عقدههای رفیقان حزبیاش رهایی مییابد، و میتواند یک زندگی نسبتن آرام و شخصی را آغاز کند اما این تصور ثریا نقش بر آب میشود، مشکل جدیاش در زندگی، تازه آغاز میشود، بنابر این، ثریا ناگزیر میشود که تصور یک زندگی آرام را از فکرش بیرون کند و برای تسلیم نشدن به این عقدهی حزبی رفیق سابقش هرگونه خطری را متقبل شود و مطیع عقدهی رفیق حزبیاش که نجیب الله برادر شوهرش است، نشود.
در نهایت برداشت ثریا از قدرت در افغانستان دچار تحول میشود و بیشتر توجهاش را معطوف به پشت صحنهی قدرت میسازد که چگونه در یک جامعهی بسته و در قلمرو دیکتاتوریها، قدرت، صحنهسازی میشود؛ بنابر این، کوشش میکند تا راوی پشت صحنهی قدرت جریان خلق و پرچم در افغانستان، باشد.
ثریا، زنی در وسط واقعیت تلخ مرگ و زندگی
«کوههای سر به فلک، رودهای خروشان، جنگلهای انبوه، میلیاردها سال قبل از پیدایش انسان بودهاند و میلیاردها سال دیگر هم خواهند بود. اما انسان این موجود حقیر چون ذرهی ناچیزی بر پهنهی گستردهی جهان میآید؛ لحظهی مختصری میدرخشد ؛ مرزهای سیاسی، مذهبی، تباری و نژادی میکشد؛ خونهایی میریزد و آنگاه جهان را پدرود میگوید. کوهها و رودخانهها گواه شقاوت انسانها اند که میدرند، میکُشند، به آتش میکَشند و... » (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 535).
پس از ازدواج، ثریا میتواند زندگیاش را مدیریت کند و مداخلهی تعدادی از رفیقان سابق حزبیاش را بر زندگی شخصیاش دفع کند و از آنان دور شود اما به طور مستقیم با مردی، زرنگ، کینهتوز و قدرتمندی رو به رو میشود که رفیق حزبی قبلی و عضو ارشد خانوادهی فعلی و برادر شوهرش است.
ثریا در رویارویی با این مرد، در موقعیت تلخ مرگ و زندگی قرار میگیرد که این موقعیت با کینهتوزی نجیب الله رییس خاد حکومت ببرک کارمل، از سرش دست بردار نیست یا تابع غرایز و کینهتوزیهای نجیب الله شود یا این که در یک مجادلهی فرساینده نابود شود؛ بار بار نجیب الله پیشنهاد میدهد تا از خواستهای نجیب اطاعت کند و نجیب برای این اطاعت او را در وضعیت بهتری سیاسی و اجتماعی قرار میدهد اما ثریا بها این پیشنهادها را نمیپذیرد و در یک مجادلهی فرساینده با نجیب ادامه میدهد؛ نجیب بنا به موقعیت حکومتی که دارد هر بار به ثریا دامی میگذارد و او را در یک موقعیت ناگزیرانهی شخصی، خانوادگی و اجتماعی، قرار میدهد. ثریا هم با تحمل همه ناگزیریها به زندگیاش ادامه میدهد و به عنوان یک شخص نظربند، همیشه تحت نظر نجیب است. نجیب از این تحت نظر قراردادن ثریا دو منظور دارد؛ یک، این که ثریا با انتقادهایش از او، امکانی نشود برای دست نیافتن نجیب به قدرت به خصوص ریاست جهموری؛ دو، عقدهای که بر ثریا دارد میخواهد با این آزار و اذیت ثریا، به ارضای عقدههای سادیستیاش بپردازد.
بنابر این، ثریا با شوهرش هرکجایی که میرود؛ نجیب با قدرتی که دارد و با چشم اسپندیاری که ثریا دارد؛ ثریا را میتواند باز به دام بیندازد و به اسارت خویش برگرداند. چشم اسپندیار ثریا، برادر نجیب است که شوهر ثریا است؛ او و ثریا دو فرزند دارد. ثریا بنا به هنجارهای اجتماعی و التماس مادرش نمیخواهد از صدیق طلاق بگیرد و از طرف دیگر اگر از صدیق طلاق بگیرد؛ نجیب با قدرتی که دارد، فرزنداناش را از ثریا میگیرد. با آنکه ثریا به آلمان میرود بازهم بنا به همین ناگزیریها به اسارت نجیب برمیگردد.
صدیق، شوهر ثریا و برادر نجیب با آنکه با نجیب مشکل دارد اما با نداشتن اراده و شخصیت روانی مستقل، همیشه وسیلهای نجیب برای آسیب رساندن به ثریا، قرار میگیرد.
سرانجام نجیب، به جای کارمل رییس جمهور، میشود؛ هم ثریا و هم دوستان ثریا به این تصور است که نجیب با رییس جمهور شدن، از آزار و اذیت ثریا دست برمیدارد. این تصور هم درست از آب درنمیآید و پس از ریاست جمهوری، بازهم نجیب به ثریا پیشنهاد فرمانبرداری از خودش را میدهد اما ثریا بازهم پیشنهاد او را رد میکند؛ این بار نجیب میخواهد تا به این بازی موش و پشک، پایان دهد و ثریا را نابود کند. نابودی ثریا میتواند حربهای به دست طرفداران کارمل برای بدنامی نجیب، بدهد؛ بنابر این، نجیب باید خیلی با احتیاط عمل کند. نجیب با آزار و اذیت متداوم و فرسایندهاش ثریا را به بینی رسانده است. ثریا تصمیم میگیرد تا با اقدامی، هرچند خطرناک، خودش را از چنگ نجیب برای همیشه، نجات بدهد و با این اقدام به نجیب بفهماند که خواست دیکتاتور، آخرین خواست و اراده نیست.
ثریا در یک اقدام خطرناک با شوهر و فرزنداناش، به جبههی جنگ مخالف حکومت نجیب که احمد شاه مسعود، آن را رهبری میکند، میپیوندد. البته با جهانی از دشواری و مشکلات. با این اقداماش، ارادهی مرد زرنگ، کینهتوز و قدرتمند را به تمسخر میگیرد و ارادهی نجیب با همه عقدههایش به شکست میانجامد.
ثریا بها با خانوادهاش، پس از مدتی را که در جبههی جنگ سپری میکند؛ رهسپار امریکا میشود.
ثریا، مادری در وسط هنجارهای مادرانهی شرقی و واقعیتهای فرهنگی امریکا
«به اتاق خالد و رویا رفتم. کتابها و لباسهای شان هنوز در جای خود بودند. لباسهای آن دو را پاییدم و بوییدم و به چشمانم مالیدم. بر آفرینش هستی شوریدم و فریاد زدم: «نابود باد آن سرنوشتی که با سرشت مادر به ستیزه برخیزد» (ثریا بها؛ رها در باد؛ 1391؛ 747).
ثریا بها به همکاری احمد شاه مسعود با خانوادهاش به امریکا میرود و پناهندهی سیاسی میشود؛ تهدید مستقیم نجیب الله بر ثریا پایان مییابد اما او با چالشهای جدیدی در امریکا رو به رو میشود. این چالشها، مشکلات خانوادگی است. صدیق، شوهر ثریا که با حقارت بزرگ شده، با مظلومنمایی، توجهی دیگران را به خود جلب میکرد و با این جلب توجهی دیگران به خودش، مسوولیت انسانیاش را به تعلیق درمیآورد و میخواهد همچون موجودی طفیلی، بر دوش دیگران زندگی کند. موقعی که به امریکا میرسد بنابه نداشتن اعتماد به نفس شخصیتی، بای فرند زنان پیر امریکایی میشود و شبها را به خانهی این زنان سپری میکند.
صدیق، در امریکا، افراد خانوادهی پدری و قوم و خویشاش را دیگر در کنارش نمیبیند که مظلومیتنمایی کند و دست به خودکشی بزند تا مورد توجهی شان قرار بگیرد و با این مورد توجه قرار گرفتن اهمیت و حضور خودش را در زندگی توجیه کند؛ استراتیژی جدیدی را برای توجیهی حضورش در زندگی، طراحی میکند که این استراتیژی، دسیسهسازی در درون خانوادهی خودش است؛ میخواهد با شستشوی مغزی رابطهی فرزانداناش را با مادرشان تیره کند و با این کار، حضور و اهمیت خودش را میآزماید؛ این استراتیژی صدیق با امکانهای اجتماعی و فرهنگی امریکایی، کارگر میافتد و کم کم رابطهی عاطفی پسرش با مادر به سستی میگراید و این سست شدن عاطفهی فرزندی و مادری به صدیق امکان بیشتر میبخشد تا با استفاده از این وضعیت، حضورش را برای خودش در جهان توجیه کرده باشد.
این از همگسیختگی خانوادگی، بر روان ثریا تاثیر میگذارد به نوعی دچار آسیب شخصیتی از نظر عاطفهی مادری میشود. ناگزیر میشود تا صدیق این شوهر همیشه طفیلیاش را که تا هنوز بنا به مصلحتها و هنجارهای، حفظاش کرده بود، با ترک او از ناگزیری در کنار صدیق بودن، رهایی یابد.
اماصدیق از فرهنگ انتقام دست بر نمی دارد و دخترش را که سالهااز پدر متنفر بوده به دام می اندازد و از او جدا میکند و ثریا تنها میشود این تنهایی برای ثریا که زنی است با عاطفهی شدیدی مادری؛ به نوعی، حضور دو فرزندش برایش توجیهی روانی زندگی او در جهان بود، دیگر این توجیه را از دست میدهد؛ بایستی سر از نوع توجیهی روانیاش را از زنده بودن و زندگی کردن در این جهان بازسازی کند که این بازسازی او را به سوی اشتراک در جلسههای روانکاوی و روانشناسی میکشاند؛ تا این که مانند روکانتون، شخصیت محوری رمان تهوع سارتر، توجیهی حضورش را در نوشتن، پیدا میکند.
اینجا میشود این پرسش را در میان گذاشت که عاطفهی مادری با دریافت فرزندان از زندگی، چی پیوندی دارد آیا متقابلن، فرزند هم پاسخ عاطفی به عاطفهی مادری خواهد داشت یا نه! فکر نمیکنم که چنین باشد، دختر باپیوند ژرف و ناگسستنی که با مادر داشت، دوباره بر می گردد، اما پسر نیازمندی روانی مادر را ندارد؛ این مادر است که نیازمندی روانی برای توجیهی حضورش در زندگی و تداوم نسل به فرزندان دارد. اما توجیهی حضور فرزندان نه مادر و عاطفهی مادری بلکه واقعیتهای موجود زندگی و واقعیتهای فرهنگی عصر شان است٠
فرزندان در هنجارهای سنتی و شرقی، صریح به عاطفهی مادری پاسخ رد نمیدهند اما هنجارهای فرهنگی و اجتماعی مدرن و غربی به فرزندان این امکان را فراهم میکند تا پاسخ عاطفی مادر را بی پاسخ بگذارد و برای مادر هم این بی پاسخ گذاشتن زیاد حیرت برانگیز نیست. اما برای یک مادری که با هنجارهای شرقی زیسته است، این بی پاسخ گذاشتن، حیرت عاطفی را به همراه خواهد داشت و باعث تخریب سیستم عاطفی مادر خواهد شد؛ خوشبختانه این تخریب عاطفی روانی، طوری بازسازی میشود که ثریا به نوشتن پناه میبرد تا حضور و زندگیاش را در این جهان توجیه کند٠
آنیما و آنیموس؛ نوستالژیای راوی
زمان میگذرد، بسیار چیزها دستخوش تغییر و تحول میشود؛ مرگ، آدمهای زیادی را که ثریا میشناخت، نابود میکند. میر اکبر خیبر، داوود، ترهکی، حفیظ الله امین کشته میشوند. ببرک کارمل میمیرد. نجیب و برادرش احمدزی به دار آویخته میشوند و چند روز از چوبهی دار آویزان میمانند. برجهای دوقلو در امریکا فرو میریزد. احمد شاه مسعود، در یک حملهی انتحاری، از بین میرود.
جهانی که ثریا میشناخت به نوعی پایان مییابد. آدمهای که تاثیر منفی یا مثبت بر زندگی ثریا گذاشته بودند؛ دیگر تقریبن نیست شده بودند یا از صحنهی قدرت و روزگار به حاشیه رانده شده بودند. دیگر همه چیز به بازیچهای میمانند که چند روزی بودند و گذشتند. اما این همه، در آگاهی ثریا، به عنوان خاطره و یادآوری، سر از نو امکان ظهور مییابند؛ مردی زرنگ، نیرنگباز، تشنهی سکس، پول و قدرت، دکتر نجیب الله که دست از سر ثریا برنمیداشت، دیگر ظاهرن دست بردار شده و از جهان واقع محو شده بود اما به عنوان حقیقتی در خاطرهی ثریا لمیده حضور داشت. ثریا دیگر از میانهسالی گذشته و آنچنانی که خودش را مییابد، شخصیتی است از نظر سیاسی و روانی محصول درگیریهای که با نجیب الله داشته است.
احمد شاه مسعود، مردی دیگر که فر شتهی رهایی ثریا از اسارت نجیب الله شد، و ثریا همیشه در یاد و خاطرهاش سپاسگزار اوست؛ او نیز از جهان واقع رخت بربسته اما در جهان یاد و خاطرهی ثریا برایش جهان حقیقی مهمی را باز کرده است و همواره، ثریا این مرد را به یاد میآورد.
پس از این همه پایان واقعیتها؛ جهانی که روی دست ثریا مانده است؛ جهانی است رو به گذشته، که تنها در یاد و خاطره قابل تصور است. بنابر این، ثریا دچار نوستالژیا میشود. و خودش را در میان دو مرد مییابد که یکاش نجیب الله است و دیگری، احمد شاه مسعود. این دو مرد برای ثریا به دو جهان تعلق میگیرد؛ جهانی کاملن شر و اهریمنی که فرمانروای این جهان نجیب الله است، و جهانی کاملن خیر، نیکی و اهورایی که فرمانروای آن احمد شاه مسعود است. اما در این وسط مردی دیگری هم وجود دارد بنام صدیق که به برزخ میماند، اما ثریا دیگر او را دور انداخته است، و این موجود حتا در خاطرش هم نمیگذرد. در وسط این دو جهان یا دو مرد؛ زنی هست که در خاطر ثریا میگذرد، این زن خود ثریا است که دیگر به عنوان امر گذشته، در خاطرش وجود دارد.
در پایان کتاب، در خاطر ثریا یک مرد میماند و یک زن؛ این مرد و زن، تقریبن دو نمونهی آرمانی از زن و مرد است که به کهنالگوِ ناخودآگاه جمعی یونگ، مانند است.
این زنِ بازمانده در خاطر روای، اهمیت روانی یک آنیموس؛ و مردِ بازمانده در خاطر راوی، اهمیت روانی یک آنیما را پیدا میکند. این زن، گذشتهی خود راوی است که ثریا آن را در خاطرش به یاد میآورد، و مرد، احمد شاه مسعود است که در دیداری به عنوان یک قهرمان در خاطر راوی مانده است.
ثریا بها، نویسندهی کتاب، از نوشتن این کتاب چی میخواهد؟ این کتاب، چی اهمیتی دارد؟
در این بخش نوشتار که پایان نوشتار است از درون جهان کتاب بیرون شده؛ با نگاهی بیرونی و غیر عاطفی به منظور نویسندهی کتاب از نوشتن این کتاب و به اهمیت تاریخی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ادبی کتاب، به کتاب رها در باد، پرداخته میشود.
تا هنوز هرچه گفته شد، به ثریا بها، نویسندهی کتاب و به اهمیت بیرونی کتاب مربوط نمیشد بلکه به جهان متن و به شخصیتهای درون روایت ارتباط میگرفت که این شخصیتها و این جهان متن با مولف و اهمیت بیرونی کتاب، چندان ارتباط نداشت؛ بیشتر برداشت یک خواننده و انتظارات یک خواننده بود که برای خودش فهم ممکن را از شخصیتهای درون روایت و از جهان متن ارایه میکرد؛ یعنی از خوانشیهای ممکن خوانندهها، فقط یک خوانش ممکن بود، که ارایه شد.
اکنون با نگاهی از بیرون به کتاب نگاه میشود و دریافت نسبتن علمی از منظور نویسنده و از اهمیت کتاب ارایه میشود. زیرا آنچه که تا هنوز از کتاب گفته شد به بُعد روایتی و داستانی کتاب پرداخته شده بود نه به پیامدهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کتاب.
آیا ثریا بها خواسته است با نوشتن کتاب از نجیب الله و تعدادی انتقام بگیرد، برای آزار و اذیتی که ثریا بها و مردم از آنان دیده است؟ فکر نمیکنم چنین باشد زیرا مرگ، انتقام از تعدادی انتقام گرفته است. مرگ در جایی که قانون و نظام سیاسی عادلانه نیست، آخرین عدالت انتقامجویانهی طبیعت است. بنابر این، ثریا بها در پی انتقام نه بلکه در پی ارایهی واقعیتهای است که نمیخواهد این واقعیتها برای مردم کشورش و جهانیان، همیشه پنهان بماند.
رولان بارات میگوید، نوشتن جهیدن از مرگ و فراموشی به سوی هستی و جاودانگی است؛ ثریا بها، استراتیژی مبارزاتیاش رابا بی عدالتی، فراموشی و از یاد رفتن، با نوشتن تغییر میدهد؛ میخواهد با نوشتن برای همیشه حتا برای وقتی که دیگر نیست هم؛ همچنان مبارزه کند. بنابر این، با نوشتن مبارزه میکند در برابر فراموشی و نیستی؛ میخواهد در برابر مرگ خودش و در برابر هرچه که او را به خاموشی و خاموش شدن تهدید میکند، ایستادگی کند و ایستاد شود.
انسان با آنکه در برابر طبیعت، موجودی است کوچک که طبیعت آن را به بازی میگیرد؛ پس آدمی، برای طبیعت بازیچهای بیش نیست اما به برداشت سارتر، انسان با آگاهی که دارد بزرگ از طبیعت میشود؛ زیرا آنچه که طبیعت بر آدمی انجام میدهد، نمیداند؛ آدمی با آگاهی که دارد، میداند که طبیعت با او چی میکند؛ یعنی، سرانجام آدم را طبیعت محکوم به فنا، مرگ، نابودی و فراموشی میکند اما انسان با دانستن این همه، رنج طبیعت را بر خودش، تحمل میکند. انسان برای این محکوم شدن در برابر طبیعت، فراتر از تحمل؛ استراتیژی وضع میکند که این استراتیژی، به طور عام هرگونه آفرینش و به طور ویژه، نوشتن است. نوشتن، امری است که طبیعت نمیتواند با مرگ آدمی، آگاهیای که از آدمی مانده است آن را نابود کند. نوشتن همیشه، کسی را که نوشته است، از نویسندهاش یادبود میکند. در این صورت، طبیعت میتواند تن و جسم نویسنده را نابود کند اما نمیتواند نام او را نابود کند؛ نام نویسنده؛ همیشه در برابر طبیعت سرکش، همچون آگاهی، باقی میماند.
ثریا با مرگ دوستان و دشمناناش به این نتیجه میرسد که با نوشتن در برابر مرگ خودش، ایستاد شود؛ و نگذارد که با مرگ، فراموش شود؛ بنابر این، ثریا بها، با نوشتن این کتاب، از مظلومان، یادبود میکند و ستمگران را میبخشد، و به آیندهگان هوشدار میدهد که انسان، با همه ستمپیشگی، محکوم به فنا و نابودی است، پس بهتر این است که فراتر از هر ایدیولوژیای به انسان با ایجاد سیستمهای دموکراتیک و کارآمد سیاسی و اجتماعی، احترام بگذاریم و انسانبودن تنها در نظام سیاسیای قابل تجربه است که فرد آدمی،آزادی عقیده و باور، و اختیار داشتن تن و جان و ارادهی خودش برایش ممکن باشد و از دیگری، برایش قابل درک و احترام، باشد.
کتاب رها در باد با آنکه روایت داستانی، ارایهی زبانی، ادبی دارد و در نوع ادبیاش، اتوبیوگرافیک یا خودزندگینامهنوشت، است. اما به طور خاص، دستاوردی است از ارایهی تاریخ معاصر افغانستان که یک زن آن را با دریافت زنانه از تاریخ، قدرت و سیاست، ارایه کرده است.
کتاب، ارایهی چشمدید معتبر، از تاریخ سیاسی معاصر افغانستان به ویژه جریان خلق و پرچم است؛ این ارایه، تا بیرونتاریخ باشد، درونتاریخ است؛ یعنی این که موقعیت سیاسی، خانوادگی و اجتماعی نویسنده، این فرصت را برای نویسنده فراهم کرده که نویسنده توانسته، پشت صحنهی قدرت را ببیند که چگونه ظاهر قدرت سیاسی در افغانستان، شکل میگیرد. بنابر این، نویسنده ترجیح میدهد تا پشت صحنهی تاریخ و قدرت را، بنویسد.
این کتاب، نه تاریخ محض، بلکه پردهبرداری از تاریخ سازی و ارایهی تاریخ بنا به منفعت قدرتها است. طوری که امین، ببرک کارمل و دکتر نجیب الله به این باور بود که تاریخ را آنچنان که ما میخواهیم همان گونه ارایه و نوشته میشود اما کتاب رها در باد در برابر این تصور تبلیغاتی، دغلبازانه و ریاکارانه از تاریخ، میایستد و تاریخ را آنچنان که هست یا آنچنان که میتواند از چشمانداز آدمی که شریک قدرت نیست، باشد؛ ارایه میکند
کتاب، دارندهی سندهای معتبر است از کشته شدن شخصیتهای سیاسی مخالف رژیم، پنهانکاریهای قومی رژیم برای تامین منفعت قومی، از جمله، احصاییه و شمار نشدن دقیق مردم افغانستان، جعلسازی اصطلاح پشتونستان، تداوم جنگ و نا آرامی، برای گِلآلود شدن وضعیت سیاسی و اجتماعی تا تکهداران قومی بتوانند از این فضای گِلآلود، ماهی گیری کنند.
کتاب، قدرت افشاسازی، خیلی واقعبینانه دارد؛ زندگی شخصیتهای سیاسی خلق و پرچم و از خودش را هم از نظر سیاسی و اجتماعی و از نظر خصوصی و شخصی، آفتابی میکند.
کتاب، معرفت ما را از تاریخ معاصر افغانستان به چالش میکشد؛ در ضمن فهم ممکن روایت مردانهی ما را نیز از مفهوم تاریخ و ارایهی تاریخ دیگرگون میکند، و فهم ممکن، غیر از فهم مردانهی موجود را از مفهوم تاریخ و ارایهی روایت تاریخ فرا روی ما میگذارد که این فهم از تاریخ و از ارایهی روایت از تاریخ یک فهم زنانه از تاریخ است؛ که تاریخ را به شیوهی داستانی در اتوبیوگرافیکنویسی ارایه کرده است؛ بنابر این، این امر را در میان میگذارد که تاریخ را میتوان غیر از ارایهی خطی و یک نواخت موجود؛ طور دیگر هم نوشت و روایت کرد.
کتاب، غیر از اهمیت تاریخی، سیاسی و فرهنگی، یک سند معتبر، از نثر معاصر ادبیات پارسی دری در افغانستان است که ادبیات منثور را غنامندی ویژه بخشیده است؛ با یک دستیای که در ارایهی زبان و توصیف، دارد.
کتاب در هفت صد و شصت و چهار صفحه ارایه شده که تقریبا دو صد هزار، کلمه میشود؛ یعنی از نظر داشتن واژه، برابر است با شاهنامهی فردوسی. بنابر این، یک فرهنگ لغت دوصدهزار واژهای را از زبان معاصر ادبیات پارسی دری ارایه کرده است که نه تنها در ادبیات معاصر افغانستان بلکه در قلمرو زبان و ادبیات معاصر ادبیات پارسی دری، اهمیت و جایگاهِ ویژه دارد با جملهبندیها، توصیفها و کلیت صورت و فرم زبان و متن؛ میتواند در آینده، ضمن سند تاریخی، یک سند منثور تاریخی قابل ملاحظه از زبان و ادبیات پارسی دری باشد.
کتاب رها در باد را، اگر از نخستین اتوبیوگرافیک یا خودزندگینامه نوشت سیاسی-تاریخی-ادبی یک زن در قلمرو ادبیات پارسی دری ندانیم؛ در ادبیات پارسی دری و در ادبیات سیاسی و تاریخی افغانستان از نخستین کتاب در این زمینه با ویژگیهای خودش، است.
کتاب، با امکانهای تاریخی، سیاسی، فرهنگی، فهم و معرفت زنانه، زنانه نویسی، توصیفهای ادبی و ارایهی روایتی و داستانی؛ چشماندازهای ممکن را فرا روی خواننده و پژوهشگر، میگذارد. بنابر این؛ با هر چشمانداز ممکن، میتوان، دیدی خاص به کتاب انداخت و مورد خاص را در کتاب، به بررسی گرفت و ارایه کرد.
آنچه که در این نوشتار از کتاب ارایه شد، یک چشمانداز ممکن از نظر یک خواننده، بود.
این نوشتار، به نقل از ثریا بها از گارسیامارکز که کتاب رها در باد با آن آغاز میشود؛ پایان مییابد:
زندگی آنچه زیستهایم نیست؛
بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده
و آن گونه است که به یادش میآوریم
تا روایتاش کنیم.
Reference: