جان گری خود را یک خداناباور میخوانَد و بر آن است که مدافعان سرشناس خداناباوری سبب شدهاند که بیاعتقادی غیرقابلتحمل، کسالتبار و ملالآور به نظر رسد. او در پایان فصل اول کتاب جدیدش،هفت نوع خداناباوری، نتیجه میگیرد که «خداناباوری سازمانیافتهی قرن کنونی عمدتاً یک پدیدهی رسانهای است و به نحو احسن نوعی تفریح و سرگرمی به شمار میرود».
وقتی به او میگویم که طعنه میزنی، لُغُز بار آدم میکنی، لبخند میزند و میگوید، «کتاب من یک جور پاسخ دندانشکن است به آن نوع از خداناباوری. خداناباوری جدید حرف تازهای ندارد و آنچه در آن است نوعی قرقره کردن و تکرار طوطیوار شکلهایی از خداناباوری است که در قرن نوزدهم به طرزی جالبتر ارائه شده بود. در خداناباوریِ به اصطلاح جدید افراد در مقابل گزینهای دوتایی میان خداناباوری، تو گویی که فقط یک نوع خداناباوری وجود دارد، و دین، تو گویی که فقط یک نوع دین وجود دارد، قرار میگیرند. و این جز از سر نادانی و بیخبری از سابقهی این افکار نیست.»
«آنها حتی نمیدانند که در حال واگویی اندیشههایی از قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم هستند. ... آنها چیزی از تاریخ خداناباوری یا دین نمیدانند. همچنین در مورد دین بسیار تنگنظرند. دین برای آنها، نه تکخدایی یا مسیحیت، بلکه فقط بنیادگرایی پروتستانی معاصر آمریکاست. ... این یک بحث و جدل ملالتبار تنگنظرانه است. در نظر داشتم که عنوانی فرعی با نام چرابحث دربارهی خدا مرده استدر کتابم بگذارم.»
گری درهفت نوع خداناباوریتاریخ فلسفی غنی بیاعتقادی را مورد کندوکاو قرار میدهد و با داستانهایی سرگرمکننده به آن روحی تازه میبخشد. او از انسانگرایانی مانند آگوست کنت که آنچنان به همیاری و همکاری انسانی اعتقاد داشت که لباسهایی را طراحی کرده بود که بدون یاری و کمک دیگری نتوان آن را به تن کرد و کسانی مانند مارکی دوساد که «دشمن خدا» بود و زندگیاش در بیاعتنایی و سرپیچی از اوامر الهی گذشت نقلقول میکند.
ابهام ارزشمند
گری عنوان کتابش را با اشاره بههفت نوع ابهاماثر ویلیام امپسُن شاعر، منتقد و دشمن خدا برگزید. امپسن در آن اثر میگوید «که ابهام نه فقط نقصی در زبان نیست، بلکه آن چیزی است که زبان را این چنین غنی و سرشار میکند. بدون ابهام نمیتوانستیم با جهان رابطه برقرار کنیم. تصور میکنم که همین امر در مورد خداناباوری و دین صدق میکند. این دو سیال و متغیر، متنوع و چندگانهاند، و به شیوههای چندی درون هم جاری و ساری میشوند. ... و به این ترتیب ما را قادر میسازند که ضمن بررسی تجربهی انسان بودن به سراغ انواع گوناگونی از چارچوبها برویم.»
یکی از نکات اصلی و کلیدی گری، نکتهای که او در کتابهای قبلیاش بر آن تأکید کرده، این است که برخی از متفکران خداناباور باورهایشان را از تکخدایی غربی به ارث میبرند و زمان بسیار کمی را برای بسط و شکوفایی فلسفههای خودشان صرف میکنند. به گفتهی او «آنها باورهای زیادی را مسلّم میگیرند، ارزشهای لیبرالی را که به آنها وابستهاند از فرهنگ غربی میگیرند و میپندارند که این ارزشها با خداناباوری ارتباط دارد، در حالی که هیچ ربط منطقی یا تاریخی میان آنها وجود ندارد ... بنابراین اگر شما یک خداناباور هستید ارزشهای خود را از کجا میآورید؟ اغلب تصور میشود که بدیهی است که شما باید یک لیبرال باشید. چرا که آنها نمیدانند در سالهای دههی 1930 یا 1890 بیشتر خداناباوران لیبرال نبودند ... برخی کمونیست یا مارکسیست بودند؛ برخی فاشیست یا نازیست بودند؛ فقط برخی از آنها لیبرال بودند. درست همانطور که نظامهای اخلاقی خداناباورِ گوناگونی وجود داشته است نظامهای اخلاقی دینی متنوعی هم وجود داشته است.»
به نظر گری، یکی از میراثهای عظیم و مخربی که خداناباوران جدید و غرب پسادینی از اندیشهی یهودیـمسیحی میگیرند، عقیده به پیشرفت انسانیِ رو به جلوست (او در این کتاب توضیح میدهد که چگونه این ایده از ادیان تکخدایی نشئت میگیرد). به گفتهی او این را میتوان در هر امری دید، از عقیدهی مارکسیستی به بهشت کمونیستیِ آینده و ایمان قرنبیستمی به قطعیت تاریخی سرمایهداریِ دموکراتیک گرفته تا پیشبینی فراانسانی یک رخداد شگفت.
ظهور اقتدارگرایی
این مفاهیم توسط خداناباورانی تقویت شد که تحول اجتماعی و اخلاقی را با پیشرفت علمی خلط کردند. گری میگوید: «اما اخلاق و سیاست مانند علم نیستند. فکر میکنم آنها بیشتر ادواری هستند. آنچه در یک دوره به دست میآید در دورهی دیگر از دست میرود. مورخان یونانی و رمی این امر را مسلّم فرض میکردند اما امروز چنین امری در مخیلهی مردم نمیگنجد ... و به همین دلیل است که من از ظهور اقتدارگرایی در اروپا تعجب نمیکنم. من از ظهور یهودستیزی وحشتزده میشوم اما شگفتزده نمیشوم.»
گری در فصلی دربارهی انسانگرایی سکولار نشان میدهد که چگونه فیلسوفانی مانند کنت و جان استوارت میل عقیده به انسانیت بهمثابهی یک هستی جمعی را جایگزین عقیده به خدا کردند. «کنت آشکارا میگوید که ما باید انسانیت را جایگزین ذات احدیت (خداوند متعال) کنیم. بحث من ... این است که این ایدهی انسانیت میراث تکخدایی است زیرا اگر فقط ابزار تجربی را به کار بریم آنگاه انسانیت را هیچکجا پیدا نخواهیم کرد. البته یک نوع حیوانیِ خاصی را مییابیم اما فراتر از این آدمهای بسیار زیاد و گوناگونی را با ارزشهای متفاوت، شیوههای زندگی متفاوت، و اهداف متفاوت خواهیم یافت. با این همه، هستی یا جوهری را که دارای قدرت عمل است و بتواند دست به کاری بزند نخواهیم یافت. این ایده که «انسانیت یا انسان به طور کلی» نظام ارباب و رعیتی را در قرن هفدهم برمیاندازد، چند دهه به تفکر میپردازد و سپس تصمیم میگیرد صاحب دموکراسی شود ــ انسانیتی که این کارهای بزرگ را به عهده بگیرد و برای رسیدن به آنها پیش رود ــ از بقایای مسیحیت است. در جهان باستان چنین چیزی وجود نداشت. این یک ایده یا تصور تجربی نیست. چنین ایدهای بر مبنای مشاهده بنا نشده است.»
در فصلهای بعدی کتاب، گری به سراغ کسانی غیر از انسانگرایان نسبتاً خیرخواه میرود و به خداناباوران علمی و خداناباوران سیاسی و فجایع هولناک ناشی از اندیشههای آنها در قرون نوزدهم و بیستم میپردازد. به گفتهی او «خداناباوران جدید دوست ندارند که چنین چیزی به آنها یادآوری شود اما اگر در دههی 1920 یا 1930 یا اواخر قرن نوزدهم یک خداناباور جدید بودید احتمالاً از نظر علمی نژادپرست بودید زیرا این آن نوع علمی بود که در آن زمان متداول بود و این علم از ارزشهای مرسوم در آن زمان که بر برتری فرهنگ اروپای غربی تأکید میکرد، حمایت میکرد. ... همهی اندیشمندان جنبش روشنگری، به استثنای بعضی که به چین علاقه داشتند، تصور میکردند که تمدن غربی برتر از دیگر تمدنها است و جای آنها را میگیرد و باید بگیرد.
The Irish Times
جان گری
اسطورهها در برابر علم
به گفتهی گری، خداناباوران علمی نیز تمایل دارند که دین را همچون علمِ بدویِ بیاعتبارشده بشمارند. اما او میگوید که بیشتر ادیان بر اسطورههایی متمرکز شدهاند که نمادیناند و نه تبیینی.
«به نظر من، یکی از اسطورههای بزرگ انسانی، یکی از بزرگترین آنها تا به حال، داستان باغ عدن است. میتوان 2000 سال به عقب برگشت و عالمان یهودی و مسیحیای را یافت که میگویند، «این داستان را تحتاللفظی تعبیر نکنید.» اسطورهها نظریههای علمی شکستخورده نیستند. آنها ساختارهای پیچیدهای از تصاویر و صور خیال و قصههایی هستند که آدمیان برای یافتن معنا در زندگی ساخته و پرداختهاند. اسطورهی آفرینش شکل ابتدایی داروینیسم، نظریهی ابتدایی منشأ انواع، نیست؛ بلکه چیزی کاملاً متفاوت است.» شاخههایی از خداناباوری که گری خودش آنها را ترجیح میدهد در دو فصل آخر کتاب مطرح میشوند. آنها فلسفههاییاند که منشأ روایتهای بزرگ نیستند. او آنها را «خداناباوری عاری از پیشرفت» و «خداناباوری سکوت» مینامد. اولی نوعی پذیرش رواقیمسلک جهان عاری از قوهی فاعله است، که در تفکر جوزف کنراد و جورج سانتایانا وجود دارد، و دومی شکل عارفانهای از خداناباوری است که باروخ اسپینوزا مَثل اعلای آن است.
باید گفت که هر دوی این اشکال خداناباوری نوعی عقبنشینی به درون هستند. گری میگوید، «تصور نمیکنم که اینها مواضعی باشند که بتوان آنها را تبلیغ کرد.» او به نظر کنراد میپردازد که، در سراسر عمر، قاچاقچی اسلحه و ملوان بود و شاهد اعمال وحشتناک نژادپرستانهی استعمارگران در کنگو. گری میگوید که «آنچه او بیش از هر چیز در آدمیان میپسندید این است که چگونه با چیزهایی که قابل اصلاح یا بهبود نیستند روبرو میشوند... فضیلت شجاعت و استقامت و همدلی با کسانی که با مشکلات دست و پنجه نرم میکنند. او بیش از هر چیز چگونگی واکنش انسانها به تقدیرشان را تحسین میکرد ... امروزه خود ایدهی تقدیر را رد میکنیم زیرا غیرانسانی یا بیش از حد انعطافناپذیر به شمار میرود. در واقع، هیچ یک از ما تقدیر خودش را رقم نمیزند. ما در زمان و مکانی خاص به دنیا میآییم و اکثر رویدادهایی که برای ما رخ میدهند خارج از کنترل و نظارت ما هستند.» در ضمن، گری نمیگوید که اصلاحات اجتماعی ناممکن است (او شخصاً طرفدار انتخاب است، مدافع حقوق همجنسگرایان مرد و یک ضدفاشیست پرشور است) بلکه میگوید که اصلاحات ممکن است دوام نیاورد و تثبیت نشود. «مردم میگویند اگر فکر نمیکردیم اصلاحاتی که ایجاد کردیم دائمی هستند امروز در رختخواب خود میماندیم و بیرون نمیآمدیم، و من همیشه به آنها پاسخ میدهم که "در رختخواب بمانید". یا دلیل بهتری برای برخاستن از رختخواب بیابید.» او میخندد و میگوید که امکان اصلاح و ایجاد نظامهای سیاسی دیگر وجود دارد «اما اینها پروژههای رهایی عموم بشر و چیزی شبیه به کمونیسم یا لیبرالیسم نیستند که عقیده دارند کل جهان به سوی بهبود اوضاعِ باب طبع همه پیش میرود».
کتاب ممنوعه
جای شگفتی نیست که گری در گذشته مردمستیز و نیستباور نامیده شده است. به گفتهی او «نیستباور کسی است که با افکار رایج در زمان خود مخالف باشد. مردمستیز کسی است که تملق خوانندگانش را نگوید.» خوانندگان او کیستند؟ به گفتهی خودش «هرکسی که به طور اتفاقی در یک کتابفروشی این کتاب را بردارد.»
آیا او بر آن است که هر خداناباور جدیدی ممکن است این کتاب را بردارد؟ «فکر میکنم که این کتاب برای آنها مفید باشد اما مطمئن نیستم که آیا آنها کتاب را برخواهند داشت یا نه زیرا ممکن است مغایر با ایمان و عقیدهی آنها باشد.» او میخندد. «چه بسا این یک کتاب ممنوعه باشد؟»
آیا او هیچگاه با این چهرههای خداناباور جدید در ملأ عام به مباحثه پرداخته است؟ او میگوید، «تصور نمیکنم که حقیقت این مسئله با بحث و گفتگو عیان شود. بعضاً به این علت که این موضوع دارای دو شِق نیست، در حالی که بحث و جدلها خصمانهاند به گونهای که همیشه به موضوعی دارای دو شق تبدیل میشوند، و نیز به این علت که من، برخلاف خداناباوران جدید، مبلّغ نیستم. من این کتاب را ننوشتهام که کسی را از چیزی برگردانم یا کسی را به سوی چیزی بکشانم.»
او خواهان جهانی نیست که در آن یک نوع اندیشه بر همگان چیره شده باشد. او میگوید، «اگر آن نوع تکخدایی را کنار بگذارید ... آنگاه میپذیرید که شیوههای زندگی و ارزشهای متضادی در جهان وجود دارند. در این صورت، مسئله این است که آیا از شیوههایی که بیش از بقیه به آن عقیده دارید دفاع خواهید کرد یا نه. اما تصور نکنید که یک شیوهی زندگی وجود دارد که هر کس در خفا همان را میخواهد. چنین نیست که در دل هر عضو داعش یک لیبرال مخفی شده باشد.» او با خنده میگوید، «تقریباً 10 یا 15 سال پیش فیلسوف خداناباور سرشناس، دانیل دِنِت نوشت که بنیادگرایی بر اثر رواج تلفن همراه از بین خواهد رفت، نمونهای کلاسیک از کسی که از تاریخ و سیاست و تروریسم و دین هیچ نمیداند. بر عکس ... داعش از فناوری ویدیویی برای ترویج اعمال تروریستیاش بهره برد. اطمینانی که این نوع از خداناباوران دارند بسیار مشابه اطمینان بنیادگرایان است.» او در مقابل میگوید که هر چند اغلب با اندیشمندان دینی اختلافنظر دارد اما غالباً آنها را «هوشمندتر و وسیعالنظرتر» مییابد. سرانجام، گری معتقد است که دوگانگی میان دین و خداناباوری نوعی دوگانگی نادرست و مضر است. به گفتهی او «عقل و معرفت در سراسر زندگی انسان پراکنده است، فقط به یک جا محدود نیست و ضرورتاً با هیچ نظریه یا عقیده یا عمل واحدی مرتبط نیست. عقل و معرفت همه جا هست.»