دین چیزی به ما میدهد که علم نمیتواند بدهد: دین قویترین واکنش به زندگیِ عاطفیِ عالمگیری است که همهی ما را به یکدیگر وصل میکند. این در حالی است که دفاع از دین در این زمانه کار دشواری شده است.
احترام به دین در هر گوشه از زندگی امروزی نه تنها در میان خداناباوران و روشنفکران؛ بلکه در میان بسیاری از عموم مردم هم از بین رفته است. بعید نیست که نسل بعدی جوانان نسبت به گذشته کمترین ارتباط را با دین داشته باشد. دلایل موجهی برای این نارضایتی وجود دارد: تداوم افشاگریها از بدرفتاری کشیشان و روحانیون، جنگ جهادیون علیه «کفار»، و ترویج خصومت علیه چندفرهنگی و فرهنگ سکولار. این تقارنِ رفتار بد و اخبار بد باعث شده است که آدمهای زیادی نظر آن متخصص زیستشناسی تکاملی (ریچارد داوکینز) را قبول کنند که میگوید: «برای پیشرفت انسان، بهترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که ایمان مذهبی را آنقدر تضعیف کنیم تا کاملاً از بین برود.»
با وجود این که بسیاری از ایراداتی به دین وارد میشود درست است، و با وجود این که من خود نگاهی انتقادی به تاریخ ادیان دارم، مخالف چنین دیدگاه دینستیزی هستم. به نظر من، ما هنوز به دین نیاز داریم. شاید بهتر باشد استدلالم را با شرح یک ماجرا شروع کنم. یک روز بعد از این که با آبوتاب در مورد اشکالات منطقیِ ادیانِ یکتاپرست در کلاسی سخنرانی کردم، وقتی که کلاس را ترک میکردم دانشجوی خجولی نزدیک آمد. با اضطراب، ماجرای غمانگیزی را تعریف کرد، داستانی که آرام آرام برخی از قضاوتها و نظریات من نسبت به دین را دگرگون کرد. آن دانشجو گفت که پنج سال قبل، برادر نوجوان او با قساوت و به ضرب چاقو به قتل رسیده است. قاتل او را تعقیب کرده، به او حمله کرده، بیرحمانه او را مثله کرده، و فرار کرده است. شاگرد من، مادرش، و خواهرش به شدت به هم ریخته بودند. مادرش بعد از این حادثه دچار یک بیماری روانی شده بود و، اگر ایمان نداشت که در زندگی بعدی دوباره پسر سلاخیشدهاش را با بدنی کامل و سالم میبیند و آنجا آنها باز به همدیگر میرسند، حتماً از شدت بیماری بستری میشد. این اعتقاداتِ حمایتکننده، و همینطور مراسم کلیسا که بعد از مرگ پسرش او را مشغول میکرد، آن مادر را از لبهی پرتگاه اندوه و ماتم برگرداند، و به او توان ادامه دادن و بزرگ کردن دو فرزند دیگرش، یعنی شاگرد من و خواهرش، را داد.
از دید یک خداناباور همهی اینها غیرعقلانی و غیرقابل قبول به نظر میرسد. به ما اینگونه گفته میشود که اعتقادات باید منطبق با مدارک و شواهد باشند، نه صرفاً خواهشها و تمایلات. بدون معیارهای عقلانی، معیارهایی مثل آنچه که در علم جا افتاده است، همهی ما به سوی آشوب کشیده میشویم و نهایتاً به ظلمتِ پیش از «عصر روشنگری» بر میگردیم.
حتی شاید بشود غیرمنطقی و غیرمستدل بودن دین را منشأ قدرت آن به حساب آورد.
من قصد ندارم دین را با ادعای منطقی و مستدل بودنش نجات بدهم؛ دین زیاد هم منطقی و مستدل نیست. ولی میخواهم ثابت کنم که غیرمنطقی و غیرمستدل بودنش دلیل نمیشود که غیرقابل قبول، بیارزش، یا زبونانه تلقی شود. حتی شاید بشود غیرمنطقی و غیرمستدل بودن دین را منشأ قدرت آن به حساب آورد. مغز انسان ملغمهای از سیستمهای مختلف عملیاتی است: مغز ابتدایی متعلق به خزندگان (کارکردهای محرک، غریزهی بجنگ یا فرار کن)، مغز لیمبیک یا متعلق به پستانداران (عواطف)، و غشایی که بعداً تکاملیافتهتر میشود (خردورزی و عقلانیت). دین مغزِ عقلانی را عصبانی میکند چون به اندیشههای فراعقلانی و بدون شواهد و مدارک بها میدهد. اما مغزِ عاطفی را خشنود میکند چون ترس را از بین میبرد، به خواهشها جواب میدهد، و احساس وظیفهشناسی را تقویت میکند. بنا به نظر دانشمندان عصبشناسی مثل یاک پانکسِپ، آنتونیو داماسیو، و کنت بریج، و همچنین متخصصان روان و اعصاب مثل مارک سولمز، ذهنهای ما در درجهی اول تحت تأثیر سیستمهای عاطفی کهن، از قبیل ترس، خشم، هوس، عشق، و رنج هستند. این نیروها انعطافپذیر هستند و اگر درست مدیریت شوند (یعنی اگر نیرویشان به سمت برآورده کردن اهداف بقا هدایت شود نه به سوی غلبه بر ما و کشاندن ما به سوی اختلال روانی و ناهنجاری رفتاری)، میتوانند به بقای ما کمک کنند.
به نظر من، دین راههای مستقیمی برای دسترسی به این زندگی عاطفی دارد که علم ندارد. بله، علم میتواند احساسات عاطفی ما را نسبت به شگفتیهای طبیعت بر انگیزاند، ولی انسان دچار انواعی از احساسات شدید میشود که علم قادر نیست به آنها دست یابد تا تسکینی علمی برای آنها بیابد. زخمهای عاطفی مختلف به مرهمهای مختلفی نیاز دارند. با وجود این که سکولارها سابق بر این دین را به لحاظ جنبههای اخلاقی و مدنی آن تحسین کردهاند، من فکر میکنم که ما به دین به این دلیل نیاز داریم که ثابت کرده است که مسیری کارآمد برای مدیریت عواطف ما است.
البته، مستنداتی هم وجود دارند که نشان میدهند احساسات معنوی و روحانی جنبههای منفی هم دارند. زندگی احساسیِ مذهبی به سمت عواطف ملودراماتیک گرایش دارد. دین هنوز این آمادگی را دارد که در دام روایتهای خیر و شر بیفتد و مشتری فانتزیها و دشمنیهای مشتعل از احساسات انتقامجویانهی مردمحورانه شود. این قبیل تعصبات بدون شک خطرناک هستند، ولی بیشترِ جنبههای دین در واقع برای عموم خانوادههایی که تلاش میکنند دورههای سخت زندگی را پشت سر بگذارند مفید است. برای مثال، مراسم مذهبی توجه خاصی به اشخاص مصیبتدیده دارد، و مهمترین منابعش را که انسانهای دیگر هستند به دور آنها جمع میکند. انسانها حتی بیش از سایر پستانداران به دیگر همنوعان خود وابسته هستند، و این وابستگی نه فقط با انگیزههای کسب منابع سود و مهارت بلکه با انگیزههای عاطفی ایجاد میشود.
برای بقای من، حال خوب داشتن ضروریتر از فکر خوب داشتن است. فرایض مذهبی نوعی ارتباط اجتماعی است که برای سلامتی روانی مفید است. وقتی که کسی عزیزی را از دست میدهد، دین برای او مراسم و اعتقاداتی رواندرمانگرانه ارائه میدهد که باعث تولید اکسیتوسین، اپیوئید، دوپامین، و دیگر اثرات آرامبخشی میشود که به سازشپذیری فرد و بقای او کمک میکنند. ایمان و اعتقاد نقش مهمی ایفا میکند، هرچند که تنها سازوکار موجود برای بهکاراندازیِ این نیروهای درمانگر نیست. در عوض، فرایض مذهبی (مثل مناسک، مراسم عبادتی، آوازها، نماز و دعا و حکایات) عواطف ما را مدیریت میکنند، چون این فرصت را در اختیار ما میگذارند که در زمان رنج به یکدیگر دلداری بدهیم و از فشار و اضطراب بیرون بیاییم و مسیری درست برای هدایت یا تخلیهی خشم خود بیابیم.
خداناباورانی مثل ریچارد داوکینز، ای. او. ویلسون، و سام هریس دین را در سطح غشایی ارزیابی میکنند. معیار آنها برای ارزیابیِ دین روشهای علمیِ عقلانی است. من با آنها موافق هستم که اگر دین را با معیارهای عقلانی بسنجیم مردود میشود، ولی این رویکرد اشتباه است. مغز ابتدایی و متعلق به خزندگان با انتخاب اصلح طبیعی برای غلبه بر چالشهای بقا ساخته شد نه برای خردورزی و عقلانیت. اما عواطفی مثل مثل ترس، عشق، خشم، و حتی امید و انتظار به این دلیل توسط پستانداران انتخاب شدند که به آنها برای بالیدن کمک میکردند. در بسیاری از موارد، قوای عاطفی (در مقایسه با قوای شناختی) روشهای سریعتری برای حل مسئله ارائه میدهند.
عواطف حتی خالصترین تفکر عقلانی ما را هم تحت تأثیر قرار میدهند.
برای ما انسانها موضوع قابل ملاحظه این است که چگونه سیستم عملیاتی آن جانداران کهن (خزندگان) با سیستم شناختی و عملیاتیِ نوین (پستانداران) ارتباط برقرار میکند. آنتونیو داماسیو، دانشمند عصبشناس، نشان داده است که عواطف حتی خالصترین تفکر عقلانی ما را هم تحت تأثیر قرار میدهند. بنابراین، وقتی که مادر شاگردِ من پسر از دست رفتهاش را به یاد میآورد، در روایت مذهبی برای او جایی پیدا میکند، طوری که بتواند برای ادامهی تلاش و مبارزه با رنج خود نیرویی بگیرد. هیچ توضیح علمی یا نظرپردازی اجتماعی-سیاسی نمیتواند مادری را که پسرش مثله شده است تسلا بدهد. اگر بیل نای معروف به «ساینس گای» و نیل دگراس تایسون بخواهند که سری به این مادر بزنند و دربارهی روانشناسی رنج و جامعهشناسی جنایت توضیحاتی بدهند، باز هم اینها به درد او نمیخورد. اما این تصور سحرآمیز و فراعقلانی که او میتواند پسر مقتولش را باز ملاقات کند و همچنین آغوش اطرافیان و همخوانی با همکیشان به او نیرو میدهد. اگر این امیدِ ریشهدار در عاطفه به این مادر توان و روحیه میدهد که به فرزندان دیگرش برسد، میتواند برای دیگران هم مفید باشد. و به این ترتیب، ما میفهمیم که چرا دین باقی میماند.
آن دسته از کسانی که در عالم سکولار از چنین واکنشها و استراتژیهای عاطفی ایراد میگیرند و میپرسند «اما آیا این حقیقت دارد؟» اصل مطلب را گم میکنند. اغلب اعتقادات مذهبی حقیقت ندارند، اما اصل موضوع چیز دیگری است. مغز عاطفی اهمیتی به این نمیدهد، بر اساس درست و غلط بودن عمل نمیکند. عواطف درست یا غلط نیستند. وحشت حتی اگر در خواب هم باشد، باز وحشت است. این یعنی معیار درست برای سنجش یک نظریهی سالم نمیتواند معیار درستی برای سنجش عواطف سالم باشد. برخلاف یک نظریهی سالم، که باید بر فکتهای تجربیِ استوار منطبق باشد، احساس سالم آن است که به تعادل عصبی و دیگر حالتهای عاطفی که موجبات بروز شکوفایی زیستی را فراهم میآورند کمک کند.
در آخر، لازم است چند کلامی در مورد «افیون» بگوییم. محکومیت دین در دوران مدرن از آن طعنهی مارکس تبعیت کرده است که میگفت دین افیون است، افیونی که غیرمستقیم توسط قدرت حکومت و برای حفظ اطاعت مردم عرضه میشود، اطاعتی که موجب پذیرش فقر و ناتوانی سیاسی، به امید پاداش ماورای طبیعی و آخرتی، میشود. مارکس ادعا میکرد که «دین آه ستمدیدگان، قلب یک جهان بیعاطفه، و روح یک جهان بیروح است. دین افیون تودهها است.» مارکس، مائو، و حتی مالکوم ایکس این انتقاد را علیه دین سنتی اقامه کردند، و این برچسب هنوز به عنوان توهینی نفرتپراکن به مؤمنان زده میشود. من هم خودم چند بار از آن به عنوان سلاحی کوبنده استفاده کردهام، ولی در سالهای اخیر نظرم در مورد این انتقاد عوض شده است.
اول این که، مذهب همان قدر که مخدر است، نیروبخش هم است، همان قدر که کرختکننده و آرامبخش است، مؤمن را تهییج و تقویت میکند. این کیفیت متغیر دین میتواند برای حکومتها بیشتر از این که اطمینانبخش باشد خطرناک باشد. همچنین، دین میتواند مروج انساندوستی و نوعدوستی باشد. دوم این که، تسکینِ درد چه اشکالی دارد؟ اگر دیدگاه من به مذهب در درجهی اول درمانی باشد، چرا باید از درمانهایی که مدیریت تسکین درد را شکل میدهند دست بکشم؟ اگر بیخدایان فکر میکنند که بیدفاع کردن شخص مؤمن در برابر دردهای زندگی فایدهای دارد، آن وقت من اینطور برداشت میکنم که یک بیخدا هیچ منبعی برای مدیریت درد در زندگی خود ندارد. اینجا است که من به طالع سعد او غبطه میخورم. بعضی دیگر از انسانها به چیزهایی مثل آسپیرین، الکل، دین، سرگرمی، کار، عشق، و دوستی امید دارند. به هر حال، افیون (مثل اندروفین) در بدن و مغز انسان موادی شیمیایی و طبیعی بودهاند و تا حدی برای تسکین بدن در مقابل درد تکامل یافتهاند. به قول طنزپرداز آلمانی معروف، ویلهلم بوش: «آن که درد و دغدغه دارد، شرابی هم دارد.»
ما نیاز داریم که چشمانمان را بشوییم و ارزش نقش مُسکنهای فرهنگی را ببینیم. این که دین را بر اساس برخی قضاوتهای اخلاقیِ منزهطلبانه دربارهی نقاط ضعف باورمندان رد کنیم سودی ندارد. دین قویترین واکنش به زندگیِ عاطفیِ عالمگیری است که همهی ما را به یکدیگر وصل میکند.
منبع: سایت آسو