حسن رضایی
پس از شهادت مزاری و یارانش توسط گروه تروریستی طالبان، توطئه استخبارات منطقه و خیانت فراکسیون ضد مزاری در داخل حزب، هزارهها سنگینترین آسیب روانی و سیاسی را متحمل شدند؛ ولی زمین نخوردند، با قامت رسا ایستادند و حزب وحدت را احیا کردند. اما می تواندگفت دو اشتباه اساسی را مرتکب شدند:
نخست اشبتاه تئوریک سیاسی بود به این معنی تجدید نظر در خاستگاه اسلامی سیاسی نکردند و قدرت سیاسی از با دیدگاه اسلامی سیاسی و تحت تأثیر اندیشهی نظام ولایت فقیه در افغانستان میخواستند. دوم؛ اشتباه در انتخاب رهبری سیاسی و مدیریت حزب بود که سنجیده شده و خردمندانه عمل نشد. زمامدارانی، برای رهبری حزب وحدت بر گزیده شدند که نه تنها فاقد صلاحیت رهبری، اندیشه و تفکر سیاسی بودند؛ بلکه آنها جنگ قدرت را در درون حزب وحدت دامن زدن و به اوج رساندند. فراکسیونهای داخل حزب بیشتر از پیش باهم مصاف دادند و رویکرد به تصفیه و انشعاب پیدا کردند. این ریکرد بیشتر از ساختار قبایلی و ده نشینی و گرایشیهای سمتی و جغرافیایی و ایدئولژیک هزارهها منشأ میگرفت، تا عوامل خارجی و بیرون از حزب. البته به این معنا نیست که عوامل خارجی در این روند دخیل نبوده است. حزب وحدت در اثر گرایش های انحرافی از خط مشی اساسی حزب و اهدافی که مزاری میخواست در غرب کابل تعقیب کند و آن عدالت خواهی، مشارکت در قدرت سیاسی به تناسب شعاع حضور اقوام و قبائل در بدنه قدرت بود، به بیشتر جنگ قدرت فردی و فراکسیونی فروکاست و رهبران همدیگر را تضعیف کرد. حزب یا به تعبیر که نگارنده در روز تدین اساسنامه حزب داشت، به صورت شرکت سهامی در آمده بود به چهار سهم چهار پاره شد. راهی که شیهد مزاری در غرب کابل می رفت، و آغاز رویکرد جدید به نظام مشارکتی در حزب بود، به انحراف کشانده شد.
اما بعد از حمله ۱۱ سیپتامبر در نیویورک، قاعده بازی در منطقه و افغانستان تغییر کرد. فرصت نوین سیاسی برای ملیتها محروم، بویژه ائتلاف شمال فراهم آمد. و آن فرصت کنفرانس بن بود، در واقع بارقهای امید در افق سیاسی هزارهها، تا جیکها و ازبیکها و ملیتهای محروم دمیده بود که باید استفاده بهینه میشد. از آنجاییکه همه احزاب جهادی خواهان حاکمیت اسلامی سیاسی بودند و از عدم طرح نظام سیاسی بر مبنای دموکراسی و استراتژی و هدف سیاسی رنج میبردند، نتوانستند از این فرصت استفاده، و بهره خوب برند. حتی نتوانستند از رأی شان دفاع کنند و ستار سیرت که بیشترین رأی را برده بود و باید ریاست دولت موقت را به عهده می گرفت، در اثر لابی گری افغان ملتها، و عدم درایت سیاسی ائتلاف شمال، از حق مشروع خود محروم شد. حزب وحدت هم در این بازی نقش کلیدی نتوانست بازی کند. زیرا رهبران حزب از همان آغاز با تئوری اشتباه وارد قاعده بازی سیاسی شده بودند و آن اشتباه تئوریک و استراتژیکی را ادامه می دادند، بلکه اساساً اندیشه سیاسی نداشتند که متأسفانه تا هنوز اشباهات گذشته سیاسی تکرار میشود.
آنچه گفته آمد، رهبران حزب وحدت اشتباه تئوریک سیاسی و اشتباه استراتژیکی را مرتکب شدند؛ چون این رهبران، رهبران دارای اندیشه سیاسی و عالم به مسائل مکتبهای سیاسی، نبودند، به هیچ چیز رسیدن به نان و نوایی نداشتند. فرماندهان جهادی و روحانیان کم سواد و تحت تأثیر اندیشه بنیاد گرایی مذهبی ولایت فقیه بودند.
از جمله می توان گفت انشاعاب در حزب وحدت، انشعاب از منظر دو دیدگاه سیاسی و استراتژیک و هدفمند نبود؛ بلکه رهبران حزب تاکتیکی به سه جناح عمده انشعاب کردند، تا در هرم رهبری هزارهها از یک سمت و یک دسته و یک طایفه قومی خاص قرار داشته باشند و در ضمن بتوانند به تکیت های مختلف انتخابات ریاست جمهوری افغانستان حضور داشته باشند تا سمت معاونت دوم را از آن خود کنند، و مبادا رهبران حرکت اسلامی، و جناح اکبری و ... در کاروان پیروز قرار گرفته، به این مقام و میراث دست یازند. تا جایی این تئوری، برای رسیدن به این مقصد موفق بوده است و در مدت ۱۷ سال تمام معاونت دوم ریاست جمهوری افغانستان از جناح رهبر فرزانه و یا کاروان پیروز بوده است؛ اما بلاهت و فترت سیاسی و اشتباه جبران ناپذیری را برای جامعه هزاره این گونه تفکر کمایی کرده است و آن عبارت از شکاف عمیق قومی، سمتی، طایفه ای و جناحی در جامعه هزاره بوده است که وحدت اجتماعی هزاره را آسیب پذیر ساخته است و روحیه تشکیلاتی و سیاسی جامعه هزاره را تضعیف کرده است. بدتر از آن، طرح ترور فرماندان طرفدار فراکسیون شهید مزاری و دیگر رقبای سیاسی بود، که این طرح از سال ها پیش توسط یکی از فرماندهان سازمان ... ریخته شده بود و هزاره ها را تضعیف کرده بود. بنابراین، پیآیند ناگوار این چند گانگی اجتماعی را تا حال جامعه هزاره تجربه میکند و طعم تلخ آن را می چشند. از آنجایی که جامعه هزاره از وضعیت موجود ناراض بوده، و مردم به رهبران از فعلی شان دل خوش نداشتند و کارکردهای مافیای آنها را در جهت منافع خود نمی دیدند و احساس نیاز به جریان سیاسی و خیزش های مدنی و اجتماعی میکردند؛ لذا پسان جنبشهای اجتماعی و مدنی خود مردم رقم زدند، تا از حیات فیزیکی و سیاسی شان دفاع کرده باشند.
جنبش تبسم و جنبش روشنایی، در واقع در این راستا به وجود آمد و با یک جرقه حریق خود آگاهی اجتماعی از دل تودهها برخاست و با شهادت کودک نه ساله، شکریه تبسم، جنبش تاریخی تبسم کلید خورد و امید مردم را به احیاء هویت سیاسی و عدالت خواهی اجتماعی دو باره زند کرد. به نسل جوان انگیزه نوین مبارزه مدنی و اجتماعی بخشید. از آنجایی که این جنبش نه تنها فاقد تشکیلات و انسجام و رهبری بود، ضعف آشکارا نیز داشت؛ زیرا که جنبش روشنایی با انگیزه سیاسی پا منصه ظهور نگذاشت؛ بلکه بیشتر جنبه مدنی و اجتاعی و اقتصادی داشت. شعار عدالت خواهی اجتماعی، انصاف، رواداری و انکشاف متوازن می داد. به تعبیر دیگر جنبش تبسم و جنبش روشنایی توسط یک جریان متشکل سیاسی ـ حزبی رهبری نمی شد. زیرا جریانهای متشکل سیاسی جامعه هزاره، رویکرد مافیایی، میراثی و خانوادگی داشتند و تا حال این ریکرد را تمثیل میکرده اند، تا اهداف بزرگ چون عدالت خواهی اجتاعی، دادخواهی، انکشاف متوازن و رفاه اجتماعی. از آنجایی که جنبش های اجتماعی و مدنی تبسم و روشنایی و رستاخیز برای تغییر، همه فاقد تشکیلات سیاسی، نظم و انسجام بوده اند، بسیاری از تشکل های سیاسی میخواستند، از این جنبشها در جهت اهداف خود استفاده برند و اشخاصی هم بودند که می خواستند در هرم این جریان ها عظیم تاریخی قرار گرفته، آن راه رهبری کنند؛ اما نه تنها این افراد ظرفیت آن را نداشتند که این جنبش ها را رهبری کنند، که فرصت مناسب نیز فراهم نیامده است، لذا ریزشها در جمع طلایه داران جنبش دیده میشود و شکاف ها پدیدار میگردد. از طرفی استخبارات داخلی و استخبارات خارجی، این جنبشها را به نفع خود نمی دیدند، و در پی تخریت آنها از هیچ ترفند و دسیسهای هم تا هنوز دریغ نداشته اند. حتی در میدان روشنایی به سرکوب این جنبش پرداختند و قتل عام فرهنگی کردند و از پیشتازان جنبش قربانی گرفتند.
در نتیجه این پراکندگی سیاسی و عدم تکشیلات سیاسی و عدم اندیشهی سیاسی هزاره را در بازی های سیاسی نه تنها ضعیف و ناتوان کرده و می کند؛ بلکه در معرض حذف سیاسی نیز قرار میدهد. نگارنده به این باور است، تا زمانی که انگیزه سیاسی در جامعه زنده نباشد و برای رسیدن به قدرت تلاش صورت نگیرد، اتاق اندیشه سیاسی، پشتوانه اقتصادی به جود نیاید، جامعه هزاره فقط رنج سیاسی خواهد برد. به قول راسل «هرکس بیشتر هوس قدرت داشته باشد قدرت بیشتری بدست میآورد. از اینجا نتیجه میشود که در هر نظام اجتماعی که درِ قدرت به روی همگان باز باشد، مقامهای قدرتبخش قاعدتاً به کسانی میرسد که به سبب عشق خاص به قدرت با مردم عادی فرق دارند.» بنابراین، تاهنوز انگیزه قدرتمند شدن در جامعه ما ضعیف است. راسل در ادامه این بحث میگوید، عشق به قدرت یکی از انگیزه های بسیار قوی آدمیان است، اما چون آدمیان دارای غرایز و انگیزههای گوناگون است، گاهی دیگر انگیزهها آن را محدود میکند. مانند:«عشق به آسایش، عشق به لذت، و گاه عشق به تأیید دیگران. در میان مردمان ضعیف، عشق به قدرت به صورت میل به تسلیم شدن به رهبری در میآید، و این خود دامنهی قدرت جوی مردمان جسور را گسترش میدهد». پس نخست انگیزه سهیم شدن در قدرت و عشق شدید به آن در جامعه و رهبران سیاسی نیاز است. این نیاز را شهید مزاری درک کرده بود، لذا برای انسجام و تشکیلات سیاسی تلاش میکرد؛ اما رهبران پسا مزاری روح تسلیم پذیری به فاشیسم و جریان افغان ملت را بیشتر تقویت کرده و می کنند و به تأیید کارکردهای ظالمانه آنها میپردازند. نمونه بارز آن توجیه سیلی اشرف در هرات بر روی زازی است، که توسط دلقک های ارگ به نواز ش تعبیر شده است.
نادیده نباید انگاشت جنبش روشنایی، در جهت همبستگی اجتماعی کار معجره آسایی را در مدت کوتاهی انجام داد، که با آموزش و تعلیم سالها نیاز بود، این انسجام بدست آید. جنبش توانست جامعه هزاره را در سراسر جهان متحد سازد، که در هیچ برهه از تاریخ مردم هزاره این گونه همبستگی، همدلی، و همدردی باهم نداشته اند. اما برخی بزرگان که در جنبش روشنایی خوش درخشیده بودند، فرصت و مجال آن را میدادند، تا فرصت مناسب فراهم آید، تا از لحاظ تشکیلات سیاسی جامعه متحد و همآهنگ در میدان سیاسی گام گذاشته شود و با پلاتفرم سنجیده شده و طرح استراتژیک و اهداف روشن و بر منبای تئوری سیاسی و دموکراتیک ساختار مند عمل شود. تا هنوز این فرصت باقی است و جنبش روشنایی پویا و فعال در عرصه های اجتماعی حضور داشته است. امید میرود طلایه داران جنبش روشنایی اشتباه تئوریک سیاسی، استراتژیکی، و تاکتیکی را مرتکب نشده و اختلاف سلیقه ها به تضعیف شخصیت های تأثیر گذار جنبش روشنایی منجر نگردد. پروسه صلح در راه است، جنبش روشنایی میتواند در این پروسه نقش تأثیر گذار داشته باشد.