مارگارت مک‌میلان

برگردان: پیام یزدانجو 

 

ما چگونه منازعات را بازنمایی می‌کنیم و به تصویر می‌کشیم؟ هنر چه برخوردی با جنگ دارد؟ آیا ما واقعاً می‌توانیم از دل جنگ و وحشت، زیبایی خلق کنیم؟ و بهترین شیوه برای به یاد آوردن جنگ چیست، و برای به خاطر سپردن آن‌هایی که بر اثر جنگ می‌میرند؟

 

«سخنرانیهای ریث» سلسله سخنرانی‌هایی هستند که سالانه توسط یکی از اندیشمندان سرشناس از رادیوی بی‌بی‌سی پخش می‌شود. هدف این سخنرانی‌ها ارتقای فهم عموم و تولید بحث در مورد یکی از موضوعات مهم روز است. نخستین سخنران این برنامه در سال ۱۹۴۸ برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی و برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوبل بود. آرنولد توینبی، ادوارد سعید، آنتونی گیدنز، مایکل سندل و استیون هاوکینگ برخی دیگر از این سخنرانان طی هفتاد سال گذشته بوده‌اند.

در سال جاری میلادی، بی‌بی‌سی از مارگارت مک‌میلان، استاد دانشگاه آکسفورد در رشته‌ی تاریخ دعوت کرد تا به عنوان سخنران برگزیده‌ی سال ۲۰۱۸، در پنج نوبت در مورد «جنگ» در رادیو سخنرانی کند. این سلسله درس‌گفتارها با عنوان کلی «نشان قابیل» به تاریخ جنگ، نقش جنگ‌ در اجتماع، رابطه‌ی ما با زنان و مردانی که به جنگ می‌روند، نقش غیرنظامیان به عنوان حامیان و قربانیان جنگ، ارزیابی تلاش‌های بین‌المللی برای مهار و یا توجیه جنگ، و رابطه‌ی جنگ و هنر می‌پردازد. مطلب زیر برگردان متن پنجمین سخنرانی با عنوان «جاذبه‌ی مرگبار جنگ» است.

متن «سخنرانی‌های ریث» در سال 2016 دراینجاقابل دسترس است. سخنران برگزیده‌ی سال 2016 آنتونی آپیا نظریه‌پرداز آمریکایی-غنایی و استاد فلسفه در دانشگاه نیویورک بود که در چهار نوبت در مورد «هویت» سخنرانی کرد.


آنیتا آناند:خوش آمدید به نشست پنجم و برنامه‌ی آخر از سلسله سخنرانی‌های ریث، که پروفسور مارگارت مک‌میلان، مورخ کانادایی، ارائه می‌کند. این نشست برای او به نوعی «بازگشت به خانه» هم هست: ما این‌جا در اتاوا، در «موزه‌ی جنگ کانادا» هستیم، با این معماری خیره‌کننده‌اش. در این گالری عظیم لوبروتون، ما در محاصره‌ی تانک‌ها هستیم، در مکانی مملو از اسلحه، از جنگ‌افزارهای متعلق به قرن هجدهم گرفته تا تسلیحات امروزی. در واقع، یک هواپیمای جنگی هم به شکل کم‌وبیش شومی بر فراز سر ما معلق مانده!

پروفسور مارگارت مک‌میلان عنوان این سلسله سخنرانی را «نشان قابیل» گذاشته: قتل هابیل به دست قابیل، از منظر «کتاب مقدس»، هم اولین آدم‌کشی بود و هم از اولین بارهایی است که ما انسان‌ها درباره‌ی قتل دست به قلم برده‌ایم و درباره‌ی آن نوشته‌ایم. در این سخنرانی، مارگارت مک‌میلان می‌خواهد به این مسائل بپردازد که: ما چگونه منازعات را بازنمایی می‌کنیم و به تصویر می‌کشیم؟ هنر چه برخوردی با جنگ دارد؟ آیا ما واقعاً می‌توانیم از دل جنگ و وحشت، زیبایی خلق کنیم؟ و بهترین شیوه برای به یاد آوردن جنگ چیست، و برای به خاطر سپردن آن‌هایی که بر اثر جنگ می‌میرند؟ عنوان سخنرانی امروز «جاذبه‌ی مرگبار جنگ» است.

مارگارت مک‌میلان:بسیار ممنون‌ام از شما. بسیار خوشحال‌ام که این‌جا در خانه‌ی خودم هستم، با بسیاری از دوستان و بسیاری از هموطنان.

در هنرها چه رویکردی به جنگ داریم، چگونه برای در تصور آوردن آن تلاش می‌کنیم، چگونه برای مواجهه با آن تلاش می‌کنیم، هنرمندان ما چگونه برای مواجهه با جنگ تلاش می‌کنند

در آوریل 1918، اِی. وای. جکسون، نقاش بزرگ کانادایی، نوشته بود: «یک شب باآگوستوس جانرفتم تا شاهد حمله‌ی شیمیایی ما به صفوف آلمانی‌ها باشم. مثل یک نمایش اعجاب‌آورِ آتش‌بازی بود، ابرهایی از گازهای شیمیایی ما و شعله‌ها و فشفشه‌های آلمانی‌ها از همه رنگ.» او بعداً تابلویی از آن صحنه کشید، با عنوان «حمله‌ی شیمیایی، لیه‌وَن 1918»، که الان جزء مجموعه‌ای است که این‌جا در «موزه‌ی جنگ» نگه‌داری می‌شود. بسیاری از شما حتماً این تابلو را خواهید دید. تابلوی تیره‌ای است با پیش‌زمینه‌ی بسیار تاریک، و زمینِ ویران‌شده؛ اما در دوردست، شعاع‌های نور سبز و صورتی دیده می‌شوند، و چیزی شبیه انفجار ستارگان، و ابرهای انبوه به رنگ خاکستری مایل به آبی.

این‌جا مکان بسیار مناسبی برای حرف زدن در این باره است که ما در هنرها چه رویکردی به جنگ داریم، چگونه برای در تصور آوردن آن تلاش می‌کنیم، چگونه برای مواجهه با آن تلاش می‌کنیم، هنرمندان ما چگونه برای مواجهه با جنگ تلاش می‌کنند؛ این‌جا از جهت دیگری هم جای بسیار مناسبی است، چون بخشی از کاری که با ما جنگ می‌کنیم یادبود گرفتن و به یادگار نگه داشتن است – ما برای یادآوری و به یاد سپردن آن تلاش می‌کنیم، برای آموختن و درس دادن درباره‌ی آن تلاش می‌کنیم. یک‌چنین موزه‌ای مکانی است هم برای گردآوری افزارهای جنگی و فرآورده‌های جنگ، و هم برای این که تلاش کنیم تا به معنا و مفهوم جنگ پی ببریم، تلاش کنیم تا جنگ را به خاطر بسپاریم.

آن‌چه من در این سخنرانی‌ها درباره‌ی آن حرف زده‌ام رابطه‌ی پیچیده‌ای است که جنگ با جامعه‌ی انسانی دارد، این که جنگ به چه شیوه‌هایی با تاریخ و توسعه‌ی جامعه‌ی انسانی در هم می‌آمیزد، و این که ما چه احساسات مختلف و متنوعی درباره‌ی جنگ داریم – چگونه هم از جنگ به وحشت می‌افتیم و هم مجذوبِ جنگ می‌شویم. امروز می‌خواهم مشخصاً به این نکته بپردازم که هنرها چه برخوردی با این جاذبه و وحشتِ جنگ دارند، و ما چگونه تلاش می‌کنیم تا از طریق هنرها پیچیدگیِ جنگ را درک کنیم، و همچنین یاد آن را در خاطرمان زنده نگه داریم. و البته کسانی که دست‌اندرکار هنرها هستند و نیز خود آثار هنری هم به جنگ‌ها واکنش نشان می‌دهند، و به نگرش‌های ما در این باره شکل می‌دهند: آثار هنری و هنرمندان به ما کمک می‌کنند تا به فهمی از جنگ برسیم، به ما کمک می‌کنند تا جنگ را به خاطر بسپاریم، و گاهی به ما کمک می‌کنند تا با جنگ مخالفت کنیم. وقتی به ادبیات جنگی فکر می‌کنید که از دل جنگ جهانی اول در آمد، یا به ادبیات، ترانه‌ها، و فیلم‌هایی که از جنگ ویتنام، می‌بینید که این‌ها نقش بسیار مهمی در شکل دادن به واکنش‌هایی داشته‌اند که ما در آن زمان و از آن پس نسبت به این جنگ‌ها نشان داده‌ایم. فکر می‌کنم این پدیده‌ی ناسازه‌واری به نظر می‌رسد که آثار بسیار زیبایی می‌توانند از دل این تلاش برای مواجهه با جنگ به وجود بیایند؛ اما کافی است به آثاری مثلرکوئیم جنگ، اثر بنجامین بریتن، یا رمان بزرگجنگ و صلح، یا به تندیس شگفت‌انگیزی فکر کنید،پیروزی بال‌دار ساموتراس، که در موزه‌ی لوور می‌توانید آن را ببینید.        

فکر می‌کنم نکته‌ی جالب و عجیب این‌جا است که به نظر می‌رسد همه‌ی جنگ‌ها به یک اندازه توجهات هنری را به خود جلب نکرده‌اند. به نظر من، جنگ جهانی اول، در مقایسه با جنگ جهانی دوم، ادبیاتی بسیار برجسته‌تر و اشعاری بسیار برجسته‌تری خلق کرد و به شکل بسیار برجسته‌تری معنای جنگ را به پرسش کشید، و این چه بسا به خاطر آن بود که جنگ جهانی دوم، دست کم برای آن عده از ما که در جناح متفقین بودیم، وضوح بسیار بیشتری داشت: جنگی بود که احساس می‌کردیم باید به آن بپیوندیم و بجنگیم؛ در حالی که در مورد جنگ جهانی اول، هرچه بیشتر به این نتیجه رسیده‌ایم که شاید این جنگی بود که ما نباید به آن می‌پیوستیم و نباید می‌جنگیدیم. و من فکر می‌کنم شاید به همین دلیل بوده که آن حجم عظیم نوشته‌های هنرمندانه و فیلم‌ها و عکس‌ها از دل جنگ ویتنام در آمد؛ این جنگی بود که بسیاری از آمریکایی‌ها و بسیاری از انسان‌ها در سراسر دنیا رفته رفته به این نتیجه رسیدند که ضرورت نداشته، و رفته رفته درگیر این سؤال شدند که اصلاً چرا چنین جنگی باید به راه می‌افتاد.

ohsapah.wordpress


بنابراین، من می‌خواهم به بعضی از این دلایل بپردازم، دلایل خاصی در پاسخ به این که چرا هنرمندان برای مواجهه با جنگ تلاش می‌کنند، و چرا ما به تلاش‌های آن‌ها ارج می‌گذاریم. به نظرم، یک دلیلِ آن «روان‌پالایی» (کاتارسیس) است: این که، به سادگی، تلاش کنیم تا احساساتی را که درباره‌ی جنگ داریم بیرون بریزیم و به منصه‌ی ظهور برسانیم – چه جنگی باشد که خودمان در آن جنگیده‌ایم، چه جنگی که صرفاً نظاره‌گر آن بوده‌ایم، و چه جنگی که متحمل آسیب‌های آن شده‌ایم. جنگ جنبه‌ای دارد که هنجارهای جامعه را نقض می‌کند، و ما به جهاتی احساسی می‌کنیم که جنگ چیزی است که آلایشی از خود به جا می‌گذارد.

درآنئید، وقتی آنئاس پدرش را ترغیب می‌کند که بالأخره از تروآ بگریزد، از پیرمرد می‌خواهد که مقدس‌ترین چیزهایی را که دارند با خودش ببرد، نمادهای آیینی و نشان‌های خدایان‌شان را. پدرش ابتدا از بردن آن‌ها امتناع می‌کند؛ آنئاس با او بحث می‌کند و می‌گوید: «پدر! تو نشان‌های مقدسِ خدایانِ این مرز و بوم و میهن ما را به آغوش گیر! من خود از نبردی سهمگین و کشتاری تازه تمام‌شده باز می‌گردم. ناروا است که پیش از آن که تن به آب روان سپرده و پاک شده باشم، به آن‌ها دست بزنم.» من فکر می‌کنم این بخشی از آن کاری است که هنرها می‌توانند بکنند: پالایش، روان‌پالایی. یک زن اهل شوروی، که در جنگ جهانی دوم بهیار بوده، زمانی گفته بود: «در جنگ، روح شما پیر می‌شود.» یونانیان هم هومر را «طبیب روح» می‌دانستند. برای همین، فکر می‌کنم این بخش بسیار مهمی از کارکردها و توانایی‌های هنرها است.

من فکر می‌کنم کاری که آثار هنری می‌توانند بکنند، به ویژه شاید در طول دوران جنگ، این است که همچون نمایندگانِ ایستادگی و امید عمل کنند. برای نمونه، در طول جنگ جهانی دوم، اسیران جنگی نمایش اجرا می‌کردند و کنسرت برگزار می‌کردند. اولیویه مسیان، آهنگساز بزرگ فرانسوی، در سال 1940 به اسارت آلمانی‌ها در آمد، و در اردوگاه زندانیان در آلمان، با سه نوازنده‌ی حرفه‌ایِ دیگر آشنا شد (یک نوازنده‌ی کلارینت، یک ویولون‌نواز، یک نوازنده‌ی ویولونسل؛ مسیان خودش پیانو می‌زد). مسیان موفق شد از یک نگهبان مهربان آلمانی چند ورق کاغذ و یک مداد بگیرد و، به شکلی اعجاب‌آور، تعدادی ساز کهنه و درب و داغان هم پیدا شد، و مسیان کوارتتی با عنوانکوارتت برای آخر زماننوشت. این کوارتت بر مبنایمکاشفات یوحناو در هشت بخش تنظیم شده بود، و اولین بار 15 ژانویه‌ی 1941، در فضای باز اردوگاه اسیران، و زیر باران، اجرا شد. مسیان بعدها]در مورد واکنش مخاطبان[چنین به خاطر می‌آورد که هرگز کسی با چنان شیفتگی و درکی به موسیقی او گوش نسپرده بود.

بخش هشتم و آخرین بخش این کوارتت «ستایش نثار جاودانگی عیسی» نام دارد، و ارزش دارد که کلمات خود مسیان در این باره را بشنویم. مسیان می‌گوید: «این بخش به ویژه متوجه وجه دوم عیسی است: عیسی به عنوان انسان، کلمه‌ای که جسمیت یافت، و به شکلی جاودانه باز برخاسته تا ما بتوانیم با حیات او ارتباط برقرار کنیم. سراسر عشق و مهر است. عروجی آهسته و آرام، اما به غایت و تا نهایت، چنین است عروج انسان تا رسیدن به خدای خود، عروج پسر خدا تا رسیدن به پدرش، اوج گرفتن آن موجود الوهیت‌یافته به سوی بهشت.» من فکر می‌کنم چنین برخوردی نماینده‌ی ایستادگی و نماینده‌ی روان‌پالایی است. اما به نظرم هنرها می‌توانند در درک راز و رمز جنگ هم به ما کمک کنند، چون جنگیدن کار اسرارآمیزی است. انسان‌ها چگونه می‌توانند به چنین شیوه‌هایی خود را سازمان‌دهی کنند؟ چگونه آن‌چه را که در جنگ بر سرشان می‌آید از سر بگذرانند؟ و البته چگونه می‌توانند، اغلب، به چنان کارهای هولناکی دست بزنند؟

چرا هنرمندان برای مواجهه با جنگ تلاش می‌کنند، و چرا ما به تلاش‌های آن‌ها ارج می‌گذاریم.

تیم اوبراین، که (به نظر من) یکی از نویسندگان بزرگی است که درباره‌ی جنگ آمریکا در ویتنام نوشته‌اند، گفته بود: «حرف‌های کلی درباره‌ی جنگ زدن مثل حرف‌های کلی درباره‌ی صلح زدن است. تقریباً همه‌ی حرف‌ها درست‌اند، و تقریباً همه‌ی حرف‌ها نادرست.» با این حال، او و دیگران همچنان برای انجام دادن این کار تلاش می‌کنند. همچنان تلاش می‌کنند تا جنگ را توضیح بدهند، و همچنان تلاش می‌کنند تا نفس تجربه‌ی جنگ را مورد کاوش قرار بدهند. دوباره از تیم اوبراین نقل قول می‌کنم: «برای سرباز عادی، دست کم، جنگ آن احساس و آن حال‌وهوای روحانیِ یک مه عظیم و شبح‌آسا را دارد، مهی غلیظ و پابرجا.» و با این حال، ما همچنان تلاش می‌کنیم تا به آن اقدام دست بزنیم، همچنان تلاش می‌کنیم تا به سربازان صدا بدهیم و آن‌ها را به سخن در بیاوریم، سربازانی که البته بسیاری از آن‌ها قادر به بر آوردن صدای خودشان نبوده‌اند، به ویژه در دوره‌های قبل‌تر و پیش از آن که اکثر سربازان باسواد شوند. در قدیم، فقط افسران و فرماندهان توانایی خواندن و نوشتن داشتند، و با این حال ما برای کشف تجربه‌های آن سربازان تلاش کرده‌ایم، با گوش دادن به ترانه‌های سربازان، با شنیدن اشعاری که درباره‌ی آن‌ها نوشته شدند، برای شنیدن صدای آن سربازان تلاش می‌کنیم.

البته، هنرها نقش‌های دیگرگونه‌ای هم در جنگ‌ها ایفا کرده‌اند: به جنگ جلوه‌ی باشکوهی بخشیده‌اند، و خود به خدمت جنگ در آمده‌اند؛ هنرها به مهیا کردن مردان جوان برای جنگیدن کمک کرده‌اند، و عموماً مردان جوان بوده‌اند که عازم جنگ می‌شده‌اند. به رمان‌های جی. اِی. هنتی (G. A. Henty) فکر کنید، کسی که عملاً ده‌ها رمان پیش از جنگ جهانی اول نوشته بود، درباره‌ی مردان جوان جسوری که عازم جبهه‌های جنگ می‌شدند، و این رمان‌ها را آگاهانه به این منظور می‌نوشت که مردان جوان را مهیای جنگیدن به خاطر پادشاه، به خاطر ملکه، و به خاطر امپراتوری بریتانیا کند؛ یا به آن بچه‌مدرسه‌ای‌های انگلیسی فکر کنید که در مدرسه‌های دولتی درس می‌خواندند، شاگردان مدرسه‌هایی که این‌جا در کانادا به آن‌ها مدرسه‌های خصوصی می‌گفتند، دانش‌آموزانی که درس‌های مربوط به متون کلاسیک را می‌خواندند، هومر می‌خواندند،ایلیادمی‌خواندند،اودیسهمی‌خواندند،آنئیدمی‌خواندند: آموزش این متون کلاسیک به کسانی که فکر می‌کردند جنگ و نبردهایی که آن‌ها عازم حضور در آن‌ها می‌شوند شبیه به همین جنگ و نبردها است – کسانی که با تصورات ذهنی خود از شهامت‌ها و ظفرنمونیِ قهرمانان کلاسیک عازمِ جنگیدن در جنگ جهانی اول شده بودند، و البته با چیزی بسیار متفاوت از آن‌چه در ذهن خود داشتند مواجه می‌شدند.

همیشه جنبه‌ای نمایشی هم در جنگ‌ها وجود داشته، استفاده از وسایلی برای این که جبهه‌ی مخالف را مرعوب کنید و به وحشت بیندازید. در هند، پادشاهان گوناگون آن سرزمین، پیش از شکل‌گیری امپراتوری بریتانیا، ارج و بهای بسیار بالایی برای فیل‌ها قائل می‌شدند، چون فیل‌ها حیوانات هراس‌افکنی بودند. منظورم این است که فیل‌ها اغلب آن‌قدرها هم به کار جنگ و نبرد نمی‌آمدند (زیادی بزرگ بودند؛ در صورت زخمی شدن، واقعاً دردسر درست می‌کردند؛ و حجم هنگفتی از غذا برای سیر کردن‌شان لازم بود)؛ آن‌ها را برای این به صحنه می‌آوردند که رعب و وحشت ایجاد کنند. و البته ما، به دنبال حمله‌ی اخیر به عراق و اشغال آن کشور، دیگر به کلمات «رعب و وحشت» عادت کرده‌ایم. در سرتاسر قرون گذشته نیز ملت‌ها ماشین‌های جنگی ساخته‌اند و از سپاهیان سواره‌نظام برای مرعوب کردن جبهه‌ی مخالف استفاده کرده‌اند.

اغلب در جنگ هم می‌توانید بعضی از همان شگردها و نظم و انضباطی را ببینید که در هنرها، در رقص و تئاتر، به آن‌ها نیاز دارید. در واقع، در سرزمین‌های میانه‌ی قاره‌ی آمریکا، بسیاری از جنگ و نبردهایی که بین کشورهای مختلف این منطقه در می‌گرفت فقط در زمان‌های مخصوصی که در تقویم‌ها مشخص شده بود اتفاق می‌افتاد و، در کشورهای مرکز قاره و در مکزیک، با لباس‌های بسیار آراسته به جنگ می‌رفتند. قواعد جنگیدن را پیش از آغاز جنگ معین می‌کردند، و معین می‌کردند که نبردها در چه تاریخی باید خاتمه پیدا کنند. آن جنگ‌ها و نبردها به معنای هنری صحنه‌پردازی‌شده بودند.

از جمله دلایل این که افکار عمومی آمریکا، یا بخش عمده‌ی آن، به موضع‌گیری علیه جنگ ویتنام رسید این بود که آن جنگ در تلویزیون به نمایش در آمد و به داخل خانه‌های مردم آمد و مردم توانستند که ببینند چه اتفاقی دارد می‌افتد. 

و البته شاهد استفاده‌های کاملاً مشخص از هنرها در جنگ‌ها هم هستیم. برای مثال، موسیقی. تا پیش از راه‌یابی سامانه‌های ارتباطی مدرن به میدان‌های نبرد، برقراری ارتباط بسیار دشوار و بسیار خطرناک بود. اگر پیکی اعزام می‌کردید، آن پیک معمولاً کشته می‌شد و پیغام هم به مقصد نمی‌رسید. اما صدای آلات موسیقی (سازهایی مثل ترومپت، شیپور، طبل، و نی‌انبان) می‌توانست تا مسافتی به گوش برسد. از این سازها مثلاً برای این استفاده می‌شد که وقت رژه رفتنِ سربازان به سوی جنگ را اعلام کنند؛ یا آن‌ها را به ملحق شدن به خطوط نبرد فرا بخوانند؛ و یا اعلام عقب‌نشینی کنند. ارتش بریتانیا علائم صوتی مخصوصی داشت تا به رزمندگان در خطوط نبرد اطلاع دهد که آیا نیروی پیاده‌نظام در حال پیش‌روی به سمت آن‌ها است یا نیروی سواره‌نظام. پس می‌بینیم که استفاده‌های کاملاً مشخصی از هنرها در جنگ وجود داشته است.

در جنگ‌های ناپلئونی، در مقررات «نیروی پیاده‌نظام بریتانیا» در رابطه با تفنگداران، فهرست‌هایی شامل پیغام‌های مختلفی وجود داشت که به وسیله‌ی سازها و در جریان نبردها منتقل می‌شدند، و البته چنین روالی تأثیر روانی هم داشت – اگر صدای نی‌انبان از جناح مقابل به گوش‌تان می‌رسید، چه بسا واقعاً به وحشت می‌افتادید. من به نقل قول بسیار جالبی از یک کهنه‌سرباز بریتانیایی در جنگ اسپانیا (در سلسله جنگ‌های ناپلئونی) برخوردم که تا نبرد واترلو دوام آورده بود، و در نتیجه در این وهله حتماً سرباز آب‌دیده‌ای شده بود. او می‌گوید: «توپخانه‌ی فرانسوی‌ها آتش گشود و همین به خودی خود ناگوار بود، و آن‌گاه صدای طبل‌های فرانسوی به گوش‌مان رسید که علامت حمله بود.» او می‌گوید (و این گفته‌ی سربازی است که نبردهای بسیار زیادی را از سر گذرانده): «این صدایی بود که معدودی از مردان، هرقدر هم شجاع و جسور، می‌توانند بدون احساسی کم‌وبیش ناگوار به آن گوش بسپارند.»

من همین امروز در گالری هنریِ این موزه بودم و تعدادی از آن تابلوهای بسیار جذاب را تماشا می‌کردم؛ یکی از آن‌ها نماینده‌ی استفاده‌ی دیگری از هنرها]در جنگ[بود، و به دوران جنگ جهانی اول مربوط می‌شد: کشتی‌های کورکننده. (در این‌جا تصویرهایی از آن کشتی‌ها هم وجود دارد.) در آن دوران، چندین نقاش بسیار سرشناس بدنه‌ی کشتی‌ها، کشتی‌های باری یا کشتی‌های جنگی، را با طرح‌های عجیب و غریبی نقاشی می‌کردند تا، وقتی که روی آب هستند، شناسایی آن‌ها آسان نباشد و برآورد کردن سرعت و جهت حرکت‌شان دشوار شود. و این کارها در عمل بسیار مؤثر بودند؛ اگر به «گالری ملی» سر بزنید، تابلوی بسیار جالبی از یک کشتی کورکننده می‌بینید. و البته، در جنگ‌ها همیشه نویسندگانی هم بوده‌اند که چیزهایی می‌نوشته‌اند تا مردم را به پیوستن به نیروهای رزمنده ترغیب کنند، و روحیه‌ی آن‌ها را تقویت کنند، یعنی همان پروپاگاند (تبلیغات سیاسی). توماس هاردی، شاعر بزرگ بریتانیایی، که معمولاً از کسانی نبود که از مقامات و مسئولان رسمی حمایت می‌کنند، با درگرفتن جنگ جهانی اول تصنیف مختصری سرود – که به نظر من از بهترین تصنیف‌های او نیست، اما اجازه بدهید آن را برای شما بخوانم: «نیازِ انگلستان ما هستیم / پریشانی‌اش ما را به آه و افسوس می‌آرد / نه، ما نیک می‌بینیم که چه می‌کنیم / گیرم که دیگران نبینندمان / پس تاج پیروزی از آنِ راستان خواهد شد.»

پس هنرها نقش خیلی خاصی در جنگ‌ها ایفا کرده‌اند؛ و گاهی هم عده‌ای هنرهای جناح مقابل را مورد حمله قرار داده‌اند. در جنگ جهانی اول، برای مثال،کامی سن-سانس، آهنگساز فرانسوی، و تعدادی دیگر «اتحادیه‌ی ملی برای دفاع از موسیقی فرانسه» را تشکیل دادند تا برای جلوگیری از اجرای هرگونه موسیقی آلمانی در فرانسه تلاش کنند؛ گفته می‌شد که موسیقی آلمانی روحیه‌ی فرانسوی‌ها را تضعیف می‌کند.

و البته کاری که هنرها کرده‌اند (و این هم سابقه‌ای به قدمت قرن‌ها دارد) تحریف کردن واقعیتِ جنگ هم بوده. اگر، برای نمونه، به تصاویری که از صحنه‌های نبرد در قرن هجدهم ترسیم شده نگاه کنید، می‌بینید که اغلب بسیار آراسته و پاکیزه‌اند. شاید تعدادی جسدِ به خاک افتاده هم به شکل تزئینی به نمایش گذاشته شده باشند، اما هیچ خونی دیده نمی‌شود، امعا و احشای کسی بیرون نریخته، هیچ‌چیزی که عملاً در صحنه‌ی نبرد می‌بینید به چشم نمی‌خورد.

مغول‌ها]گورکانیان هند[نقاشی‌های بسیار جذابی داشتند. بعد از نبردهای بزرگ، کتاب‌هایی به یادبود آن جنگ‌ها مهیا می‌کردند؛ در آن کتاب‌ها محاصره‌ها، نبردها، سلاح‌ها، سربازها، سواره‌نظام، و جسدها به نمایش در می‌آمدند، و همه به زیبایی نقاشی و تصویرسازی می‌شدند و همه بسیار آذین‌وار بودند، و هرگز احساس نمی‌کردید که کسی اصلاً در این جنگ‌ها عرق ریخته و جنگیده و جان باخته. و البته بعد، دوره‌ی جنگ که تمام شد، هنرها برای ظفرنمونی می‌آیند، برای نشان دادن آن جناحی که جنگ را برده، برای خلق کردن مجسمه‌ها و تندیس‌ها، برای خلق کردن تابلوهای نقاشی، برای خلق کردن یادمان‌هایی که این نکته را در ذهن مردم تثبیت کنند که جناح آن‌ها برنده و پیروز شده و جناح مقابل بازنده و شکست‌خورده است.

اما بگذارید منصفانه برخورد کنیم، چون از هنرها فقط به منظور پروپاگاند و تبلیغات سیاسی استفاده نشده، هنرها فقط برای تهییج مردم برای جنگیدن یا پیروزی نهایی مورد بهره‌برداری قرار نگرفته‌اند. من فکر می‌کنم آثار هنری در نشان دادن ابهامات و دوسویگی‌های جنگ، احساسات بسیار پیچیده و جنبه‌های بسیار پیچیده‌ی جنگ، بسیار موفق عمل کرده‌اند. الان می‌خواهم مثالی برایتان بیاورم، از نوشته‌ای که فکر می‌کنم یکی از نمایش‌نامه‌های درخشان شکسپیر است:هنری پنجم. می‌خواهم به سه گفته در این نمایش‌نامه اشاره کنم. گفته‌ی اول از خود هنری پنجم است، هنگامی که دارد تلاش می‌کند افرادش را به حمله‌ی دوباره به شهر محاصره‌شده‌ی هارفلور ترغیب و تشویق کند. گفته‌ی بسیار مشهوری است، و چه بسا همه آن را می‌دانید، و این‌گونه آغاز می‌شود: «بار دیگر، پیش به سوی آن رخنه، یاران گرامی، بار دیگر، گیرم که دیوار را با کشتگان انگلیسی خویش بپوشانید.» و این یکی از تهییج‌کننده‌ترین سخنرانی‌ها است، و می‌بینید که پادشاه نفرات خود را به جنگیدن و ای بسا کشته شدن ترغیب و تشویق می‌کند.

و بعد، لحظه‌ی دیگری در نمایش‌نامه هست، در شب پیش از «نبرد آزنکور». هنری پنجم در لباس مبدل دارد دور و بر اردوگاه سربازان خود می‌گردد و به گفته‌های آنان گوش می‌دهد. سربازان نمی‌دانند که این آدم همان پادشاه است، و دارند درباره‌ی نبردی که قرار است صبح فردا در بگیرد حرف می‌زنند. یک سرباز عادی به او می‌گوید: «شوربختانه، اندک‌اند آنان که کشته شدن در نبرد را مرگِ خوشی پندارند.» و بعد در صحنه‌ی آخر (که در پرده‌ی آخر نمایش‌ می‌آید)، دوک بورگوندی، فرماندار فرانسه، از این حرف می‌زند که جنگ چه بر سر فرانسه آورده، و از بلایا و مصیبت‌هایی مویه می‌کند که جنگ بر سر میهن و مملکتش آورده. بخشی از آن را برای شما می‌خوانم، چون تصور می‌کنم که تا حدودی درکی از آن‌چه جنگ بر سر غیرنظامیان و اعضای جامعه می‌آورد به دست می‌دهد: «و همچنان که تاکستان‌ها و کشتزارهای رها و مرغزارها و پرچین‌ها، که به زوال می‌روند اگر به خود وانهاده شوند، و وحشی و آشفته می‌شوند، خانوارهای ما و خود ما و فرزندان ما، همه از یاد برده‌اند آن فنون و علوم را که باید فخر میهن ما باشد، و یا که دیگر سرِ آن ندارند که آن فنون و علوم را فرا گیرند، و چون وحشیان می‌بالند، و به‌سان سربازان می‌شوند، که در اندیشه‌شان چیزی سوای خون‌ریزی نیست.»

researchgate.net


و البته آثار هنری‌ای داریم که، همچنان که ابهامات و دوسویگی‌ها را نشان می‌دهند، زیبایی را هم به نمایش می‌گذارند، مثل کاری که اِی. وای. جکسون کرده بود و کاری کهفلیکس والوتوندر تابلوی بسیار جذابش با عنوانوردَنکرده، و چنین چیزی را در هنرهای تجسمی هم می‌بینیم؛ هنرهای دیداری دهشتِ جنگ را به نمایش می‌گذارند، و من فقط می‌خواهم چند نمونه برایتان مثال بزنم، و شما خودتان می‌توانید درباره‌ی آن‌ها قضاوت کنید. من فکر می‌کنم بعضی از چشمگیرترین و هراسناک‌ترین تصویرهایی که از دهشتِ جنگ ترسیم شده‌اند مجموعه کارهایی از گویا با عنوان «مصایب جنگ» اند که در جریان «جنگ چریکی»، که به «جنگ کوچک» مشهور شده بود، خلق شده‌اند (در دوره‌ای از «جنگ‌های ناپلئونی» که اسپانیایی‌ها علیه فرانسوی‌ها می‌جنگیدند)، و وحشی‌گری‌های هردو جناح جنگ را نشان می‌دهند. گویا واقعاً یک جناح را به جناح دیگر ترجیح نمی‌دهد. برای مثال، در تابلوی هراس‌آورش با عنواندرندگان وحشی، زنانی را نشان می‌دهد، یکی با بچه‌ای به بغل، که دارند سربازان فرانسوی را از پا در می‌آورند. در تابلوی دیگری، با عنوانوحشی‌ها، سربازان فرانسوی را نشان می‌دهد که به راهبی که به درخت بسته شده شلیک می‌کنند، در حالی که سربازان دیگر با بی‌تفاوتی سرگرم تماشای این صحنه‌اند.

عکاسی هم که به میدان‌های نبرد راه یافت، به رسانه‌ی جدیدی برای منعکس کردن جنبه‌های موحش جنگ تبدیل شد. در جنگ داخلی آمریکا، شاید برای نخستین بار، مردم واقعاً آگاه شدند که جنگ می‌تواند چه‌قدر وحشت‌آور باشد. اگر از جنگ دور باشید، بسیار به سختی می‌توانید به معنا و مفهوم آن پی ببرید؛ اما عکس‌ها معنا و مفهوم جنگ را به روشنی منتقل می‌کردند. در سال 1862، در «نبرد آنتیتام»، که به نظرم خون‌بارترین روز در جنگ داخلی آمریکا بوده، عکس بسیار مشهوری گرفته شد، شاید بیش از یکی، اما عکس بسیار مشهوری از اجساد به‌خاک‌افتاده بعد از اتمام نبرد ثبت شد، اجسادی که واقعاً تا خط افق امتداد یافته بودند؛ و نمی‌توانید ببینید که آن جنگ و نبردها تا به کجا کشیده شدند.

و «نبرد سُم»: در سال 1916 فیلمی از این نبرد ساخته شد (عملاً و عمدتاً در هاید پارک) که فضای «جنگ سنگر با سنگر» را بازآفرینی می‌کرد، و عملاً شمه‌ای از واقعیتِ آن نبردها را به نمایش می‌گذاشت. چیزی حدود یک‌چهارم جمعیت بریتانیا این فیلم را در شش هفته‌ی نخست نمایش آن تماشا کردند و از آن‌چه دیده بودند به وحشت افتادند. و من فکر می‌کنم از جمله دلایل این که افکار عمومی آمریکا، یا بخش عمده‌ی آن، به موضع‌گیری علیه جنگ ویتنام رسید این بود که آن جنگ در تلویزیون به نمایش در آمد و به داخل خانه‌های مردم آمد و مردم توانستند که ببینند چه اتفاقی دارد می‌افتد.   

در جنگ جهانی اول، مقامات و مسئولان تلاش می‌کردند تا آن‌چه را که دیده می‌شد کنترل کنند و بر آن‌چه به نمایش در می‌آمد نظارت کنند، و نقاشان و عکاسان تلاش می‌کردند تا در برابر این نظارت و کنترل مقاومت کنند. یکی از نکته‌های جالب توجه درباره‌ی جنگ جهانی اول این بود که نقاشان و هنرمندان در اروپا در حال تکوین و توسعه دادن سبک‌هایی بودند که با میدان‌های نبردِ ویران‌شده، حتی پیش از آن که جنگ و نبردها آغاز شود، تناسبِ کامل داشتند (و من فکر می‌کنم این یک تقارنِ تصادفی بوده، نه این که این سبک‌ها پیش‌گوی آن اتفاقات شده باشند، هرچند که دشوار می‌شود این فرضیه را ندیده گرفت). کوبیسم، فوتوریسم، اکسپرسیونیسم، همه‌ی این سبک‌های جدیدی که عده‌ای را به خودشان مشغول کرده بودند مناسبت هولناکی با حوادثی داشتند که به زودی در اروپا اتفاق می‌افتاد، حوادثی که به زودی برای سربازان اروپایی اتفاق می‌افتاد، حوادثی که به زودی در میدان‌های نبرد اروپا اتفاق می‌افتاد.

بعضی نقاشی‌ها به نظرم با ما می‌مانند و ذهن ما را گرفتار خود می‌کنند. در بهار سال 1918،جان سینگر سارجنت، نقاش اجتماعی، مردی که به خاطر پرتره‌های زیبایش شهرت داشت، ترغیب شد که به میدان‌های جنگ برود. آن‌جا تابلوهایی با آب‌رنگ کشید؛ و بعد که برگشت، یکی از مشهورترین تابلوهای خود با عنوانشیمیایی‌شدهرا نقاشی کرد؛ آن تابلو علناً سربازانی را نشان می‌داد که مورد حمله‌ی شیمیایی قرار گرفته‌اند، سربازانی که برای دریافت معالجات به خط شده، و بسیاری از آن‌ها هم نابینا شده بودند. البته، نقاشانی هم به خاطر این کارها به درد سر افتادند.اوتو دیکس، نقاش آلمانی، تابلوی چشمگیر و هراس‌آوری از اجسادِ در حال متلاشی شدن بعد از وقوع یک نبرد کشید، تابلویی به اسمسنگر، که متأسفانه ما دیگر امکان تماشای آن را نداریم. نازی‌ها از این تابلو نفرت داشتند، و او را به عنوان هنرمندِ منحط محکوم می‌کردند؛ و وقتی به قدرت رسیدند، تابلوی او را به آتش سپردند.

stakeholderdoce.wordpress


جنگ اغلب از راه آثار هنری مورد مخالفت قرار گرفته – و البته همه می‌توانیم به نمونه‌هایی فکر کنیم – اما من می‌خواهم لحظاتی به یکی از مشهورترین نقاشی‌های قرن بیستم نگاهی بیندازم؛ منظورم آن تابلویی است که پیکاسو درباره‌ی «گرنیکا» کشید: آوریل 1937، شهر کوچکی در منطقه‌ی باسک، که البته برای باسکی‌ها حائز اهمیت بود چون درخت مقدسی آن‌جا بود، و آن‌جا بود که اغلب شوراهای مشورتیِ باسکی‌ها تشکیل می‌شد. سمبول استقلال باسک، یا دست کم خودگردانی باسک، بود و از این نظر شهرت تاریخی داشت. این شهر کوچک هفت هزار سکنه داشت. اهمیت نظامیِ آن‌چنانی نداشت. و نیروی هوایی آلمان، در یکی از اولین حملاتی که غیرنظامیان را هدف بمباران هوایی قرار می‌داد، نزدیک به پنجاه تن مواد منفجره روی این شهر ریخت. هزار و پانصد نفر، بخش وسیعی از جمعیت گرنیکا، جان باختند. ژنرال فرانکو، رهبر فاشیست اسپانیا، بعدتر ادعا کرد که باسکی‌ها خودشان شهر را منهدم کرده‌اند. پیکاسو هم پیش‌تر سفارشی دریافت کرده بود که دیوارنگاره‌ای برای غرفه‌ی اسپانیا در «نمایشگاه جهان» در پاریس بکشد، و حالا سوژه‌ی کارش را پیدا کرده بود. مدت زیادی معطل این مانده بود که چه چیزی بکشد، و حالا آن تابلو را با شتاب فراوان می‌کشید. این نقاشی به نظرم به یکی از به‌یادماندنی‌ترین تابلوهای قرن بیستم تبدیل شده: آشوب را نشان می‌دهد، اسب‌ها و آدم‌هایی را که تکه‌پاره می‌شوند و جیغ می‌کشند، زنی را نشان می‌دهد با یک کودک مرده. تابلویی است که از جهات زیادی اهمیت دارد، تا حدی به این دلیل که به نمایش دادن تأثیر جنگ بر غیرنظامیان در قرن بیستم رو می‌آورد.

در نهایت، کار دیگری که هنرها می‌کنند (البته کارهای زیاد دیگری هم هستند و شما خودتان می‌توانید به آن‌ها فکر کنید) این است که، دست کم، کمک می‌کنند که سوگ و ماتم خود را به نمایش بگذاریم. و باز هم می‌خواهم فقط یک مثال برایتان بزنم، هرچند که قطعاً صدها نمونه‌ی دیگر وجود دارند. نمونه‌ای که من مثال می‌زنمکِته کُلویتس، مجسمه‌ساز و نقاش بزرگ آلمانی، فعال چپ‌گرا، و کنشگر اجتماعی، است. او و همسرش در بخش بسیار فقیرنشینی از برلین زندگی می‌کردند، جایی که همسرش مدیریت درمانگاهی برای محلی‌ها را بر عهده داشت. آن‌ها یک پسر هجده ساله داشتند، که در اوت 1914 داوطلب شده بود تا برای جنگیدن به نیروهای آلمانی بپیوندد؛ مادرش تلاشی برای بازداشتن او از این کار نکرد، و بعدها تا آخر عمرش خودش را از این جهت سرزنش می‌کرد.

پسرش دوازده اکتبر 1914 عازم جبهه‌ی جنگ شد، و ده روز بعد کشته شد. سوگواری و ماتم پدر و مادرش تمامی نداشت. اتاق خواب او را به همان صورتی که بوده نگه داشتند. هرسال، روز تولدش که فرا می‌رسید (روزی که جشن تولدش می‌توانست باشد)، برای جشن تولد او شمع روشن می‌کردند و هر سال هم شمعی به شمع‌های قبلی اضافه می‌کردند، به نشان این که اگر در هجده سالگی‌اش کشته نشده بود، الان چند ساله بود. مادر درباره‌ی پسرش، پیتر، گفته بود: «پیتر بذری بود که باید در خاک کاشته می‌شد، خودش نباید خاک می‌شد.» کته کلویتس کوشش کرد که یادمانی برای پسرش بسازد، روی طرح‌های مختلفی کار کرد برای گورستانی در بلژیک که پسرش را در آن‌جا به خاک سپرده بودند، و در نهایت دو پیکره خلق کرد – که هنوز می‌توانید آن‌ها را همان‌جا ببینید. انگار می‌خواست که پسر مرده‌اش را در آغوش بگیرد، و دریافته بود که چنین کاری دیگر غیرممکن است. پسرش در خلأ ناپدیده شده بود. و برای همین، مادر ماتم‌زده‌ای را می‌بینید با سری خم‌شده و دست‌هایی که به دور خودش حلقه کرده، و پدری که سرش را بالا گرفته و نگاه می‌کند و او هم غرق ماتم است. هردو آن‌جا هستند، و هردو تنها، هریک در ماتم خویش.

پس، به نظرم هنرها به شکل بسیار مهمی در جنگ‌ها ایفای نقش کرده‌اند، و نقش بسیار مهمی در سرتاسر جنگ داشته‌اند. و البته آثار هنری به ما کمک می‌کنند تا یاد و خاطره‌ی جنگ را زنده نگه داریم، همچنان که این موزه به خوبی این را نشان می‌دهد. آثار هنری به ما کمک می‌کنند تا خاطرات خودمان از جنگ را شکل بدهیم، به ما کمک می‌کنند تا شیوه‌های یادآوری جنگ را سر و سامان بدهیم. و اغلب تنشی در این جریان به وجود می‌آید چون، به این ترتیب، با فهرست رسمیِ مواردی مواجه خواهید شد که به نظر افراد مختلف باید یادآوری شوند و به خاطر سپرده شوند. دولت‌ها و حکومت‌ها اکثر اوقات، وقتی به گرامی‌داشت و یادبود گرفتن برای جنگ اقدام می‌کنند، می‌خواهند که پیغامی بدهند و گاهی از دیدگاه مشخصی پشتیبانی می‌کنند. البته همیشه بحث‌هایی در این باره وجود دارد که چگونه باید برای جنگ‌ها یادبود بگیریم. از سال 2014، بحث‌های زیادی در این باره به وجود آمده که برای جنگ جهانی اول چگونه باید یادبود گرفت. مثلاً، در بریتانیا، آیا با جنگ جهانی اول باید به عنوان جنگی ضروری و عادلانه برخورد کرد، یا جنگی که سراسر مصیبت و بلای بی‌حاصل بوده؟ دولت در آن زمان برداشت اول از آن جنگ را درست‌تر می‌دانست، و بحث‌های بسیار مهم و به نظر من جذابی در این باره در افکار عمومی شکل گرفت.

Art Now and Then


دولت‌ها و حکومت‌ها وقتی به برگزاری یادبودها اقدام می‌کنند، متوجه می‌شوند که مردم خودشان هم به نوعی درگیر ماجرا شده‌اند و هدایت روند آن را به دست گرفته‌اند، و به این ترتیب همیشه این تنش را می‌بینید، بین آن‌چه مردم دوست دارند که به یاد بیاورند و به خاطر بسپارند (آن‌چه ما همه دوست داریم که به یاد بیاوریم و به خاطر بسپاریم، و البته ممکن است چیزهای متفاوتی را بخواهیم به یاد بیاوریم و به خاطر بسپاریم) و آن‌چه دولت‌ها و حکومت‌ها دوست دارند که ما به یاد بیاوریم و به خاطر بسپاریم.

بگذارید از «جنگ بزرگ»، جنگ جهانی اول، برایتان مثال بزنم. در وایتهال]در بریتانیا[، یک «یادمان سرباز گم‌نام» وجود دارد. هرساله در یازدهم نوامبر، مردم در پای آن دسته‌گل می‌گذارند. «یادمان سرباز گم‌نام» در واقع یک گور خالی است، یادمانی است برای کشته‌شدگانی که بقایای اجسادشان در جای دیگری است، و طبعاً در جنگ جهانی اول ناممکن بود که بقایای اجساد بسیاری از کشته‌شدگان را جمع‌آوری کنند، چون به معنای دقیق کلمه تکه‌تکه شده بودند.

این یادمان ابتدا به دست سِر ادوین لاچنز طراحی شده و با چوب و گچ، به عنوان سازه‌ای موقتی برای رژه‌ی پیروزی در ژوئیه‌ی 1919، ساخته شده بود؛ اما مردم به نوعی بر روند ماجرا مسلط شدند: رژه برگزار شد و تمام شد، اما مردم همچنان به دیدن آن یادمان می‌آمدند. صدها هزار نفر از سراسر بریتانیا از این یادمان دیدن کردند. گل و دسته‌گل در پای آن می‌گذاشتند. و البته، برای بسیاری از افراد این یادمان تنها دل‌خوشی‌شان بود، چون به نوعی آن‌ها را به کسی پیوند می‌داد که در باتلاق «جبهه‌ی غرب» ناپدید شده بود، و به همین دلیل دولت به این نتیجه رسید که آن یادمان باید به شکل یک سازه‌ی سنگی دائمی برقرار شود.

در نوامبر 1920، از یادمان دائمی پرده‌برداری شد. آن روز، جسد سرباز گم‌نامی از «جبهه‌ی غرب» بازگردانده شده بود؛ پیکر سرباز از خیابان‌ها گذر داده شد و به کلیسای وست‌مینستر اَبی رسید، که قرار بود آن‌جا در گوری به خاک سپرده شود (و امروزه به واقع همان‌جا است)، اما این بار هم مسئولان ناچار به تغییر دادن برنامه‌هایشان شدند؛ ناچار شدند که به مردم اجازه‌ی حضور و مشارکت بدهند. آن گور تا دو هفته باز نگه داشته شد و تابوت هم آن‌جا بود. یک میلیون و دویست و پنجاه هزار نفر برای ادای احترام آمدند – بسیاری از آن‌ها مویه‌کنان و بسیاری از آن‌ها اشک‌ریزان. این یک سوگواری همگانی بود که، به نظرم، دولت مجبور شد به برگزاری آن تن بدهد. و همین ماجرا را در دوره‌های اخیرتر هم می‌بینیم. اگر به دیدن «یادمان جنگ ویتنام» در واشنگتن بروید، آن بنای باشکوه، می‌بینید که مردم می‌آیند و پیش‌کش‌های خودشان را در پای یادمان می‌گذارند – گاهی یک عروسک «تدی خرسه»، گاهی یک بطری آبجو که شاید آبجوی محبوب یک سرباز بوده – و من فکر می‌کنم این اتفاق خیلی خوبی است که ما این ترکیب یادبودها و گرامی‌داشت‌های رسمی و غیررسمی را داریم.

بعد از جنگ جهانی اول، در سرتاسر بریتانیا و فرانسه و بخش بزرگی از دنیای غرب، مردم در شهرها و روستاهای زادگاه‌شان بناهای یادبود جنگ به پا کردند. تعداد آن‌ها فقط در بریتانیا و فرانسه به 60 هزار رسید. «اوبلیسک» (ستون هرمی) بیشتر رواج  داشت، چون ساختن آن ساده و ارزان بود؛ اما مردم بناهای قابل استفاده هم می‌ساختند، بیمارستان روستایی، کتاب‌خانه، باغ، آب‌نوش. در روستای مادربزرگ من در شمال ولز، جایی به اسم «تالار یادبود کریکیث» وجود دارد که من، مثل یک خرگوش تپل مپل و یک خرده اخمو، در رژه‌ی پیروزی در سال 1946 آن‌جا بودم!

پس، بخشی از کارهایی که با یادبود و گرامی‌داشت گرفتن و با آثاری هنری می‌کنیم در همان عبارت مشهور نهفته است که «مبادا فراموش کنیم!» ما تلاش می‌کنیم تا به خاطر بسپاریم که جنگ چه معنا و مفهومی داشت، و تلاش می‌کنیم بخشی از خاطرات آن را برای نسل‌های آینده حفظ کنیم. شاید در دل امیدواریم که این نسل‌های آینده به دردهایی دچار نشوند که آن نسل‌های گذشته شدند. و برای همین از صحنه‌های کارزارها محافظت می‌کنیم، و برای همین گورستان‌های جنگ داریم – گورستان جنگ امپراتوری و بعد هم گورستان جنگ کشورهای مشترک‌المنافع (هم‌سود). سربازانی از سراسر امپراتوری بریتانیا، در گوشه و کنار دنیا، همان‌جا که به خاک افتادند به خاک سپرده شدند؛ و من فکر می‌کنم این نکته‌ی بسیار گویایی است که سنگ گورهای این گورستان‌ها نشان‌دهنده‌ی هیچ‌گونه تمایزی به لحاظ سلسله مراتب نظامی نیست.

به دنبال جنگ جهانی اول، ما موزه‌های جنگ را هم پایه‌گذاری کردیم، و این اقدامِ کاملاً بدیعی بود؛ اما به نظر من این تلاشی برای مواجهه با جنگی عظیم‌تر از تصورِ هرکس بود. «موزه‌ی جنگ امپراتوری» در سال 1917 پایه‌گذاری شد. استرالیا هم در همین سال «موزه‌ی جنگ» خودش را پایه‌گذاری کرد. «موزه‌ی جنگ» کانادا در جریان جنگ جهانی دوم پایه‌گذاری شد. نیازی نیست که به افرادی که این‌جا در این موزه کار می‌کنند این نکته‌ی تقریباً سردرگم‌کننده را یادآوری کنم، اما: مردم انتظار دارند که موزه‌های جنگ به نوعی هم یادمان باشند و هم آموزشگاه. در استرالیا، خیلی ساده، با تبدیل کردن یادمان جنگ‌شان به موزه مشکل را حل‌وفصل کرده‌اند – به سادگی این دو را با هم ترکیب کردند.

همچنین، فکر می‌کنم این نکته را هم باید به خاطر بسپاریم که نحوه‌ی یادکرد ما از جنگ‌ها دچار تغییر و تحول می‌شود – و جلوه‌هایی از آن را می‌شود در اختلاف نظرها در این باره دید که در این موزه‌ها چه‌ چیزهایی باید به نمایش گذاشت، و آیا این موزه‌ها یادمان‌اند یا آموزشگاه، و این دو چه مناسبتی با هم پیدا می‌کنند. ما الان بیشتر به نگاه خاصی به جنگ جهانی اول تمایل داریم که این جنگ را تا حد بسیار زیادی یک جنگ بیهوده، یک جنگ بی‌حاصل، و یک جنگ مخوف می‌بیند. به جنگ جهانی اول که فکر می‌کنیم، به یاد گل‌ولای می‌افتیم، به یاد کانال‌های سنگرها، و تلفات انسانی هنگفتی که به خاطر هیچ هدف آشکاری نبود. اما باید به خاطر بیاوریم که مردم، و البته کهنه‌سربازان، آن جنگ را چنین نمی‌دیدند. یادمان سرباز گم‌نام و بسیاری از دیگر یادمان‌های جنگ کتیبه‌هایی ‌به یاد «کشتگان سرفراز ما» داشتند. هنگامی که قرار شد از «یادمان کشتگان نیوفوندلند» در بومون-هامل]در فرانسه[پرده‌برداری شود (در نبردی در آن‌جا بسیاری از سربازان اهل نیوفوندلند جان باخته بودند)، دولت نیوفوندلند از ژنرالی که فرماندهی عملیات را برعهده داشت، ژنرال هیگِ سرفرمانده، درخواست کرد که از آن یادمان جنگ پرده‌برداری کند؛ و ژنرال هیگ که در سال 1928 درگذشت، انبوه عظیمی از کهنه‌سربازان به سوگواری برای او پرداختند.

سالیانی بعد از خاتمه‌ی جنگ جهانی اول، در اواخر دهه‌ی 1920، بود که رمان‌های ضدجنگ و اشعار ضدجنگ درخشانی کم کم منتشر شدند، و ما رفته رفته به درک متفاوتی از آن جنگ رسیدیم. پس، همیشه باید به خاطر داشته باشیم که نحوه‌ی به‌خاطرسپاری جنگ در ذهن ما در گذر زمان تغییر می‌کند، و نگرش ما در این باره اغلب منعکس‌کننده‌ی دغدغه‌های ذهنی ما است. برای کانادایی‌ها، معنای «یادمان ویمی»]یادمان کشتگان کانادایی در فرانسه[تغییر کرده است. آن یادمان در مکانی نصب شده بود که کانادا در آن‌جا به پیروزی رسیده بود، جایی که کانادایی‌ها برای نخستین بار در کنار هم به عنوان یک یگان نبرد کرده بودند؛ هنگامی که در سال 1936 محوطه‌ی این یادمان به روی عموم باز شد، دیدارکنندگان آن‌جا را خاک مقدس به حساب می‌آوردند، خاک قداست‌یافته، خاکی که با جان‌فشانیِ کشتگانِ جنگ تقدیس شده بود. فکر می‌کنم الان که ما به آن‌جا برویم، آن یادمان را احتمالاً بیشتر به چشم یادبود سوگواری برای قربانیانِ آن نبردها و بیهودگیِ آن جنگ می‌بینیم.

بسیار دشوار می‌شود به این پی برد که چرا ما این‌ها را به شیوه‌های مشخصی به یاد می‌آوریم و به خاطر می‌سپاریم. اگر در دهه‌ی 1970 از من می‌پرسیدید، حتماً فکر می‌کردم که ما کم کم داریم جنگ جهانی اول را از یاد می‌بریم و به فراموشی می‌سپاریم. در استرالیا، در سال‌گرد نبرد گالیپولی، افراد بسیار کمی در مراسم «نیایش صبحگاهی» در محل یادمان جنگ در کانبرا حاضر می‌شدند. در دهه‌ی 1980 در بریتانیا، این بحث مطرح بود که مراسم «روز یادبود» در کلیساها را حذف کنیم و به مراسم مربوط به «یازده نوامبر»]روز امضای معاهده‌ی متارکه‌ی جنگ[خاتمه دهیم؛ با این حال، توجهات به جنگ جهانی اول دوباره به نوعی افزایش یافته، و حالا این جنگ به نوعی به موضوعی مبدل شده که قطعاً در بعضی کشورها، البته نه همه‌ی کشورها، یاد و خاطره‌ی آن را گرامی می‌داریم.

به نظر من، یکی از ویژگی‌های دلگرم‌کننده در رویکرد ما برای به‌یادآوری و به‌خاطرسپاریِ جنگ جهانی اول این است که بخشی از این یادبودها در سطح فراملی برگزار شده، و به همین دلیل موزه‌ای در فرانسه در نزدیکی وردَن ایجاد شده (جایی که یکی از بزرگ‌ترین کارزارهای فرانسوی‌ها درگرفت)، و این موزه تلاش می‌کند «نبرد سُم» را از دید آلمانی‌ها، فرانسوی‌ها، و انگلیسی‌ها به نمایش بگذارد، و من فکر می‌کنم چنین اقدامی واقعاً بسیار بااهمیت بوده.

در نهایت، سؤالی پیش روی شما می‌گذارم: ما تا چه مدت همچنان به خاطر خواهیم سپرد، یا باید به خاطر بسپاریم، و خاطرات ما تا چه اندازه باز هم دگرگون خواهد شد؟ و آیا ما همچنان باید به نفس جنگ بیندیشیم؟ آیا باید همچنان به واکاوی راز و رمز جنگ (دهشت جنگ و زیبایی جنگ، حقارت جنگ و شرافت جنگ، ملال جنگ و هیجان جنگ، خرابی‌ها و ضایعات جنگ و نیروی تحریک‌کننده‌ی آن برای تغییر و تحول) بپردازیم؟ تا چه مدت باید همچنان برای فهم کردن جنگ تلاش کنیم؟ من فکر می‌کنم که ما ناچاریم این روند را ادامه دهیم. فکر می‌کنم ناچاریم، چون با دریافتن مفهوم جنگ، به درک و دریافتی از خود انسان می‌رسیم – از توانایی ما انسان‌ها برای سازمان‌دهی کردن خودمان، و سامان دادن به احساسات و افکارمان و قابلیت‌مان هم برای ستم‌کاری و هم برای نیکوکاری. ما می‌جنگیم چون الزاماتی داریم، چون می‌خواهیم از آن‌چه برای خودمان عزیز و محترم می‌شمریم محافظت کنیم، یا چون تصور می‌کنیم که می‌توانیم دنیاهای دیگری بنا کنیم. می‌جنگیم چون می‌توانیم. اما درهم‌تنیدگیِ دیرینه‌ی جنگ و جامعه ممکن است در حال خاتمه یافتن باشد – یا شاید باید خاتمه پیدا کند – نه به این دلیل که ما متأسفانه تغییر کرده‌ایم، بلکه به این دلیل که فناوری تغییر کرده: با ابداع تسلیحات هراسناک جدید، اهمیت‌یابیِ روزافزون هوش مصنوعی، ماشین‌های کشتار خودکار، و جنگ‌های سایبری، با خطر خاتمه یافتن نوع بشر مواجه شده‌ایم.

امیدوارم این سخنرانی‌ها در درک این نکته به ما کمک کرده باشد که جنگ در گذشته چه معنا و مفهومی داشته، و بر عهده‌ی تک تک ما است که بر معنا و مفهوم آن در آینده تأمل کنیم.

منبع: سایت پژوهشی آسو