جواد خاوری

در سفری که به دعوت دوستان ساکن ملبورن در قاره باوقار استرالیا داشتم، از من خواسته شده بود که برداشت خود را از وضعیت هزاره‌های استرالیا بنوییسم. با اطاعت از این دستور، به عرض می‌رسانم که قضاوت در مورد یک جامعه یا بخشی آن، نیاز به تجربه‌ی‌ زیستی در آن جامعه یا مطالعه‌ی دقیق آماری دارد. با یک سفر کوتاه و دیدار از بخش‌های کوچکی از آن نمی‌توان قضاوت همه‌جانبه و درست ارائه کرد. اما از آنجایی که جوامع غربی به شمول استرالیا از بسیاری جهات اشتراکاتی با هم دارند، می‌توان تا حد زیادی آنها را قیاس از هم گرفت. امیدوارم تجربه‌ی زندگی چندساله‌ی من در یکی از این کشورها، به من کمک کند تا بتوانم قضاوت نزدیک به واقع از زندگی هموطنان هزاره خود در در چند شهر استرالیا داشته باشم.


هزاره‌ها یک جمعیت قومی قابل توجهی است که عمدتاً طی بیست سال اخیر در استرالیا مهاجرت کرده‌اند. علی‌رغم جستجویی که کردم، نتوانستم تعداد دقیق جمعیت آنها را پیدا کنم، اما طبق اطلاعاتی که به کمک دوستان به دست آوردم، بین پنجاه تا هفتاد هزار نفر از مردم هزاره در استرالیا زندگی می‌کنند. بیشترین تعداد آنها در شهرهای ملبورن، سیدنی، آدلاید، برزبین و پرت ساکن شده‌اند که ملبورن بیشترین جمعیت هزاره‌ها را در خود جای داده است. در این مقال کوتاه، مختصراً ، به چند محور عمده‌ای که در زندگی هزاره‌های استرالیا برجستگی دارد، خواهم پرداخت.

1- معیشت
با توجه به ظرفیت بالای اقتصادی که کشور پهناور استرالیا دارد، امکان کسب و کار و راه‌اندازی پروژه‌های اقتصادی کوچک برای مهاجرین مهیاست. خوشبختانه بیشتر هزارها نیز در حد توان خود از این فرصت استفاده کرده و وضعیت اقتصادی خود را سامان داده‌اند. تعداد قابل توجهی از آنها توانسته‌اند کسب و کار شخصی، مثل شرکت ساختمان سازی، سوپرمارکت و رستوران راه بیندازند. با توجه به این که عمر مهاجرت هزاره‌ها به استرالیا از بیست سال تجاوز نمی‌کند، اشتغال و پیشرفت اقصادی شان رضایت بخش است. کار زیاد و دست مزد بالا باعث شده که مردم عادی هم زندگی پرتجمل داشته باشند. اکثر خانواده‌ها صاحب خانه‌های بزرگ و موترهای لوکس هستند. خانه‌های آنها برای ما مهاجران اروپا که در خانه‌های کوچک زندگی می‌کنیم، رشک برانگیز است! البته این خانه‌های بزرگ و موترهای گران قیمت را هزاره‌ها استرالیا به آسانی به دست نیاورده‌اند. طوری که می‌شنیدم، اکثر آنها سخت کار می‌کنند. ساعت کاری شان هم خیلی زیاد است. خیلی ها بیش از دوازده ساعت کار می‌کنند؛ به اصطلاح شب می‌روند و شب می‌آیند.
این نوع سخت کارکردن گرچه بازدهی اقتصادی خوبی دارد، اما نباید از عوارض جانبی آن غافل بود. کار زیاد باعث می‌شود که تمام وقت و توان افراد مصروف کار شود و خودشان از امکانات و امتیازات دیگری که در آن جامعه برای همگان میسر است محروم بمانند؛ مثل امکانات تفریحی، فرهنگی و تحصیلاتی. به علاوه، والدینی که زیاد کار می‌کنند، وقت و حوصله برای رسیدگی به نیازهای فرزندان خود نخواهند داشت. بچه‌هایی که در جوامع پیشرفته زندگی می‌کنند، خواسته‌ها و نیازهای‌شان ارتقاء پیدا می‌کند. نمی‌شود با آنها مثل بچه‌هایی که در افغانستان زندگی می‌کنند رفتار کرد.
رشد اقتصادی هزاره‌ها در شهر ملبورن بیشتر از دیگر شهرهای استرالیاست. رونق کسب و تجارت در این شهر بیشتر به چشم می‌آید و بین دیگر هزارها هم زبانزد است. به عنوان نمونه، خان هزاره که فقط ده سال شده وارد استرالیا شده است، این روزها، نامزد رقابتی برای بردن مقام بهترین تاجر تجارت کوچک در کل استرالیا است.
هرچند کسب و کار کوچک زمینه‌های رشدشان برای هزاره‌ها بیشتر بوده و بیشتر به چشم می‌آید، اما در عرصه‌های کسب و کارهای کلان‌تر هم شرکت‌های بزرگی بوجود آمده است که بدون سروصدا کاسبی‌های میلیونی و ده‌ها میلیونی را می چرخانند. بطور مثال، شرکت‌هایی که در عرصه‌ی بازیافت آهن‌آلات کهنه فعالیت دارند، بیشتر از هر عرصه‌ی دیگر رشد چشمگیری یافته اند. در برزبین شرکت بازمتال ده‌هامیلیون دالر سرمایه گذاری دارد و این شرکت در ایالت کوینزلند با شرکت‌های بزرگ آسترالیایی که سالهاست درین عرصه کار می‌کنند رقابت می‌کند. همین‌طور کاسبی آهن‌آلات کهنه در سیدنی و ملبورن یکی از شاخص‌های بزرگ تجارت و کاسبی میان هزاره‌ها را شکل می‌دهد. در ملبورن می‌توان از شرکت‌های سوپرمتال و ملبورن متال نام گرفت که کاسبی‌های بزرگ را می چرخانند.
از این بخش که بگذریم، در باغداری هم نمونه‌های خوبی قابل اشاره است. به طور مثال، محمد نبی ارزگانی بیش ار بیست میلیون دلار در باغداری در شهر "شیبرتون" ایالت ویکتوریا سرمایه گذاری کرده است. محمد نبی سالهای زیادی را در کمپ‌های نارو گذرانده است، اما با پشت کار و تلاش، خودش را جزء باغداران مطرح شهر خودش ساخته است. (دو پاراگراف اخیر از قاسم لومان نقل شده است)

2- ورزش
ورزش و رقابت‌های ورزشی از دیگر علاقه‌مندی‌های هزاره‌ها در استرالیاست. بسیاری از خانواده‌ها دوست دارند فرزندان‌شان از طریق یک رشته ورزشی به رؤیاهای‌شان برسند. در بین جوانان ورزش‌های رزمی پرطرفدار است. در شهرهای بزرگ مثل ملبورن کلپ‌هایی فعال است که توسط استادان هزاره اداره می‌شود. حتی شنیدم که یکی از استادان هزاره یک رشته رزمی را اختراع کرده است که تمام دستوارتش به گویش هزارگی است. فستیوال ورزشی هزاره‌ها که همه ساله، در ایام نوروز در ملبورن برگزار می‌شود، بزرگترین رویداد سال است که در آن بیش از هزار ورزشکار در رشته‌های مختلف شرکت می کنند و توانایی‌های خود را به نمایش می‌گذارند. چند تنی از این وزرشکاران توانسته‌اند مقامات ملی به دست آورند، مثل رحمت اکبری در فوتبال.

3- تحصیلات
توجه به تحصیلات در مهاجران نسل اول خیلی کم بوده است. با این که اکثر مهاجران در هنگام ورود به استرالیا جوان بوده‌اند و فرصت سنی برای شروع یا ادامه تحصیل داشته‌اند، اما به دلایلی که به آن اشاره خواهم کرد، از این فرصت نتوانسته‌اند استفاده کنند. اما نسل بعدی وضعیت بهتری دارد، هرچند که رضایت بخش نیست. بیشتر نوجوانان پس از اتمام تحصیلات اجباری، ترجیح می‌دهند که جذب کار و بازار شوند. آنهایی که ادامه تحصیل می‌دهند، اغلب در رشته‌های مهندسی یا حرفه تحصیل می‌کنند تا آینده‌ شغلی مطمئنی داشته باشند. رشته‌های حقوق، علوم اجتماعی، فلسفه و هنر در آخر جدول هستند. خوشبختانه اکثر کسانی که فارغ التحصیل شده‌اند، توانسته‌اند مطابق به رشته تحصیلی خود در ادارات دولتی یا شرکت‌های خصوصی مشغول کار شوند. چند نفری هم توانسته‌اند که در عرصه‌ی تحصیل بسیار خوب بدرخشند و به عنوان چهره موفق و نخبه مطرح شوند؛ مثل هما فروتن در پزشکی و خادم علی در هنر.
دلایل عدم توجه عموم به تحصیل را می‌توان به پیشینه‌ی نابسامان اجتماعی و بحران فعلی مهاجران ارجاع داد. اکثر قریب به اتفاق هزاره‌ها به دلایل امنیتی و اقتصادی مهاجرت کرده‌اند. تبعیض، فقر و ناامنی، باعث شده است که هزاره‌ها از ابتدایی ترین شرایط و امکانات زندگی در کشور خود محروم باشند. هدف آنها از مهاجرت، نجات جان و رسیدن به یک زندگی حداقلی بوده است. پس طبیعی است که وقتی به جای امن و مناسبی ‌رسیدند، در صدد تامین و کسب همان حداقلهای زندگی برآیند. رویکرد اغلب هزارها به کارگری ساده و زودبازده، برای تامین همان حداقلهای زندگی است. علاوه بر آن، اکثر مهاجران برای رسیدن به مقاصد مهاجرتی شان پول زیادی را مصرف کرده‌اند که معمولا از طریق قرض تامین شده است. آنها مجبورند به فکر پول درآوردن باشند تا در اسرع وقت بتوانند قرض خود را ادا کنند. تازه، خیلی از جوانان مجبورند خانواده‌های خود را که در وطن باز مانده‌اند و غالباً در شرایط سختی به سر می‌برند، حمایت مالی کنند. مجموع این دلایل آنها را از توجه به تحصیل و دیگر امتیازات جامعه جدیدشان باز داشته‌اند.
با این حال، هزاره‌ها نباید در امر تحصیل سهل انگار باشند. درست است که در استرالیا زمینه و امکار کسب و کار و گذران زندگی از طریق کارهای روزمره زیاد است، اما نباید فراموش کرد که تحصیلات رشد فکری و شأن اجتماعی به بار می‌آورد. نباید به تحصیلات فقط به عنوان مهارت کاری و دست آویزی برای شغل بهتر نگاه کرد و آن را قابل جایگزینی با مهارتهای دیگر مثل نجاری و خیاطی دانست. تحصیلات علاوه بر اعطای مهارت شغلی، آگاهی می‌دهد و موقعیت اجتماعی را بالا می‌برد. یک باوری که معمولا در جوامع غربی تبلیغ می‌شود این است که «اصل کار مهم است؛ نوع کار مهم نیست» این تفکر در مقابله با بیکاری قابل قبول است؛ هر کاری از بی‌کاری بهتر است، اما همه کارها نمی‌تواند ارزش برابر داشته باشند. نوع کار و کلاس کار واقعا مهم است.

4- محلات هزاره نشین
یکی از ویژگی‌های عمده هزاره‌های استرالیا، تشکیل محلات هزاره نشین است. دندنانگ در ملبورن، پراسپیکت‌رود در آدلاید و اوبان در سیدنی از آن محلات اند. همان‌گونه که در اکثر کشورها محلاتی به نام چینایی ها وجود دارد، در شهرهای مذکور محلات و بازارهایی به نام هزاره‌ها یا افغانها (به اعتبار ملیت شان) وجود دارد. هرچند از اقوام و ملت های دیگر نیز در این محلات و بازارها زندگی یا کسب و کار می‌کنند، اما به اعتبار این که درصد بزرگی از جمعیت این محلات را هزاره‌ها تشکیل می‌دهند، می‌توانا آن ها را هزاره نشین گفت.
در بازارهای این محلات اجناسی مطابق با سلیقه، فرهنگ و اعتقادات هزارها عرضه می‌شود. تنوع دکان‌ها نیز متناسب با علاقه‌مندی آن‌هاست. نانوایی‌های سنتی که همیشه نان گرم وطنی دارند؛ رستوران‌هایی با غذاهای متنوع و لذیذ افغانی؛ فروشگاه‌های زیورآلات و لباسهای وطنی و سوپرمارکت‌هایی که مواد خوراکه شرقی می‌فروشند. دراین بازارها دکاندار و مشتری غالباً همدیگر را می‌شناسند و نیازی نمی‌بینند که به زبان کشور میزبان صحبت کنند. زبان حاکم بر این محلات و بازارها زبان فارسی با گویش هزارگی است. اگر عابری از این بازارها عبور کند بیش از آن که زبان انگلیسی بشنود، زبان فارسی خواهد شنید. هزاره‌های ساکن در این محلات به خودشان می‌بالند که توانسته‌اند محله‌ی خودی تشکیل بدهند. ساکنان اولیه‌ی این محلات با شور و حرارت از تلاش و مبارزه‌شان در تحکیم جای پای خود و مقابله با حریفان صحبت می‌کنند. عموماً وجود این محلات را یک شانس می‌دانند و از زندگی در این محلات احساس راحتی می‌کنند.
چنین رویکردی در کشورهای اروپایی کمتر دیده می‌شود. اروپایی ها سیاست شان بر این است که از تجمع مهاجران جلوگیری کنند. آنها معمولاً مهاجران را در ابتدای ورد در شهرهای مختلف می‌فرستند تا آسانتر و سریع‌تر در جامعه‌ی میزبان جذب شوند. البته بعد از مدتی که مهاجر زبان آموخت و با قوانین اجتماعی آن کشور آشنا شد، حق دارد که محل زندگی‌اش را خودش انتخاب کند. اما از آنجایی که مهاجر در آن مدت به شهر محل سکونت خود خو می‌گیرد و احتمالاً مشغول کار می‌شود، کمتر هوای کوچ به سرش می‌زند. البته پایتختها برای مهاجران همیشه وسوسه کننده‌اند. اغلب مهاجران ترجیح می‌دهند که در نهایت، به سوی پایتخت کوچ کنند. به همین خاطر، در پایتخت‌ها معمولاً محلات خارجی نشین وجود دارد. اما تفاوت این است که در این محلات توازن جمعیت به نفع یک ملیت کمتر دیده می‌شود.
در هر حال، زندگی در چنین محلات را نه مطقا خوب می‌توان گفت و نه مطقا بد؛ بلکه از جهاتی دارای معایب است و ازجهات دیگر دارای محاسن. در ادامه به چند نمونه از محاسن و معایب اشاره می کنم.
4-1 محاسن
4-1-1 جلوگیری از تنهایی و افسردگی
یکی از مشکلاتی که معمولا مهاجران با آن رو به رو می‌شوند، تنهایی است. یک مهاجر همه کس‌وکار و داشته‌های خود را در وطن خود جا می‌گذارد و با دست و دلی خالی وارد سرزمین ناآشنا می‌شود؛ سرزمینی که همه چیزش برای او بیگانه و حتی آزاردهنده است. نه زبانش را می‌فهمد، نه فرهنگ و ارزشهایش را می‌پسندد و نه کسی را می‌شناسد. خود را برگِ نگونبخت و سرگردانی می‌داند که از شاخه جدا و در بیابان برهوتی پرتاب شده است. این مهاجر بعد از مدتی دچار تنهایی و افسردگی می‌شود. خود را خسرالدنیا و الآخره می‌داند و انگیزه کار و زندگی را از دست می‌دهد. پیامد این حالت، سرخوردگی و مرضهای روانی و جسمی است.
اما اگر فرد مهاجر وارد محطی شود که از بسیاری جهات شبیه محیط قبلی او است، میزان آسیب های یاد شده به حد اقل می‌رسد. او در محیط جدید هم خود را در بین هموطنان خود می‌بیند و به راحتی می‌تواند با استفاده از زبان مادری خود با افراد پیرامون خود ارتباط برقرار کند. او ارزشهای فرهنگی و اعتقادی خود را در محیط جدید رایج و محفوظ می‌بیند و با اتکای به آن شاد و راحت زندگی می‌کند.
4-1-2 سهولت در ایجاد شبکه ارتباطی و کار
یکی از مشکلات مهاجران، ایجاد شبکه ارتباطی است. یک مهاجر به خاطر ندانستن زبان و ناآشنایی با جامعه، قادر نیست که با دیگران ارتباط برقرار کند. بدون شبکه ارتباطی، پیداکردن کار و پی‌ریزی برنامه‌های اقتصادی بسیار دشوار است. بی‌کاری و متکی بودن به کمکهای دولتی مشکل دیگری است که معمولا مهاجران با آن دست به گریبانند.
اما مهاجری که وارد محیط آشنایی می‌شود، به آسانی می‌تواند شبکه ارتباطی خود را تشکیل دهد و از آن طریق وارد بازار کار شود. با توجه به این که مهاجرانِ باسابقه در این محلات صاحب کسب و کارند، برای یک تازه وارد امکان استفاده از تجربه آنها و یا جذب شدن در برنامه‌های کاری آنها بسیار محتمل و میسر است.
یک مهاجر تازه‌وارد به راحتی می‌تواند یک هموطن و همزبان خود را به عنوان الگو بپذیرد و یا با او وارد رقابت شود. مشترکاتی که بین آنها وجود دارد، به فرد تازه‌وارد این اجازه را می‌دهد که خود را با بقیه مقایسه کند و در صدد تکرار تجربه آنها برآید. در حالی که اگر الگویش یک فرد بومی باشد، ممکن است قیاس خود را با او مع الفارق دانسته و توان رقابت با او را در خود منتفی بداند.
مهاجری که دارای پیشینه تاریخی، فرهنگی و عقیدتی خاصی است و عمری را با آن پیشینه گذرانده و ارزشهای آن در وجودش نهادینه شده است، پس از وارد شدن در محیط اجتماعی جدیدی که تفاوت بسیاری با جامعه او دارد، به راحتی نمی‌تواند پیشینه خود را از یاد ببرد و با ارزشهای جامعه جدید همراه شود. حتی بسیاری از مهاجران در غیبت ارزشهای جامعه خود، حس نوستالوژیک پیدا می‌کنند و تعصب و وابستگی شان به آن ارزشهای از دست رفته بیشر می‌شود. به همین دلیل در برابر ارزشهای جدید مقاومت می‌کنند و آنها را مرتب پس می‌زنند. این افراد همیشه احساس خسران و قصور می‌کنند و بابت این که مجبور به زندگی در جامعه‌ای شده‌اند که از نظر آنها منحط و بی‌اخلاق است، پشیمان اند. برای این افراد محیط جدید با تمام امیتازاتش نه تنها خوشایند نیست، بلکه رنج دهنده است و به ناگزیری آن را تحمل می‌کنند.
از آن سوی، وقتی مهاجری وارد محلات مهاجرنشین می‌شود، بسیاری ارزشهای خود را در آنجا زنده و جاری می‌بیند. در این حالت، محیط جدید برای او هم فال است و هم تماشا. هم از امتیازات کشور تازه‌اش بهره‌مند می‌شود و هم ارزشهای دینی و فرهنگی خودش را سر جایشان باقی می‌بیند. او، حتی، بهتر از گذشته می‌تواند به دغدغه‌های اعتقادی خود رسیدگی کند. مثلاً می‌تواند نذر بیشتری بدهد و در مراسم مذهبی با توان بیشتری حاضر شود. حتی اعیاد ملی و مذهبی خود را با پوشیدن لباسهای ملی و محلی با شکوه تر از گذشته جشن بگیرد.
4-2 معایب
4-2-1 کندی ادغام در جامعه میزبان
وقتی کسی جامعه جدیدی را برای زندگی انتخاب می‌کند، برای این که راحت‌تر زندگی کند و بهتر از امکانات و مزایای آن جامعه بهره‌مند شود، باید هر چه بیشتر خود را در آن جامعه خودی کند. هرچه میزان تفاوت او بیشتر باشد، کمتر به آن جامعه تعلق دارد و بیگانه تر است. انتگریشن یا ادغام به معنای کم کردن فاصله و وارد شدن در جامعه میزبان و خود را یکی از اعضای آن جامعه دانستن است. این مهم در صورتی حاصل می‌شود که فرد مهاجر تعصب را کنار گذاشته و وارد تعامل و داد و ستد با جامعه میزبان شود. از یک سو به ارزشهای خود به دیده انتقادی بنگرد و به این باور برسد که کل ارزشهایش ا از آن جهت که معتلق به اوست الزاما خوب نیستند. از سوی دیگر به سطحی از مدارا هم برسد که ارزشهای جامعه میزبان را یک سره انکار نکند، بلکه بعضی از آنها را مناسب تشخیص داده در پذیرش آن بکوشد .
انتگریشن در صورتی اتفاق می‌افتد که ما شناخت بیشتر از جامعه میزبان پیدا کنیم و شناخت هم به وسیله ارتباط بیشتر و زندگی در بطن آن جامعه به دست می‌آید. وقتی ما در یک محله استرالیایی نشین زندگی کنیم، مجبور می‌شویم کم کم با همسایه‌های خود ارتباط برقرار کنیم. بچه‌های ما، در مکتب، با بچه‌های آنها یک‌جا می‌نشینند و با آنها دوست می‌شوند. در جشن تولدهای همدیگر شرکت می‌کنند و به خانه‌های همدیگر رفت و آمد می‌کنند. این رفت و آمد روی والدین شان هم تاثیر می‌گذارد و زمینه ارتباط شان را فراهم می‌کند. نتیجه این ارتباطات آشنایی با طرز زندگی و خوبی‌وبدی همدیگر است. اما وقتی ما در محله‌ای زندگی می‌کنیم که اکثریت مردم از قوم و قبیله خودمان است، ارتباطات ما در دایره بسته خودی ادامه پیدا می‌کند. در این گونه رابطه نیازهای ما به شکل سنتی فراهم می‌شود و نیازی به تجربه‌های تازه نمی‌بینیم. نه تنها به ارزشهای گذشته خود همچنان وفادار می‌مانیم، بلکه آنها را به شکلهای پرزرق و برتری بازتولید می‌کنیم. جشن‌های ملی و قومی ما رونق بیشتری می‌گیرد؛ مراسم مذهبی و دینی ما شکوهمندتر می‌شود؛ مهمانی های مان طول و عرض بیشتری پیدا می‌کند. به رستوران هم می‌رویم اما رستورانهای خودی با غذاهای آشنا. دکور خانه‌هایمان همان دکور وطنی، لباسهای مان همان لباسهای وطنی. همان سلیقه‌ها، همان زیورآلات، همان رقابت‌ها و همان دغدغه‌ها.
4-2-2 بحران هویت و عقب گرد
یک مهاجر بخواهی نخواهی دچار بحران هویت می‌شود، چون از بستر هویتی خود جدا می‌شود. بسیاری از داشته‌ها در خارج از بستر هویتی خود کار نمی‌دهند. آن وقت فردی که زبان، موقعیت، حرفه و باورهایش در جامعه جدید ناکارآمد می‌شود، دچار این پرسش می‌شود که «حالا من کیستم؟» در جواب این پرسش حد اقل دو جواب می‌توان داد.
1- «من همان فرد سابق هستم. هویت گذشته من سراپا ارزشمند است و من حاضر به قبول هیچ تغییری نیستم .» در این صورت فرد مهاجر می‌کوشد که نگاهش به گذشته باشد و کماکان به سنت‌های ملی و قومی و ارزشهای اعتقادی خود پابند بماند.
2- «من دیگر آن فرد سابق نیستم. تغییراتی در زندگی من ایجاد شده است که مستلزم تغییرات دیگری در کردار و پندارم است.» چنین فردی تنها نگاه به گذشته ندارد، بلکه یک چشمش به گذشته است و چشم دیگرش به آینده. او می‌کوشد از طریق تعامل بین ارزشهای گذشته و ارزشهایی که در جامعه جدید با آنها رو به روست، هویت جدیدی برای خود تعریف کند.
از عوارض زندگی گروهی، محافظه کاری و چسپیدن به گذشته است. گروه مانند چتری از ارزشهای پیشین محافظت می‌کند. آنگاه افراد یا اصلاً انگیزه تغییر برای شان ایجاد نمی‌شود یا اگر هم ایجاد شود، از ترس طرد شدن یا مسخره شدن، جرئت نمی‌کنند تغییر خود را بروز داده، خلاف هنجار گروه حرکت کنند. نتیجه این می‌شود که که گروه با تشکیل انجمن ها و سازمانهای قومی و مذهبی، در تقویت و بازتولید سنت‌ها و آیین‌ها می‌کوشد.

5- زبان هزارگی
یکی از مصداقهای دلبستگی به هویت بومی میان هزاره‌های استرالیا، اصرار بر ایجاد زبان هزارگی است. هرچند که ایده این مسئله در میان هزاره‌های کویته پاکستان شکل گرفته، اما در استرالیا نیز انتقال یافته است. هزارها استرالیا به خود می‌بالند که توانسته‌اند هزارگی را به عنوان یک زبان در دولت استرالیا ثبت کنند. هدف آنها از ثبت هزارگی به عنوان یک زبان، ابتدا تاکید به حفظ هویت قومی‌شان است، ثانیا نظر به جنبه کاربردی آن دارند. بسیاری از هزاره‌هایی که از کویته یا از روستاهای هزاره‌جات آمده‌اند، نمی‌توانستند زبان فارسی را به لهجه کابل یا تهران بفهمند، لذا مترجمینی که با این لهجه‌ها صحبت می‌کردند نمی‌توانستند در وقت ترجمانی به آنها کمک کنند. آنها با ثبت هزارگی به عنوان یک زبان، این حق را پیدا کردند که مترجمی بخواهند که مثل خودشان هزارگی سخن بگوید.
به نظرم این تدبیر به عنوان راه حلی اضطراری و موردی می‌تواند قابل قبول باشد، اما به ذات خود کار قابل دفاعی نیست. اولاً، هزارگی دارای آن استقلالی نیست که بتواند به عنوان یک زبان قد علم کند؛ چون از لحاظ ذخیره واژگان و دستگاه نحوی متکی به زبان فارسی است. وجود درصدی از واژه‌های عاریتی یا چند قاعده نحوی متفاوت نمی‌تواند هویت جدیدی برای یک زبان بسازد. داد و گرفت از طبیعت زبانهاست. زبان پدیده زنده و سیالی است که دائم در حال دگرگونی است. آمدن واژه‌هایی از زبانی به زبان دیگر امر طبیعی است و لطمه ای به هویت زبان وام گیرنده نمی‌زند. ثانیاً، هزارگی یک صورت ندارد که مبنای این ادعای قرار بگیرد. هزارگی دارای شاخه‌های مختلفی است که هر کدام با دیگری (از لحاظ نوع واژگان و طرز تلفظ آنها) تفاوت دارد. مثلا گویش جاغوری با گویش بهسودی و بامیانی و کویتگی فرق می‌کند. این تفاوت به حدی است که گاهی یک هزاره جاغوری در فهم منظور یک هزاره دایزنگی دچار مشکل می‌شود و به عکس. در این صورت ما نه فقط یک زبان هزارگی که باید زبانهای هزارگی داشته باشیم، و این کار را خیلی مشکل می‌کند. ثالثا، به فرض که هزارگی را به عنوان یک زبان بپذیریم، فقط به عنوان یک زبان شفاهی می‌توانیم بپذیریم، چون نه رسم الخطی دارد و نه متون مکتوب. چنین زبان ضعیفی در رقابت با زبانهای قدرتمند که هم دارای پشتوانه مکتوب اند و هم قدرت تبیین مفاهیم علمی، فلسفی و ادبی را دارند، مقاومت نمی‌تواند و به زودی از بین خواهد رفت. چنان که عملا می‌بینیم که هزاره‌ها با بالارفتن سطح تحصیلات و مهاجرت به شهرهای بزرگ، کم کم لحن و لهجه هزارگی خود را به نفع زبان فارسی معیاری از دست می‌دهند. حتی در خود هزاره جات هم دیگر لهجه‌ها به غلظت سابق نمانده است. رابعا، وقتی ما در تاقچه خانه‌های خود کتابهای فارسی داریم و خودمانی ترین مجلس های خود را در شبهای زمستان با خواندن شاهنامه فردوسی و حمله حیدری و امیرارسلان نامدار و بوستان سعدی رونق می‌دهیم، چه نیازی به بیزاری از این زبان داریم؟ خامساً، ما سهم بزرگی در حفظ و تقویت زبان فارسی داریم. از شعرا و نویسندگان و خطیبان گرفته تا سلاطینی که در خطه غور و غزنی و بامیان حکومت کرده اند، حافظ این زبان بوده اند. هرچه گفته، نوشته و سروده‌ایم، چه در گذشته و چه حال، به همین زبان بوده است. حالا چطور منکر داشتن این زبان شویم؟
تمایل به زندگی قومی و در لاک گروهی فرورفتن، ناشی از تبعیض و استبدادی است که هزاره‌ها در قرون اخیر تحمل کرده‌اند. هنوز هزاره‌ها می‌ترسند که با دیگران، حتی هم‌وطنان غیر هزاره خود ارتباط برقرار کنند. تمایل به داشتن زبان هزارگی نیز چتری است که زیر آن احساس امنیت می‌کنند. این رویکرد باید کم‌کم پایان بپذیرد و هزاره‌ها به لایه‌های کلان‌تر هویتی خود توجه کنند؛ لایه‌هایی که آنها را زیر چتر گسترده‌تر و امن‌تری پناه می‌دهند. هویت قومی هزاره ها هیچ وقت از بین نمی رود. آنها باید تلاش کنند که به سوی هویت‌های ملی و جهانی خود نیز حرکت کنند. افغانستانی بودن، استرالیایی بودن و فارسی زبان بودن.

6- دلتنگی هویتی
غربت با دلتنگی همراه است. یک مهاجر، در هر جایگاهی که باشد، برای آنچه که از آن دور شده‌ است دلنتگ می‌شود. این دلتنگی به شکل بازتولیدِ ازدست‌رفته‌ها خود را نشان می‌دهد. یکی از آن مواردی که هر مهاجر به شدت دلش برای آن تنگ می‌شود زادگاهش است. زادگاه محل شکل گرفتن هویت فرد و جای بروز و ظهور تمام خاطرات اوست. چون انسان‌ هر جا برود خاطرات خود را با خود می‌برد، دوست دارد زادگاه خود را که بزرگترین خاطره‌ی اوست نیز با خود ببرد. اما متاسفانه زادگاه قابل انتقال نیست؛ پس به ناچار به انتقال نام و نشانی از آن را قناعت می‌کند. انتخاب نام زادگاه به عنوان تخلص یا نام فرزندان یا دکان و شرکت، تلاشی است برای احیاء و تکثیر آن.
هزارهای استرالیا به دلیل مرکزیتی که دارند، امکان بروز این دلتنگی هویتی برای شان بیشتر است. دکانها، انجمن ها، شرکت ها و افراد بسیاری هستند که نام قریه‌ها، دره‌ها و شهرهای هزاره نشین را بر پیشانی دارند.

7- زنان
شاید هنوز زود باشد که در مورد حضور زنان در عرصه‌های عمومی صحبت کنیم. در جامعه‌ای که زن همیشه در حاشیه بوده است، خیلی زمان می‌خواهد که وارد متن شود. عوض‌شدن مکان و شرایط زندگی، ممکن است عوض‌شدن اندیشه را به دنبال داشته باشد، اما نیاز به فرایندی طولانی‌مدت دارد. این حرف که زنها باید از حقوق شان استفاده کنند و همپا و برابر با مردان وارد عرصه‌ها و فعالیت های اجتماعی شوند، حرف خوبی است، اما باید شرایط و توانایی‌های زنان.هم در نظر گرفته شود. زنی که هیچگاه حضور در اجتماعات را تجربه نکرده است، برایش دشوار است که در جمعی حاضر شود. وادارکردن این زنها برای حضور در انظار، نه تنها آنها را خوشحال نمی‌کند که باعث آزار و اذیت آنها می‌شود. هر تغییر عملی نیاز به تغییر ذهنی و فکری دارد. بدون تغییر ذهن و فکر انتظار رفتار متفاوت انتظاری عبث است.
اما این، به آن معنی نیست که در آگاهی‌دهی به زنان نباید بکوشیم. درست است که زنان را نباید برای احقاق حق شان تحت فشار قرار داد، اما اصرار بر نگه داشتن آنها در ناآگاهی نیز کار درستی نیست. باید در صدد ایجاد زمینه‌ها و تسهیل شرایط برای تغییر افکار زنان و بیرون شدن آنها کنج خانه‌ها بود. حد اقل به دختران جوان این فرصت را داد که شأن و جایگاه خود را بشناسند و از حقوق و آزادی های خود استفاده کنند.
متاسفانه در راستا آگاهی‌دهی و رشد زنان کم‌کاری صورت می‌گیرد. رسم و رواج و سنت همچنان سایه سنگین خود را حفظ کرده است و تلاشی برای تغییر آن انجام نمی‌شود. زندگی در محلات هزاره نشین باعث می‌شود که زنان بر رفتار و هنجار گذشته شان اصرار کنند و حتی آن را بر نسل بعدی تسری دهند. البته این وضعیت در شهرهای مختلف قوت و ضعف دارد. مثلاً در شهر آدلاید، بنا به مشاهده من، حضور زنان در محافل و مهمانی‌ها به نسبت شهر ملبورن برجسته‌تر بود.

8- جوانان و فرهنگ
از آنجایی که هنوز دغدغه‌ها در سطح تامین معاش و غلبه بر نیازهای اقتصادی است، فرهنگ و فعالیت های فرهنگی جایگاه درخور خود را در محلات هزاره نشین باز نکرده است. مراکزی که به عنوان مراکز فرهنگی تاسیس شده‌اند، در واقع مراکز مذهبی هستند و برنامه‌های شان حول مسایل مذهبی می‌چرخد. وقتی صحبتی از فعالیت‌های فرهنگی شود، پاسخ داده می‌شود که ما جا برای هر نوع فعالیت فرهنگی داریم. در حالی که جای مورد نظرشان یک مکان مذهبی است که درودیوارش با نمادهای مذهبی تزیین شده است. این مکانها برای فعالیت‌های مذهبی بسیار مناسب است و با توجه به نیاز مذهبی مردم، ضرورت هم دارد؛ اما نمی‌تواند به عنوان مکان فرهنگی مورد استفاده قرار بگیرد. مکان فرهنگی اولاً فضای خاص خود را می‌خواهد؛ ثانیاً برنامه‌های خاص خود را. فضای یک مکان فرهنگی باید مطابق میل و سلیقه جوانان باشد و حس نوپسند آنها را ارضا کند. جوانی که به یک مرکز فرهنگی می‌رود، باید با نمادها، نشانه‌ها و برنامه‌هایی مواجه شود که حس رشدیافتگی و پیشترفت به او دست دهد. کتاب، کتابخوانی، جلسات ادبی، فعالیت های هنری و مباحثات فکری می‌توانند نشانه‌های یک مرکز فرهنگی باشند.
حتی اگر امکان تهیه یک مکان مستقل فرهنگی وجود نداشته باشد، باز مسئله‌ی مهمی نیست؛ مهم این است که اهمیت فرهنگ و ضرورت برنامه‌های فرهنگی درک شود. اگر چنین ضرورتی درک شود، می‌توان از مکان‌های فرهنگی عمومی که در هر شهری وجود دارد استفاده کرد؛ مثل کتابخانه‌های عمومی، خانه فرهنگ و خانه ادبیات. به یاد دارم که چند سال پیش دوستان فرهنگی در شهر آدلاید انجمن فرهنگی داشتند که جلسات خود را در همین مکانهای عمومی برگزار می‌کردند.
متاسفانه فعلا کتاب در بین جوانان غایب است. به جز کتابخانه مرکزی شهرها، کتابخانه و کتابفروشی که کتاب فارسی عرضه کنند وجود ندارد. بعضی از سوپرمارکت ها تاقچه‌ای را به فروش کتابهای فارسی اختصاص داده‌اند که بیشتر کتابهای مذهبی، مثل رسالات مجتهدین و کتاب های دعا می‌فروشند. یک دکاندار که در کنار کتابهای مذهبی، یک کتاب از نویسندگان معاصر هم داشت، وقتی از فروشش سوال کردم با تاسف گفت، فروشش می‌توانست خوب باشد اگر در صفحه‌ی اولش یک بسم الله می‌بود. خوشبختانه ضرورت کارهای فرهنگی در این اواخر کم کم درک شده و فعالیتهایی در این عرصه آغاز شده است. برگزاری جشنواره غلغله یکی از نمونه‌های آن بود که امیدوارم شروعی برای کارهای جدی تر باشد.