در اواخر قرن نوزدهم، طبقهی کارگر در ستیزی مداوم برای رسیدن به ۸ ساعت کار روزانه بود. شرایط کار طاقتفرسا بود و 10 تا 16 ساعت کار روزانه در محیطی ناایمن کاملاً متداول بود. مرگ و آسیب در محل کار امری رایج بود، وضعیتی که الهامبخش کتابهایی مانند «جنگل» اثر آپتون سینکلر و «پاشنهی آهنین» اثر جک لندن بود. در همان دههی 1860، کارگران برای کوتاه کردن ساعات کاری بدون کسر حقوق مبارزه میکردند اما تنها در اواخر دههی 1880 بود که نیروی کار سازمانیافته آن اندازه توانایی پیدا کرد که ساعت کار روزانه را 8 ساعت اعلام کند. کارفرمایان با این امر مخالف بودند اما خواستهی بسیاری از اعضای طبقهی کارگر بود.
در آن دوران، سوسیالیسم برای کارگران ایدهای نو و جذاب بود و بسیاری از آنان جذب این ایدئولوژی آن شدند که طبقهی کارگر باید تولید و توزیع خدمات و کالاها را تحت کنترل خود درآورد. کارگران به چشم خود دیده بودند که سرمایهداری تنها به سود رؤسا و کارفرمایان آنان بود، کسانی که در قبال زندگی کارگران به سود دست مییافتند. سالانه هزاران مرد، زن، و کودک بیهوده در محل کار میمردند، و در برخی صنایع امید به زندگی بسیار پایین و حدود بیست سالگی بود، و برای رهایی از فقر و فاقه امیدی جز مرگ نداشتند. سوسیالیسم گزینهی دیگری پیش روی آنان قرار میداد.
در نیمهی دوم قرن نوزدهم، انواع سازمانهای سوسیالیستی، از احزاب سیاسی تا گروههای کُر، پدید آمدند. در واقع، بسیاری از سوسیالیستها از حوزهی انتخاباتی خود به مقامهای حکومتی راه یافتند. با این حال، فرآیند سیاسی که آشکارا در کنترل شرکتهای تجاری بزرگ و نظام دوحزبی قرار داشت از کارایی آنان به شدت کاست. دهها هزار سوسیالیست از صف احزاب خود خارج شدند و کل فرآیند سیاسی را، که از نظر آنان چیزی جز ابزار حفاظت از ثروتمندان نبود، نفی کردند و در سراسر کشور گروههای آنارشیستی تشکیل دادند. به راستی هزاران کارگر با آغوش باز از آرمانهای آنارشیسم استقبال کردند. آنارشیستها به دنبال پایان دادن به تمام ساختارهای سلسلهمراتبی (از جمله حکومت) بودند و بر کنترل کارگران بر صنایع تأکید داشتند و برای اقدام مستقیم ارزش بیشتری قایل بودند تا فرآیند سیاسی بوروکراتیک. به جای این که بگوییم آنارشیستها و سوسیالیستها اتحادیههای کارگری را «تصرف» کردند باید گفت آنارشیستها و سوسیالیستها تشکیلدهندهی اتحادیههای کارگری بودند. فدراسیون اصناف و اتحادیههای کارگری (که بعدها به فدراسیون کارگران آمریکا تغییر نام داد) در همایش ملی خود در شیکاگو، در 1884، اعلام کرد که «از 1 مه 1886، ساعت کار قانونی، هشت ساعت خواهد بود». سال بعد این فدراسیون، با حمایت بسیاری از انجمنهای کارگری محلی، ضمن تکرار این بیانیه، اعلام کرد که با برگزاری تظاهرات و اعتصاب از آن حمایت خواهد کرد. ابتدا اغلب آنارشیستها و رادیکالها این خواسته را بیش از اندازه اصلاحطلبانه خواندند و باور داشتند که «ریشهی شر» را نمیزند. یک سال پیش ازکشتار هِیمارکت، ساموئل فیلدن در روزنامهی آنارشیستی «آلارم» نوشت که «تفاوتی ندارد که انسان هشت ساعت کار میکند یا ده ساعت، او در هر حال یک برده است.»
به رغم سوءظن بسیاری از آنارشیستها، بنا بر تخمینها دویست و پنجاه هزار کارگر در محدودهی شیکاگو به طور مستقیم در کارزار برای تثبیت هشت ساعت کار روزانه شرکت کردند. انجمن اصناف و کارگران، حزب سوسیالیستی کار، و انجمنهای محلی کارگران از جمله گروههایی بودند که در این کارزار مشارکت داشتند. با پیوستن تعداد بیشتری از نیروهای کار به این جنبش علیه کارفرمایان، افراد رادیکال نیز پذیرفتند که برای هشت ساعت کار روزانه مبارزه کنند. آنان دریافتند که «رأی و ارادهی اغلب کارگران مزدبگیر در این راستا قرار گرفته بود». با مشارکت آنارشیستها به نظر میآمد مسائلی عمدهتر از هشت ساعت کار روزانه مطرح باشند. انقلاب اجتماعی عظیمتری پدید آمد که از خواستهی کوتاه شدن ساعت کار فراتر میرفت و به دنبال تغییری شدید در ساختار اقتصادی سرمایهداری بود.
در اعلامیهای که درست پیش از 1 مه 1886 منتشر شد، یکی از ناشران از کارگران خواست تا :
- کارگران مسلح شوید!
- جنگ با کاخ، صلح با کوخ، و مرگ بر بطالت راحتطلبانه.
- تنها عامل فلاکت در جهان، نظام دستمزد است. طبقات ثروتمند از آن حمایت میکنند و برای نابودی آن یا باید آنان را به کار وا داشت یا کشت.
- صد گرم دینامیت بهتر از یک خروار برگهی رأی است.
- برای درخواست هشت ساعت کار روزانه، اسلحه به دست بگیرید تا به شکلی شایسته با سگان شکاری سرمایهداری، پلیس، و نظامیان مواجه شوید.
جای تعجب نیست که کل شهر آمادهی خونریزی بود، این وضعیت یادآور اعتصابات کارگران راهآهن در صد سال گذشته بود که طی آن پلیس و سربازان به صدها کارگر در حال اعتصاب شلیک کردند. در 1 مه 1886، بیش از 300.000 کارگرِ شاغل در 13.000هزار حرفه در سراسر آمریکا در نخستین روز بزرگداشت کارگر دست از کار کشیدند. در شیکاگو، کانون معترضانی که خواستار 8 ساعت کار روزانه بودند، 40.000 نفر دست به اعتصاب زدند در حالی که آنارشیستها پیشاپیش جمع حرکت میکردند. خطابههای آتشین و ایدئولوژی انقلابی، آنارشیستها و آنارشیسم را در میان کارگران محترم و مقبول ساخت و در میان سرمایهداران، منفور.
در شیکاگو و سراسر کشور بسیاری از نامها –مانند آلبرت پارسونز، یوهان موست، آگوست اسپایز و لویس لینگ- بر سر زبانها افتاد. راهپیمایی، دستهها، و دهها هزار تظاهرکننده در خیابانها نشانگر قدرت و وحدت کارگران بود، اما بر خلاف پیشبینی روزنامهها و مقامات رسمی به خشونت کشیده نشد.
کارگران بیشتری مشاغل خود را ترک کردند تا این که عاقبت تعداد آنان تقریباً به 100.000 نفر رسید، با این حال صلح و آرامش برقرار ماند. تنها دو روز بعد، در 3 مه 1886، بود که در کارخانهی دستگاههای دروگری مککورمیک بین پلیس و کارگران در حال اعتصاب خشونت روی داد.
به مدت شش ماه، نیروهای مسلح شرکتپینکرتونو پلیس به آزار و اذیت و ضرب و شتم کارگران فولادسازی، که پیشقراولان اعتصابات بودند، پرداختند. اغلب این کارگران به اتحادیهی کارگران صنایع فلزی تعلق داشتند، اتحادیهای که تحت نفوذ آنارشیستها بود. در خلال یکی از سخنرانیها در نزدیکی کارخانهی مککورمیک، حدود دویست تظاهرکننده به صف اعتصابات کارگران فولادسازی پیوستند. کارگرانی که در حال اعتصاب بودند در برابر ضرب شتم چوبدستیهای پلیس، به سمت آنان سنگ پرتاب کردند و پلیس نیز در مقابل به آنان شلیک کرد. دستکم، دو تن از اعتصابکنندگان کشته شدند و تعداد نامعلومی نیز زخمی.
روز بعد برخی از آنارشیستها، در حالی که سخت خشمگین بودند، درخواست کردند تا برای گفتگوی دربارهی خشونت پلیس، در میدان هِیمارکت جمع شوند. به سبب هوای نامساعد و فرصت کوتاه، تنها حدود 3000 نفر از دهها هزار نفر دیروز در این تجمع حاضر شدند. در این جمع، خانوادههایی به همراه کودکان و همچنین خود شهردار شیکاگو شرکت داشتند. بعدها شهردار شهادت داد که جمعیت آرام و منظم بود و سخنران جمع، آگوست اسپایز «استفادهی بیدرنگ از زور و خشونت علیه کسی را تجویز نکرد.»
اواخر دههی ۱۸۸۰ بود که نیروی کار سازمانیافته آن اندازه توانایی پیدا کرد که ساعت کار روزانه را ۸ ساعت اعلام کند. کارفرمایان با این امر مخالف بودند اما خواستهی بسیاری از اعضای طبقهی کارگر بود.
پس از پایان یافتن سخنرانی، دو تن از نیروهای پینکرتون به سرعت نزد پلیس رفتند و گزارش دادند که یکی از سخنرانان مطالب تحریکآمیزی بیان میکند، در نتیجه پلیس به سمت درشکهی سخنران یورش برد. هنگامی که پلیس شروع به متفرق کردن جمعیت اندک باقی مانده کرد، بمبی به سوی پلیس پرتاب شد. هیچکس نمیداند چه کسی بمب را پرتاب کرد، اما بر اساس حدس و گمانها عامل این واقعه یا یکی از آنارشیستها بود یا یکی از عوامل نفوذی پلیس.
پلیس که به خشم آمده بود شروع به تیراندازی به سمت جمعیت کرد. تعداد دقیق کشتهشدگان و مجروحانِ غیرنظامی هیچگاه معلوم نشد اما تخمین زده میشود هفت یا هشت نفر کشته شدند و چهل نفر نیز زخمی شدند. یکی از افسران بلافاصله کشته شد و هفت نفر دیگر در هفتههای آتی جان خود را از دست دادند. شواهد بعدی نشان داد که بمب را تنها عامل قتل یکی از پلیسها میتوان دانست و احتمالاً سایر کشتهشدگان قربانی تیراندازی کور و نسنجیدهی خود پلیس شدهاند. بجز پرتابکنندهی بمب، که هیچگاه شناسایی نشد، این پلیس بود که مرتکب خشونت شد و نه آنارشیستها.
هشت آنارشیست –آلبرت پارسونز، آگوست اسپایز، ساموئل فیلدن، اسکار نیبه، مایکل شواب، جرج انگل، آدولف فیشر، و لوییس لینگ- دستگیر و مجرم شناخته شدند، این در حالی بود که تنها سه تن از آنان در هِیمارکت حضور داشتند و هنگام پرتاب شدن بمب این سه نفر کاملاً در معرض دید همگان بودند. در استهزای آشکار عدالت، هیئت منصفه متشکل از تجار برجسته بود، درست مانند دادگاه ساکو-وانزتی در سی سال بعد یا دادگاههای اعضای حزب پلنگ سیاه در دههی هفتاد. تمام جهان شاهد آن بود که این هشت سازماندهنده نه به خاطر اقداماتشان، که همگی از این نظر بیگناه بودند، بلکه به سبب باورهای سیاسی و اجتماعیشان محکوم شدند. در 11 نوامبر 1887، پس از چند تقاضای فرجام ناموفق، پارسونز، اسپایز، انگل، و فیشر اعدام شدند. لوییس لینگ، در آخرین اعتراض خود به ادعای اقتدار و حق تنبیه دولت، شب قبل از اعدام با قرار دادن وسیلهای انفجاری در دهانش خودکشی کرد.
سایر سازماندهندگان، فیلدن، نیبه، و شواب شش سال بعد توسط فرماندار آلتگِلد عفو شدند، وی به طور علنی قاضی این دادگاه را به خاطر این مضحکهی عدالت سخت به باد انتقاد گرفت. بلافاصله پس از کشتار هِیمارکت، شرکتهای بزرگ و حکومت دست به اقدامی زدند که از نظر برخی نخستین «وحشت سرخ» در این کشور بود. به کمک شرح و تفصیلی که رسانههای عمده منتشر کردند، آنارشی مترادف با پرتاب بمب شد و سوسیالیسم امری غیرآمریکایی. تصور عامه از فرد آنارشیست، مهاجری ریشدار از اروپای شرقی بود که در یک دست بمب و در دست دیگر خنجر داشت.
امروزه میبینیم که دهها هزار کنشگر آرمانهای شهدای هِیمارکت و کسانی را که روز اول ماه مه را به روز جهانی کارگر مبدل ساختند، گرامی میدارند. طنز روزگار این که، روز اول ماه مه در 66 کشور تعطیل رسمی است و در بسیاری کشورها به صورت غیررسمی گرامی داشته میشود اما در کشوری که آغازگر آن بود به ندرت به رسمیت شناخته میشود.
از نخستین روز کارگر بیش از صد سال گذشته است. در ابتدای قرن بیستم، حکومت آمریکا تلاش کرد این بزرگداشت را مهار کند و سپس با تثبیت «روز نظم و قانون» در اول ماه مه، آن را از خاطرهی جمعی پاک کند. بین وقایع 1886 و شرایط کنونی شباهتهای بسیاری میتوان یافت. هنوز کارگران فولادی که برای رسیدن به عدالت مبارزه میکنند، پشت درهای کارخانهها میمانند. هنوز هم صدای آزادی پشت میلههای زندان است، مانند مومیا ابوجمال یا لئونارد پلتیه. هنوز هم میتوان در جریان تظاهرات علیه سازمان تجارت جهانی و ناحیهی آزاد تجاری آمریکا دهها هزار معترض را به خیابانهای شهرهای بزرگ آورد و شعار داد «این است چهرهی دموکراسی!»
کلماتی قویتر از هر آنچه من بتوانم بنویسم، بر بنای یادبود هِیمارکت حک شده است:
روزی فرا خواهد رسید که سکوت ما از صداهایی که خفه میکنید قویتر خواهد بود.
از تاریخ درسهای بسیاری دربارهی ریشههای رادیکالیسم خود میتوانیم بیاموزیم. هنگامی که به خاطر میآوریم افرادی کشته شدند تا ما 8 ساعت کار روزانه داشته باشیم؛ زمانی که به خاطر میآوریم خانههایی به همراه خانوادههایی که در آنها زندگی میکردند سوختند تا شنبه به بخشی از آخر هفته مبدل شود؛ و هنگامی که قربانیان هشت سالهی حوادث صنعتی را به یاد میآوریم، کسانی که در اعتراض به شرایط کار و کار کودکان به خیابانها آمدند و پلیس و اوباش شرکتها آنها را کتک زدند، در مییابیم که نمیتوانیم شرایط کنونی را مسلم و بدیهی بدانیم- مردم به خاطر حقوق و منزلتی که اکنون از آن برخورداریم مبارزه کردهاند، و هنوز چیزهای بسیاری وجود دارند که باید برای آنها مبارزه کرد. ایثار این انسانها را نباید فراموش کرد، در غیر این صورت باید مجدداً بر سر آنچه اکنون داریم مبارزه کنیم. به همین علت است که روز کارگر را گرامی میداریم.