احد بهادری
فکوری بیش از ۱۵ سال در فقر و غربت و تنهایی در مقابل طالبان و قبیله گرایان ایستاد، جنگید و قربانی شد.
فکوری میتوانست در این ۱۵ سال با خانوادهاش در کابل زندگی کند.
فکوری میتوانست درس بخواند، دانشگاه برود و حد اقل ماستریاش را بگیرد.
فکوری میتوانست معلم و استاد دانشگاه شود و از آن مرجع هم بودن خود را توجیه کند و هم اعتبار و پول و احترام برای خود درست کند.
فکوری میتوانست نمایندهی پارلمان شود و در بدترین روز های هزاره ها از فیسبوک خود بیانیه صادر کند و از تریبون پارلمان غرا،فصیح، خشمآلود و باب دل مردم سخنرانی کند و هر روز بیشتر از قبل چاق و چله تر شود و بیشتر از دیروز صاحب آرگاه و بارگاه.
فکوری میتوانست در انتخابات پارلمانی شرکت کند، با هزار حرامزادگی خون همرزمان خود را در کیسهای ریخته و دروازه به دروازه رهبران و رییسان و سرمایه داران ببرد و برای به دست آوردن پول از هیچ دریوزگیای و«چنگ در جایی بند کردنی» دریغ نکند و از آدم های نظامی و استخباراتی پول بگیرد، شعار های چشم و گوش پر کنی انتخاب کند، کمپاین های پرشکوه برگزار کند، وارد پارلمان شود و گرسنهتر از هر گرسنهو فقیری در این جامعه به فکر پر کردن جیب خود برآید.
فکوری میتوانست طرفدار بارسلونا یا ریال مادرید شود، پیراهن سفید یا آبی-اناری را بپوشد، الکلاسیکو را با تمام شور و هیجانش تماشا کند و موبایلش را خاموش کند تا هیچ خبر بدی حتا کشته و آواره شدن دهها هزاره در اروزگان، لذت تماشای الکلاسیکواش را خراب نکند.
فکوری میتوانست داکتر شود و از اعتماد همرزمان و هم کاران خود سوءاستفاده کند و ثمرهی تلاش صادقانهی یک جمع را در یک ملاقات با سرور دانش معامله کند و جولمرغ بیعزتی شود که چندی بعد سرش از زیر چپن دانش و از زیر لنگوتهی اشرف غنی برآید.
فکوری میتوانست شاعر، نویسنده، خبرنگار، طنزنویس و چهرهی فیسبوکی شود.
فکوری میتوانست تورن و دگروال و جنرال شود و با کمی شگرد و رگخواب هزارهها را یافتن هم صادقترین سرباز و فرمانبردار فاشیسم شود و هم قهرمان هزاره ها و فاتح میدان های گوناگون.
فکوری میتوانست دست خانوادهاش را بگیرد و با سیل پناهندگان به غرب مهاجر شود، فرزندانش با آرامش زندگی میکردند، خودش کار آرام و بی درد سر پیدا میکرد، آخر هفته ها با خانوادهاش میرفت چکر، کباب و پیتزا خوردن، گاهی هم که دلش به حال مردم یا سربازان مردمش میسوخت در تظاهراتی شرکت میکرد و یک پنجاه، صد دو صد دالری کمک میکرد و تا دو سه ماه دیگر خمار این سخاوتمندی و فداکاری میماند.
فکوری میتوانست مانند من در یکگوشهی آرام این دنیا زندگی کند و وقتی صبح از خواب بیدار میشد و خبر کشته شدن فکوری را در اروزگان میخواند کامش تلخ میشد، وقتی صورتش را می شست و در آیینه به چشمان خودش خیره میشد، از خودش خجالت میکشید، دستانش دو طرف دستشویی را میگرفت و مانند سگ سرش پایین میافتاد، مطلبی در فیسبوک مینوشت و دو سه روز بعد همان آش و همان کاسه تا قهرمان دیگری قربانی شود.
فکوری اما؛ هیچ کدام این ها نشد، فکوری مانند جوانان عصر مزاری و شفیع مردانگی و جسارت ایستادن را داشت، فکوری قربانی عزت هزاره ها شد، هزاره هایی که هر روز بیشتر از روز پیش هردم شهید و سرگردان و زمینگیر میشوند.
****
در خلوت خود به چشمان فکوری خیره شویم و به وجدان خود پاسخ دهیم که چقدر در مقابل یک جمع صادق و فداکار و گمنام، خجالت زده، شرمنده و مسئولیم.