یعقوب یسنا
فاجعههای بشری، که در مناطق هزارهنشین رخ میدهد، چندان احساس و وجدان ما را جریحهدار نمیکند؛ برای اینکه آگاهی ما از هزاره، دچار یک پیشفرض خاص تاریخی استکه این پیشفرض باعث میشود، درد و رنج هزاره برای ما اهمیت بشری نداشتهباشد و احساس و عواطف هزاره نیز برای ما سطحی و خندهآور تلقی شود؛ با دیدن احساس و عواطف انسان هزاره، دچار تعجب شویم و با گفتن اینکه "هه هه هزاره را ببین" احساس و عواطف بشری آنها را دست کم بگیریم.
اگر قرار باشد به هزاره اهمیت بدهیم به این معنا استکه خیلی بزرگواری کردهایم، به هزاره مهربانی و لطف کردهایم، هزاره نیز باید درک کند و منتگذار این احسان و لطف ما باشد. احسان و حق از هم تفاوت دارد؛ حق هزاره هنوز شناختهشده و تثبیتشده نیست، آنچه که برای هزاره انجام میدهیم، احسان است. احسان، بزرگواری ما استکه به هزاره هدیه میشود. بنابراین قتل هزارهها، کوچ اجباری هزارهها و... احساس و وجدان ما را چندان جریحهدار نمیکند؛ اگرنه گلو بریدن تبسم، حملهی کوچیها بر مناطق هزارهنشین و... حادثههای اندک در قرن بیست و یک نبودند؛ متاسفانه چندان جدی گرفته نشدند.
این یادداشت را که مینویسم، همین اکنون فاجعهی بشری در چند روستای هزارهنشین در ولسوالی ارزگان خاص در جریان است. طالبان و گروههای مسلح بر چند روستای هزارهنشین حمله کردهاند، افراد ملکی را کشتهاند و میکشند. هزارههای این روستاها چارهای غیر از ترک روستاهای شان ندارند، درغیر آن باید کشته شوند.
اینگونه ستم کمتر از ستم داعش بر یزدیها و... نیست. فقط تفاوت این ستمگریها بر هزارهها با ستم داعش بر یزدیها در این استکه آن ستم اهمیت بینالمللی پیدا میکند، اما ستمگری بر هزارهها پیامد ملی چه پیامد درونقومی ندارد. شاید همیناکنون استاد محقق در خانهاش نشسته، ریموت در دستش چینل تلویزیون را تبدیل میکند که در کدام چینل بازی موش و پشک جریان دارد؛ استاد خلیلی اگر سرحال باشد، ممکن در شهرک حاجی نبی "سنگپرتو" کند؛ و...
به گفتهی عفیف باختری گرامی "درد هرکس بهخودش مربوط است". واقعیت این استکه امروز مانند گذشته، هزاره وجود ندارد. استاد خلیلی، استاد محقق و بسیاری از بزرگان را نمیتوان هزاره گفت، زیرا اینها از نظر طبقهی اجتماعی در طبقهای قرار میگیرند که کرزی، اشرف غنی، حکمتیار و... قرار دارند. هزاره، جدا از قومیت خود، یک طبقهی اجتماعی است؛ طبقهای فراموششده و دست کم گرفته شده که جان، رنج، درد، عشق، احساس و عواطف آنها برای ما معنا نیافته و چندان قابل درک نیست.
* مصرعی از یک غزل عفیف باختری.