تاریخ انتشار: 
1397/12/06
رامین پرهام
در گفتگو با مانی تهرانی

مائو، استالین، موسِلینی، هیتلر، خمینی و بسیاری نام‌های مشهور دیگر با وجود تمام تفاوت‌ها یک ویژگی مشترک دارند و آن شور و سرور و اشک شوق مثالزدنی هواداران انبوه‌شان است. یک نیروی محرکه‌ی بزرگ که نخ پیوند همه‌ی این مشاهیر است و به آن کاریزما می‌گویند که شاید به همین دلیل عامل انقلاب‌ها و تحولات بزرگ تاریخشده‌اند. یکی از جلوه‌های کاریزما در قرن بیستم در قالب ایدئولوژی زمینی کمونیسم در چهره‌هایی چون لنین، استالین، مائو، چه گوارا و کاسترو نمود پیدا کرده است. آیا کاریزما پدیده‌ای منفی‌ست و در عصر ما به پایان رسیده؟ انقلاب‌های مدرن خشونت‌پرهیز، مخملی و رنگین و پیشرفت فناوری ارتباطات چه رابطه‌ای با این مفهوم (کاریزما) دارد؟ «عکس امام در ماه»، «وحدت کلمه»، «تکبیر و گریه‌ی حضار»، «اشک مرجع» و از این قبیل، برای ایرانیان مفاهیم آشنایی هستند. در چهل سالگی انقلاب ۵۷ زیر و بم مفهوم کاریزما را با دکتر رامین پرهام در میان گذاشتم، چه از دیدگاه سیاسی-اجتماعی و چه از زاویه‌ی سیگارِ برگِ معروف چرچیل و نگاه نافذ مارلون براندو.

کاریزما مفهومی است تاریخی با ریشه‌های مذهبی و نمونه‌های شناخته‌شده‌ی معاصر، از چهره‌های شاخص کمونیسم گرفته تا عرصه‌های دیگر اجتماعی. آیا در جهان امروز هم این مفهوم قابل تعریف است؟

 بله! یکی از نمونه‌های بارز آن در جهان مدرن استیو جابز است. او نمونه‌ی یک رهبر کاریزماتیک بود. به عمد از عرصه‌ی فناوری، مدیریت، صنعت و اقتصاد مثال می‌زنم. برای این‌که ببینیم کاریزما به حوزه‌ی دین و سیاست محدود نمی‌شود. کاریزما ریشه‌ی کهن دارد و از نظر لغوی «امتیازی‌ست که به طور رایگان به فردی یا انسانی داده شده». در نمونه‌های مذهبی مرجع آن الهی خوانده می‌شود و در بقیه‌ی موارد ریشه‌ی زمینی دارد که طبیعت/هستی/زندگی آن «امتیاز» ویژه را در اختیار فردی قرار داده است. در جامعه‌شناسی، سیاست و دین؛ این مقوله با مفهوم «رهبری» یا Leadership عجین شده. یکی از بارزترین نمونه‌های کهن این «امتیاز ویژه» کوروش هخامنشی است. کوروش به قدری کاریزماتیک بود که دشمن یا رقیب یونانی/آتنی پارسیان، با قلم گزنفون، شاگرد سقراط، زندگینامه و «تعلیم و تربیت کوروش» (Cyropaedia) را به رشته‌ی تحریر درآورد که آمیخته‌ای‌ است از تاریخ و اسطوره. اما این آمیزش تاریخ با اسطوره خللی در اصل موضوع وارد نمی‌کند: یک شخصیتِ آتنی زندگینامه‌ی رهبر ملت، کشور و تمدن و فرهنگِ رقیب خود را که پادشاهیِ پارس بود، به رشته تحریر درمی‌آورد، دقیقاً به این خاطر که شخصیت اصلی داستان، یعنی کوروش بزرگ، شخصیتی کاریزماتیک بود. متنی که دیگر تاریخ‌نگاران غربی نیز به آن اشاره کرده‌اند. از جمله اسپینوزا و ماکیاولی از کوروش به عنوان رهبری کاریزماتیک یاد کرده‌اند که باید از او آموخت. علاوه بر این اگر منبع الهی کاریزما را هم در نظر بگیریم، آن نیز یک ریشه‌ی عمیقاً ایرانی دارد که در فرهنگ اساطیری ما از آن تحت عنوان فرّ ایزدی یا فرّه ایزدی، فرّه شاهی، فرّه ایرانی، فرّه کیانی، یا فرّه پهلوانی یاد شده است که فروغ و موهبتی است که از سوی مرجعی ماوراء طبیعی به نیکوکاری به امانت سپرده شده (تفاوت «امتیاز» با «حق» یکی در همین نکته است که «حق» ذاتی است، ولی «امتیاز» را می‌شود پس گرفت!) باری! کاریزما یک مقوله‌ی ناشناخته و جدید یا حاشیه‌ای نیست، بلکه مقوله‌ای‌ست تاریخی که از شاگرد سقراط تا ماکیاول و اسپینوزا و ماکس وبر، پدر جامعه‌شناسی، بر آن تأکید دارند؛ و چه در سیاست و چه در اقتصاد، مفهومی است که با «رهبری» عجین شده، به طوری‌که در دنیای معاصر و در عرصه‌ی مدیریت و فناوری، همان گونه که گفتم، استیو جابز یک رهبر کاریزماتیک است. 

بحث تاریخی‌تان قبول، اما استیو جابز را چگونه کاریزماتیک تعریف می‌کنید؟

 جابز رهبری‌ست کاریزماتیک، به قبول من یا شما بستگی ندارد! کاریزما چیزی نیست که در مدیریت (Management) ناشناخته باشد. «امتیاز ویژه‌ای که رایگان و به صورت الهی یا طبیعی در وجود فردی قرارداده شده»، نفوذ کلام آن فرد نزد مخاطبان را از حدّ معمول بسیار فراتر می‌برد و مخاطب را جذب می‌کند. طبیعی‌ست که ویژگی‌‌ای از این دست، چه در سیاست و چه در مدیریت، امتیاز فوق‌العاده مهمی محسوب شود. 

اگر از عامه‌ی مردم درباره‌ی کاریزما بپرسیم، از مائو و استالین تا موسلینی و هیتلر و خمینی... عموماً با نگاه منفی و به عنوان شخصیت‌های ویرانگر یاد می‌کنند. آیا می‌توان گفت ویرانگری خاصیت کاریزماست؟ آیا کاریزما ذاتاً منفی‌ست؟

با کاریزما هم میشود به آشویتس رسید و هم به دانشگاه تهران و به فرهنگستان!

نه! این‌ها که نام بردید رهبران کاریزماتیک بودند. خمینی از نفوذ کلام برخوردار بود، و نه تنها روی توده‌ی مردم، که روی الیت هم نفوذ داشت! و از کاریزما و نفوذ کلام خود برای «وحدت کلمه» با محوریت خود سود برد. با عواقبی که می‌دانیم. بخشی از این ویژگی هم حاصل تربیت آخوندی‌اش بود که بالای منبر با مخاطب سر و کار داشت و به طور طبیعی روانشناسی توده را آموخته بود. ولی همه‌ی این‌ها بدین معنی نیست که کاریزما ذاتاً و الزاماً منفی یا مخرّب باشد. با کاریزما هم میشود به آشویتس رسید و هم به دانشگاه تهران و به فرهنگستان!

ارتباط این کاریزما با ویرانگری در چیست؟ 

چگونگی استفاده از نفوذ کلام بحث دیگری است. شخصیت کاریزماتیک می‌تواند مثل استیو جابز باشد و به کلی اقتصاد دنیا را متحول کند. اولین گوشی هوشمند اختراع اپل بود و نه تنها اقتصاد و تجارت، بلکه علوم اجتماعی را تحت تأثیر قرار داد و رفتار فردی و اجتماعی مردم را زیر و زبر کرد. از نفوذ کلام می‌توان برای سازندگی یا ویرانگری استفاده کرد. از نظر کسانی که بر روی شخصیت هیتلر تحقیق و مطالعه کرده‌اند و بیوگرافی او را نوشته‌اند، نفوذ کلامِ زبانزد او در راستای اهداف مخرب نازیسم و دامن زدن به جنگ جهانی و برپایی اردوگاه آشویتس و نسل‌کشی میلیون‌ها انسان بی‌گناه به کار گرفته ‌شد.

این نوع استفاده تا چه اندازه حاصل انتخاب و اراده‌ی شخص هیتلر بود؟

مسلماً اراده‌ی شخص هیتلر بود. هیتلر بعد از کودتای شکست‌خورده‌ی ۱۹۲۳ در مونیخ بازداشت شد و در زندان کتاب معروف «نبرد من» را نوشت که سراسر نشانه‌ی اراده‌ی وی برای قدرت بود. «اراده» موضوع مهم این کتاب است. تمام تبلیغات نازیسم روی همین «اراده»‌ی ویرانگر استوار بود. مستند معروف «پیروزی اراده»، در پی کنگره‌ی حزب نازی در نورنبرگ در ۱۹۳۴، ساخته‌ی فیلمساز برجسته‌ی آلمانی، لِنی ریفنشتال، از نزدیکان هیتلر و گوبلز، مگر چیزی جز تجسّم سینماتوگرافیک همین «اراده» است؟ 

فراتر از مورد مشخص هیتلر، هانا آرنت به اراده در قالب مسئولیت شخصی فرد -حتی در دوران دیکتاتوری- تأکید می‌کند (که طبعاً مسئولیت شخص دیکتاتور بیشتر هم هست) و در سوی دیگر امیل دورکیم رفتار فرد را حاصل واکنش به شرایط آنومیک جامعه یا همان نابسامانی پیرامونی‌اش می‌داند. از دیدگاه شما نوع استفاده از کاریزما بیشتر حاصل کدام است؟

این دو در هم تنیده است. مگر می‌شود انسان را از محیط اجتماعی و تاریخی‌اش جدا کرد و انتزاعی به او نگریست؟ وقتی فردی کاریزما یا فره ایزدی یا طبیعی دارد، این کاریزما متعلق به محیط سیاسی و اجتماعی و تاریخی اوست. هانا آرنت بحث مسئولیت شخصی را در قالب بحث کلی‌تر «ابتذال شر» مطرح کرده. به این معنی که شر نه فقط به صورت کلان از سوی جریان یا حزب یا فرد بلکه به صورت خرد در جامعه پخش می‌شود. ابتذال شر، به نوعی، عادی‌سازی و نورمالیزاسیون شر و بدی است از طریق توزیع اجتماعی مسئولیت آن بر دوش همه.

ببینید، این‌که جامعه‌ی روشنفکری ایران، بخش عمده‌ای از جامعه‌ی سیاسی ایران و بخش قابل توجهی از طبقه‌ی متوسط تهران‌نشین در سال ۵۷ تصمیم می‌گیرند به دنبال یک رهبر کاریزماتیک به راه بیفتند؛ نه تنها از کاریزمای خمینی نمی‌کاهد، که اتفاقاً دلیل محکمی بر کاریزمای خمینی است. در شرایط سیاسی و اجتماعی و تاریخی سال ۵۷ آن کاریزما مخاطب خود را در یک بخشی از جامعه‌ی ایران، که طبقه‌ی متوسط تحصیل‌کرده‌ی شهرنشین بود، پیدا کرد. این واقعیت تاریخی نشان می‌دهد که کاریزما در محیط مناسب حتی رشد هم می‌کند. یعنی اگر برای ایده‌ای تقاضا وجود داشته باشد، کاریزما از آن یک عرضه‌ی قوی می‌سازد. همان رساله‌ی خمینی را اگر صادق خلخالی به دست گرفته بود کسی به دنبالش راه نمی‌افتاد یا اگر احمد صدر حاج سید جوادی تز ولایت فقیه را مطرح می‌کرد، کسی به آن توجهی نمی‌کرد. اما وقتی از سوی یک شخصیت کاریزماتیک مطرح شد، در جامعه‌ای که روشنفکر و مشاور و روشنفکر درباری‌اش و حتی سلطنت‌اش هم به نوعی مذهبی بود، آن عرضه جای مناسب رشد خود را پیدا کرد.

آیا می توان انقلاب‌های قرن بیستم میلادی نظیر انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و انقلاب ۵۷ در ایران را انقلاب کاریزماتیک نامید که آن‌طور که گفتید بیشتر قائم به فرد بوده تا مجموعه‌ی شرایط انقلابی؟

کاریزما ساختنی نیست. تصنعی نیست و نمی‌تواند باشد. نفوذ و جذابیت کلام و جذابیت نگاه یک چهره کاریزماتیک را نمی‌شود ساخت.

من تا به حال در متون انگلیسی و فرانسه به اصطلاح «انقلاب کاریزماتیک» برخورد نکرده‌ام و به نظرم اصطلاح درستی نیست. اگر به ریشه‌ی لغوی بازگردیم، می‌توان گفت رهبری کاریزماتیک انقلاب. کاریزما در تاریخ همواره با مقوله‌ی «لیدرشیپ» یا رهبری توأم بوده. یعنی کاریزما منهای رهبری، مفهومی انتزاعی و بی‌معنی است. به عنوان نمونه ژنرال دوگل که بعد از آزادسازی فرانسه توسط نیروهای آمریکایی و بریتانیایی، رهبر «فرانسه‌ی آزاد» شناخته شد و بعد در سال ۱۹۵۸ به عنوان بنیانگذار جمهوری پنجم، رهبری کاریزماتیک بود. یا مثلاً چرچیل کاریزماتیک بود و در مقطعی که در اروپا جنگ شده بود و بریتانیا زیر بمباران بود، کاریزمای رهبری مانند چرچیل در بسیج بریتانیا برای مقاومت در برابر نازیسم بسیار مؤثر بود. در اروپای آن موقع نمونه‌ی فرانسه هم بود که نجنگید و آتش بس اعلام کرد و… در شرایطی که هنوز زخم جنگ اول جهانی بسته نشده بود بسیاری از مردم و سیاستمداران نمی‌خواستند دوباره جنگ شروع شود و به همین دلیل قصد داشتند با نازی‌ها کنار بیایند -چنانکه فرانسوی‌ها کنار آمدند- در بریتانیا هم این تقاضا وجود داشت که با نازی‌ها کنار بیایند و یا خود را کنار بکشند و بگویند این جنگ فلات قاره است و به ما جزیره‌نشین‌های بریتانیایی ربطی ندارد. اما جدا از شاخص‌های مختص جامعه و تاریخ این کشور و روحیه‌ی مردمانش، رهبری کاریزماتیک چرچیل بود که از بریتانیا برخلاف فرانسه، محور استوار مقاومت در برابر نازیسم ساخت. در نتیجه، نفوذ کلام می‌تواند هم مثبت باشد هم منفی. در چین، هشتاد میلیون قربانی مائوئیسم، گورستان‌های آن کشور را با نفوذ کلام و کاریزمای مائو آباد کردند! 

کف و سوت ممتد و اشک شوق آلمانی‌ها پای سخنرانی‌های آتشین هیتلر، اشک‌های جمعیت انبوه مردم تحت دیکتاتوری کره شمالی برای رهبر درگذشته‌شان و گریه‌ی حضار پای منبر جماران؛ آیا همه‌ی این‌ها از یک جنس است یا می‌توان با معیارهای دیگری مثل غربی و شرقی هم تقسیم و تعریفش کرد؟

 نفوذ کلام رضاشاه به حدی است که هنرمند مخالف سرسخت او، محسن نامجو، در ترانه‌ی مغرضانه و یکسونگرانه‌اش درباره‌ی رضا شاه، ناخودآگاه شخصیت کاریزماتیک او را پذیرفته، آنجا که سروده و خوانده: رضا شاه می‌گفت میم، مدرس سرش زیر آب می‌شد/رضا شاه می‌گفت ر، راه آهن کشیده می‌شد… کاریزما غربی و شرقی ندارد! نه ذاتاً غربی است و نه ذاتاً شرقی. نه ذاتاً خوب، نه ذاتاً بد. «امتیازی»ست ویژه که به همه داده نشده. چگونگی استفاده از آن، برای آبادانی یا برای ویرانگری، بسته به شخصیت کاریزماتیک و مخاطبان وی دارد. کاریزما وسیله است، هدف نیست. کاریزما «ظرف» است، محتوا نیست. 

بنابراین از نظر شما جنس کاریزمای چرچیل و رضا شاه تفاوتی ندارد.

داشتم می‌گفتم که کاریزما لزوماً وقتی غربی باشد مثبت و وقتی شرقی باشد منفی نیست! رضاشاه از کاریزما برای ساختن ایران استفاده کرد و برای فرزند دهقان ایرانی -که تا آن روز نمی‌دانست آموزش چیست- دبستان و بعد دانشگاه ساخت. خمینی از کاریزما برای ویران کردن ایران استفاده کرد و موج موج همان فرزند دهقان ایرانی را از دبستان خارج کرد و روی میدان مین فرستاد و از بدن‌های تکه‌پاره‌شده‌اش کوه ساخت. هیتلر با کاریزما آشویتس ساخت، چرچیل مقاومتِ کارساز، دوگل جمهوریِ کارآمد.

امروز گریه‌ی حضار پای منابر خمینی به هشتگ جوک و سرگرمی مردم تبدیل شده؛ کاریزما حاصل شخصیت رهبر، شخصیت مخاطب یا مثل استندآپ کمدی حاصل موقعیت است؟

 ببینید، انسان حیوان متکلم است. تا موقعی که کلام وجود دارد، نفوذ کلام هم وجود دارد. افرادی با نفوذ کلام استثنائی وجود دارند که از نگاه لغوی و تاریخی به آن کاریزما می‌گوییم. این پدیده همیشه وجود داشته و وجود خواهد داشت. البته شرایط مهم است، چون هر کلامی در هر شرایطی متقاضی ندارد. کلام عقل و اندیشه در طبقه‌ی متوسط و مرفه و تهران‌نشین ایران ۵۷ متقاضی نداشت. آنچه در آن زمان و در آن میان و در آن قشر متقاضی داشت، «حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله» بود! آنچه متقاضی داشت، «غرب‌زدگی» آل‌احمد بود و «آسیا دربرابر غرب» داریوش شایگان و «آنچه خود داشت» احسان نراقی! اولی مذهبی-مذهبی، دو تای بعدی مذهبی-درباری! طبیعی‌ست که امروز برای حرف‌هایی از این دست تقاضایی دیگر وجود ندارد و خود شایگان هم در ۲۰۱۳ کتابی به فرانسه منتشر می‌کند تحت عنوان... «نور از غرب می‌آید»!! اما به این معنی نیست که در ایران امروز برای هیچ نوع کاریزمایی تقاضا وجود ندارد. تقاضا برای کاریزما همواره وجود دارد، منتها بنا بر شرایط سیاسی-اجتماعی و تاریخی، نوع تقاضا و عرضه تغییر می‌کند. به تازگی گفت‌وگویی دیدم با دکتر شهریار آهی، با اشاره‌ای به رهبری کاریزماتیک. لُب کلام آهی این بود و درست هم می‌گفت که اگر جامعه‌ی مدنی ایران پا به عرصه نگذارد و مدیریت سرنگونی و گذار از نظام جمهوری اسلامی را به دست نگیرد، این احتمال وجود دارد که یک رهبری کاریزماتیک شکل بگیرد و آن رهبر کاریزماتیک مردم را مستقیماً مخاطب قرار دهد. نکته‌ای که آهی به درستی به آن اشاره دارد این است که رابطه‌ی مستقیم میان یک رهبر کاریزماتیک و مردم، جامعه‌ی مدنی را دور می‌زند و در نتیجه، نظام برخاسته از چنین رابطه‌ی مستقیمی، نه با محوریت جامعه‌ی مدنی و مدنیت قانون‌محور، که با محوریت رهبری کاریزماتیک شکل خواهد گرفت. در عرصه‌ی سیاست اگر جامعه‌ی مدنی مسئولیت نپذیرد و به عرصه‌ی سیاست و مدنیت وارد نشود و قبول نکند که مسئولیت ساختن مدنیت با جامعه‌ی مدنی‌ست، ضرورت‌های تاریخی با ابزار دیگری به قانون زمانه شکل خواهند داد. من همانند اسپینوزا و ماکیاولی اعتقاد دارم که قانون هر زمانه را ضرورت آن زمانه مشخص می‌کند. قانون، ناشی از ضرورت است. به عنوان نمونه، در فردای ایران، سامان‌دهی «قانون آب» ناشی از ضرورت «ورشکستگی آبی» ایران خواهد بود. امروز اگر جامعه‌ی مدنی مسئولیت خود در ساختن مدنیت ایران فردا را قبول نکند، ضرورت تاریخی احتمالاً مسئولیتی را که جامعه‌ی مدنی نمی‌خواهد یا نمی‌تواند قبول کند، به یک رهبری کاریزماتیک محول خواهد کرد. 

انقلاب‌های عصر ما، از پایان قرن بیستم به این سو، مثل انقلاب‌های اروپای شرقی در ۱۹۸۹، مخملی و رنگین نام گرفتند و به تئوری‌های جین شارپ و جورج سوروس منتسب شدند. آیا کاریزما تغییر شکل داده یا نقش آن در انقلاب‌ها تغییر کرده و یا این تئوریسین‌ها بانیِ از بین رفتن کاریزما شدند؟

یک رهبری سیاسی کاریزماتیک، با محتوای گفتمانی مبتنی بر مدنیت ایرانی، می‌تواند تسریع‌کننده‌ی براندازی مدنی جهالت در میهن ما باشد.

نافرمانی مدنی، به عنوان عرصه‌ی تئوریک جین شارپ، نافی یا ناقض کاریزما نیست و حتی بانیِ تغییر شکل کاریزمای سنتی هم نیست. براندازی مدنی، مفهومی که مدتی است از آن صحبت می‌کنم، نافی نقش کاریزما در براندازیِ جهالت و بدویتِ فرقه‌گرایی با ابزار مدنی نیست. برعکس! یک رهبری سیاسی کاریزماتیک، با محتوای گفتمانی مبتنی بر مدنیت ایرانی، می‌تواند تسریع‌کننده‌ی براندازی مدنی جهالت در میهن ما باشد.

بنابراین چرا در این انقلاب‌ها شخصیت کاریزماتیک نداریم؟

داریم! واتسلاو هاول و لخ والسا هم کاریزماتیک بودند. اصلاً کاریزمای هاول و انعکاس جهانی آن بود که قشر هنری و فرهنگی و فرهیخته‌ی چکسلواکی را بر آن داشت تا وی را به قبول رهبری جنبش تشویق کنند!

نه به اندازه‌ی شخصیت های کاریزماتیک گذشته...

برای این نوع اندازه‌گیری و ارزش‌گذاری، متر و معیار دقیقی نداریم! 

اما این‌ها مثلاً انقلاب نارنجی لقب گرفت و نه انقلاب لخ والسا. 

انقلاب مخملی شد، زیرا لخ والسا از رهبری کاریزماتیک خود در قالب مدنی و برای ساختن یک مدنیت نوین استفاده کرد. به همین دلیل من با اصطلاح انقلاب کاریزماتیک مخالف‌ام. وقتی می‌گوییم انقلاب مخملی یا انقلاب خشن یا انقلاب نرم... این صفت، مثل هر صفت دیگری، کیفیت موصوف را تبیین می‌کند. اما نمی‌توان گفت انقلاب کاریزماتیک زیرا کیفیت انقلاب نمی‌تواند کاریزماتیک باشد!

بر این اساس شکل و نوع استفاده از کاریزما در انقلاب‌های مدرن تغییری نکرده؟

تکرار می‌کنم، برای فهم و سنجش این مسئله باید به ریشه‌ی لغوی واژه رجوع کنیم. تئوری‌های یووال هراری، تاریخ‌نگار و استاد دانشگاه اورشلیم، در تازه‌ترین کتابش «بیست و یک درس برای قرن بیست و یکم» در این زمینه مفید و راهگشاست. من نمی‌دانم انسانی که امروز به او قرن بیست و یکمی می‌گوییم، فردا به چه گونه‌ای تحول پیدا خواهد کرد. آیا Homo sapiens هومو دئوس (Homo deus) یعنی انسان‌ خدای‌گانه خواهد شد یا نه. تا موقعی که انسان متکلم وجود دارد، نفوذ کلام یک موضوع و یک عنصر تشکیل دهنده‌ی شخصیت فردی و اجتماعی این موجود متکلم است. انسان بیش از هر جاندار دیگری به تطبیق‌پذیری از طریق هماهنگی میان افراد گروه نیاز دارد. برای این‌که زور و پنجه‌ی شیر و بال عقاب و آرواره‌های گرگ و کوسه را ندارد. انسان، مغز است و زبان. در فرگشت انسان، کلام برای هماهنگ کردن انسان‌ها با هم به وجود آمده. ابزار انسان فکر و کلام است و تنها موجودی‌ست که بقای‌اش بیش از هر جاندار دیگری به Cooperation نیاز دارد و همین ضرورت بود که هفتاد هزار سال پیش و در جریان «انقلابِ شناختی» یا Cognitive revolution، کلام و رفته رفته تقاضا برای نفوذ کلام (در رهبر گروه) را به وجود آورد. برای همین عده‌ای به دنبال این یا آن پیامبر به راه می‌افتند و به دنبال صد مدعیِ دیگر پیامبری به راه نمی‌افتند!

در دوران انقلاب ۵۷ می‌گفتند عکس خمینی در ماه است یا بعد از انقلاب گفتند کوروش بزرگ همان ذوالقرنین قرآن است. آیا شکل و حدود تأثیرگذاری کاریزما با میزان آگاهی عمومی جامعه هم ارتباط دارد؟ 

مسلماً. ضرورت تاریخیِ ناشی از شرایط تاریخی، تقاضا و عرضه در حوزه‌ی کلامی را هم تعیین می‌کند. جامعه‌ای که سر تا پایش مذهبی و شیعه‌ی دوازده امامی جعفری بود و دربار و سلطنت و روشنفکر و روزنامه‌نگارش هم مذهب‌زده بودند، این تقاضا را ایجاد کرده بود. به گفته‌ی معروف مارشال مک‌لوهان، نظریه‌پرداز بزرگ مطالعاتِ رسانه‌ای در قرن بیستم، «رسانه همان پیام است». به عبارت دیگر، وقتی رسانه منبر است، پیام هم منبری است! مدیر دبیرستانی که در محله‌ی نیروی هوایی همسایه‌ی ما بود و همسرش هم دبیر همان دبیرستان، سال ۵۷ هر دو روی ایوان رفتند و همسایه‌ها را صدا زدند که بیایید و ببینید، عکس امام رو ماهه! برای این‌که جامعه مذهبی بود و در زمان محمدرضا شاه با گسترش آزادانه‌ی مساجد و منابر مذهبی‌تر هم شد، یعنی در زمان پهلوی دوم مبلغان مذهبی دستشان باز بود و از سوی حکومت تشویق هم می‌شدند و در نتیجه تقاضا برای مذهب رشد کرد. برخی منابع تاریخی می‌گویند، خصوصاً بعد از تاج گذاری و بعد از برگزاری جشن‌های دو هزار و پانصد ساله، تقاضا برای مذهب در جامعه‌ی ایران به صورت صعودی افزایش پیدا کرد و رفته رفته حتی روشنفکر چپ و سوسیالیست و مارکسیست آن هم مذهبی شد. در این دوره از داریوش شایگان تا سید حسین نصر (انجمن شاهنشاهی فلسفه) و احسان نراقی... همه مذهبی بودند. شایگان به همراه هانری کوربَن فرانسوی به قم می‌رفت و پای منبر آخوند (علامه‌ی طباطبایی) می‌نشست و از شریعت، فلسفه یعنی فیلوزوفی می‌ساخت! در حالی‌که فلسفه نمی‌تواند مذهبی باشد. نمونه‌ی بارزش اسپینوزا است، فیلسوفی که روحانیت یهود تکفیرش کرد. برای این‌که فیلسوف معطوف به فکر است و مذهب مبتنی بر ایمان. در چنین شرایطی طبیعی‌ست که تقاضا برای مذهب در ایران رشد کرد و خمینی با نفوذ کلام آمد و نخست گفت «وحدت کلمه» و بعد «نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر»!!

یکی از خواص کاریزما عاملیت آن در ایجاد اتحاد و انسجام است و یک ویژگی اعتراضات امروز ایران نداشتن رهبری واحد و مشخص است. در این شرایط چه عاملی را می‌توان جایگزین کاریزما کرد؟

در ایران آینده به احتمال قریب به یقین تقاضا برای عرضه‌ی مذهبی وجود نخواهد داشت. 

یا جامعه‌ی مدنی، و جامعه‌ی سیاسی که بخشی از آن است، مسئولیت خود را می‌پذیرد و یا نمی‌پذیرد و میدان را به یکه‌تازی کاریزما واگذار می‌کند. منظورم از قبول مسئولیت این است که باید بدفهمی‌ها را کنار گذاشت و از جمله، چنان‌که توضیح دادم، درک کرد که کاریزما لزوماً منفی نیست. در حالی‌که در فضای رسانه‌ای فارسی‌زبان و بحث‌های سیاسی، اغلب اوقات کاریزما منفی تلقی می‌شود و این برداشت، برداشتِ اشتباهی‌ست. مسئولیتِ استفاده و بهرهبرداری مثبت از نفوذ کلام تا حدود زیادی بر دوش جامعه‌ی مدنی‌ست.

در عصر ما کاریزما عموماً منفی تلقی می‌شود، زیرا با فردیت در تضاد قرار می‌گیرد. وقتی فرد به دنبال دیگری راه بیفتد، ناخودآگاه پذیرفته که صغیر و حقیر است. 

خیر! فکر نمی‌کنم مشتری‌های استیو جابز اندیویدوئالیست نباشند! تکرار می‌کنم، این مفاهیم نافی یکدیگر نیستند. کسانی که به اوباما رأی دادند و برای او و همسرش سر و دست می‌شکنند، از من و شما فردگراترند! مجذوبِ جذابیّتِ یک شخصیتِ کاریزماتیک شدن، لزوماً به معنی حقیر و صغیر و مقلد شدن نیست.

به هر حال شاگرد محسوب می‌شود، در حالی‌که امروز افراد خودشان را معلم می‌دانند. 

این تا حدودی حرف درستی است. امروز در ایران و جهان به دلیل تحولات اجتماعی و رفتاری که اتفاق افتاده و بخش عمده‌ی آن هم به دلیل پیشرفت فناوری ارتباطات است، بسیاری از افراد خودشان را استاد می‌دانند و خیلی هم ساده است. مثلاً وقتی شاگردی در کلاس درس نشسته و تلفن هوشمند در دست دارد و در لحظه می‌تواند روی ویکی‌پیدیا به هر نوع اطلاعاتی که می‌خواهد دسترسی داشته باشد، طبیعتاً بعد از مدتی احساس می‌کند به معلم احتیاج ندارد. این مشکل جهان امروز ما است. اما حتی در این شرایط هم، در هر عرصه‌ای ممکن است شخصی به شخصیتی و آن شخصیت به رهبری کاریزماتیک تبدیل شود و از نفوذ کلامی استثنائی برخوردار گردد. به دلایلی که گفتم، در ایران ۵۷، برای یک عرضه‌ی مذهبی تقاضا وجود داشت و در پاسخ به آن یک عرضه مذهبی کاریزماتیک مثل خمینی به وجود آمد. در ایران آینده به احتمال قریب به یقین تقاضا برای عرضه‌ی مذهبی وجود نخواهد داشت. 

نوع رفتار مخاطبان تا چه اندازه در جهت دادن به این مثبت و منفی مؤثر است؟ 

جامعه‌ی مدنی در کیفیت و محتوای کلام یک متکلم کاریزماتیک و در تدوین و شکل‌گیری آن نقش بسیار مؤثری دارد. ترکیب مثبت تاریخی و دگرگون کننده‌ای که می‌تواند در ایران شکل بگیرد، متشکل از یک جامعه‌ی مدنی مسئولیت‌پذیر است که کار تدوین محتوای کلام را انجام دهد، و یک رهبری ملی و معنوی کاریزماتیک که به نهادینه کردن هرچه سریع‌تر آن محتوا در میان مردم به‌مانندِ یک کاتالیست کمک کند. در شیمی، کاتالیست به عنصری می‌گویند که خودش در فعل و انفعالات شیمیایی دخالتی ندارد ولی آن را تسریع می‌کند. چنین ترکیبی اگر شکل بگیرد، ترکیبی برنده خواهد بود. در غیر این‌صورت، اگر یک رهبر کاریزماتیک، حتی ملی و سکولار، بتواند، با حلقه‌ی تنگ یارانش و یا شخصاً، میان خود و توده‌ی مردم با نفوذ کلامش ارتباط مستقیم ایجاد کند، تاریخ، چه شرقی چه غربی، بارها نشان داده که در این‌صورت خطر شکل گیری یک دیکتاتوری تازه وجود دارد. در زمان خمینی هم در ایران جامعه‌ی مدنی وجود داشت. جامعه‌ی کارگران، پرستاران، معلمان، هنرمندان... تشکل، شرکت تعاونی و کانون داشتند. تنها عنصر غایب، عنصر سیاسی بود (مثل سیب که تنها میوه‌ی ممنوعه در میان تمام میوه‌های باغی بود که به آن بهشت می‌گفتند!) اما آن جامعه‌ی مدنی مدنیت را فراموش کرد و به مقلد یک رهبر کاریزماتیک مذهبی تبدیل شد. تعقل را گذاشت، تقلید پیشه کرد. وکلای کانون وکلایش برای خمینی قانون اساسی نوشتند. کانون نویسندگانش، کانون شعارهای توخالی خلقی-مذهبی شد.

صاحب‌نظران می‌گویند در سال ۵۷ بختیار هم کاریزما داشت، اما در رقابت با کاریزمای خمینی کم آورد. امروز همزمان با شاهزاده پهلوی یکی از نوادگان قاجار اعلام کرده من مدعی پادشاهی‌ام و حتی جمهوری اسلامی هم برای ساختن چهره‌ها و جریانات موازی تلاش می‌کند. این رقابت کاریزماتیک‌ها و کاریزماسازی تا چه اندازه اهمیت دارد؟

آن رادمرد بزرگ تاریخ معاصر ما، شاپور بختیار، دانش داشت، فرهنگ داشت، دلیری داشت، تجربه داشت، تدبیر داشت، شخصیت داشت، بینش داشت، حتی بخشی از طبقه‌ی متوسط را هم داشت (راهپیمایی قانون اساسی). ولی چند چیز نداشت: وقت نداشت، ارتش را نداشت، الیت را نداشت، و کاریزما هم اتفاقاً نداشت. 

کاریزما ساختنی نیست. تصنعی نیست و نمی‌تواند باشد. نفوذ و جذابیت کلام و جذابیت نگاه یک چهره کاریزماتیک را نمی‌شود ساخت. مثلاً هرچقدر هم ثروت در اختیار موسوی و کارزارش بگذارید و کیلومترها پارچه‌ی سبز هم از چین برایش وارد کنید، نمی‌توانید از «یا حسین میرحسین» یک شخصیت کاریزماتیک بسازید! برای این‌که چنین خصیصه‌ای در ذات او نیست و خدا یا طبیعت به او «امتیاز ویژه‌ای» در این خصوص نداده. اما نکته‌ی درستی‌ست که در وضعیت فعلی، جمهوری اسلامی مصمم است با هر وسیله و به هر قیمتی از شکل‌گیری یک رهبری سیاسی که تجسم و تجسد اراده‌ی ملی برای رهایی از این فرقه باشد، جلوگیری کند؛ در نتیجه موازی‌کاری می‌کند. ولی نمی‌تواند کاریزمای تصنعی بسازد، زیرا چنین کاری ممکن نیست.

برگرفته شده سایت پژوهشی آسو:https://www.aasoo.org/fa/articles/1904