نگارنده: استاد سيد ابوطالب مظفري
من شاعرم و سی سال است شعر میگویم. کارنامه من، شعر من است.آدمی در زبانش و شاعر در شعرش آشکار میشود. اگر کسی از من سوال کند در این سالها برای که، شعر گفتهای؟ مثل هر شاعر دیگری خواهم گفت برای خودم. شاعر برای دیگری، نمیسراید. برای خودش میسراید. احوالات خودش را برملا میكند. عشقها و نفرتها، دردها و شادیهای خودش را بیان میکند.من وقتیبه کارنامۀ شعریم نگاه میکنم، میبینم شعری برای هزارهها نگفتهام. هزارهها برای من سوژۀ شعر نبوده اند. من شعر را برای خودم گفتهام. گلچهره و گلآغه و گلشا ؛ خواهران و دختران خود من اند، نه خوهران و دختران همسایهام.حالا وقتی بیگانهای بیاید و از روی شعرها و نوشتههایم مرا قضاوت کند، چه خواهد گفت؟ بیشک خواهد گفت تو هزارهای. مردم باید از شعرم مرا بشناسد نه از تذکرهام. تذکرۀ من شعر من است نه آن چند ورقی که این دولت و آن دولت به من میدهد.
من از گردش خون در رگهایم خبر ندارم.تا زمانی که مجبور به عمل جراحی نشده بودم، گروه خونیام را هم نمیشناختم.بسیار چیزهای دیگر نیز در عالم هست که وارد حوزۀ ادارکات من نشده. بود و نبودشان برایم یکسان است.« گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد/ ور زان دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد» اما چیزهای در وجود من است که هیچگاه از ذهن و ضمیرم بیرون نمیروند.مدام در خاطراتم آمدوشد دارند. نمیتوانم بیخیال آنها باشم. بنابر این من همین چیزهای هستم که حس میکنم و با آنها شاد و غمگین میشوم. نه آن امور برساختهای که میگویند وجود دارد و من درک و حسی از آنها ندارم. من هزارهام، پشتونها را میفهمم، تاجیکها را حس میکنم، از ازبیکها درک دارم اما حسی نسبت عربها ندارم. آنها در حوزه احساسات و عواطف من قرار ندارند.
منبع صفحه جمهوری سکوت