هاوارد فرنچ

برگردان: پیام یزدانجو

نامه‌های زندان نلسون ماندلا، ویراسته‌ی سام ونتر، با دیباچه‌ای از زاماسوازی دلامینی-ماندلا، انتشارات لیورایت، ۲۰۱۸.

نلسون ماندلا، بعد از آزادی‌اش از زندان در سال 1990، در سخنانی به توصیف پیروزی جنبش مبارزه با آپارتاید در آفریقای جنوبی پرداخت، مبارزه‌ای که او برای هدایت و رهبری‌اش آن همه کوشش کرده بود: با غروری آشکار، اعلام کرد که «ما با سر پا ایستادن به صلح رسیدیم، نه با زانو زدن.»

ماندلا در سال 1943 به «کنگره‌ی ملی آفریقا» ملحق شده بود و، در سال 1960 که دولت آفریقای جنوبی این تشکل را غیرقانونی اعلام کرد (چند هفته بعد از کشتار شارپ‌ویل که به مرگ حدود هفتاد معترض در نزدیکی ژوهانسبورگ منجر شد)، از پایه‌گذاران شاخه‌ی مسلح و نظامی «کنگره‌ی ملی آفریقا»، موسوم به «اومخونتو وسیزوه»، شد. (شاخه‌ی نظامی کنگره کار خود را با سلسله‌ای از بمب‌گذاری‌ها در نیروگاه‌ها و مراکز دولتی آغاز کرد و، تا پیش از زندانی شدن ماندلا، از هدف قرار دادن افراد اجتناب می‌کرد.) ماندلا در سال 1962، مخفیانه به چندین کشور مستقل آفریقایی و همچنین به لندن سفر کرد تا برای نبرد با آپارتاید جلب حمایت و کسب کمک مالی کند، و در مراکش و اتیوپی هم علاوه بر دریافت اسلحه، در زمینه‌ی تخریب و خراب‌کاری آموزش دید. کمی بعد از بازگشت به آفریقای جنوبی دستگیر شد و، به اتهام فتنه‌انگیزی و ترک کردن کشور بدون گذرنامه، حکم حبس پنج ساله دریافت کرد. سال بعد، محاکمه‌ی مجدد شد و، این بار به اتهام خراب‌کاری، در سال 1964 و در چهل و پنج سالگی، به حبس ابد محکوم شد – با وجود سنگین بودن این حکم، بسیاری تصور می‌کردند که دادگاه برای او حکم مرگ صادر می‌کند.

 

آن روزها، عده‌ی اندکی می‌توانستند با اطمینان پیش‌بینی کنند که مبارزه با اقلیت نژادپرست حاکم بر آفریقای جنوبی حاصل صلح‌آمیزی به بار خواهد آورد که سیاه‌پوستان می‌توانند به آن افتخار کنند. سیستم کشورداری که بر اساس جداسازی نژادی و برتری سفیدپوستان بنا شده بود، تبعیضی که به حکم قانون تثبیت شده و به شکل شدید و خشونت‌باری به اجرا گذاشته می‌شد، در آن زمان کاملاً مستحکم و بسیار استوار به نظر می‌رسید، و رهبران این نظام هم مصمم بودند که به آپارتاید استمرارِ دائم ببخشند. خزانه‌ی دولت آکنده از درآمدهای سرشار ناشی از معادن بود، و این اعتماد به نفس رهبران کشور را تقویت می‌کرد. دولت‌های غربی، که توجهشان به آفریقا متأثر از تقابل‌ها و جبهه‌گیری‌های دوران جنگ سرد بود، فشار اندکی برای ایجاد تغییر و تحول در آفریقای جنوبی می‌آوردند؛ تا اواسط دهه‌ی 1980 هم این دولت‌ها هنوز ماندلا و «کنگره‌ی ملی آفریقا» را تروریست و کمونیست می‌شمردند (خود ماندلا تا سال 2008 در فهرست آمریکا از اشخاص و نهادهای تروریستی باقی ماند).

آشنایی اجمالی‌ای که امروزه بسیاری با ماجرای شهامت و پیروزی اخلاقیِ ماندلا دارند موجب شده است که او کم‌وبیش برای همه چهره‌ی یک قدیس غیرمذهبی را پیدا کند. ماندلا سیمایی شبیه به مارتین لوتر کینگ پیدا کرده است. با این حال، سرگذشت سیاسی او، همانند سرگذشت کشورش، بسیار پیچیده‌تر از این تصویر بود. سیاهان آفریقای جنوبی در اوایل دهه‌ی 1960 هنوز یک رهبر قطعی نداشتند؛ نه فقط چهره‌ی مهیج و محبوب و مردم‌پسندی در میان‌شان نبود، بلکه کسی هم وجود نداشت که از درایت و استقامتِ متناسب با موقعیت‌ها، یعنی ویژگی‌های لازم برای مقاومت در برابر حملات یک رژیم سرکوبگر نژادپرست و بی‌رحم، برخوردار باشد و در عین حال بتواند نیروهای نهفته در این جامعه – و همچنین در دنیا – را در راستای دست‌یابی صلح‌آمیز به آزادی هدایت کند.

اسم کوچک ماندلا «رولیهلاهلا» بود که معمولاً آن را به «خراب‌کار» یا «دردسرساز» ترجمه می‌کنند، و بعضی از نزدیک‌ترین افراد به او نگران آن بودند که چنین تعبیری بیش از اندازه مناسب حال‌اش باشد! ماندلا می‌توانست گاهی در آنِ واحد خودبین و بی‌ملاحظه به نظر برسد، و خودش را به شکل افراطی درگیر ادا و اطوارهای نمایشی کند که او را در مرکز توجه قرار دهند. این‌ها خصایصی بود که خود او در دهه‌های بعد خودش را از بابت آن‌ها به شدت ملامت می‌کند؛ در یکی از نامه‌هایی که در سال 1970 به همسرش وینی نوشته، می‌گوید: «باید روراست باشم و به تو بگویم که وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم و بعضی از نوشته‌ها و نطق‌های قدیمی‌ام را می‌بینم، حالم از متعصبانه بودن و تصنعی بودن و بدون اصالت بودن‌ آن‌ها به هم می‌خورد. اشتیاق شدید به تحت تأثیر قرار دادن و برای خود تبلیغ کردن را علناً می‌شود در آن‌ها دید.»

شاید مشهورترین نمونه‌ی دردسرسازیِ ماندلا تصمیمِ سرنوشت‌سازِ او برای خروج از کشور در سال 1962 باشد. در بازگشت به کشور، و در حالی که تحت تعقیب بود، هشدارهای دوستان و همرزمان خودش را ندیده گرفت و ریش‌اش را برای ردگم‌کنی نتراشید، و حتی در گردهمایی‌ای شرکت کرد که سایر فعالان سیاسی در آن حضور داشتند و نیروهای پلیس هم تقریباً به طور قطع به جمع آن‌ها نفوذ کرده بودند. ماندلا مدت کمی بعد از آن برنامه دستگیر شد و تا سه دهه‌ی دیگر رنگ آزادی را ندید.

سیمای آشنایی که امروزه از ماندلا در ذهن ما است، مردی سراسر مسلط بر خود، در اوج اعتلای اخلاقی، با کلامی نافذ و رسا – مردی که بالأخره گذار صلح‌آمیز آفریقای جنوبی به دموکراسی کامل را ممکن کرد – عمدتاً در طول دهه‌های حبس او شکل گرفت. این خصایص در طول سال‌ها کار اجباری و محرومیت از بسیاری از نیازهای اولیه‌ی انسانی در او به وجود آمد، ریشه دواند، یا شکوفا شد. در دوره‌ی اول حبس‌اش در زندان جزیره‌ی روبن، که تا سال 1982 و انتقالش به زندان دیگری در آن‌جا محبوس بود، در پایین‌ترین رده‌ی زندانیان آفریقای جنوبی قرار گرفته بود و از خشن‌ترین جنایت‌کاران هم حقوق کمتر و محدودیت‌های بیشتر داشت. اوایل، اجازه داشت که هر شش ماه فقط یک ملاقات‌کننده داشته باشد، و در این دوره فقط یک نامه‌ی نهایتاً پانصد کلمه‌ای بنویسد و دریافت کند. در سال 1967، این سهمیه‌ی سنگدلانه اندکی افزایش یافت و به دو نامه و دو ملاقات رسید.

Chaaipani


این‌ها شرایطی بود که ظاهراً برای درهم‌شکستن آدم‌های عادی تدارک دیده شده بود، اما ماندلا از آن‌ها درس گرفت. در همان حال که با مصیبت‌های شخصیِ ناگوار و بی‌شمار خود کنار می‌آمد، به نوعی قوی‌تر و استوارتر می‌شد. از جمله‌ی این مصیبت‌ها، در سال‌های اول دوران حبس بلندمدتش، درگذشت پیاپیِ مادر و فرزند ارشدش (پسرش به اسم تمبکیله، یا تمبی) بود، و خودش هم اجازه‌ی شرکت در مراسم خاک‌سپاری هیچ‌کدام را نیافت. از مصیبت‌های دیگرش حملات هماهنگ‌شده و آزاررسانی مداوم به همسر او بود، و کار به آن‌جا رسید که گزارش‌های رسانه‌ها درباره‌ی روابط نامشروع همسرش را به اطلاع او می‌رساندند. ترفند اخیر از قرار معلوم به این منظور تدارک دیده شده بود که ماندلا را، که هیچ حمله‌ای بر او کارگر نیفتاده بود، به استیصال بکشانند. سال‌ها بعد، بعد از آزادی‌اش، ازدواج‌شان – تا حدی به دلیل بی‌وفایی همسرش – از هم می‌پاشد، اما تا زمانی که خودش در زندان بود اصلاً اجازه نداد که شکنجه‌گرانش از دیدن شکاف آشکار بین او و همسرش احساس خشنودی و پیروزی کنند.    

این تصویری است که با خواندننامه‌های زندان نلسون ماندلا، با برجستگی چشمگیری، شکل می‌گیرد – کتابی که شامل صدها نامه‌ی او به نزدیکانش، دوستانش، و همچنین شمار شگفت‌انگیزی از نامه‌های او به مقام‌ها و مسئولانی می‌شود که زندانی‌اش کرده بودند. این نامه‌ها چهره‌ی مردی را به نمایش می‌گذارند که در پشت میله‌های زندان خردمندتر و کاردان‌تر شده است، کسی که به نوعی خودآگاهی راهب‌وار و منش رواقی رسیده، هم به شکل دوراندیشانه‌ای تیزبین و هم به شکل فزاینده‌ای نسبت به دیگران بخشنده و بلندنظر شده است، از جمله و در نهایت نسبت به همان کسانی که مناصب قدرت را در حکومتِ اخلاقاً انزجارآور کشورش در اختیار داشتند.

بسیاری از مرسولات ماندلا با لحنی نوشته شده‌اند که گاه صدای خود او را هم می‌شود از دل کاغذها شنید. برای مثال، بعد از مرگ مادرش در سال 1968، در نامه‌ای به یکی از آشنایانش نوشته است: «ملاقات‌های او همیشه مرا به هیجان می‌آورد، و خبر درگذشتش مرا ویران کرد. هم احساس تنهایی می‌کنم و هم از درون تهی شده‌ام ...» تأثر او با فرو ریختن بلا بر سر خانواده‌اش بیشتر می‌شد. یک سال بعد، بعد از این که وینی را از خانه‌شان در سووتو برده بودند و به چهارده ماه زندان و حبس انفرادی محکوم کرده بودند، ماندلا نامه‌ای به دو دختر نوجوانش، زِنانی و زیندزی، نوشت که این‌طور آغاز می‌شد: «دلبندهای من، یک بار دیگر مامان نازنین‌مان را دستگیر کرده‌اند، و حالا او و بابا هردو دور از شما در زندان‌اند. قلبم آتش می‌گیرد وقتی که فکر می‌کنم الان در سلولی در یک پاسگاه پلیس نشسته، شاید تنها و بدون هیچ‌کسی که با او حرف بزند، و بدون هیچ‌چیزی که بخواند. شبانه‌روز در آرزوی دیدن دخترانش. شاید ماه‌ها و یا حتی سال‌ها طول بکشد تا شما دوباره او را ببینید. این همه مدت شاید شما مثل یتیم‌ها زندگی کنید، بدون خانه و پدر و مادر خودتان، بدون عشق غریزی و مهربانی و احساس امنیتی که مادرتان به شما می‌داد ... شاید هرگز دوباره مامان و بابا را در کنار خودتان در خانه‌ی شماره‌ی 8115 در خیابان اورلاندو وست نبینید، تنها جا در تمام دنیا که برای ما آن‌قدر عزیز و دوست‌داشتنی است.»

کمتر از یک ماه بعد، به دنبال مرگ تمبی بر اثر یک سانحه‌ی رانندگی، ماندلا نامه‌ای به همسرِ تازه محبوس‌اش نوشت؛ در بخشی از نامه نوشته بود: «باور کردنش برای من آسان نیست که هرگز دوباره تمبی را نمی‌بینم. 23 فوریه‌ی امسال 24 سالش می‌شد. اواخر ژوئیه‌ی 1962 او را دیده بودم، چند روز بعد از این‌که از سفر خارج کشور برگشته بودم. پسر پرشور 17 ساله‌ای بود، و هرگز مرگ را در حوالی او نمی‌دیدم ...» در چنین مواقعی، به هنگام مواجهه با مصیبت‌های عظیم شخصی، محدودیت نامه‌نویسی را برای ماندلا موقتاً لغو می‌کردند.

بهترین دفاع تو، دفاعی که هیچ قدرتی در روی زمین نمی‌تواند آن را متزلزل کند، حقیقت، صداقت، و استقامت در حفظ اعتقادات تو است.

به موازات این اخبار ناگوار شخصی، الگوهای برجسته‌ی مقاومتی شکل می‌گرفت که تا سال‌ها برقرار می‌ماند. سانسور شدید در زندان‌ها مانع از هرگونه بحثِ علناً سیاسی می‌شد، و به همین دلیل هم بیشترِ کاری که ماندلا در نامه‌هایش می‌کرد روحیه دادن به دیگران بود. در نامه‌ای به وینی، در آستانه‌ی زندانی شدنش در سال 1969 به دلیل نقض «قانون مبارزه با کمونیسم» در کشور، نوشته بود: «در چنین موقعیتی بهترین دفاع تو، دفاعی که هیچ قدرتی در روی زمین نمی‌تواند آن را متزلزل کند، حقیقت، صداقت، و استقامت در حفظ اعتقادات تو است. هیچ‌چیزی نباید بگویی و هیچ کاری نباید بکنی که، مستقیم یا غیرمستقیم، نشانه‌ی انصراف تو از اصول و عقایدت باشد.» در نامه‌های دیگرش نرمش روزانه در زندان و حتی خواندنقدرت مثبت‌اندیشی، نوشته‌ی نورمن وینسنت پیل، را به مخاطبان نامه‌های خودش پیشنهاد می‌کند.

دیباچه‌ی کوتاه و یادداشت‌های مختصر و متناسبی که در بخش‌های مختلفنامه‌های زندان نلسون ماندلابه چشم می‌خورد آکنده از اطلاعات زمینه‌ای و نکات روشنگری است که نه فقط راهکارهای جدیدی را نشان می‌دهند که ماندلا ضرورتاً در زندان در پیش گرفته بود بلکه همچنین روند پیدایش رهبری متفاوت، هم کارآمدتر و هم باشهامت‌تر از گذشته، را ترسیم می‌کنند. برخی از شایان توجه‌ترین نامه‌های ماندلا به اوایل دوران زندان او مربوط می‌شوند، و به روشنی نشان می‌دهند که تحول و دگرگونی او تقریباً بلافاصله آغاز شده، هرچند که به کمال رسیدن آن دهه‌ها طول می‌کشد.

دو نامه از نخستین نامه‌هایی که در کتاب آمده به چهره‌های بانفوذ خارجی نوشته شده‌اند. در نامه‌ی اول که در سال 1962 به دبیر کل سازمان «عفو» (که بعداً «عفو بین‌الملل» شد) در لندن نوشته شده، ماندلا از او به خاطر فرستادن یک ناظر، به نام ال. بلام کوپر، برای مشاهده‌ی روند محاکمه‌ی اولش تشکر می‌کند: «این که او در کنار ما نشست گواه دیگری است بر این که انسان‌های باصداقت و درست‌اندیش، و سازمان‌های دموکراتیک، در سرتاسر دنیای متمدن در مبارزه برای تحقق دموکراسی در آفریقای جنوبی در جناح ما می‌ایستند.» شبِ پیش از دریافت حکم حبس ابدش، در ژوئن 1964، هم نامه‌ی مشابهی به سفیر هلند در آفریقای جنوبی نوشت و گفت: «می‌خواهیم بدانید که ما شما را یکی از مهم‌ترین دوستان خودمان می‌دانیم، و اطمینان داریم که همچنان به مساعدت به مردم ما در مبارزاتشان علیه تبعیض نژادی ادامه خواهید داد.»

نامه‌هایی چون این‌ها پیشتازِ مکاتباتی هستند که در سرتاسر بیست و هفت سال حبس ماندلا در جریان بود، در دوره‌ای که او به شکل خستگی‌ناپذیر برای گسترده‌تر کردن و برقرار نگه داشتن ائتلاف متنوعی از نیروهای پشتیبان مبارزاتش، هم در داخل کشور و هم در سطح بین‌المللی، تلاش می‌کرد. افراد طرف توجه او طیف متنوعی، از سروران سنتی و رهبران قبایل در آفریقای جنوبی تا متحدان و هوادارانی که تبارشان به جنوب آسیا تعلق داشت و چهره‌های بانفوذ خارجی در گوشه و کنار دنیا را در بر می‌گرفتند.

راهکار دیگری که ماندلا اغلب به کار می‌برد رویکردی بود که می‌شود آن را «مقاومت صلح‌آمیز اما اثرگذار» نامید. یکی از اولین یادداشت‌های ویراستاران کتاب به واکنش ماندلا در مواجهه با تهدیدات فیزیکیِ یک نگهبان زندان مربوط می‌شود: «جرئت کنی و دست روی من بلند کنی، تو را به بالاترین دادگاه‌ها در این مملکت می‌کشانم، تا آخر کار که ببینم به اندازه‌ی یک موش کلیسا مفلوک و بی‌نوا شده‌ای.» ماجرای مشهورتر دیگر البته به این مربوط می‌شد که ماندلا مصرانه از سایر زندانیان می‌خواست به دستورهای نگهبانان زندان برای تندتر راه رفتن، در مواقعی که آن‌ها را بیرون می‌بردند، اعتنا نکنند. چنین برخوردی بیش از آن که یک راهکار باشد یک درس اخلاقی بود، اثبات این که همیشه حدی از توان و قدرت در زندانیان و حتی بردگان وجود دارد؛ همچنان که این کتاب آشکارا نشان می‌دهد، ماندلا در درازمدت از این‌گونه تدبیرها برای افزایش قدرت نفوذ خود بر اسیرکنندگان خویش بهره می‌گرفت.

KCRW Events


با این که همیشه محدودیت‌هایی در مورد محتوای مکاتبات ماندلا وجود داشت، در اوایل سال 1969 دولت به کاستن از محدودیت‌های اکیدی روی آورد که بر تعداد نامه‌هایی که ماندلا می‌توانست بنویسد وضع کرده بود، و این البته سوای نامه‌هایی بود که می‌توانست به مسئولان زندان یا به مسئولان نظام بنویسد و محدودیتی در مورد تعدادشان وجود نداشت. ماندلا در طول دوران حبس‌اش توانست بر موانع دست‌وپاگیر موجود غلبه کند، و نه فقط مطالعاتش در رشته‌ی حقوق را ادامه داد بلکه، برای بهتر شناختن دشمنان و مخالفانش، زبان آفریکانس را هم فرا گرفت. در سال 1969، بعد از هفت سال حبس، ماندلا در نامه‌ای به ماجرای شورش آفریکانرها علیه بریتانیایی‌ها اشاره می‌کند تا به روشنی نشان بدهد که برخوردی که با او شده اساساً ریاکارانه و بزدلانه بوده و، با تلاش برای به رسمیت شناخته شدن وضعیتش به عنوان یک زندانی سیاسی، خواهان آزادی خود می‌شود؛ در آن نامه از مردان سفیدپوستی نام می‌برد که به شش تا هفت سال حبس محکوم شده و بعد از گذراندن کمتر از یک سال در زندان آزاد شده بودند.

شانزده سال بعد، در سال 1985، ماندلا همچنان همین استدلال اخلاقی را پیش می‌برد. هدف نزدیک بود، اما هنوز به هیچ رو در دیدرس نبود. ماندلا به همراه زندانیان همبندش که به اتهامات مشترکی در سال 1964 محاکمه شده بودند، در نامه‌ای به رئیس دولت آفریقای جنوبی، می‌نویسد: «تا آن‌جا که به وضعیت ما مربوط می‌شود، ما مدت‌ها است که دوره‌ی حبس ابدمان را سپری کرده‌ایم. در حال حاضر، عملاً ما را در بازداشت پیشگیرانه نگه داشته‌اند، بدون این که از حقوق متعلق به این گروه از زندانیان برخوردار شویم.» دولت که از وخامت حال جسمی ماندلا باخبر شد (اول سرطان پروستات، و بعد سل، احتمالاً به دلیل حبس او در سلول سرد و نمور)، رفته رفته ورق برگشت. ماندلا همچنان در زندان بود، اما حالا همین زندانی بود که دولت را گروگان گرفته بود. رهبران سفیدپوست آفریقای جنوبی دریافتند که بخت یارشان بوده که طرف مذاکره‌ی آن‌ها مرد متین و اخلاقاً استواری مثل ماندلا است، کسی که حالا مشهورترین زندانی در سراسر دنیا شده بود: در حالی که اعتراضات سراسر کشور را در بر گرفته بود، رهبرانِ به هراس افتاده حواس خود را متوجه این کردند که پیش از آن که ماندلا بمیرد به توافقی با او دست پیدا کنند.

ابتدا نقشه‌های شومی برای صدمه زدن به سلامت ماندلا و سپس آزاد کردن او در وضعیتی وخیم مطرح شد، تا به این وسیله از شهیدسازی و پیامدهای بالقوه انفجاری‌اش اجتناب کنند. اما بعد، به ناچار، دولت در صدد بر آمد که ماندلا را به پذیرش آزادی مشروط، متضمن مراجعت او به زادگاه‌اش در منطقه‌ی ترانسکی و انصراف از اقدامات خشونت‌آمیز، متقاعد کند. ماندلا این نقشه را هم رد کرد و آن را «اقدامی زیرکانه و حساب‌شده برای گم‌راه کردن دنیا» خواند: «آپارتاید، که نه فقط سیاه‌پوستان بلکه بخش قابل توجهی از سفیدپوستان هم آن را محکوم می‌کنند، به تنهایی بزرگ‌ترین منشأ خشونت‌ورزی علیه مردم ما است.» ماندلا خطاب به رئیس دولت نوشته بود: «ما از شما انتظار داریم که، به عنوان رهبر حزب ملی، که عامل استمرار بخشیدن به آپارتاید از طریق زور و خشونت بوده، خود شما نخستین کسی باشید که از خشونت‌ورزی انصراف می‌دهد.»

در سال 1989، با دچار شدن بوتا به حمله‌ی قلبی، دکلرک (F.W. de Klerk) جانشین او به عنوان رئیس دولت شد و اشتیاق بیشتری برای مصالحه با ماندلا در مورد شرایط پیشنهادیِ او نشان داد. این نرمش نه فقط به دلیل اراده‌ی آهنین ماندلا بلکه همچنین به دلیل خاتمه‌ی جنگ سرد و خیزش اعتراضات در شهرک‌های سیاه‌پوست‌نشین میسر شد، اعتراضاتی که آفریقای جنوبی را به وضعیتی کشانده بود که اعمال حاکمیت بر آن تقریباً ناممکن شده بود. در آن زمان، وینی ماندلا خودش به عنوان یک رهبر سیاسی برجسته ظهور کرده بود، و بسیاری از جوانان او را شورانگیزترین نمادِ مقاومت می‌دیدند. در حالی که تظاهرات علیه آپارتاید در سرتاسر دنیای غرب رواج یافته بود، و شرکت‌های آمریکایی بر اثر کارزارهای منع سرمایه‌گذاری مجبور به ترک کشور یا کاهش سرمایه‌های خود شده بودند، این نکته هرچه بیشتر روشن می‌شد که آفریقای جنوبی باید به تغییر و تحول تن دهد.

در عین حال، در اواخر دوره‌ی حبس ماندلا، بعضی از چهره‌ها، حتی در ستادهای «کنگره‌ی ملی آفریقا»، ابراز نگرانی می‌کردند که ممکن است دولت، از طریق مذاکره‌ی انحصاری با ماندلا و محروم کردن او از مشاوره‌ی آزادانه با سایر رهبران کنگره، به دنبال آن باشد که در موقعیت مناسب ترفندی به کار بگیرد و چه بسا به توافقی از طریق مذاکره دست پیدا کند که در حد «آزادی سیاسی کامل» و «حاکمیت بی‌قیدوشرط اکثریت» نباشد. اما در نهایت، ماندلا همچنان بر این نکته پا فشرد که سایر اعضای ارشد کنگره، که مثل خود او دهه‌ها در زندان به سر برده بودند، پیش از او آزاد شوند. خود او هم نهایتاً در 11 فوریه‌ی 1990 آزاد شد.

ماندلا بعد از آزادی‌اش به عقایدی که در شماری از اولین نوشته‌هایش در زندان ابراز کرده بود وفادار ماند. جوهره‌ی تفکر او در نامه‌ی سراسر سرکشانه‌ای انعکاس یافته است که در سال 1967 از جزیره‌ی روبن به یکی از نهادهای مربوط به اداره‌ی زندان‌ها در وزارت دادگستری نوشت. در آن نامه، ماندلا در برابر اتهام کمونیست بودن از خود دفاع کرده، و در عین حال از محکوم کردن هواداران کمونیست جنبش مبارزه با تبعیض نژادی سر باز می‌زند، و می‌گوید: «تنها آرزوی من در زندگی این است، و همیشه همین بوده است، که نقش خودم را در مبارزه‌ی ملت‌ام علیه سرکوبگری و استثمارگریِ سفیدپوستان ایفا کنم. من برای حق مردم آفریقا مبارزه می‌کنم، این حق که خودشان در کشور خودشان حکومت کنند. هرچند که ملی‌گرا هستم، به هیچ عنوان نژادگرا نیستم ... وظیفه‌ی اصلی پیش روی ما سرنگون‌ کردن نظامِ خودبرتربینِ سفیدپوستان در تمام شکل‌ها و شاخه‌های آن، و برقرار کردن حکومت دموکراتیکی است که تمام شهروندان آفریقای جنوبی، فارغ از جایگاه اجتماعی‌شان، یا رنگ پوست و یا اعتقادات سیاسی‌شان، با هماهنگی کامل در آن در کنار هم به سر خواهند برد.»

            

Resorce: https://www.aasoo.org/fa/books/1946


هاوارد فرنچ روزنامه‌نگار، نویسنده و عکاس آمریکایی و استاد دانشگاه کلمبیا در رشته‌ی روزنامه‌نگاری است. آنچه خواندید برگردان بخش‌هایی از مقاله‌ی زیر است: 

Howard W. French, ‘Notes from Underground,’theNew York Review of Books, 7 February 2019.